چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام

از سال 89 که ADSL وارد خانه ی مان شد تا همین ده روز قبل، غیرممکن بود که ارتباطم با فضای مجازی بیش از 30 ساعت قطع بوده باشه. حتی در سفر. حتی در شلوغترین روزها. حالا خبر خاصی هم عمدتا نبودها. اما انگار یه بخشی از زندگی بود که حذف شدنش بی معنی بود و شاید محال و غیرممکن.

اما شد...

اولش به اجبار درونش هُل داده شدم اما بعد دیدم واقعا اونجا کاری ندارم ...

یه حس تنهایی عمیق همه ی قلبم رو پر کرد اما روش همیشگی م رو استفاده کردم و برای اینکه این "تنهایی" رو بیشتر به رخ خودم بکشم گوشی م رو هم خاموش کردم...

جالبه یا حتی برای خودم هم عجیبه اما این کارها یه حسی بهم میده مثل بازی کردن با زخم! درد داره. خون میاد اما یه لذتی درونش هست که نمیدونم ناشی از چیه.

خلاصه که کلی اتفاقات این مدت افتاد که دلم میخواست بنویسم اما انگار (حتی بعد از وصل شدن اینترنت) قراره مرتکب یه عمل حرام بشم!! با این بهانه که:" که چی؟"/ "برای کی؟"/ "چرا؟"/ " مگه کسی هم میخونه؟"/ حالا بخونه مگه مهمه؟" و اینجور نشخوارهای ذهنی ( که ماشالله این ایام به طرز وحشتناکی باهاشون دست به گریبانم! هضم هم نمیشن لامصبا که راحت بشم!)

حالا که آمده ام. چقدر حس غریبگی میکنم! دو تا آدرس ایمیل چک کردم که خالی بودند! فیس بوک باز نشد! سایت خبری همیشگی رو اصلا باز نکردم! سایت سینمایی رو باز کردم اما هیچ حوصله ی دیدن و خوندن گزارشهای جشنواره رو نداشتم! هیچ کدام از اینستاها باز نشد! از هفت وبلاگی که دنبالشون میکنم دو تاشون هیچی جدید نداشتند و بقیه کلی مطلب گذاشته بودند. تلگرام رو هم هنوز باز نکرده ام!!

اگه خبری باشه اونجاست... ایا اونجا سراغی ازم گرفته شده؟ اوووه چقدر پی ام حتما توی اون دو سه تا گروهی که عضو هستم رد و بدل شده. پی ام خصوصی هم اِاِی ممکنه چندتایی داشته باشم. هرچی هستند مطمئنا چیز مهمی نیستند!! نمیدونم چه مرگم شده؟!! مسخره ست که میخوام چک کنم و نمیخوام!! اسم این حس چیه؟؟؟؟

من یه آدم هستم. وسط دنیا. که حسهاش پشت پنجره ی مرکز کنترل ذهنش دارند نگاه میکنند که ایا جزیره ای باقی مونده؟؟!! (مربوط به کارتون insid-out). مطمئنا حداقل دیگه چیزی به اسم جزیره ی دوستی ندارم. اینو مطمئنم. چون حتی دوستی های بیرونی هم وارد محیط مجازی شده اند و اونجا هم همه چیز الکی و غیرواقعی هست! و من این الکی ها رو هم از خودم گرفته ام...


  • narjes srt

سلام

این روزها که میگذرد اونقدر توی سرم صدا هست/ اونقدر بحثه/ اونقدر محاکمه و صدور حکمه/ اونقدر توضیح مسائل مختلف برای آدمهای مختلفه/ اونقدر نوشتن پستهای مختلف وبلاگ هست/ اونقدر.... که صداهای واقعی از فضای اطرافم به شدت تکونم میده. حتی میترسم!! بعد فریاد میزنم: اروووووومتر... چه خبره؟؟؟ و اون آدم شوکه میشه و فقط نگاهم میکنه...

کسی چه میدونه این روزها چه میکشم؟؟ کسی چه میدونه؟؟

  • narjes srt

سلام

توی این ده سال اخیر آدمهای زیادی رو از زندگی م حذف کردم از بس بهم آسیب زده اند. از دوست و فامیل و خویشاوندان گرفته تا آدمهای فضای مجازی.

اما این اواخر هر از چند وقت یکبار با برخی از اون آدمها مواجه میشم و انگار نه انگار که چی سرم آورده اند! هیچ حس نفرتی ازشون ندارم. یه حس مسالمت آمیز آرام. یه چیزی که خوبه. و آرامه. و آرامش بخشه.

نفرت چیز بدیه. و من دوست ندارم این حس رو نسبت به هیچ کسی داشته باشم.

اصلا، حیف حجم قلب و احساس آدم نیست که از نفرت پُر بشه؟!


پی نوشت:
البته به تجربه بهم ثابت شده که اگه اجازه بدی که حس نفرت رو با همه ی وجودت تجربه کنی و بچشی. و مانعش نشی، بر اثر گذشت زمان (که خیلی هم زود اتفاق میفته) به کلی از بین میره و جاش رو یه حس خوب میگیره.




  • narjes srt

سلام

 

 

"مثل هیچ کس"

ترانه سرا:  افشین یدالهی؛ تنظیم کننده و خواننده: احسان خواجه امیری

 

 

  • narjes srt

سلام

امروز چهارشنبه 7 بهمن 94 هست.

تا چند ساعت دیگه خانه ی پدری ام را ترک میکنم. شاید برای همیشه!

