چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام مجدد!


یک خلاصه ی بسیار بسیار کوتاه از سفر امسال مینویسم:


- 26 مهر ساعت 7 شب از ترمینال غرب به سمت مهران حرکت کردیم (برای اولین بار از سمت مهران میریم! چون نزدیکتره هم به تهران و هم به کاظمین)


- ساعت 11.27 روز27 مهر از مرز عبور کردیم و با یک ون 10 نفره به سمت کاظمین حرکت کردیم. (به اعضای گروه خودمان یک آقای میانسال قزوینی و یک زن و شوهر تبریزی اضافه شدند که شدیم 10 نفر و تا کربلا با ما ماندند!!!)

 - ون مان را در نزدیکی بغداد بخاطر جعلی بودن پلاک متوق کردند و قصه های ما و پلیس عراق... (پلیس مهربان عراق !)

- بعد از حدود سه ساعت با یک ماشین دیگه به سمت کاظمین حرکت کردیم و خاله فاطمه به استقبالمان آمد (هماهنگی ها از حدود یک ماه قبل با خاله انجام شده بود و به طرز جالبی کاملا دقیق اجرا شد. - خاله فاطمه را از سفرهای قبلی هر سال روز اربعین در خانه ی ابوحیدر در کربلا میشناختم)


- اقامت فوق العاده در خانه ی خاله و معاشرت لذت بخش با دخترها و عمه ها

- سحر فردا زیارت حرم امامان عشق... امامان کاظمین....


- ظهر به همراه خانواده ی خاله حرکت به سمت سامرا


-ترس و اضطراب بسیار شدید آنها از خطر داعش در آستانه ی غروب آفتاب... (و ما چه میدونیم چی سرشون اومده... برای ما اینحد از ترس مسخره بود! ما میگفتیم: کو داعش باباااا تموم شدددد... و اونها میگفتند نه نه نهههه هنوز هستند... غروبها جاده نا امنه...)


- دعوا.........


-زیارت اهل و خانواده ام... تماما با ضجه و ناله و زار... (عجب حالی داشتم در زیارت سامرا... .....)


- بعد از هشت سال... زیارت "ابراهیم مالک اشتر" ... و سوره ی ابراهیم... و زیارت شهدا... اون مزرعه ی عجیب... عجب حال غریبی داشتم...


- فردا صبح تلاش بای زیارت "سلمان"... به هر دری زدیم. حاضر به هر اندازه هزینه بودیم... غربتش داشت دیوانه م میکرد... اما نشد که نشد که نشد که نشددددددددددد... :(((((((((((((((((((


- حرکت به سمت نجف حدود ظهر (چه سخت دل کندیم از خانواده ی باسم و فاطمه)


- بوس ایرانی... بوس عراقی... :*


- عصر رسیدیم نجف و مستقیم خانه ی شیخ صادق (هماهنگی ها از یک ماه پیش انجام شده بود. ایشون برادر خاله فاطمه هستند و از دوستان بابا... که در کربلا آشنا شده بودند)


- جابجایی خانه ها و  حد و اندازه ی نفوذ و مقام و قدرت شیخ صادق در عشیره ش رو درک  کردیم...


- اوه عجب خانه ی باحال و خوبی بود. مطلقا در اختبار. همه چیزش...


- شب اولین زیارت حرم امیرالمونین...


- سحر فرداش همراه بابا......... ... وای خدایااااا یعنی عمیقتر و آرامتر از این هم ممکنه عایااااااا؟؟؟؟؟؟؟


- ... (نمیتونم راحت از لحظه های بند بالا بگذرم... از لغت به لغتی که نوشته ام و ننوشته ام)


- پاتوقم سکوی کوتاه حاشیه ی غرفه ی روبروی ایوان طلا بود در همه ی حضور های بعدی


- ماجرای زنی که ضجه میزد و پولهاش رو گم کرده بود. و پول لای کتاب...


- اون دعای توسل ، اون صباح، اون عهد  رو.... فراموش نخواهم کرد.....


- سارا خانم و حمید تبریزی هم به گروهمان اضافه شدند...


-  3 آبان حرکت به سمت کوفه


- چقدر دلم کمیل میخواست... که همراهم بود و زمزمه میکرد...