حسهای عجیبی رو تجربه میکنم. حسهای گاها متضاد. توی سرم اونقدر صدا و حرف هست که حد نداره!

نمیدونم چی در پیشه. فقط میدونم ابر و باد و مه و خورشید و فلک طی عملیاتهای بسیار پیچیده ای و طی سالیان درااااز در کار بودند تا امروز این اتفاق بیفته.

بهش میگن:" سفر قهرمانی"

برای خودم آرزوی روزهای خوب را میکنم.

یا امام رضا جان، مثل همیشه تو ضامنم هستی. خیلی مواظبم باش. خییییلی.


  • narjes srt

سلام

چرا آدم نمیشی؟؟؟

چرا از اول با طرفت طی نمیکنی که برای بار هزارم دچار مشکل نشی؟

چرا این تجربه های تلخ و دردناک رو فراموش میکنی؟

عصبانی ام ازت نرجس خانوم

  • narjes srt

سلام


جمعه 12 اذر  94  (روز خداحافظی)

بعد از نماز صبح لباس پوشیدیم. کوله ها رو آماده کردیم. تشک ها رو جمع کردیم. آماده بودیم که یه سینی بزرگ صبحانه آوردند. وااای خاک بر سرم!! افسانه نذاشت ابوحیدر نیمرو درست کنه، اما او رفت زنشو بیدار کرد و صبحانه ی مفصل آورد. تنها گروهی که توی این مدتی که اینجا بودیم برایشان صبحانه آوردند ما بودیم. اونقدر سر و صدا کرده بودیم که همه بیدار شدند!! فضا اصلا یه حالی بود. دلمون میخواست زودتر بریم. و دلتنگ همه ی خوبی های اینجا هم بودیم از همین الان!! خلاصه، ساعت 8 بود که همگی خانه را ترک کردیم. اما چه ترک کردنی؟!! اولا که همه ی بچه ها بیدار شدند و به بدرقه مون آمدند. کلی بغل و هزار تا بوس و غیره... بعد هم تا پامون رو گذاشتیم بیرون صدای ضجه ی رقیه اعصاب هممون رو ریخت بهم... الان که اینا روی مینویسم باز هم دلم میگیره. دلم براشون تنگه خیییییلی زیااااد...

خیلی سرد بود. خیلی زیاد. یک عالم زائر توی کوچه بودند. شاید اکثر زائران خانه های این کوچه الان داشتیم با هم میرفتیم. مدت زیادی سر کوچه منتظر بودیم. علی هم آمد و تبلت رو تحویل افسانه داد (عکسهای دیشب را رویش ریخته بود) توی همین هاگیر واگیر یه آمبولانس اومد سر کوچه مون. و آمد داخل. فرشته خانوم کمی بعد آمد و گفت یه پیرزنه توی این خونه بغلی فشارش روی 5 هست!!! و همه شوکه بودیم که این یعنی مرده!!! گفت آره خب. اما اینا هیچ کاری براش نکردند. یه سرمی یه چیزی! انداختننش توی آمبولانس و رفتند... ااا باز یه اتفاق بد دیگه. یه ماشین و دو تا موتور سه چرخه به نوبت زائران را از سر کوچه تا گاراژی که همین نزدیکی است میبردند. کم کم آفتاب طلوع میکرد. آخرین گروه ما بودیم که با موتور سه چرخه رفیتم یه خیابون بالاتر. کلییی مینی بوس منتظر بود. و ما همگی سوار یکی شون شدیم. دوازده نفر نفر بودیم. آقا محمد و دو تا دوستش و اقا افشین و سعیده و نیلوفر و زهرا و محمد حسین و افسانه و فرشته و کبری و من و سمانه . علی تا پای ماشین همراهی مان کرد. و بعد خداحافظ......

آقایونی که جلو نشسته بودند همه با هم یه گروه بودند و آشنا بودند.

حاجیِ مهندسِ جانبازِ رزمنده ای که کنار راننده نشسته بود به نظر بزگترشون می آمد.  کلی خاطره از جنگ داشت و کلی حرفهای بامزه. خلاصه خیلی سرحال  و شوخ بود. جوونها هم خیلی باهاش شوخی داشتند.آخرش قرار شد همه رو مهمون کنه که با تعارف نوشابه خریدن برای جمع شروع شد و به بستنی/ رانی/ دلستر/ شام/و... هم رسید. به نظر سنگ بزرگ نشانه ی نزدن می آمد (که همینطور هم شد!) (بهانه ها:: نوشابه ضرر داره/ رانی اسرائیلیه/ دلستر برای کبد ضرر داره/ بستنی سرده و همه گلو درد داریم/ و... !!!)

بسم الله به سمت مهران... تنها توقفی که داشتیم برای نماز و نهار بود. که ما هیچی نخوردیم. و توی ماشین از لقمه ی نان و تخم مرغ تا نان و پنیر تا سیب و غیره پذیرایی میشدیم. باز هم من روی صندلی وسط نشسته بودم اما افسانه برایم پشتی ساخته بود و میتونستم راحت بخوابم. بیشتر مسیر رو خواب بودم.

از یه جایی به بعد کم کم خیلی ترافیک شد. به نظر میرسید نزدیک مرز شدیم. به نظرم خیلی زود گذشت!! باورم نمیشد نزدیک مرز باشیم. یعنی واقعا داره تموم میشه؟؟؟

ساعت حدود 4 بود که با وجود همه ی اسم رمزها و ذکرهایی که گفتیم دیگه پیادمون کرد. به گفته ی افسانه به عنوان باتجریه ی گروه، خودمان را برای یه پیاده روی طولانی تا مرز آماده کردیم. فقط اب برداشتم. حجم جمیعیت خیلی زیاد بود. افسانه فیلم میگرفت. خطر گم شدن خیلی زیاد بود. دو به دو یا سه به سه شده بودیم. خانومها که خرید داشتند حرکتشون سخت تر بود. وای من اصلا معنی سوغاتی آوردن توی این اوضاع رو نمیفهمم هنوز!!! خلاصه آمدیم و آمدیم ولی به نظر فضای روبرو خیلی آشنا می آمد... مرز ایران بود واقعا. پرچم خوشگلمون رو داشتم میدیدم. میخواستم بال در بیارم... باورم نمیشد مطلقا که این قدر نزدیک به مرز باشیم. بیست دقیقه هم پیاده نیامدیم!! حتی کمتر شاید!! خلاصه به مرز که رسدیم دیگه همدیگه رو  گم کردیم. من همراه افسانه بودم. دستم توی دستش بود. آمدیم تا گیت های خروجی از عراق. صفهای طولانی اونم فقط سه تا گیت مأمور داشت!! و کند کند کند... و بی نظمی... و هرج ومرج محبوب ایرانی ها... مآموره چند بار عصبانی شد و قهر کرد اصلا یه وضعی. یک جماعت زیادی بدون ویزا آمده بودند حالا ایستادند مهر خروج بخورند. خب عزیز من وقتی مهر ورود نخوردی مهر خروج چیه دیگه؟؟ یه جماعتی گم شده بودند و تنها آمده بودند. یه جماعتی با کاروان بودند و مانیفستهای مخدوش داشتند خلاصه که دو ساعت کامل اینجا معطل ماندیم و یخ زدیم..... تا خارج از نوبت بهمون رحم کردند که:" دو تا خانوم رد بشن". و تازه مأموره از روی پاسپورت ما داشت به بقیه ی مدیر کاروانها توضیح میداد که ببین ویزا اینه!!!! وای داشتم خل میشدم. اسمم را پرسید و تأیید کرد و مهر زد... تمام... خداحافظ عراق... به امید دیدار سال دیگه.

توی صف مهر خروج پاسپورتهامون و اون سرما و خستگی ، یه پسری برای مدتی کنارم ایستاد. حس کردم از پاسپورتم عکس گرفت. بهش گفتم از چی عکس گرفتید؟ گفت از پاهام. گفتم میشه نشون بدید؟ گالری ش رو باز کرد اما عکس از پا ندیدم. عکس مشکوکی هم ندیدم...

عبور کردیم به سرعت در حالیکه انگشتهامون یخ زده بود. یخ واقعی. شب کامل شده بود. جلوتر باز یه صف بسییییار شلوغه دیگه بود. وواای خدااا این چیه؟؟؟ فهمیدیم اصل خروجی اینجاست. از صف عظیم رد شدیم و مدام بلند میگفتیم: ببخشید ببخشید ما مهر خوردیم بذارید رد بشیم. تا بلاخره رد شدیم. و ...

سلام ایران... دالان سبز و ورودی جذابش. ولی میزان نیروهای امنیتی خانوم که نیم متر به نیم متر ایستاده بودند برام خیلی عجیب بود. ماموران مرزی به همه خوش آمد گفتند و هدایت شدیم به سالن ورودیه ایران. صف زیادی نبود اینجا. بلندگو میگفت کسانی که با شناسنامه و کارت ملی عبور کرده اند مهر خروج نمیخوان. سریع عبور کنند!! (وای یعنی باز هم اوضاع به اینجا رسید امسال؟!)