- تقسیم به دو گروه: سواره ها و پیاده ها  و...

- آغاز پیاده روی


-مسیر روز اول میانبر و باز هم جدید بود!!  هرچه میرفتیم نمیرسیدیم... تا بلاخره وارد شدیم به عمود 203


- اضافه شدن "ملاحت" به گروه (زنی که یهو متوجه شدیم از یه جایی داره دنبالمان میاد! آلارم قرمز بی وقفه توی کله م روشن بود. مطلقا فارسی نمیدانست. مطلقا سواد نداشت. هیچ چیزی همراهش نبود. موبایل نداشت. پول نداشت. ساک و بار نداشت. شماره کسی رو بلد نبود. و از صبح شوهرش رو گم کرده و اینجا معطل مانده بود. گروهش هم با ماشین رفته بودند کربلا... اهل نَقَده بود)


- عرق سوز...


- بعد نماز صبح از موکب اهالی دشت بزرگ خوزستان حرکت کردیم.


- موکب امام رضا (جان جان جان جان جانممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...)


- عجب هوایی...


- عمود 350... دو راهی حله... عجب چونه ای زدم سر کرایه ماشین... تنهای تنها... هنوز خودم باورم نمیشه... و زیر رگبار شدید باران که تا به حال ندیده بودم، همه ی گروه بلاخرهههههه سوار دو تا ماشین شدیم به سمت زید...


- باران... زید... مهمان نوازی... کرامت... شوک گروه... همه چیز اونقدر عجیب غریب پیش میره که داریم دیوانه میشیم.....


- شاید خوشمزه ترین باران عمرم بود


- حرکت به سمت خانه ی سید...


- هیچ خانمی در خانه نبود... و او مثل همیشه مهمان نوازی را تمااام کرد...


- استراحت و شارژ خودمان و گوشی هامان و ساعت 4 زدیم بیرون.


- آخه زید... بابا تو دیگه کی هستی؟؟؟ آخه شما خانواده چقدر کریم هستید عاخه؟؟؟؟؟؟ الهی من فدای نفر به نفرتون بشم........


- آن آقای اهوازی... وانت مجانی... تا هرعمودی که بخوایید... حتی تا کربلا....   هووووف........


- از 460 ادامه دادیم تا 700 و گرچه با مصیبت، اما در کنار آملی ها ماندیم (نم نم باران روی صورتم میچکید)


- فرداش بخاطر میزان درد زیاد بچه ها فقط 50 تا ادامه دادیم و بعد با ماشین تا 860 رفتیم و در موکب ورامینی ها استراحت کردیم و درمان شدند... و حدود ساعت 4 زیر باران ملس و باحال ادامه دادیم تااا 1120


- طوفان... و عجب طوفانی....


- موکب خدام الحسین... عجب جای خوبی برای زائرها درست کرده اند... اگه میتونید حتما به هر اندازه میتونید کمکشون کنید. کاملا مردمی و دانشجویی اداره میشه.


- مصیبت جا پیدا کردن و خوابیدن... و در نهایت من فقط مُردم...  (این سومین شب بود که با چادر چاقچور میخوابیدم)


- صبج فرداش بلاخره برای عرق سوز، درمان مؤثری پیدا شد... و آرام شدم بلاخره....


- حرکت به سمت کربلا...


- در استانه ی ورودی شهر همدیگه رو گم کردیم... شاید حدود ساعت 2  عصر بود... و در اطراف عمود آخر 1435  تا حدود 6.30  در موکب یزدی ها از هر طریقی که به ذهنمان میرسید تلاش کردیم که بلاخره یه جوری پیداشون کنیم. ولی نشد که نشد...  حرکت به سمت خانه ابوحیدر


- باورم نمیشد که بعد از کاظمین و سامرا، کربلا هم تا این اندازه دو روز مانده به اربعین خلوت باشه.... مسیر هر ساله بود و هر بار گم میشدیم از بس جمعیت زیاد بود... ای خداااا لعنت کن کسانی رو که اینهمه مانع برای زیارت امام حسین ایجاد کردند...  (امان از قیمت ارز... امان از بی ارزش بودن پول ملی... امااان...)


- خانه ابوحیدر یعنی بهشت... یعنی بلاخره رسدیم... یعنی سفر تمام...