تازه یهو سمانه و نیلوفر رو دیدیم. دنبال ما میگشتند. با هم وارد محوطه ی بیرونی شدیم. خیلی سرد بود وحشتناک سوزاننده!! زهرا ما را دید. برد پیش شوهرش. حالا باید فرشته و کبری رو پیدا کنیم. گوشی هاشون جواب نمیداد. از بلندگوی تبلیغاتی صداشون کردیم. این طرف کلی موکب و تشکیلات پذیرایی و این چیزها بود. اینجا ایران بود. پس صداها دیگه همه ایرانی بود. کار به جایی رسیده بود که منتظر صداهای عربی بودم اما نمیشنیدم!! توی گوشم مدام زمزمه میشد: حلبیکم... حبیکم یا زوار ابوالسجاد حلبیکممممم.... :((((( دلم تنگه خیلی زیاد... قرار شد من و نیلوفر و زهرا بریم پیش بقیه تیم که خارج از محدوده ی مرزی بودند و بقیه هم بعدا بیان. به سرعت باد از یه محوطه سرپوشیده با چادر و برزنت که کلی غرفه های مختلف تبلیغاتی و موکب های پذیرایی درونش بود عبور کردیم. بیرون مدام بلندگو صدا میزد که پشت محوطه اتوبوسها زائران رو میبرند مهران. یه میدان بزرگ بود شاید. گنگ بودم. خیلی متوجه اطرافم نبودم فقط دیدم یه صف خیییییییییییییییییلی طولانی تشکیل شده و از یه کانتینر غذا میگیرند. برای من هم گرفتند. عدس پلو بود!!! وا چه غذاها یه عمره نخورده ام از این چیزا... راستی، اونها اصلا قاطی پلوهای ایرانی رو نداشتند هااا!! چه حیف!!) اونقدر خسته و سرمازده و کلافه بودم که فقط دو سه تا قاشق خوردم. الان وقت خوبی بود که به خانه خبر بدم که الان در ایران هستم. قرار شد هر وقت سوار ماشین تهران شدم تماس بعدی رو بگیرم. بابا هم ساعت 7 از بصره پرواز داشت به تهران. بلاخره امدند. گروه کامل شد. حالا باید ماشین گیر بیاریم برای مهران؟! (اما توی گاراژ کربلا بحث یه گروهی بود که میرفتند مشهد و قرار شد بین راه ما را تهران پیاده کنند به اندازه ی ما (11 نفر) جای خالی داشتند) ولی الان این گروه کجا هستند؟؟ نمیدونم. ما دنبال آقا محمد میرفتیم. بی هدف. فقط سرد بود. خیلی زیاد. توی مسیر تاریکی که میرفتیم کلی ماشین متوقف بود که به شهرهای مختلف میبردند اما با قیمتهای نجومی!! رد شدیم. یه جایی تند به تند اتوبوس واحدهای شهرهای مختلف ایران، ملت را سوار میکردند و میبردند 11 کیلومتر اونور تر که شهر مهران بود که از اونجا بروند شهرهاشون. به چه زحمتی چند نفری مون سوار یکی از این اتوبوسها شدند و تا آمدند بقیه سوار بشن یه پلیس راهنمایی جوان آمد و گفت خب شماها صبر کنید براتون یه ماشین جدا بگیرم با بچه و پیرزن سختتونه. و همه پیاده شدند.با غُر بسیییییار!!  پلیسه گفت یه گوشه بایستید یه ماشین خالی بیارم. و رفت... حالا خانومها هِی غر میزدند!! عجبااا. طول کشید و پلیسه نیامد. و هی اتوبوس پر میشد و میرفت... یهو گوشی محمد زنگ خورد. مشهدی ها بودند..... هورااااااااااااااااااااا چند دقیقه ی بعد همینجا که ما ایستاده ایم آمدند با یه اسکانیای نارنجی که همه غیر از من کوله هاشون رو دادند، سوار شدیم به سمت تهران... روی صندلی ردیف آخر ماها نشستیم. و بقیه در ردیفهای جلوی ما (به هر حال هممون عقب اتوبوس بودیم) همه ی مسافرهای این اتوبوس مال یکی از روستاهای قوچان بودند و فامیل. با هم آمده بودند و با هم برمیگشتند. دو روز توی راه خواهند بود!! ( تازهههه می خواستند سر راه!!!  قم هم بروند!!!!!! وای چه توانایی هاااا) خلاصه، اتوبوس راه افتاد و من تازه متوجه شدم که به شدت تب دارمو به طرز عجیبی گلویم درد میکنه و داره همینجور ورم میکنه... و نمیتونم نفس بکشم... فقط به سمانه گفتم نصف شب منو چک کن اگه نفس نمیکشیدم بیدارم کن توی خواب نمیرم!! یعنی اینقدر حالم بد بود!! سمفونی سرفه هم که از روز اول سفر ادامه داشت و هر روز به نوازندگانش اضافه میشد!! تقریبا همه سرفه میکردند همهههه!!!  زنگ زدم به مامان که دارم میام! و خوابیدم...

گاها از پنجره میدیدم که چقدر مسیر ترافیکه. یعنی وحشتناک بود ها. خیلی وحشتناک!! جاده هم برفی بود. البته توی اون لحظات بارش نبود...

********************

شنبه 13 اذر 94

برای نماز صبح همدان نگه داشت. ابها یخ زده بود. وحشتناک سرد بود... کلی توی سرویس بهداشتی با مردم درگیر شدم!! بداخلاق و بی حوصله بودم به شدت...

سوار شدم و خوابیدم تا ... سر اینکه کجا پیاده بشیم یه بحث حسابی بود! 90 تومن هم کرایه گرفت. همه بیدار و سرحال بودند. مدام به من میوه و چای میدادند تا نمیرم!! محمدحسینِ خاله کم کم کلافه میشد. هِی بغل به بغل میشد. کلی بوسیدمش... بدجور دلم براش تنگ خواهد شد... بلاخره رسدیم اسلامشهر و جماعت آنجا پیاده شدند...

ما سه راه افسریه پیاده شدیم. حلالیت طلبیدن ها و خداحافظی... با سمانه از پل هوایی عبور کردیم و امدیم اون طرف اتوبان. با گوشی مدام با برادرش در تماس بودیم که بگیم دقیقا کجاییم. و توی همین چند دقیقه هزارتا ماشین مزاحمت ایجاد کردند... به سمانه گفتم بعد از 19 روز تازه دارم ناامنی رو حس میکنم... اونم ساعت 1.30 صبح وسط تهران... برادر سمانه آمد. و سوار شدیم. دیگه من ساکت بودم.

همینطور که هوای فوق عالی تهران و مناظر زمستانی ش !! رو همه چیزش رو نگاه میکردم (میبلعیدم) به حرفهای برادر سمانه هم گوش میکردم که ترکیه به شمال عراق حمله کرده! اینجا اعلام آماده باش داده اند! همه ی متروها پر از مأموره! یه خانومی رو دستگیر کرده اند که بمب بسته بوده!!! توی میادین و خیابانها پر از گارد ویژه است!! کل شهر توی فضای امنیتیه!!! توی عروسکهایی که زائرها می آوردند بمبه!!!!!!!!!!!! ..... واااااااااااااای خدا چی میگه؟؟ چی شده توی این چند روز؟ چه خبره توی شهر من؟؟ عجبا دو روز نبودیم شهر رو تسلیم داعش کردند. بابا ما اونجا بغل گوشمون بودند اصلا نفهمیدیم ناامنی چی چی هست. اینطرف، اینهمه کیلومتر اینور تر چه خبره شماهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برید بابااااا!!!! و گفت: بخاطر باز بودن مرزها احتمالا تعداد زیادی تروریست وارد شده اند!!! (عجب)

ماجرای عروسکها رو هم که والا ما نه دیدیم نه شنیدیم!! فقط پشت مرز کلی سگهای عظیم رو نگه داشته بودند که به برخی زائران میگفتند اسباب بازی هایی که خریده اند رو بذارند روی زمین و سگها بو میکشیدند و همین!! حالا جریان چیه؟؟!! (بعدا فهمیدم ها)

خلاصه با این حجم خبرهای عجیب غریب و ناامید کننده رسیدیم خانه... ساعت ورود 11 صبح...

الحمدلله به عدد ستاره ها به عدد دانه های باران به عدد قطرات اب به عدد برگ درختان به عدد نفس موجودات عالم از ابتدا تا انتها... الحمد لله... خدایا روزی هر سالِمون بکن... آمیــــــــــــــــــن...


پی نوشت:

ممنونم از کسانی که این همه مدت همراهی م کردند.

متشکرم از تشویقهاتون.

ممنونم از پیامهای خصوصی تون/ کاش حداقل یدونه پیام عمومی هم داشتم!!

فقط سعی کرده بودم این مدت زمان خاص رو ثبت کنم. ایراد نوشتاری همه جوری مطمئنا خیلی زیاد داره. اما برای ثبت زمان بدک نیست ; )

اگه شما هم با خوندن این خاطره ها دلتون خواسته، الهی که قسمتتون بشه. چون شنیدن و خوندن کی بود مانند دیدن؟!

دیگه... همین.


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

سالهای سال بود که بسیاری مواقع آرزو میکردم ای کاااش یه نفر رو داشتم که باهاش حرف میزدم. که حرفهام رو بدون هیچ قضاوت و افاضه ی فضلی میشنید. (یه سنگ صبور مثلا!)

این دقیقا همون سالهایی بود که خودم شنوای حرفها همــــــــــــه بودم. این همه یعنی هر کس و ناکسی که متوجه میشدم نیاز به یک جفت گوش مفت داره و من همیشه آماده به خدمت بودم!

مدتها گذشت و همین کس و ناکسها هم دیگه نبوند. یعنی حالا نه تنها شنیده نمیشدم بلکه حتی نمیشنیدم.

مدت کوتاهی هست که یه جمعی هستند که میدونم اگه بخوام کسی باشه که حرفم رو بشنوه؛ حتما یکی دو نفری پیداشون میشه. کسانی که دوستم دارند و دوستشون دارم. و این خیلی خوبه. گرچه که ترجیحم ملاقات حضوری و حرف زدن چشمهاست و لمس دستها خیــــلی بیشتر از استفاده از کلمه ها که خیلی خیلی کم و محدودند...  ولی خب، این همیشه به فوریّت مقدور نیست.

ولی, باز هم جای شکر داره.

الهی شکر

  • narjes srt

سلام

قبل از اینکه روز برگشت رو پست کنم، بدلیل اینکه کلا فضا عوض میشه، یه سری اتفاقات و تحلیلها هست که جداگانه ثبت کرده ام که توی این پست میارمشون. مربوط به کل سفر هستند.


ارزش پول: توی بصره راننده راه را عوض کرد که بریم صرافی و پولهایمان را تبدیل کنیم. جلوی صرافی هیچ کسی پیاده نشد و حس کردیم یه جور دلالی هست و گفتیم با همین پول خودمون خواهیم گذراند... اما اونجا یه بحثی بین مسافرها شروع شد که تا آخر سفر ذهنم درگیرش بود. ارزش پول ما در سالهای اخیر به شدت افت کرده و الان حدودا 1 به 3 هست. یعنی هر هزار دینار عراقی حدودا سه هزار تومن ما هست. خب, نتیجه گیری که دوستان کردند این بود که:" از بس که ما (ایران) بدبختیم!" خب, این شروع یک چالش ذهنی برای من شد که آیا واقعا ایران بدبخته؟ و ایا میزان ارزش پول یک کشوری نشانه ی بدبختی یا خوشبختی اون کشوره؟ و ایا همه ی ارزش کشورها به ارزش پولشون هست؟ و ... و... و... خب همون اول برام مسلم بود که اینطور نیست. اما نمیتونستم راجع بهش با کسی صحبت کنم یا بجث کنم. چون به نظرم میرسید که ارزشهای متفاوت شخصی ای با دیگران دارم. مسائل اقتصادی هرگز از هیچ نظر برای من باعث ارزشمند شدن یا نشدن کسی یا چیزی نبوده پس نمیتونم معیارهای خودم رو به دیگران القا کنم. ولی برام مهم بود که جواب این سوالها را با یه سری فکت برای خودم روشن کنم. پس گشتم دنبال جواب و فکت... وقتی بازارها پر از کالای ایرانیه/ وقتی تمام امکانات و تسهیلات شهری شون مال ایران یا به کمک ایران یا ساخته ی ایرانه/ وقتی تمام چرخه ی پولی و مالی این دو شهر مهم عراق بخاطر حضور زائران ایرانیه/ وقتی همین آب و برقی که دارند ( که هر سفر نسبت به سفر قبلی شدت رشد فوق العاده ای به وضوح مشاهده میشه) بخاطر حضور و کمکهای ایرانه/ عراق امینت پایتخت و بیش از دو سوم کشورش رو به ایران مدیونه (و این رو یه خانومی توی مسیر برگشت از دو طفلان مسلم وقتی من رو در آغوش گرفته بود و به خودش میفشرد بهم گفت: که ما به شما مدیونیم...) /  و هزارتا چیز دیگه که نشان از تسلط مطلق ایران بر همه چیز عراق و حتی دولت و ارتشش هست، آیا باز هم در این مقایسه، ایران بدبخته و عراق مثلا خوشبخته چون پولش سه برابر بیشتر از پول ما ارزش داره؟؟/ نههه این فقط حماقته که اینجوری فکر کنی... یه ماجراهای دیگه ای هست که نشونه ی ظاهریش این اختلاف ارزش پوله. یه چیزی که باعث بشه توی ایرانی همه ی چیزهایی که داری با چشم میبینی رو نادیده بگیری و چنین حرف مزخرفی بزنی... آره جونم آره...