- زیارت اربعین همزمان با اذان صبح زیر قبه الحسین به همراه یک خانم عراقی که با لحنی خاص برایم خواند...  (و بعد من در صحن برای یک خانم عراقی با لحن اون خانم صبحیه خواندم)


- زیارت وداع را در شلوغترین حالتِ حرم خواندیم. صحنه مِنا را با چشمهایم دیدم... عجب وحشتناک بود. چقدر جیغ زدم...


- از ساعت 5 صبح تا 12 در مقابل شیرینی فروشی شکرچی...  و بعد تا ساعت 4 عصر در کنار خیابانی پرت و دور که میگفتند نزدیک گاراژه... و بعد تا 10 شب در خانه ی مردی والا رتبه! در نزدیکی همون محل... و بعد تا 12 شب در دفتر اتوبسرانی معطل بودیم......... و امام حسین ولمون نمیکرد بریم.... (لحظه های این روز رو فراموش نخواهم کرد از بس که سخت گذشت... و من یاد زن و بچه ی امام حسین بودم...)


- نزدیک طلوع رسیدیم مرز. و خیلی راحت از مرز عبور کردیم... اما...


- نصیب گرگ بیابون نشه ترمینال مرز مهران... یعنی نصیب گرگ بیابون نشه... مسلمان نشنوه کافر نبینه.... یعنی چیزی به اسم مدیریت اصولا معنا نداشت. قانون، قانون جنگل بود... مردهای جوان و قوی اتوبوسهای اندک رو سوار میشدند و میرفتند و زن و بچه ی مردم گاها دو روز بود توی بیابان معطل و آواره بودند... روزهای داغ و شبهای سرد...


- با یه مدیریت و همکاری جمعی مردم و چند تا نیروی پلیس، طی سه ساعت، یه نظم خوبی برپا شد و حدود ساعت 11.30 سوار شدیم به سمت تهران


- ساعت 2 صبح وارد خانه ام شدم...


الهی شکر

و الهی که روزی هر ساله مان باشه تا زنده ایم...



پی نوشت:

درباره ی موکب خادم الحسین در عمود 1120 نوشتم. و کارتی که برای کمک بهشون گرفتم. این تصویر اون کارته. اگه شما هم دلتون خواست کمک کنید...



  • narjes srt
سلام
گزارش اربعین 97 امروز تمام شد. یادم آمد که پارسال تا دقایقی قبل سال تحویل، مشغول نوشتن بودم و حتی میخواستم آزمون زبان رو بخاطرش به تاخیر بیندازم... عجب سال سختی بود پارسال.

گزارش اربعین 97 غیر از برنامه ریزی خیلی خوب و دقیق و البته سلامتی عمومی همه ی اعضای گروه در طول سفر، چیز خوشایند دیگه ای نداشت! (مطلقا منظورم درباره ی حس و حال و هوای زیارت نیست)

مدیر گروه بودن مسؤلیت به غایت سنگینی هست که برای آدمی مثل من و با شرایط روحی من خیلی سخته... که بود...
حد و حجم اعصاب خردی و خشم اونقدر زیاد بود که حتی موقع نوشتن ماجراها بعد از دو ماه، هنوز ضربان قلبم بالا میرفت و آستانه ی تحملم پایین می آمد...

به هر حال، این نیز گذشت. اینم تجربه ای بود که برام به اندازه ی همه ی عالم می ارزه...

ولی، اون طرز زیارت کردن امیرالمومنین رو هررررررررررررررگزززز فراموش نخواهم کرد...

ان شاء الله روزی هر ساله هممون باشه تا زنده ایم (نبودن افسانه رو با هیچیز دیگه ای نمیشه پر کرد... مطلقا دلم نمیخواد این تجربه ی وحستناک رو با او یا هیچ کدوم دیگه گروه تجربه کنم)
  • narjes srt

سلام

توی این ماجرای بازسازی، چی گیر من میاد؟؟؟؟؟؟

چی گیر من اومد؟؟؟



خسته تر از همیشه ام...



امروز 31 روز گذشته و هنوز هم ادامه داره...

و من توی این مدت، همه چیزم رو از دست داده ام...

همه چیزم رو.....


  • narjes srt