اما بحث زن در عراق... خب بعد از معاشرت با زنان مختلف از طبقه های مختلف اجتماع و همین چندین خونه ای که توی این روزها رفتیم. یه برداشتهایی کرده ام. (هر روز به یاد تهمینه بودم. که اگر بود چه ها که تعریف نمیکرد. من اصلا نمیتونم مثل اون به این موضوع نگاه کنم. نمیتونم خب! فمنیست نیستم!) زنان درس میخوانند. اگر اجازه بدهند! میتونن دیپلم بگیرند و به دانشگاه بروند. من چندین زن استاد دانشگاه در این سفر دیدم./ اما خیلی خیلی زود دختران ازدواج میکنند. و به سرعت بچه دار میشوند. تا زمانی که جان داشته باشند!!  / و کار کار کار... زن در خانه شبیه یه ماشین همه کاره مدام از شحر تا نیمه شب مسؤل خدمت رسانی ست. کارهایی که واقعا از توان یک نفر تنها بر نمیاد ولی به قول دخترکان عراقی:" زن های اینجا قوی هستند." و میگفت:" شماها از پس اینجور زندگی بر نمیایید!!" / بسته به شخصیت همسرانشان ممکنه کمی محبت ببینند و در هر حال چیزی از میزان کار کم نمیشه/ زن تا وقتی برای خودشه عزیز و محترمه اما راستش در جامعه ی عراق احترامی برای زن ندیدم. شکایتی هم ندیدم!! غُر رو زنان ایرانی بهشون یاد میدادند و البته که اونها نمیفهمدینش!! شبیه یه جور وظیفه... شبیه یه جور دستگاه برنامه ریزی شده از قبل... خوشحال و راضی!! نمیدونم ولی برای من به شخصه سخت. و حتی غیر ممکنه اینجوری زندگی کردن! (تنها زنی که غر زد همون اصالتا ایرانیه بود که توی پیاده روی دیدمش. که میامد قم نفس میگرفت برمیگشت...)

نظم ایرانی ها: ایرانی ها بسییییییار بی نظم هستند. کلا هرج و مرج را دوست دارند انگار. هیچ منعی رو نمیپذیرند و بهش احترام نمیذارن. تابع هیچ قانونی نیستند. هیچی!! (این مهمترین شناختی بود که از هموطنانم به وفور و به خوبی پیدا کردم) (اینها اگر قانونی وجود داشت، حتما بهش احترام میذاشتند. مشکلشون این بود برای برخی چیزها قانونی وجود نداشت. مثلا توی سفر قبلی چراغ قرمز و خط عابر خیلی نبود. اما امسال بود و اونها همه رعایتش رو میکردند و ما....)

رواق بالا: در اطراف صحن امام حسین یک رواق تقریبا سه طبقه ی دوّار ساخته اند که از باب های مختلف ورودی داره اما اصلی ترین ورودی ش که با پله برقی بالا میروند از باب سلطانیه است. غیر از یک بخش کوچک اولش(که فقط موقع نماز باز میشد و آقایون می آمدندچند صف اول نماز رو میبستند) بقیه در اختیار خانمها بود. این رواق به شکل بی نظیری شیک و تمیز و مرتبه. آوردن هرگونه وسیله ی خوراکی یا آلوده کننده ی محیط بهش ممنوعه. اوردن ساک و کوله و غیره ممنوعه. فرشهای نو و پرده های بسیار شیکی داره. کلا بیشتر شبیه به سالن های جشن هست! تعداد زیادی از زائران در این مکان اقامت کرده اند. یعنی بارهاشون رو به کانکسهای متعددی که در اطراف حرم امانت های مردم رو نگه میدارند میدادند و خودشان و یه وسایل مختصر رو میتونستند داخل بیاورند. شبها بهشون به اندازه ی نیاز پتو داده میشد و خلاصه جای گرم و نرم و خوبی بود. فقط یه مشکل داشت اونم زندگی بسیار جمعی است. که مردم ما متأسفانه اصلا بلدش نیستند! یعنی "خودم" نقش اصلی و مهم در هر کاری شون رو بازی میکنه. و دیگران... بروند و بمیرند!!!! بگذریم. قبلا درباره ی ویژگی قبله در حرم امام حسین گفته بودم. طبیعتا اینجا هم این مشکل وجود داشت. و خوبی ش این بود که جهت قلبه رو با یه تابلوهای شیشه ای به سقف رواق نصب کرده بودند که مردم متوجه چرخش جهت قبله بشوند. خب خیییییلی ها این ماجرا رو نمیدونستند و همون ماجرای دعوا و اینا.... اما هرکی میدونست به خصوص در زمان نماز به اطرافیانش اطلاع میداد که جهتشون رو با جهت علامت بالای سرشون هماهنگ کنند تا نماز ملت خراب نشه. یه جایی از این رواق دوار مشرف به بین الحرمین بود. یعنی جون میداد مردم آنجا اقامت کنند اما یه مشکلی داشت اونم بوی بدی بود که در محیط این قسمت می امد!!

من همه ی نماز جماعت هایی که در حرم امام حسین خواندم رو در این رواق خواندم. جاهای مختلفش. برای همین هم خیلی با محیط اشنا شده بودم. و هم با آدمهای ساکن در هر بخش... کلی دوست و رفیق داشتم اونجا . کلی معاشرت اتفاق افتاده بود. حتی یه بار یه خانوم پیرزن ترک که از لحظات اولی که آمده بود با ما آشنا شده بود وکلی راهنماییش کرده بودیم. بخاطر من با یکی دیگه به شدت دعوا میکرد که اینجا برای این جا گرفته ام که نماز بخونه... بابا خب میرم یه جای دیگه... میگفت نههه باید پیش خودم بمونی!! عجباا!!!  میدونستم کی کجا میشینه/ کجاها گرمه/ کجاها خنکه/ محل باد کولرها کجاست/ ابخوری ها کجاست/ وضوخانه کجاست/ کتابخونه ها کجاست/ صدای جماعت تا کجاها میرسه و چطور میرسه. و امام جماعت هر طبقه چطوری نماز میخونه!! حتی یک بار به وارد بخشی شدم که در مواقع غیر نماز بسته بود. و در مواقع نماز آقایون اونجا می ایستادند.

صوت عبدالباسط: صبح ها بعد از نماز در فضای شهر و خانه صوت قرآن میپیچید. حالا هرجایی که بوده. مثل یک آیین. یک سنت همیشگی. و همه جا یک صوت مشخص. صوت عبدالباسط. و من اولین بار هول کردم که وااای الان کجا کی فوت کرده؟؟!! و کم کم به این صوت عادت کردم. و روز آخر نفرین کردم اونی رو که صوت زیبای عبدالباسط رو برای ملت ما به خبر اعلام فوت یک آدم تبدیل کرده... خیلی کار بدی کرده خیلی...

سربند خدمتگزاری: روش بستن سربند پسرهای عرب با چفیه رو خیلی دوست داشتم. اصلا یه جور تیپ خاص خدمتگزاران زائران شده بود. (عکس مناسب پیدا نکردم هر وقت پیدا کردم اضافه میکنم)

خارپاشنه: یکی از همسفران ما مشکل خارپاشنه داشت. میگن کسانی که این مشکل رو دارند نمیتونن اصلا راه بروند. اما او تقریبا همه مسیر را پیاده امد. یه چیزی که یاد گرفتم این بود که پشم شتر مشکل خار پاشنه رو حل میکنه. و فروشی بود به شکل خوشگلی بافته و مهره های رنگی بهش وصل بود. به قیمت سه هزار تومن!!

بمب: نمیدونم کجای مسیر پیاده روی بودیم که توی گفتگوی حاجی و اکبر شنیدم که یکی از مأموران امنیتی به حاجی گفته که توی کربلا توی یکی از کپسولهای یه ماشین حمل گاز بمب کار گذاشته بودند و منفجر شده... چند نفر کشته و زخمی شدند. بعد دیدند ما شنیدیم. گفتند نترسید! (نمیترسیدیم. میدونیم کههر اتفاقی ممکنه بیفته) ولی حاجی قبل هر حرفی که ما بخواییم بزنیم گفت: هر اتفاقی هم بیفته سعادته. شهادته. چی بهتر از این. و ما ساکت بودیم. توی مسیر و تا آخر سفر هر بار که از کنار یه ماشین حمل گاز (به یاد قدیم تهران) عبور کردم به خودم گفتم: شاید آخرین لحظه ی زندگیت باشه...

گم شده ها: یه صدای دیگه که جزو خاطرات این سفر و پس زمینه ی همه ی زمانهای حضور در محدوده ی اطراف حرم هاست، صدای بلندگو برای اعلام اسامی گم شده ها به عربی و فارسی است (روزهای آخر انگلیسی هم اضافه شده بود عمدتا اهالی پاکستان).  بدون وقفه و پشت سر هم اسامی اعلام میشد... بهش که فکر میکنم دلم برای این صدای پس زمینه تنگ میشه...

مباحث علمی و پزشکی: توی موقعیتهای مختلف بحثهای فیزولوژی راه مینداختم. مثلا درباره ی فرمانهایی که مغز به اعضای بدن میده. درباره ی حجم مثانه، درباره ی گرسنگی. فرمانهای مربوط به خستگی به اندامها و غدد مختلف بدن... اونقدر حرفه ای که نیلوفر توی شب اول ازم پرسید شما رشتتون چیه؟ فکر کرده بود پزشکم!! (این دومین بار بود که پزشک به نظر می امدم!!)

میوه کثیف!! : نیاز به املاح و ویتامین ها و مواد مغذی بدنمون اونقدر زیاد بود که بدون رعایت هیچ وسواسی هرچی میوه و خرما بود میخوردیم. یعنی اگه من توی محیط خونه عمرا با چنین اوضاعی میوه بخورم....  (میوه ی آبلمبو شده و لِه و دستمالی اساسی و...!!)

تعزیه: توی هفته ی آخر تعداد زیادی گروه تعزیه دیدیم که توی خیابانهای اطراف حرم عبور میکردند. کاروان اسب و شتر و آدمهای لباس پوشیده و اسیر و کجاوه ها... توی همین شهر بوده اند هااا...  همینجا...

تسبیح شاه مقصودِ اکبر گرچه که درشتتر و سنگین تر بود اما منو یاد تسبیح بابا می انداخت. خیلی دوستش داشتم. مدت زیادی میداد بهم و باهاش براش صلوات میفرستادم. دو سری 12 هزارتایی نذر صلوات کرده بود که گره از کارش باز بشه... چند هزارتایی ش رو من فرستادم  ;) بهم قول یه شاه مقصود خوب داده... (سنگ شناسی م متعجبش کرده بود. گفتم بابا ما این کاره ایم;))  )

اونقدر برخی نیروهای امنیتی مسلح بودند و همه جور وسیله ی دفاعی از انواع نارنجک و خشاب و غیره همراهشون بود که سوژه ی عکس ایرانی ها میشدند. یکی شون ایستاده بود روی یک سکوی سیمانی اول خیابان شهدا و با اون سیبیل مشکی و کلفت و بلند و قد و هیکل ماشالله عظیمش چنان هیبتی داشت که کلی جوون می ایستادند باهاش عکس می انداختند. و میخندیدند. خودش حتی لبخند هم نمیزد!!

موضوعی به نام لکّه: ما در فرهنگی بزرگ شده ایم که از هر ماده ای استفاده میکنیم که در محیط زندگی مان چیزی به نام لکه نباشه. حالا از در و دیوار و فرش و لباس و ظرف و ظروف و کابینت و گاز و حمام و دستشویی و خلاصه که همه چیز... یعنی چه میزان از زنان این مملکت سلامتی شان را بخاطر حذف این موجود از زندگی شان از دست داده اند رو فقط خودِ خدا میدونه. اما در عراق... اصلا موضوعی به نام لکه، مسأله ی مهمی نیست. یعنی اصلا مسأله نیست که بخواد مهم باشه... و تصور کنید تعدادی ایرانی ساکن در خانه ی یک خانواده عراقی چقدر میتونن در عذاب باشند... و راه حل ما این بود که با تنها لکه زدایی که پیدا کردیم ، هرجایی که ممکن بود رو لکه زدایی کردیم... هه!!

مسأله ای به نام مگس: و همینطور، اگر در یک کیلومتری محل استقرار ما حشره ی کوچکی به نام مگس جرأت پرواز کردن به خودش بده، حتما از زندگیش خسته شده و باید به فکر وصیت نامه باشه... ولی در عراق، این موجود بیگناه! مثل هوا در هر محیطی لزوما وجود داره. اون هم اگر تعدادش اگر از مولکولهای هوا بیشتر نباشه، حتما کمتر نیست...

یکی از خانمهای اسلامشهری روز چهارشنبه که رفته بود حرم، دیگه نیامد خانه... واقعا نیامد ها... یکبند گوشی ش از ایران تماس میخورد. و خودش هم نبود. و هیچ کسی نمیدونست که کجا ممکنه باشه. گروهشون و به خصوص آقای همراهشون بی اندازه بهم ریخته بودند. اول هم به بدترین اتفاق فکر میکردند... دل هممون شورش رو میزد! قرار بود روز اربعین به ستاد گمشدگان خبر بدهند که حدود ساعت 11 صبح پیداش شد. خیلی آرام و معمولی... گفت حرم موندم خب!!! همه ی جمع یعنی بیش از ده نفر ناگهان سرش فریاد کشیدند و شوکه شد و افتاد به گریه... و تازه همه ساکت شدند... همون لحظه ساکش رو بست (اونقدر سوغاتی خریده بود که توی ساک جا نمیشد بلندش کردند که تکون بدن بلکه یه جایی باز بشه ساکه جِر خورد... حالا توی این موقعیت همه غش کرده بودند از خنده. اصلا یه وضعی...) ظهر نشده بود که اسلامشهری ها رفتند. (یه جمله ای شنیدم که خیلی به فکرم انداخت: آدمهایی که تنها زندگی میکنند شیوه ی زندگی گروهی رو بلد نیستند. یعنی مهم نیست که بقیه چه اوضاعی دارند. بی خبر میزن و بی خبر میان. توجهی به بقیه ندازند... به خودم فکر میکنم که ایا اینجوری ام؟!)

چند ساعت بعداز رفتن جماعت اسلامشهری،  مادر و دختری که چند مرد هم همراهشان بود به ما اضافه شدند و اتفاقا آنها هم اسلامشهری بودند و همسرشان دوست اقا محمد (شوهر زهرا) بود. در اسلامشهر تعزیه ی بانوان برگزار میکردند که خیلی هم معروف شده بود و حمایت خوبی ازشون میشد. دلم خواست ببینش یه بار... . فاطمه شب اخر همراهمان به زیارت آمد و یکی از پاهای خنده های اون شب بود... چند ساعت پیشمون بیشتر نوبدند اما بسیار گرم و صمیمی شدیم. اونقدر که انگار مدتهاست با هم هستیم. مادر بخاطر ترکاندن تاول عفونت کرده بود که پماد تریامسینولون به دادش رسید.

نانوایی: نانوایی خیلی خیلی کم هست. نمیگم ندیدم به خصوص نان صمون رو معمولا توی نانوایی میپزند. اما توی اکثر موکبها و در همه ی خانه ها یک تنور گازی بود که خانمها خودشان نان میپختند.

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt