چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۲۴ مطلب با موضوع «اربعین94» ثبت شده است

سلام


جمعه 12 اذر  94  (روز خداحافظی)

بعد از نماز صبح لباس پوشیدیم. کوله ها رو آماده کردیم. تشک ها رو جمع کردیم. آماده بودیم که یه سینی بزرگ صبحانه آوردند. وااای خاک بر سرم!! افسانه نذاشت ابوحیدر نیمرو درست کنه، اما او رفت زنشو بیدار کرد و صبحانه ی مفصل آورد. تنها گروهی که توی این مدتی که اینجا بودیم برایشان صبحانه آوردند ما بودیم. اونقدر سر و صدا کرده بودیم که همه بیدار شدند!! فضا اصلا یه حالی بود. دلمون میخواست زودتر بریم. و دلتنگ همه ی خوبی های اینجا هم بودیم از همین الان!! خلاصه، ساعت 8 بود که همگی خانه را ترک کردیم. اما چه ترک کردنی؟!! اولا که همه ی بچه ها بیدار شدند و به بدرقه مون آمدند. کلی بغل و هزار تا بوس و غیره... بعد هم تا پامون رو گذاشتیم بیرون صدای ضجه ی رقیه اعصاب هممون رو ریخت بهم... الان که اینا روی مینویسم باز هم دلم میگیره. دلم براشون تنگه خیییییلی زیااااد...

خیلی سرد بود. خیلی زیاد. یک عالم زائر توی کوچه بودند. شاید اکثر زائران خانه های این کوچه الان داشتیم با هم میرفتیم. مدت زیادی سر کوچه منتظر بودیم. علی هم آمد و تبلت رو تحویل افسانه داد (عکسهای دیشب را رویش ریخته بود) توی همین هاگیر واگیر یه آمبولانس اومد سر کوچه مون. و آمد داخل. فرشته خانوم کمی بعد آمد و گفت یه پیرزنه توی این خونه بغلی فشارش روی 5 هست!!! و همه شوکه بودیم که این یعنی مرده!!! گفت آره خب. اما اینا هیچ کاری براش نکردند. یه سرمی یه چیزی! انداختننش توی آمبولانس و رفتند... ااا باز یه اتفاق بد دیگه. یه ماشین و دو تا موتور سه چرخه به نوبت زائران را از سر کوچه تا گاراژی که همین نزدیکی است میبردند. کم کم آفتاب طلوع میکرد. آخرین گروه ما بودیم که با موتور سه چرخه رفیتم یه خیابون بالاتر. کلییی مینی بوس منتظر بود. و ما همگی سوار یکی شون شدیم. دوازده نفر نفر بودیم. آقا محمد و دو تا دوستش و اقا افشین و سعیده و نیلوفر و زهرا و محمد حسین و افسانه و فرشته و کبری و من و سمانه . علی تا پای ماشین همراهی مان کرد. و بعد خداحافظ......

آقایونی که جلو نشسته بودند همه با هم یه گروه بودند و آشنا بودند.

حاجیِ مهندسِ جانبازِ رزمنده ای که کنار راننده نشسته بود به نظر بزگترشون می آمد.  کلی خاطره از جنگ داشت و کلی حرفهای بامزه. خلاصه خیلی سرحال  و شوخ بود. جوونها هم خیلی باهاش شوخی داشتند.آخرش قرار شد همه رو مهمون کنه که با تعارف نوشابه خریدن برای جمع شروع شد و به بستنی/ رانی/ دلستر/ شام/و... هم رسید. به نظر سنگ بزرگ نشانه ی نزدن می آمد (که همینطور هم شد!) (بهانه ها:: نوشابه ضرر داره/ رانی اسرائیلیه/ دلستر برای کبد ضرر داره/ بستنی سرده و همه گلو درد داریم/ و... !!!)

بسم الله به سمت مهران... تنها توقفی که داشتیم برای نماز و نهار بود. که ما هیچی نخوردیم. و توی ماشین از لقمه ی نان و تخم مرغ تا نان و پنیر تا سیب و غیره پذیرایی میشدیم. باز هم من روی صندلی وسط نشسته بودم اما افسانه برایم پشتی ساخته بود و میتونستم راحت بخوابم. بیشتر مسیر رو خواب بودم.

از یه جایی به بعد کم کم خیلی ترافیک شد. به نظر میرسید نزدیک مرز شدیم. به نظرم خیلی زود گذشت!! باورم نمیشد نزدیک مرز باشیم. یعنی واقعا داره تموم میشه؟؟؟

ساعت حدود 4 بود که با وجود همه ی اسم رمزها و ذکرهایی که گفتیم دیگه پیادمون کرد. به گفته ی افسانه به عنوان باتجریه ی گروه، خودمان را برای یه پیاده روی طولانی تا مرز آماده کردیم. فقط اب برداشتم. حجم جمیعیت خیلی زیاد بود. افسانه فیلم میگرفت. خطر گم شدن خیلی زیاد بود. دو به دو یا سه به سه شده بودیم. خانومها که خرید داشتند حرکتشون سخت تر بود. وای من اصلا معنی سوغاتی آوردن توی این اوضاع رو نمیفهمم هنوز!!! خلاصه آمدیم و آمدیم ولی به نظر فضای روبرو خیلی آشنا می آمد... مرز ایران بود واقعا. پرچم خوشگلمون رو داشتم میدیدم. میخواستم بال در بیارم... باورم نمیشد مطلقا که این قدر نزدیک به مرز باشیم. بیست دقیقه هم پیاده نیامدیم!! حتی کمتر شاید!! خلاصه به مرز که رسدیم دیگه همدیگه رو  گم کردیم. من همراه افسانه بودم. دستم توی دستش بود. آمدیم تا گیت های خروجی از عراق. صفهای طولانی اونم فقط سه تا گیت مأمور داشت!! و کند کند کند... و بی نظمی... و هرج ومرج محبوب ایرانی ها... مآموره چند بار عصبانی شد و قهر کرد اصلا یه وضعی. یک جماعت زیادی بدون ویزا آمده بودند حالا ایستادند مهر خروج بخورند. خب عزیز من وقتی مهر ورود نخوردی مهر خروج چیه دیگه؟؟ یه جماعتی گم شده بودند و تنها آمده بودند. یه جماعتی با کاروان بودند و مانیفستهای مخدوش داشتند خلاصه که دو ساعت کامل اینجا معطل ماندیم و یخ زدیم..... تا خارج از نوبت بهمون رحم کردند که:" دو تا خانوم رد بشن". و تازه مأموره از روی پاسپورت ما داشت به بقیه ی مدیر کاروانها توضیح میداد که ببین ویزا اینه!!!! وای داشتم خل میشدم. اسمم را پرسید و تأیید کرد و مهر زد... تمام... خداحافظ عراق... به امید دیدار سال دیگه.

توی صف مهر خروج پاسپورتهامون و اون سرما و خستگی ، یه پسری برای مدتی کنارم ایستاد. حس کردم از پاسپورتم عکس گرفت. بهش گفتم از چی عکس گرفتید؟ گفت از پاهام. گفتم میشه نشون بدید؟ گالری ش رو باز کرد اما عکس از پا ندیدم. عکس مشکوکی هم ندیدم...

عبور کردیم به سرعت در حالیکه انگشتهامون یخ زده بود. یخ واقعی. شب کامل شده بود. جلوتر باز یه صف بسییییار شلوغه دیگه بود. وواای خدااا این چیه؟؟؟ فهمیدیم اصل خروجی اینجاست. از صف عظیم رد شدیم و مدام بلند میگفتیم: ببخشید ببخشید ما مهر خوردیم بذارید رد بشیم. تا بلاخره رد شدیم. و ...

سلام ایران... دالان سبز و ورودی جذابش. ولی میزان نیروهای امنیتی خانوم که نیم متر به نیم متر ایستاده بودند برام خیلی عجیب بود. ماموران مرزی به همه خوش آمد گفتند و هدایت شدیم به سالن ورودیه ایران. صف زیادی نبود اینجا. بلندگو میگفت کسانی که با شناسنامه و کارت ملی عبور کرده اند مهر خروج نمیخوان. سریع عبور کنند!! (وای یعنی باز هم اوضاع به اینجا رسید امسال؟!)

تازه یهو سمانه و نیلوفر رو دیدیم. دنبال ما میگشتند. با هم وارد محوطه ی بیرونی شدیم. خیلی سرد بود وحشتناک سوزاننده!! زهرا ما را دید. برد پیش شوهرش. حالا باید فرشته و کبری رو پیدا کنیم. گوشی هاشون جواب نمیداد. از بلندگوی تبلیغاتی صداشون کردیم. این طرف کلی موکب و تشکیلات پذیرایی و این چیزها بود. اینجا ایران بود. پس صداها دیگه همه ایرانی بود. کار به جایی رسیده بود که منتظر صداهای عربی بودم اما نمیشنیدم!! توی گوشم مدام زمزمه میشد: حلبیکم... حبیکم یا زوار ابوالسجاد حلبیکممممم.... :((((( دلم تنگه خیلی زیاد... قرار شد من و نیلوفر و زهرا بریم پیش بقیه تیم که خارج از محدوده ی مرزی بودند و بقیه هم بعدا بیان. به سرعت باد از یه محوطه سرپوشیده با چادر و برزنت که کلی غرفه های مختلف تبلیغاتی و موکب های پذیرایی درونش بود عبور کردیم. بیرون مدام بلندگو صدا میزد که پشت محوطه اتوبوسها زائران رو میبرند مهران. یه میدان بزرگ بود شاید. گنگ بودم. خیلی متوجه اطرافم نبودم فقط دیدم یه صف خیییییییییییییییییلی طولانی تشکیل شده و از یه کانتینر غذا میگیرند. برای من هم گرفتند. عدس پلو بود!!! وا چه غذاها یه عمره نخورده ام از این چیزا... راستی، اونها اصلا قاطی پلوهای ایرانی رو نداشتند هااا!! چه حیف!!) اونقدر خسته و سرمازده و کلافه بودم که فقط دو سه تا قاشق خوردم. الان وقت خوبی بود که به خانه خبر بدم که الان در ایران هستم. قرار شد هر وقت سوار ماشین تهران شدم تماس بعدی رو بگیرم. بابا هم ساعت 7 از بصره پرواز داشت به تهران. بلاخره امدند. گروه کامل شد. حالا باید ماشین گیر بیاریم برای مهران؟! (اما توی گاراژ کربلا بحث یه گروهی بود که میرفتند مشهد و قرار شد بین راه ما را تهران پیاده کنند به اندازه ی ما (11 نفر) جای خالی داشتند) ولی الان این گروه کجا هستند؟؟ نمیدونم. ما دنبال آقا محمد میرفتیم. بی هدف. فقط سرد بود. خیلی زیاد. توی مسیر تاریکی که میرفتیم کلی ماشین متوقف بود که به شهرهای مختلف میبردند اما با قیمتهای نجومی!! رد شدیم. یه جایی تند به تند اتوبوس واحدهای شهرهای مختلف ایران، ملت را سوار میکردند و میبردند 11 کیلومتر اونور تر که شهر مهران بود که از اونجا بروند شهرهاشون. به چه زحمتی چند نفری مون سوار یکی از این اتوبوسها شدند و تا آمدند بقیه سوار بشن یه پلیس راهنمایی جوان آمد و گفت خب شماها صبر کنید براتون یه ماشین جدا بگیرم با بچه و پیرزن سختتونه. و همه پیاده شدند.با غُر بسیییییار!!  پلیسه گفت یه گوشه بایستید یه ماشین خالی بیارم. و رفت... حالا خانومها هِی غر میزدند!! عجبااا. طول کشید و پلیسه نیامد. و هی اتوبوس پر میشد و میرفت... یهو گوشی محمد زنگ خورد. مشهدی ها بودند..... هورااااااااااااااااااااا چند دقیقه ی بعد همینجا که ما ایستاده ایم آمدند با یه اسکانیای نارنجی که همه غیر از من کوله هاشون رو دادند، سوار شدیم به سمت تهران... روی صندلی ردیف آخر ماها نشستیم. و بقیه در ردیفهای جلوی ما (به هر حال هممون عقب اتوبوس بودیم) همه ی مسافرهای این اتوبوس مال یکی از روستاهای قوچان بودند و فامیل. با هم آمده بودند و با هم برمیگشتند. دو روز توی راه خواهند بود!! ( تازهههه می خواستند سر راه!!!  قم هم بروند!!!!!! وای چه توانایی هاااا) خلاصه، اتوبوس راه افتاد و من تازه متوجه شدم که به شدت تب دارمو به طرز عجیبی گلویم درد میکنه و داره همینجور ورم میکنه... و نمیتونم نفس بکشم... فقط به سمانه گفتم نصف شب منو چک کن اگه نفس نمیکشیدم بیدارم کن توی خواب نمیرم!! یعنی اینقدر حالم بد بود!! سمفونی سرفه هم که از روز اول سفر ادامه داشت و هر روز به نوازندگانش اضافه میشد!! تقریبا همه سرفه میکردند همهههه!!!  زنگ زدم به مامان که دارم میام! و خوابیدم...

گاها از پنجره میدیدم که چقدر مسیر ترافیکه. یعنی وحشتناک بود ها. خیلی وحشتناک!! جاده هم برفی بود. البته توی اون لحظات بارش نبود...

********************

شنبه 13 اذر 94

برای نماز صبح همدان نگه داشت. ابها یخ زده بود. وحشتناک سرد بود... کلی توی سرویس بهداشتی با مردم درگیر شدم!! بداخلاق و بی حوصله بودم به شدت...

سوار شدم و خوابیدم تا ... سر اینکه کجا پیاده بشیم یه بحث حسابی بود! 90 تومن هم کرایه گرفت. همه بیدار و سرحال بودند. مدام به من میوه و چای میدادند تا نمیرم!! محمدحسینِ خاله کم کم کلافه میشد. هِی بغل به بغل میشد. کلی بوسیدمش... بدجور دلم براش تنگ خواهد شد... بلاخره رسدیم اسلامشهر و جماعت آنجا پیاده شدند...

ما سه راه افسریه پیاده شدیم. حلالیت طلبیدن ها و خداحافظی... با سمانه از پل هوایی عبور کردیم و امدیم اون طرف اتوبان. با گوشی مدام با برادرش در تماس بودیم که بگیم دقیقا کجاییم. و توی همین چند دقیقه هزارتا ماشین مزاحمت ایجاد کردند... به سمانه گفتم بعد از 19 روز تازه دارم ناامنی رو حس میکنم... اونم ساعت 1.30 صبح وسط تهران... برادر سمانه آمد. و سوار شدیم. دیگه من ساکت بودم.

همینطور که هوای فوق عالی تهران و مناظر زمستانی ش !! رو همه چیزش رو نگاه میکردم (میبلعیدم) به حرفهای برادر سمانه هم گوش میکردم که ترکیه به شمال عراق حمله کرده! اینجا اعلام آماده باش داده اند! همه ی متروها پر از مأموره! یه خانومی رو دستگیر کرده اند که بمب بسته بوده!!! توی میادین و خیابانها پر از گارد ویژه است!! کل شهر توی فضای امنیتیه!!! توی عروسکهایی که زائرها می آوردند بمبه!!!!!!!!!!!! ..... واااااااااااااای خدا چی میگه؟؟ چی شده توی این چند روز؟ چه خبره توی شهر من؟؟ عجبا دو روز نبودیم شهر رو تسلیم داعش کردند. بابا ما اونجا بغل گوشمون بودند اصلا نفهمیدیم ناامنی چی چی هست. اینطرف، اینهمه کیلومتر اینور تر چه خبره شماهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برید بابااااا!!!! و گفت: بخاطر باز بودن مرزها احتمالا تعداد زیادی تروریست وارد شده اند!!! (عجب)

ماجرای عروسکها رو هم که والا ما نه دیدیم نه شنیدیم!! فقط پشت مرز کلی سگهای عظیم رو نگه داشته بودند که به برخی زائران میگفتند اسباب بازی هایی که خریده اند رو بذارند روی زمین و سگها بو میکشیدند و همین!! حالا جریان چیه؟؟!! (بعدا فهمیدم ها)

خلاصه با این حجم خبرهای عجیب غریب و ناامید کننده رسیدیم خانه... ساعت ورود 11 صبح...

الحمدلله به عدد ستاره ها به عدد دانه های باران به عدد قطرات اب به عدد برگ درختان به عدد نفس موجودات عالم از ابتدا تا انتها... الحمد لله... خدایا روزی هر سالِمون بکن... آمیــــــــــــــــــن...


پی نوشت:

ممنونم از کسانی که این همه مدت همراهی م کردند.

متشکرم از تشویقهاتون.

ممنونم از پیامهای خصوصی تون/ کاش حداقل یدونه پیام عمومی هم داشتم!!

فقط سعی کرده بودم این مدت زمان خاص رو ثبت کنم. ایراد نوشتاری همه جوری مطمئنا خیلی زیاد داره. اما برای ثبت زمان بدک نیست ; )

اگه شما هم با خوندن این خاطره ها دلتون خواسته، الهی که قسمتتون بشه. چون شنیدن و خوندن کی بود مانند دیدن؟!

دیگه... همین.


  • narjes srt

سلام

قبل از اینکه روز برگشت رو پست کنم، بدلیل اینکه کلا فضا عوض میشه، یه سری اتفاقات و تحلیلها هست که جداگانه ثبت کرده ام که توی این پست میارمشون. مربوط به کل سفر هستند.


ارزش پول: توی بصره راننده راه را عوض کرد که بریم صرافی و پولهایمان را تبدیل کنیم. جلوی صرافی هیچ کسی پیاده نشد و حس کردیم یه جور دلالی هست و گفتیم با همین پول خودمون خواهیم گذراند... اما اونجا یه بحثی بین مسافرها شروع شد که تا آخر سفر ذهنم درگیرش بود. ارزش پول ما در سالهای اخیر به شدت افت کرده و الان حدودا 1 به 3 هست. یعنی هر هزار دینار عراقی حدودا سه هزار تومن ما هست. خب, نتیجه گیری که دوستان کردند این بود که:" از بس که ما (ایران) بدبختیم!" خب, این شروع یک چالش ذهنی برای من شد که آیا واقعا ایران بدبخته؟ و ایا میزان ارزش پول یک کشوری نشانه ی بدبختی یا خوشبختی اون کشوره؟ و ایا همه ی ارزش کشورها به ارزش پولشون هست؟ و ... و... و... خب همون اول برام مسلم بود که اینطور نیست. اما نمیتونستم راجع بهش با کسی صحبت کنم یا بجث کنم. چون به نظرم میرسید که ارزشهای متفاوت شخصی ای با دیگران دارم. مسائل اقتصادی هرگز از هیچ نظر برای من باعث ارزشمند شدن یا نشدن کسی یا چیزی نبوده پس نمیتونم معیارهای خودم رو به دیگران القا کنم. ولی برام مهم بود که جواب این سوالها را با یه سری فکت برای خودم روشن کنم. پس گشتم دنبال جواب و فکت... وقتی بازارها پر از کالای ایرانیه/ وقتی تمام امکانات و تسهیلات شهری شون مال ایران یا به کمک ایران یا ساخته ی ایرانه/ وقتی تمام چرخه ی پولی و مالی این دو شهر مهم عراق بخاطر حضور زائران ایرانیه/ وقتی همین آب و برقی که دارند ( که هر سفر نسبت به سفر قبلی شدت رشد فوق العاده ای به وضوح مشاهده میشه) بخاطر حضور و کمکهای ایرانه/ عراق امینت پایتخت و بیش از دو سوم کشورش رو به ایران مدیونه (و این رو یه خانومی توی مسیر برگشت از دو طفلان مسلم وقتی من رو در آغوش گرفته بود و به خودش میفشرد بهم گفت: که ما به شما مدیونیم...) /  و هزارتا چیز دیگه که نشان از تسلط مطلق ایران بر همه چیز عراق و حتی دولت و ارتشش هست، آیا باز هم در این مقایسه، ایران بدبخته و عراق مثلا خوشبخته چون پولش سه برابر بیشتر از پول ما ارزش داره؟؟/ نههه این فقط حماقته که اینجوری فکر کنی... یه ماجراهای دیگه ای هست که نشونه ی ظاهریش این اختلاف ارزش پوله. یه چیزی که باعث بشه توی ایرانی همه ی چیزهایی که داری با چشم میبینی رو نادیده بگیری و چنین حرف مزخرفی بزنی... آره جونم آره...

اما بحث زن در عراق... خب بعد از معاشرت با زنان مختلف از طبقه های مختلف اجتماع و همین چندین خونه ای که توی این روزها رفتیم. یه برداشتهایی کرده ام. (هر روز به یاد تهمینه بودم. که اگر بود چه ها که تعریف نمیکرد. من اصلا نمیتونم مثل اون به این موضوع نگاه کنم. نمیتونم خب! فمنیست نیستم!) زنان درس میخوانند. اگر اجازه بدهند! میتونن دیپلم بگیرند و به دانشگاه بروند. من چندین زن استاد دانشگاه در این سفر دیدم./ اما خیلی خیلی زود دختران ازدواج میکنند. و به سرعت بچه دار میشوند. تا زمانی که جان داشته باشند!!  / و کار کار کار... زن در خانه شبیه یه ماشین همه کاره مدام از شحر تا نیمه شب مسؤل خدمت رسانی ست. کارهایی که واقعا از توان یک نفر تنها بر نمیاد ولی به قول دخترکان عراقی:" زن های اینجا قوی هستند." و میگفت:" شماها از پس اینجور زندگی بر نمیایید!!" / بسته به شخصیت همسرانشان ممکنه کمی محبت ببینند و در هر حال چیزی از میزان کار کم نمیشه/ زن تا وقتی برای خودشه عزیز و محترمه اما راستش در جامعه ی عراق احترامی برای زن ندیدم. شکایتی هم ندیدم!! غُر رو زنان ایرانی بهشون یاد میدادند و البته که اونها نمیفهمدینش!! شبیه یه جور وظیفه... شبیه یه جور دستگاه برنامه ریزی شده از قبل... خوشحال و راضی!! نمیدونم ولی برای من به شخصه سخت. و حتی غیر ممکنه اینجوری زندگی کردن! (تنها زنی که غر زد همون اصالتا ایرانیه بود که توی پیاده روی دیدمش. که میامد قم نفس میگرفت برمیگشت...)

نظم ایرانی ها: ایرانی ها بسییییییار بی نظم هستند. کلا هرج و مرج را دوست دارند انگار. هیچ منعی رو نمیپذیرند و بهش احترام نمیذارن. تابع هیچ قانونی نیستند. هیچی!! (این مهمترین شناختی بود که از هموطنانم به وفور و به خوبی پیدا کردم) (اینها اگر قانونی وجود داشت، حتما بهش احترام میذاشتند. مشکلشون این بود برای برخی چیزها قانونی وجود نداشت. مثلا توی سفر قبلی چراغ قرمز و خط عابر خیلی نبود. اما امسال بود و اونها همه رعایتش رو میکردند و ما....)

رواق بالا: در اطراف صحن امام حسین یک رواق تقریبا سه طبقه ی دوّار ساخته اند که از باب های مختلف ورودی داره اما اصلی ترین ورودی ش که با پله برقی بالا میروند از باب سلطانیه است. غیر از یک بخش کوچک اولش(که فقط موقع نماز باز میشد و آقایون می آمدندچند صف اول نماز رو میبستند) بقیه در اختیار خانمها بود. این رواق به شکل بی نظیری شیک و تمیز و مرتبه. آوردن هرگونه وسیله ی خوراکی یا آلوده کننده ی محیط بهش ممنوعه. اوردن ساک و کوله و غیره ممنوعه. فرشهای نو و پرده های بسیار شیکی داره. کلا بیشتر شبیه به سالن های جشن هست! تعداد زیادی از زائران در این مکان اقامت کرده اند. یعنی بارهاشون رو به کانکسهای متعددی که در اطراف حرم امانت های مردم رو نگه میدارند میدادند و خودشان و یه وسایل مختصر رو میتونستند داخل بیاورند. شبها بهشون به اندازه ی نیاز پتو داده میشد و خلاصه جای گرم و نرم و خوبی بود. فقط یه مشکل داشت اونم زندگی بسیار جمعی است. که مردم ما متأسفانه اصلا بلدش نیستند! یعنی "خودم" نقش اصلی و مهم در هر کاری شون رو بازی میکنه. و دیگران... بروند و بمیرند!!!! بگذریم. قبلا درباره ی ویژگی قبله در حرم امام حسین گفته بودم. طبیعتا اینجا هم این مشکل وجود داشت. و خوبی ش این بود که جهت قلبه رو با یه تابلوهای شیشه ای به سقف رواق نصب کرده بودند که مردم متوجه چرخش جهت قبله بشوند. خب خیییییلی ها این ماجرا رو نمیدونستند و همون ماجرای دعوا و اینا.... اما هرکی میدونست به خصوص در زمان نماز به اطرافیانش اطلاع میداد که جهتشون رو با جهت علامت بالای سرشون هماهنگ کنند تا نماز ملت خراب نشه. یه جایی از این رواق دوار مشرف به بین الحرمین بود. یعنی جون میداد مردم آنجا اقامت کنند اما یه مشکلی داشت اونم بوی بدی بود که در محیط این قسمت می امد!!

من همه ی نماز جماعت هایی که در حرم امام حسین خواندم رو در این رواق خواندم. جاهای مختلفش. برای همین هم خیلی با محیط اشنا شده بودم. و هم با آدمهای ساکن در هر بخش... کلی دوست و رفیق داشتم اونجا . کلی معاشرت اتفاق افتاده بود. حتی یه بار یه خانوم پیرزن ترک که از لحظات اولی که آمده بود با ما آشنا شده بود وکلی راهنماییش کرده بودیم. بخاطر من با یکی دیگه به شدت دعوا میکرد که اینجا برای این جا گرفته ام که نماز بخونه... بابا خب میرم یه جای دیگه... میگفت نههه باید پیش خودم بمونی!! عجباا!!!  میدونستم کی کجا میشینه/ کجاها گرمه/ کجاها خنکه/ محل باد کولرها کجاست/ ابخوری ها کجاست/ وضوخانه کجاست/ کتابخونه ها کجاست/ صدای جماعت تا کجاها میرسه و چطور میرسه. و امام جماعت هر طبقه چطوری نماز میخونه!! حتی یک بار به وارد بخشی شدم که در مواقع غیر نماز بسته بود. و در مواقع نماز آقایون اونجا می ایستادند.

صوت عبدالباسط: صبح ها بعد از نماز در فضای شهر و خانه صوت قرآن میپیچید. حالا هرجایی که بوده. مثل یک آیین. یک سنت همیشگی. و همه جا یک صوت مشخص. صوت عبدالباسط. و من اولین بار هول کردم که وااای الان کجا کی فوت کرده؟؟!! و کم کم به این صوت عادت کردم. و روز آخر نفرین کردم اونی رو که صوت زیبای عبدالباسط رو برای ملت ما به خبر اعلام فوت یک آدم تبدیل کرده... خیلی کار بدی کرده خیلی...

سربند خدمتگزاری: روش بستن سربند پسرهای عرب با چفیه رو خیلی دوست داشتم. اصلا یه جور تیپ خاص خدمتگزاران زائران شده بود. (عکس مناسب پیدا نکردم هر وقت پیدا کردم اضافه میکنم)

خارپاشنه: یکی از همسفران ما مشکل خارپاشنه داشت. میگن کسانی که این مشکل رو دارند نمیتونن اصلا راه بروند. اما او تقریبا همه مسیر را پیاده امد. یه چیزی که یاد گرفتم این بود که پشم شتر مشکل خار پاشنه رو حل میکنه. و فروشی بود به شکل خوشگلی بافته و مهره های رنگی بهش وصل بود. به قیمت سه هزار تومن!!

بمب: نمیدونم کجای مسیر پیاده روی بودیم که توی گفتگوی حاجی و اکبر شنیدم که یکی از مأموران امنیتی به حاجی گفته که توی کربلا توی یکی از کپسولهای یه ماشین حمل گاز بمب کار گذاشته بودند و منفجر شده... چند نفر کشته و زخمی شدند. بعد دیدند ما شنیدیم. گفتند نترسید! (نمیترسیدیم. میدونیم کههر اتفاقی ممکنه بیفته) ولی حاجی قبل هر حرفی که ما بخواییم بزنیم گفت: هر اتفاقی هم بیفته سعادته. شهادته. چی بهتر از این. و ما ساکت بودیم. توی مسیر و تا آخر سفر هر بار که از کنار یه ماشین حمل گاز (به یاد قدیم تهران) عبور کردم به خودم گفتم: شاید آخرین لحظه ی زندگیت باشه...

گم شده ها: یه صدای دیگه که جزو خاطرات این سفر و پس زمینه ی همه ی زمانهای حضور در محدوده ی اطراف حرم هاست، صدای بلندگو برای اعلام اسامی گم شده ها به عربی و فارسی است (روزهای آخر انگلیسی هم اضافه شده بود عمدتا اهالی پاکستان).  بدون وقفه و پشت سر هم اسامی اعلام میشد... بهش که فکر میکنم دلم برای این صدای پس زمینه تنگ میشه...

مباحث علمی و پزشکی: توی موقعیتهای مختلف بحثهای فیزولوژی راه مینداختم. مثلا درباره ی فرمانهایی که مغز به اعضای بدن میده. درباره ی حجم مثانه، درباره ی گرسنگی. فرمانهای مربوط به خستگی به اندامها و غدد مختلف بدن... اونقدر حرفه ای که نیلوفر توی شب اول ازم پرسید شما رشتتون چیه؟ فکر کرده بود پزشکم!! (این دومین بار بود که پزشک به نظر می امدم!!)

میوه کثیف!! : نیاز به املاح و ویتامین ها و مواد مغذی بدنمون اونقدر زیاد بود که بدون رعایت هیچ وسواسی هرچی میوه و خرما بود میخوردیم. یعنی اگه من توی محیط خونه عمرا با چنین اوضاعی میوه بخورم....  (میوه ی آبلمبو شده و لِه و دستمالی اساسی و...!!)

تعزیه: توی هفته ی آخر تعداد زیادی گروه تعزیه دیدیم که توی خیابانهای اطراف حرم عبور میکردند. کاروان اسب و شتر و آدمهای لباس پوشیده و اسیر و کجاوه ها... توی همین شهر بوده اند هااا...  همینجا...

تسبیح شاه مقصودِ اکبر گرچه که درشتتر و سنگین تر بود اما منو یاد تسبیح بابا می انداخت. خیلی دوستش داشتم. مدت زیادی میداد بهم و باهاش براش صلوات میفرستادم. دو سری 12 هزارتایی نذر صلوات کرده بود که گره از کارش باز بشه... چند هزارتایی ش رو من فرستادم  ;) بهم قول یه شاه مقصود خوب داده... (سنگ شناسی م متعجبش کرده بود. گفتم بابا ما این کاره ایم;))  )

اونقدر برخی نیروهای امنیتی مسلح بودند و همه جور وسیله ی دفاعی از انواع نارنجک و خشاب و غیره همراهشون بود که سوژه ی عکس ایرانی ها میشدند. یکی شون ایستاده بود روی یک سکوی سیمانی اول خیابان شهدا و با اون سیبیل مشکی و کلفت و بلند و قد و هیکل ماشالله عظیمش چنان هیبتی داشت که کلی جوون می ایستادند باهاش عکس می انداختند. و میخندیدند. خودش حتی لبخند هم نمیزد!!

موضوعی به نام لکّه: ما در فرهنگی بزرگ شده ایم که از هر ماده ای استفاده میکنیم که در محیط زندگی مان چیزی به نام لکه نباشه. حالا از در و دیوار و فرش و لباس و ظرف و ظروف و کابینت و گاز و حمام و دستشویی و خلاصه که همه چیز... یعنی چه میزان از زنان این مملکت سلامتی شان را بخاطر حذف این موجود از زندگی شان از دست داده اند رو فقط خودِ خدا میدونه. اما در عراق... اصلا موضوعی به نام لکه، مسأله ی مهمی نیست. یعنی اصلا مسأله نیست که بخواد مهم باشه... و تصور کنید تعدادی ایرانی ساکن در خانه ی یک خانواده عراقی چقدر میتونن در عذاب باشند... و راه حل ما این بود که با تنها لکه زدایی که پیدا کردیم ، هرجایی که ممکن بود رو لکه زدایی کردیم... هه!!

مسأله ای به نام مگس: و همینطور، اگر در یک کیلومتری محل استقرار ما حشره ی کوچکی به نام مگس جرأت پرواز کردن به خودش بده، حتما از زندگیش خسته شده و باید به فکر وصیت نامه باشه... ولی در عراق، این موجود بیگناه! مثل هوا در هر محیطی لزوما وجود داره. اون هم اگر تعدادش اگر از مولکولهای هوا بیشتر نباشه، حتما کمتر نیست...

یکی از خانمهای اسلامشهری روز چهارشنبه که رفته بود حرم، دیگه نیامد خانه... واقعا نیامد ها... یکبند گوشی ش از ایران تماس میخورد. و خودش هم نبود. و هیچ کسی نمیدونست که کجا ممکنه باشه. گروهشون و به خصوص آقای همراهشون بی اندازه بهم ریخته بودند. اول هم به بدترین اتفاق فکر میکردند... دل هممون شورش رو میزد! قرار بود روز اربعین به ستاد گمشدگان خبر بدهند که حدود ساعت 11 صبح پیداش شد. خیلی آرام و معمولی... گفت حرم موندم خب!!! همه ی جمع یعنی بیش از ده نفر ناگهان سرش فریاد کشیدند و شوکه شد و افتاد به گریه... و تازه همه ساکت شدند... همون لحظه ساکش رو بست (اونقدر سوغاتی خریده بود که توی ساک جا نمیشد بلندش کردند که تکون بدن بلکه یه جایی باز بشه ساکه جِر خورد... حالا توی این موقعیت همه غش کرده بودند از خنده. اصلا یه وضعی...) ظهر نشده بود که اسلامشهری ها رفتند. (یه جمله ای شنیدم که خیلی به فکرم انداخت: آدمهایی که تنها زندگی میکنند شیوه ی زندگی گروهی رو بلد نیستند. یعنی مهم نیست که بقیه چه اوضاعی دارند. بی خبر میزن و بی خبر میان. توجهی به بقیه ندازند... به خودم فکر میکنم که ایا اینجوری ام؟!)

چند ساعت بعداز رفتن جماعت اسلامشهری،  مادر و دختری که چند مرد هم همراهشان بود به ما اضافه شدند و اتفاقا آنها هم اسلامشهری بودند و همسرشان دوست اقا محمد (شوهر زهرا) بود. در اسلامشهر تعزیه ی بانوان برگزار میکردند که خیلی هم معروف شده بود و حمایت خوبی ازشون میشد. دلم خواست ببینش یه بار... . فاطمه شب اخر همراهمان به زیارت آمد و یکی از پاهای خنده های اون شب بود... چند ساعت پیشمون بیشتر نوبدند اما بسیار گرم و صمیمی شدیم. اونقدر که انگار مدتهاست با هم هستیم. مادر بخاطر ترکاندن تاول عفونت کرده بود که پماد تریامسینولون به دادش رسید.

نانوایی: نانوایی خیلی خیلی کم هست. نمیگم ندیدم به خصوص نان صمون رو معمولا توی نانوایی میپزند. اما توی اکثر موکبها و در همه ی خانه ها یک تنور گازی بود که خانمها خودشان نان میپختند.

  • narjes srt

ادامه ی قسمت قبلی...


اول از همه کبری خانوم از افسانه خواست که سر و صورتش رو مرتب کنه که میخواد برگرده ایران ظاهر مناسبی داشته باشه. بعد کم کم خانومهای دیگه هم اقدام کردند. نمیدونم چی شد که افسانه رفت اونور و طول کشیدکه برگرده. عجله م برای این بود که هِی میخواستیم عکس دسته جمعی بندازیم هدیه ی بچه ها رو بدیم نمیومد که!! بعد خبر رسید که توی اتاق داره انتصار رو اصلاح میکنه. همه ذوق کردیم. ما مشغول جمع آوری وسایلمون بودیم. بعد گویا افسانه  یکی یکی انتصار رو و بچه ها رو میبره و توی حمام موهاشون رو کوتاه میکنه. خلاصه که همه نونوار شده بودند. اونقدر که وقتی دیدیمشون همه از خوشگل شدن دسته جمعی شون شوکه شدیم. (افسانه تعریف میکرد که اول حیدر مامانش رو دید و جیغ کشید و گفت چه خوشگل شدی! بعدش عباس آمد. شوکه شده بود. کلی ذوق از چشمهاش میبارید (حالا اگه ایران بود کلی بغل و بوس و اینا ولی اینها رعایت کردند!) خلاصه که آقایون پسندیده بودند) خیلی طول میکشه و وقتی افسانه میاد و بچه ها رو همه رو جمع میکنیم. اول من انصار رو صدا کردم و دویدم کیسه ی هدیه ها رو آوردم و اولین هدیه روسری سکینه بود. بهش دادم از چشمهاش ذوق می بارید اما مامانش یهو ازش گرفت و بهم پس داد که لا لا... للله... للامام حسین... من شوکه و ناراحت گفتم:" وای خاک بر سرم!! نهههه اینها هدیه است. شما دوست من هستید. چون دوستتون دارم هدیه میدم. (وای نمیدونستم یادگاری چی میشه به عربی!!)" خلاصه که مطمئنشون کردم که اینها که مزد زحمت شما نیست... وای مگه میشه زحمتهاتون رو قیمتگذاری کرد... خاک بر سرم!!! و گرفت و تشکر کرد . بعد روسری خودش. گفت نهههه بسه. گفتم نه برای  بچه ها هم هست. بعد توپ علی که خودش خواب بود و بسیار مورد توجه بچه های دیگه قرار گرفت بعد گل سرهای دخترها... انگار خودم بیشتر از اونها ذوق زده بودم!!! خیلی خوشحال بودم. همشون رو صد بار بوسیدم. و نشستیم به عکس یادگاری. هزارتا عکس با صد تا گوشی انداختیم. (توی راه هِی افسانه از بی حسی انگشت شست دست راستش مینالید. هی یادش میامد. گفت قیچی که موها رو کوتاه کردم قیچی باغبونی بود! بزرگ و سنگین!!!!!)

علی زنگ زد که بریم زیارت. من که کل روز رو افتاده بودم طبیعتا حالش رو نداشتم. افسانه هم که مشغول خوشگل کردن اهل خانه بود. ولی توی تماس دومِ علی حدود ساعت 11، یکی یکی همه به هوس افتادیم که بریم زیارت. که احتمالا میشد زیارت آخر. و به این ترتیب: به همراه علی،  افسانه/ سمانه/ نیلوفر/ فاطمه/ زهرا/ و نرجس راه افتادیم به سمت حرم.

ساعت 12 بود شبِ جمعه... موکب کاظمین هنوز باز بود. رفتیم کنارش تا گروه جمع بشن. متوجه شدیم آخرین پخت نان شون هست. با یه آداب و آیینی آخرین نان را از تنور در آوردند و باهاش کلی عکس یادگاری گرفتند. علی آمد و گفت کباب میخورید؟ ارههه. و نفری یه لقمه نان داغ و کباب داغ گاز زدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. به طرز عجیبی چسبید...

علی گفت: ما که اان فقط در خدمت زائرها هستیم. زیارت ما تازه از دی شروع میشه. وقتی که توی بین الحرمین هیییییییییییییچکی نیست... و توی حرم گاها خودتی و یکی دو نفر دیگه... (ای تو روحتون... توی این شلوغی تصور اون زمان خیلی لذت بخشه) واقعا سرد بود. خیلی سرد. شاید سردترین شبی که من بیرون بوده ام!! (علی میگفت: تازه سرما و بارش بعد از این شروع میشه. سرمای اینجا خیلی بده خیلی.  آدم رو خُشک میکنه!) توی مسیر (همون مسیری که علی معرفی کرده بود) بیشترین چیزی که توجهمون رو جلب کرده بود جمع شدن نود درصد موکب ها بود. و انباشت حجم وحشتناک و غیر قابل توصیفی از زباله در مسیر. که کار رو به دخالت لودر رسونده بود!! یعنی فکر کن چه حجمی داشت!! ولی هنوز شلوغ بود . و این شلوغی برام عجیب بود! عده ی زیادی رو در مسیر دیدیم که داشتند برمیگشتند ایران. بعدا یادم آمد که خب شب جمعه هست که شلوغه ... خلاصه رفتیم و رفتیم تا به حرم امام حسین رسیدیم. شلوغ بود و بحث این بود که نریم داخل. ولی وارد شدن شدنی بود. همه ی کفشها رو سپردیم به علی و توی سرما موند تا ما بریم داخل. فشار قابل تحمل بود به خصوص که همه با هم بودیم و از مسیر پیشنهاد ی من (کنار دیوار) راحتتر رفتیم داخل.

اولین بار بود شب جمعه در حرم اباعبدالله بودم. همه ی عمرم درباره ی ویژگی خاص این شب شنیده بودم و این اولین بار بود که در شبِ زیارتی خاص شون،  من... اینجا بودم. خب این یه بخش از توجه معنوی به زمان و مکان هست. یه بخشش باز کنجکاوی های خاص خودمه. اینکه آیا واقعا از لحاظ فیزیکی هم تغییر خاصی در این شب اتفاق میفته؟ اینکه آیا بوی سیبِ معروف به مشام میرسه؟ اینکه حضور و زیارت فوج فوج فرشتگان و ائمه و معصومین و حضرت زهرا علیهم السلام تغییر خاصی در جوّ فیزیکی حرم میذاره؟؟ نمیدونم... فقط میدونم بی اندازه بی اندازه شلوغ بود. اونقدر که حتی نتونستیم بایستیم!! یعنی اجازه ی توقف چند لحظه ای هم بهمون ندادند و جایی هم برای ایستادن یا نشستن نبود چه برسه به نماز و دعا و چه برسه تر به اینکه بخوایم هوس زیارت هم بکنیم!! ففط اب خوردیم... و ایستادیم چند لحظه رو به ضریح و حرفهای آخر... و ارزوی دیدار به زودی و هر ساله... و شکر و شکر و شکر شکر و شکر... به عدد دانه های باران/ به عدد برگ درختان/ به عدد نفس آدمیان از اولین تا آخرین روز عالم شکر... که اینجام. که بودم و هستم. واقعا ممنونم آقا جون...

اما یه چیزی که خیلی خیلی زیاد باعث تعجبم شده بود پیچیدن بوی "پرتقال" در کل فضای صحن بود!! یعنی هِی فکر میکردم نه حتما اینجا یکی داره پرتقال میخوره ولی جلوتر جلوتر!! جلوی ورودی ها. مقابل درها. اِااِ واقعا این بو داره همه جا میاد. اونقدر برام عجیب بود که به بچه ها گفتم. و اونها هم متعجب بودند!! نمیدونم فکر کردم شاید خوشبو کننده استفاده کردند! و بوی پرتقال میده!! و خلاصه که حرم بوی سیب نمیداد!!

خلاصه آمدیم بیرون. علی یخ زده بود. مسیر شلوغ بود و ارام ارام رفتیم به سمت بین الحرمین. دیگه تقریبا غیر از ایرانی ها کسی رو نمیدیدی. نود درصد جمعیت ایرانی ها بودند و بقیه مردمی که از کشورهای دیگه آمده اند. پرچم چک و آلمان و قطر رو امشب دیدم. توی بین الحرمین چندتا حلقه ی سینه زنی بود که خیلی باحال بودند. کنار یکی شون خیلی ایستادیم و فیلم هم گرفتیم. یه فضای خوبی بود که باعث شد علی پشت سر هم عکس و فیلم بگیره. توی همه ی سفرهام فقط اینبار تعداد زیادی عکس فوق العاده توی بین الحرمین دارم به لطف گوشی علی!

نزدیکتر به حرم حضرت عباس و پشت به حرم امام حسین همه ایستادیم که عکس بگیریم. عکس دسته جمعی. علی یه آقایی رو صدا کرد و گوشی ش رو بهش داد آقاهه ماسک زده بود و بدون حرف گوشی رو گرفت و شروع کرد به عکس گرفتن... حالا هِی عکس میگرفت. خم میشد راس میشد به چپ میشدیم به راست میشدیم.... توی عکسها هم مشخصه که کم کم لبخند خنده قهقهه و ولو شدن... یعنی تا این حد پیش رفتیم از اداهای پسره. بعد که ما غش کردیم و صحنه خراب شد. ماسکشو زده پایین و با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت: بفرما دادا اونقدر عکس از همه جور زاویه گرفتم که رضایددون تأمین بِشِد... و باز ما کلی به این حرفش خندیدیم...

یه ماجرای خنده دار دیگه عکسهای تکی و دسته جمعی بود. که معمولا برعکس میشد. البته بیشتر ش شیطنت علی بود اما گاها غیر عمدی هم میشد!

علی نشست روی پله کان بزرگِ فلزی و سرد که چقدر خلوت شده بود... کفشهایمان را گرفت و پای برهنه دویدیم تا ورودی حرم حضرت عباس...

نمیدونم دقیقا از کجا شروع شد. شاید از همین ماجرای عکسه بود یا قبلترش؟! اما امشب به طرز عجیبی روح نوجوانی در هممون فعال شده بود! سالها بود که این حس رو تجربه نکرده بودم که بتونم به تَرک دیوار هم بخندم و از خنده غش کنم!! ولی امشب اینجوری شده بود. یعنی پشت سر هم اتفاقات خنده دار میفتاد و خنده های ما رو به قهقهه های ادامه دار تبدیل میکرد. کار به جایی رسید که توی تفتیش حرم حضرت عباس بچه ها با یه دختر جوان ایرانی اساسی بحثشون شد که بهشون گفته بود:" چرا میخندید؟؟ اینجا کربلاست!!" و تا خونه درباره ی ربط این دو موضوع حرف زدیم. و گاها عذاب وجدان هم گرفتیم اما خب خندمون می آمد!!! و بدترش اینکه، توی سرداب زیارت حضرت عباس یه اتفاقی برای من افتاد که اونقدر بچه ها خندیدند اونقدر خندیدند که خادم از حرم بیرونمون کرد!! یعنی اوضاع افتضاح تر از این هم ممکنه؟؟؟ این آخرین زیارتمون بود!!

مسیر برگشت بیشتر ساکت بودیم... آخرین نگاهها. آخرین حرفها... آقا جونم... میرم میام دورت میگردم...

در راه برگشت به خانه به علی پیشنهاد دادم که بابا بیا یه بار مسیر ما رو تجربه کن. و توی مسیر داشت تعریف میکرد که در ایام عادی از سر کوچه ماشین میگیره تا پشت حرم که یه تره بار بود و یه گاراژ کنارش. و توی دو دقیقه میرسه حرم. باز بهش حسودی م شد...

نمیدونم چرا حالا مسیر همیشگی برام بیشتر و طولانی تر به نظر می امد؟ شاید بخاطر غُر های بچه ها و علی بود. افتاده بودم توی کل کل و نباید کم می آوردم!! ولی واقعا به هنوز هم به نظرم مسیر ما سرراست تره!!

ساعت 2 صبح بود که رسیدیم خانه. کلی کار شخصی داشتم و تا بخوابم ساعت از سه گذشته بود. لِه لِه بودم در شبِ قبل از یه روز سخت...


  • narjes srt

پنج شنبه 11 اذر 94 روز اربعین به تقویم عراق

با خانومها قرار مشخصی نذاشته بودیم  اما حرفش بود که همه با هم سحر بریم حرم. میشنیدم صداشون رو که دارند میروند اما نای بلند شدن نداشتم. آنها هم صدایم نکردند. بین خواب و بیداری بودم. یه کمی بعد گوشی علی شروع کرد به زنگ زدن. پشت هم.. فقط من و افسانه به این گوشی جواب میدادیم. برداشتمش سراغ خانومها رو گرفت. گفتم: رفتند حرم. گفت: اِااِا قرار بود با هم بریم. گفتم: اونها رفتند. منم کسالت دارم منو جا گذاشتند. یک ثانیه مکث کردم. و توی این یک ثانیه فکر کردم که شاید قسمت من اینه. یهو با عجله گفتم: میشه من باهاتون بیام؟ یه مکث یک ثانیه ای کرد و گفت. آرهه. و گفتم 5 دقیقه ی دیگه جلوی در هستم. به سرعت وضو گرفتم و لباس پوشیدم. ولی یهو یادم افتاد که چادرم رو شسته ام و خیس بود و انداختم روی شوفاژ اتاق خانواده ی ابوحیدر. حالا چکار کنم؟ لباس که پوشیدم و امدم رختخوابم رو مرتب کنم دیدم ااا چادرم کنار تشکم هست. توی دلم قند آب شد که همه ی وسایل فراهمه که بری زیارت... بدو پس دختر... دعوت شدی... و رفتم. کمی سرد بود. علی بعد از ساحة العلما خیابان را مستقیم میره که از مقابل خیمه گاه میگذره. تازه فهمیدم مسیرش رو!! توی راه کلی حرف زدیم. اول اینجوری شروع کرد:" خب، چطور بود؟" مکث کردم و گفتم:" عالی، عجیب، با شکوه، باور نکردنی، یه جوری که نمیفهممش، ازش سر در نمیارم. پر از سوال ذهنم. چه خبره این روزها اینجا؟ میفهمم این رو که این یک آیین و آداب جمعی هست که طی سال یه بخشی از هر چی که دارند رو برای این روزها کنار میذارند (مثلا اگه ده تا گوشفند داره یکی ش برای اربعینه، اگه ده تا نخل داره یکی ش برای اربعینه، اگه پول تو جیبی ش ده تومنه یه تومنش برای اربعینه... اینو میفهمم...) اما اینو نمیفهمم که خب، بلاخره این کنار گذاشته ها تموم میشه. چطور هیچ جا توی مسیر ندیده ایم که یه موکب تعطیل شده باشه. یعنی مثلا خدمت رسانی متوقف بشه؟ چطوریه که تموم نمیشه؟ چطوری اینهمه پذیرایی؟؟ اونم در این سطح و کیفیت. نمیفهمم اینو. ببین، من برکت رو میفهمم. با عبارت "بیُمنِه رُزِق الوَرا ..." آشنا هستم. اما الان دارم این چیزها  رو با چشم میبینم. من دارم میبینم چیزی رو که از زمان امیرالمونین رو امام حسن و امام حسین در کوفه و مدینه تعریف میکنند. دارم کرامت رو با چشمهام میبینم. و درکش برای عقل محدود من و فرهنگ خودخواهانه م که انگار خسیس بودن ارزشه بزرگه. سخته. عظیمه... گفتم:" اینو نمیفهمم که توی این ایام مگه چه خبره؟ فرق من و این معصومین توی این ایام و غیر اون چیه؟ که هیچ کدوم ا این ماجراها مطلقا در ایام دیگه ی سال دیده نمیشه؟؟ " و برای اطمینان پرسیدم:" توی دهه محرم یا نیمه ی شعبان که میگی خیلی شلوغه اینجوری میشه؟؟؟؟" و گفت :" نه!" و تعجب کرد که مگه تو آمده بودی کربلا؟ گفتم اره. این سومین سفرم هست. اما اولین باره که در ایارم اربعین میام. بعد خندم گرفت و گفتم: بخاطر همینه که از خود حرم ها هیچی نگفتم... اون مال شوک سفر اول و عاشقی مال سفر دومه. الان این اتفاقه برام خیلی عجیبه و بیشتر از همه چی به نظرم میاد...

بعد علی از فردا شب گفت که اینجا یهو خلوت میشه. جوری که انگار نه انگار خبری بوده. و همه میرن تا سال دیگه. برخی هم برای دهه محرم هم موکب میزنند. سوال من از علی این بود که: اونوقت چی سر زائرهای که میخوان بمونن میاد؟ و گفت: دیگه پذیرایی از اونها به عهده ی عتبات هست. جزو وظایف سازمانی شونه! البته تا چند روز دیگه یه تعدادی موکب باقی میمونند هنوز اما دیگه این حجم رو ندارند. من ازش درباره ی مدت اقامت در اینجا پرسیدم و انکه او حتما میدونه که توی ایام دیگه اوضاع خدمت رسانی به زائرها چطوریه؟ اما گفت فقط ایام اربعین اینجوری میشه. در ایام دیگه حتی ایام شلوغ این ماجراها پیش نمیاد.

اونقدر شلوغ بود که علی جلو میرفت و من کاملا پشت سرش و چسبیده بهش راه می امدم. حتی آستینش رو گرفته بودم که جدا نشم ازش. به چه زحمتی رفتیم تا حرم. توی این ساعت (2 صبح) کلی دسته در اطراف حرم مشغول سینه زنی و زنجیر زنی بودند. رسیدیم به حرم. گفت شلوغه. گفتم نههه صبح شلوغتر بود. میشه که برم. گفت نه. نرو. گفتم ولی میخوام برم. گفت نه خفه میشی. گفتم باید برم. گفت نمیشه خب. گفت اصلا تا حالا رفتی داخل؟ و شوکه شدم از این سوالش... گفتم چی میگی؟ زیر قبه نماز خوندم. و یک دقیقه بهم خیره مانده بود. آمدیم کنار روی سکوی بیمارستان امام حسین و گفت نیم ساعت اینجا منتظرت میمونم. اگه نیامدی میرم. گفتم نمون منتظر من. خب معطل میشی! خیلی محکم گفت: میمونم. و من دیگه چیزی نگفتم. و رفتم سمت کفشداری باب الرأس. اما به طرز وحشتناکی شلوغ بود. چطور بیام بیرون که علی نبینه؟ مثلا خودمو بین مردم قایم کردم و از پشت ستونها به سمت راستم و باب سلطانیه رفتم. (ولی میدونم علی منو دید. چون جایی که ایستاده بود کاملا مشرف به محل من بود!) خلاصه، بلاخره و به طحمت وارد شدم. و سریع رفتم به سمت رواق بالا. گفتند که نماز جماعت صبح فقط در طبقه ی اول برگزار میشه. طبیعیه چون بالا خوابگاه بود. و واقعا امکانش نبود اینهمههههه ادم رو بلند کرد. اینجا هم شرایط بهتری نداشت. جماعت خوابیده بودند. کاملا فشرده. قشنگ پای این یکی توی دهن اون یکی بود... یه جای کوچیکی به زحمت پیدا کردم و ایستادم به نماز. ولی طی زمان حالم بد و بدتر میشد... تب داشتم و داشت همینطور به سرعت بالا میرفت. همه ی نگرانی م این بود بیهوش بشم (چون در شرفش بودم!) در اون حالت هیچ جوره اهل خانه نمیفهمیدند چی سرم اومده... چون نه ادرس همراهمه و نه شماره ها. وای خدیاا ا رحم کن. نگهم دار تا برسم خونه. حرارت از بدنم و چشمهام شعله میکشید! اطارفیانم متوجه حال بدم بودند. اما اطرافیان... عده ی زیادی شون تازه رسیده بودند. خسته له داغون. با پاهای ورم کرده و تاول زده. و حالا بهشون اجازه نمیدادند که کمی استراحت کنند. دو ساعت مونده به نماز همه رو به زور بیدار کردند. واقعا ظلم بود. اما از یه طرف دیگه حجم جمعیتی که پشت در ها و برای نماز صبح اربعین میخواست وارد حرم بشه مجبورشون میکرد که اینها رو بیدار کنند تا کمی جا باز بشه. یه اوضاع بدی بود. واقعا سخت بود. و اگه مردم کمی بیشتر همدیگه رو تحمل میکردند و با هم مهربان تر بودند خیلی بهتر میشد. تماااام اطرافیانم ایرانی بودند. من حتی یک نفر عرب ندیدم!! سر ماجرای قبله هم یه بساطی بود. خب خیلی از اینها با قوانین اینجا آشنا نبودند. و اگه این تابلوهای جهت قبله ی چسبیده به سقف نبود کلییییی دعوای اساسی میشد. سخت خیلی سخت خیللللی خییییلی سخت نماز صبح رو خوندم  و از همونجا ایستاده ساعت شش صبح زیارت اربعین را خواندم. و امدم بیرون و اول بلوارِ خیابان شهدا ایستاده نماز زیارت اربعین را خواندم. و دعا کردم که خدایا توی مسیر نیفتم. کشان کشان امدم. تا رسیدم خانه و افتادم... کل روز اربعین را خوابیدم. و هِی خاله امّ زهرا و دخترک ها بهم سر میزدند و نگران احوالم بودند.

صبح علی تماس گرفته بود و جویای احوالم شده بود. شب ازش تشکر کردم.

بعد از ظهر فامیل میخواستند بروند. صدایم کردند. مدتی باهاشون بودم. بغلم میکردند و بهم میگفتند حارّ حارّ... داشتم توی تب میسوختم...

کلی بغل کردیم. کلی عکس گرفتیم. کلی بوسیدیم. شماره ام رو به خاله دادم. و برای دخترها توضیح دادم که وایبر (که اینجا خیلی رایجه) توی ایران داغونه. و ما از تلگرام (که اصلا نمیشناختند!) استفاده میکنیم. گفتم هیچ راه ارتباطی دیگه ای ندارم! کلی برایم دعاهای خوب (که دوست داشتم) کردند. و رفتند...

 غروب بود که خانه ابوحیدر خلوت تر شده بود.

نه صبحانه و نه نهار خورده بودم. کمی برای شام غذا خوردم. و تازه تونستم کمی روی پایم بایستم.

شب دو تا خانوم اصفهانی آمدند. لحظه ی ورود سوال پیچشون کردم و همه دعوام کردند که مگه مفتّشی؟! در نجف اقامت داشتند. آمده بودند کربلا. شب شد و موندگار شده بودند. آمدند اینجا تا صبح... توی همه ی عکسهای دسته جمعی آخریمون، این خانومها هم هستند.

یکی شون بعدا بغلم کرد و کلی التماس دعا گفت. نمیدونم چی ازم دیده بود. ولی حس خیلی خوبی بهم داشت. شبیه خاله فرزانه اصفهان بود.


امشب ادامه دارد...

  • narjes srt

سلام

چهارشنبه 10 اذر 94

کم کم مهمانهای انتصار و ابوحیدر می آمدند. فک و فامیل. لزوما و حتما من بهشون معرفی میزدم. اونها به من معرفی میشدند. منم قاطی شون میکردم!! خاله ها و عمه ها. زن داداش ها و بچه های اینها.

معاشرت مفصلی با خواهر های انتصار داشتم. یعنی اولش خیلی خجالت میکشیدم. شاید ده نفر یا بیشتر دورم جمع میشدند به تماشا!!! و من از خجالت سرخ میشدم... اما کم کم سعی کردم که رابطه برقرار کنم و باهاشون حرف بزنم. و فقط اونها من رو تماشا نکنند!!

طی روزهایی که فامیل اینجا بودند، من که از حرم می امدم باید اول می رفتم پیش اونها و کلی حرف میزدیم. الان یه خوبی داشت اون هم اینکه دختر یکی از خاله ها انگلیسی خوب میدانست و دیگه راحتتر حرف میزدیم. از همه چی م پرسیدند. درسم. رشته م. کارم. ازدواج. علایق. امام رضا. ایرانی ها. تکنولوژی. خیلی چیزها. ساعتهای زیادی با خواهر ها و خواهرزاده های انتصار گذارندم. شاید بیش از زمانی که توی اتاق خودمون بودم. از چشمهاشون علاقه به من میبارید و من خواهر کوچکتره که از اهالی کاظمین بود و استاد دانشگاه بود رو بیشتر دوست داشتم. گرچه که لطف همه بهم بیش از حد زیاد بود.

کل چهار شنبه و پنج شنبه رو سمانه از شدت بیماری خانه ماند و بیرون نیامد (حتی توی کیسه خوابش!)

بعد از ورود فامیل خانواده ی ابوحیدر به این نتیجه رسیدم که:  چقدر اسم "نرجس" در عراق رایجه. تقریبا هر خانواده یه دختر به نام نرجس دارهJ) چشم والدینم روشن.

شاید یکی از مهمترین دلایلی که از فردا ارتباطم با آنها بیشتر هم شد این بود که برای تماس با پدرم (بعد از قطع وای فای به لطف نسیم خانم) هیچ راهی غیر از تماس با گوشی های عراقی نداشتم. و موبایل خاله آمنه (ام زهرا) وسیله ی ارتباطی من با بابا که در مسیر پیاده روی بود، شده بود

امروز توی رواق بالا با یه خانومی شیرازی تنها و خسته و تازه از راه رسیده اشنا شدم که دیشب رو اینجا خوابیده. و کلی بانمک بود. از بدبختی هاش میگفت و هِر هِر میخندید. (یاد آقوی همساده می افتادم) از خاطرات مسیر پیاده روی هم میگفت (شک در ساعت نماز صبح و چندین بار نماز خواندن جماعت...) و میخندید. یاد خانم خادم شیرازی افتادم که میگفت هر جا شیرازیا باشن هِره و کِره شون براهه.

یک نکته ی مهم که شب اربعین متوجه شدم این بود که ورودی همیشگی من به حرم امام حسین ورودی شماره ی 8 بود... همون باب سلطانیه. و یا باب الرأس که میشد ورودی شماره ی 7... ای الهی که فداتون بشم منننننننننننن...        در حرم حضرت عباس هم همیشه از درِ امام کاظم وارد و خارج میشدیم...

 چهارشنبه عصر توی معاشرت با خاله ها بحث قرآن شد و اینکه ایا من دوره ی علوم اسلامی خوانده ام یا نه؟ که گفتم نههه!!. فقط قرآن خوانده ام و حافظ قرآن هستم. که بسیار تشویق شدم. (عاشق تشویقهای انتصار هستم با چشمهاش بیشترین حد نوازش رو میکنه...) بعد نمیدونم چی شد که یهویی دو تا خاله ها ویرشون گرفت که از من امتحان بگیرند. اونم چی؟ "سوره ی یس" اوکی. شروع کردم. خاله بزرگه همراهی م کرد. گاها اشتباه میخواندیم که خاله ام زهرا رفت گوشی ش رو اورد و باهاش از روی قرآن ما را تصحیح میکرد. به خودم هجده میدم! خاله ها خندیدند و خاله چشمک زد که عالی نیستیا... !! ولی تجربه ی قرائت قران همراه با عرب زبانان و با لحن اونها برایم یه تجربه ی فوق العاده بود.

زهرای خاله از همه اسمهاشون رو میپرسید و معنی ش رو میخواست. بعد میامد از من میپرسید. منم به عربی و انگلیسی براش توضیح میدادم. اینجا یه چالشی پیدا شد که چقدر مهمه که اسمها معنی خوبی بده. و مفهوم خوبی رو منتقل کنه. (افسانه خانوم شهرکردی چه ناراحت بود از اینکه معنی اسمش یعنی: قصه ی دروغ!! گفت اینم اسمه روی من گذاشتن؟؟ اسم برادرهام همه قشنگه سید مسعود سید حسین سید حسن فلان. بعد من افسانه سادات. آخه اینم شد اسم. آدم روش نمیشه بگه اسمم چیه... اونقدر ناراحت بود که فقط میشد باهاش همدلی کرد...)

عمده ی اسمهایی که اینجا شنیدم اسمهای مذهبی بوده. ولی یکی مثل "شَهِد" با افتخار گفت: اسمم یعنی عسل... گفتم از بس که خودت شیرینی...

نماز ظهر وعصر  را در حرم حضرت عباس خواندم. بسیار شلوغ بود. یه جایی پیدا کرده بودم توی صحن و زیارت نامه خواندم رو به ضریح بالا. و بعد منتظر نماز بودم. اما گرسنگی و ضعف حالم رو بد کرده بود. از مردم اطرافم پرسیدم که کسی چیزی شیرین داره؟ فشارم افتاده. و یه خانومی بهم مقداری آجیل داد  و یکی دو تا شکلات داد. تشکرکردم و یکی از شکلات ها رو برگردوندم. گفتم بدرد یکی دیگه میخوره. از تهران آمده بود. گفت بدون ویزا آمده ام. خانواده ام آمدند من استراحت مطلق بودم! دلم نیامد آمدم ترمینال یه اتوبوس یه نفر جا داشت. امدم مهران. با یه پسره که سرباز بود و هیچی نداشت دلمون شور میزد که حالا چی میشه. برای هم دعا میکردیم... یهو سرباز مرز کشید کنار و گفت شماها بیایید رد بشید. و ما رد شدیم. حتی پاسپورت هم نشون ندادم. و امدم کربلا. بعد اشاره کرد به حضرت عباس که: برنگردم بیفتم بعد همه بگن تقصیر خودته هااا... شما منو دعوت کردید بقیه ش رو تضمین کنید.

چهارشنبه بعد از نماز توی صحن حضرت عباس خوابم گرفته بود و حوصله م سر رفته بود. دیدم خییییلی شلوغه یهو بی اختیار نقش راهنمای زائر رو ایفا کردم. رفتم ایستادم روی یک سکو که کنارم خدام مرد بودند و خانومها رو راهنمایی میکردیم. کارم فقط قربان صدقه ردفتم. جواب سوال دادن. به عربی و فارسی و انگلیسی راهنمایی میکردم. خلاصه که از ازدحام بسیار بسیار شدید تا خلوتی کامل، آنجا ایستادم و یه حال فوق العاده خوب رو تجربه کردم... آخ جون به یه دردی خوردم!!

چهارشنبه شب دو تا خانم به خانه ی ابوحیدر آمدند که شهرکردی بودند. یکی شون به طرز وحشتناکی پا درد داشت. اولا که تاولهاش رو ترکونده بود و عفونت کرده بود. بعد هم چون نمیتونسته خوب راه بره پایش پیچ میخوره و استخوانهای کف پاش به نظر ترک خورده بودند چون حتی نمیتونست پایش رو روی زمین بذاره. بی اندازه خوش برخورد و مهربان بود. اسمش افسانه سادات بود. نزدیک 50 ساله بود و بچه دار نشده بود. نمیدونید چه محبتی به محمدحسین میکرد. تقریبا از وقتی او آمد مسؤل غذای بچه شد! اونقدر که ما شب اخر زهرا رو بردیم و محمد حسین پیش اینها موند. ما که برگشتیم خوابیده بود. افسانه خانوم زن عموی دختر جوان همراهشان بود.

یه گروه قمی آمدند که بعد از نسیم اینها رفتند اتاق عقب... نمیدونم ویژگی اون اتاق این بود که آدمها درونش نخاله میشدند یا چی؟! ولی اینها هم خیلی آزار رسادند به اهل خانه و ما... وای فکر کن سر سفره به سکینه میگه: یه ترشی ای چیزی بیار غذا از گلومون بره پایین... وای خدای من مگه خدمتکارته؟؟؟؟!!! اون یکی رفته آشپرخونه به انتصار میگه: یه دست به خونت بکش شماها چقدر کثیف هستید!!!!!!  واای خدایاا ببخش ما اینقدر بد هستیم...  یعنی هر گروه جدیدی می آمدند با گروه ما دعواشون میشد هاااا... تازه کلی اولش قوانین رو میگفتیم که اهل عزیز این خانه به اندازه ی کافی کار دارند پس ما همه ی کارهای خودمون رو خودمون انجام میدیم. یعنی شستن ظرفها/ جمع کردن سفره/ جاروی اتاق/ شست و شوی دستشویی و روشویی و حمام و ... ولی فقط ما بودیم که این کارها رو انجام میدادیم سایر دوستان فکر میکدرند آمده اند هتل و بقیه (حالا هرکی که بشه) وظیفه ی خدمت رسانی بهشون رو دارند!!!!!!!!! واااااا

از روز سه شنبه حجم جمعیت ورودی به شهر کربلا و به خصوص محدوده ی بین الحرمین اونقدر زیاد شده بود که گاها میرفتم می استادم روی پله کان های فلزی که برای انتقال سریعتر جمعیت در نزدیکی ورودی های دو حرم گذاشته بودند و به یه نقطه خیره میشدم... میشد به وضوح موج جمعیتی که اضافه میشد و جمعیتی که بهم فشرده و فشرده تر میشدند رو دید... به وضوح... یه چیزی رو شنیده بودم اما الان فکر کنم بهش ایمان آورده ام که:" در ایام اربعین زمین و شهر کربلا کِش میاد!! وسیعتر میشه". آخه چطوری 27 میلیون جمیعت رو جا داد؟؟ من نمیدونم. یعنی واقعا نمیفهمم. یعنی امسال خودم بودهااا اما باز هم نفهمیدیم که چطوری میشه دقیقا!!

روز چهارشنبه تنها و ازاد بودم مدت زیادی رو حدود عصر توی بین الحرمین ماندم به تماشای دسته های سینه زنی و زنجیر زنی که از حرم امام حسین به سمت حرم حضرت عباس میرفتند. دسته ها مربوط به عشیره ها و قبایل و شهرهای مختلف عراق بودند. (و بعدا دسته های ایران/ لبنان/ افغانستان رو هم دیدم. دسته ی باشکوه و منظم و عجیب که تقریبا رژه بود بیشتر تا دسته ی معمولی حزب الله لبنان یکی از تأثیرگذار ترنی هاشون بود) خلاصه، بزرگان قبیله یا عشیره در صف اول می ایستادند و بقیه پشت آنها. یه ویژگی دیگه ای که این دسته ها داشت این بود که محدوده ی مشخصی رو به خودشون اختصاص میداند و این محدوده رو با بندهایی که افراد مختلف به کمر بسته بودند و دور تا دور دسته قرار گرفته بودند مشخص میکرد. هیچچ غریبه ای حق ورود به داخل این محدوده رو نداشت و آنها اجازه داشتند که بدون تفتیش وارد محدوده ی حرم ها بشوند. برای همین کاملا باید همدیگه رو میشناختند و اعتماد داشته باشند. شبهای بین الحرمین ولی بیشتر ایرانی ها دور هم جمع میشدند و یکی میخوند و بقیه سینه میزدند. بسته به حال و سوزی که ایجاد میشد یهو میدیدی یه جمع خیییلی بزرگ دور یک نفر تشکیل میشد و یه حال خوبی در جریان بود...

توی مسیر برگشت به خانه قبل از غروب که هم گرسنه بودم و هم حال خوشی نداشتم و کم کم تب داشت شروع میشد، یه جایی یهو شنیدم یه آقایی فریاد میزنه زائرهای ایرانی بفرمایید غذای ایرانی... بفرمایید قرمه سبزی... (وای چه خوب. چقدر هوش قرمه سبزی کرده بودم توی این روزها اولین سفارشم به مامان قرار بود همین باشه!!) رفتم جلو. حس کردم صف هست. آقاهه گفت بفرمایید. گفتم غذا میخوام حوصله ی توی صف ایستادن رو هم ندارم. آمد کنار و گفت بفرما اصلا صف نیست. و یه ظرف بزرگ بهم قرمه سبزی داغ داد. بویش مستم کرد... خیلی خیلی خیییییلی خوشمزه بود. بی اندازه بهم چسبید...

اونقدر مسیر شلوغ بود که تا برسم خانه شب شده بود!! توی مسیر دیدم یه جایی یه چیزی شبیه پیتزا دست بچه هاست. پی ت زاااا!!!!!!!!!!!!!! وااا مگه میشه؟!! رفتم توی صف برای اولین و آخرین بار!! خیییییلی بدون صف آمدند جلو و خییلی توی راه بودم تا نوبتم شد. حتی حال نداشتم با مردم دعوا کنم! یه چیز داغی داد کف دستم. نگاه کردم: نون تافتون بود که رویش رب مالیده بودند و بوی روغن زیتون میداد یه کمی هم گوشت چرخ کرده توی رب بود!! این بود پیتزایی که بخاطرش یک ساعت توی صف استادم!!! (واقعا که...)

مدام برای خانه مینوشتم که بهم بگید چه خبر؟ فرانسه چی شد؟ اینجا خبری نیست؟ بمبی چیزی؟؟!! مدام میگفتند هیچ خبری نیست... ولی آقا نامه ی دومی به جوانان غرب فرستاده اند. گفتم سریع متن نامه رو برام بفرست. نیمه شب بود که خوندمش... و به تدبیر و مهربانی این رهبر بزرگ افتخار کردم. خدا حفظت کنه...

سعیده و همسرش آقا افشین (به عنوان: درکه ای های پایه) مدتها قبل بهمون معرفی شده بودند و منتظرشون بودیم. توی راه پیاده روی بودند و قرار بود به ما بپیوندند. یه نسبت دوری هم با فرشته خانوم داشتند. چهارشنبه شب شده بود که رسیدند. خسته و له. سعیده که شاید همسن من به نظر میرسید خیلی ارامتر از چیزی بود که توصیف شده بود. و بلافاصله هم خوابید. به نظر همه بارشون خیلی زیاد بود برای سه روز!! آنها هم به گروه برگشت مان اضافه شدند.


  • narjes srt

سلام

              بدلیل گذشت زمان از این روز به بعد رو خیلی دقیق توی حافظه م ندارم. نکاتی رو که یاد داشت کرده ام رو مینویسم:

                                                                بنابر این ترتیب اتفاقات هم لزوما رعایت نشده!

یکشنبه 7 آذر94

؟؟؟!!!

*********

دوشنبه 8 اذر94

از صبح به دلم افتاده بود امروز پول و پاسپورت ببرم! بردیم. اما فقط دو تا سربند برای فسقلی ها خریدم. (و به ضریح ها تبرکشون کردم) افسانه اینها گفته بودند مضیف حضرت عباس با پاسپورت غذای مفصل میده! حدود ساعت 3 بود که آمدیم بالا. و به چه بدبختی به خادم حرم فهماندیم که میخوایم نهار بخوریم این هم پاسپورت. گفت پاسپورت نمیخواد. این پشت میدهند. حالا اون پشت کجاست؟؟ وای یه آبروریزی بد این بود که جلوی وضوخانه ی آقایون فکر میکردیم ورودی غذاخوریه!! وای الان هم که یادم میاد خجالت میکشم. چقدر توقف زشتی بود اونجا. و بد بود که اصلا نمیفهمیدند حرف ما رو!! خلاصه از در خارج شدیم کفشهامون رو پوشیدیم و راه افتادیم به سمت پشت حرم. که از مقابل مضیف گذشتیم. نهار هم تمام شده بود. ظرفهاش هم شسته شده بود. بی اندازه بی حال بودم. به زور خودم رو کشیدم تاااا پشت تل زنبیه (یعنی هیچ جای دیگه غذا پیدا نکردیم. اونجا هم برنج و خوراک لوبیا میداد! اما اونقدر گرسنه بودم که ایستاده و توی خاک و خل و توی شلوغی خوردمش!! اصلا خوشمزه نبود! سمانه اصلا نخورد!!

در اقامت مقابل ضریح حضرت عباس وقتی ضعف کرده بودم. خانوم بغلی بهم یه تیکه نان خشک داد که طعم زیره میداد و شور بود. خوب بود کمی فشارم را بالا آورد. معاشرت کردیم. سی سنگانی بود. وقتی دید میشناسم و ذوق زده ام از زیبایی شهرشون. کلی تعریف کرد از باغها و طبیعتش. خانوم بغلی ش که اصفهانی بود گفت: ای خدا یه ماشین به ما بده بریم این جاها رو ببینیم. آنچنان از ته دلش ارزو کرد که یهو همه ی اطرافیان برگشتند و نگاهش کردند. من گفتم ایناهااا. این آقا اینجاست. ازش بخواه. این کمترین چیزی که دست اینهاست... برگردی اصفهان ماشین دم در خونتونه... و همه خندیدیم... یه جوری مطمئن بودم دعاش مستجاب شده... از خانوم سی سنگانی شماره تلفن گرفتیم. من روی نقشه ی کربلا نوشتمش...

من ندیدم اما یکی از خانومها بلاخره راز قیمه های عربی رو کشف کرد. او دید که انتصار همه ی موادی که درون قیمه میریزیم رو توی قابله ریخت و درش رو بست و زیرش رو روشن کرد و رفت!!!! برای همین قیمه هاشون اگرچه که نسبتا (بخاطر مواد اولیه هااا نه بخاطر طعم دهنده هاش) مزه ای شبیه به قیمه ی ما رو میده ولی قیافش بیشتر شبیه قیمه ایه که از درون مخلوط کن خارج شده باشه!!! لِه لِه لِه... و خب طبیعتا اصلا اشتها بر انگیز نیست مگه اینکه... ;)

یه نکته غذایی دیگه این که: میدونم لزوما همه ی خانواده ها و اقوام ایرانی از ادویه به تنوعی که ما توی خونمون استفاده میکنیم استفاده نمیکنند. اما حداقل فلفل و زردچوبه  رو که دیگه نمیشه حذف کرد!! فکر کن غذای بدون اینها چه طعمی بده... اه... حالا من به این دو تا دارچین رو هم اضافه میکنم. یعنی به غیر از غذاهایی که سبزی داخلشون دارند هرررررررررر خوردنی دیگه باید طعم دارچین بده وگرنه خوشمزه نیست!! و خب این جماعت اصلا چیزی به نام دارچین رو انگار نمیشناسند... یعنی خوشمزه ترین خوراکی هایی که من توی این چند روز خوردم همون غذاهایی بوده که ایرانی ها پخته اند و درونش کلییییی دارچین ریخته اند. یعنی اونقدر بهم فشار آمد که توی همون زمان پیاده روی نیت کردم که انشالله سال دیگه حتما با خودم مقدار زیادی دارچین ببرم و به موکبها بدم تا بلکه غذاها طعم بگیرند و از مزه ی اب دادن بیرون بیان!!!!

امروز خانومهای اسلامشهری نذر گوسفند داشتند. خریدند و توی حیاط پشتی کشتند. و خودشون رفتند حرم. الهی بمیرم! جان انتصار و سکینه در آمد از بس که این ماجرا براشون کار اضافه درست کرد... من که هیچی ندیدم اما قیافه هاشون شب اونقدر خسته بود که رمقی برای حرف زدن و حتی لبخند زدن نداشتند. حالا این وسط خانومهای اتاق ما همه هوس کرده بودند که لباس بشورند. کلی لباس وسط اتاق روی هم انباشه شد. و جالب بود که بدشون هم می امد که اونها لباسهاشون رو پهن کنند!! و به من سفارش کردند که تو بلدی برو بگو دور ماشین رو روی تند بگذارند که ما قبل اینکه بخوابیم خودمون لباسهامون رو پهن کنیم. خرده فرمایشها هم همچنان ادامه داشت. و من که کلا معذب بودم باید مدام میرفتم اون طرف و می امدم... یه بار که دیگه از دستوراتشون کلافه شده بودم رفتم بیرون که دیدم انتصار میخواد لباسهای سری قبلی رو از ماشین در بیاره. وااای خدای من وقتی خم شد تا لباسها رو از ته ماشین لباسشویی (سطلی بود) بیاره بیرون، چنان صورتش از میزان درد جمع شد و به خودش پیچید و ناله کرد یا علــــی... که من اساسا ریختم بهم... یعنی دیگه نمیفهمیدم دارم چکار میکنم. نزدیک بود گریه م بگیره. کاری از دستم بر نمیومد. بلافاصله دوباره خم شد و لباسهای اتاق ما رو از زمین برداشت و به چه زحمتی ریخت توی ماشین. و چند دقیقه فقط ایستاد... و من میدیدم زن بیچاره باردار بعد از این روز وحشتناک سخت الان دیگه تحملی نداره که روی پا بایسته... به سرعت برگشتم توی اتاق و فقط ایستادم در سکوت. دیگه نمیشنیدم خرده فرمایشات رو که همیچنان ادامه داشت... فقط گفتم: حال انتصار اصلا خوب نیست... بخاطر لباسهای ما درد زیادی کشید. و نشستم زمین. دیگه نرفتم بیرون. خانمها رفتند و به کارها رسیدگی کردند. L((((((... (این دومین باری بود که به شدت از لحاظ روحی بهم ریختم. یعنی یادآوری صورت دردناک انتصار باعث میشه درد توی همه ی بدنم بپیچه...) تا صبح نخوابیدم!!

نسیم... دختری که تماس گرفته بود و خبر داشتیم که داره میاد خونه ی ابوحیدر و با انها آشناست. امد با دو تا خانوم دیگه. بروجردی بودند. فقط چند لحظه توی اتاق ما ماندند و بعد رفتند توی اتاق عقبی. بخاری را هم بردند. اتاق را داغ داغ میکردند. اصلا رعایت حضور مردهانی خانه ی را نمیکردند. وای کار به جایی رسید که انتصار بهشون تذکر داد.!!! مردهاشون میامدند پشت در خانه وقت و بی وقت و به شدت در را میکوبیدند. اتاقشون به شدت کثیف بود. حمام رو بهم ریختند و از وسایل دیگران استفاده میکردند. با خانومهای اتاق ما بحثشون شد چند بار.  خلاصه همه خیلی باهاشون مشکل داشتیم. بی فرهنگی و بی شعوری رو به نهایت خودش رسونده بودند!! چهارشنبه رفتند. و از سه شنبه وای فای قطع شده بود. بعدا فهمیدم بخاطر نسیم قطعش کرده اند. یعنی وای خدای من.... واااای که ما چقدر بد هستیم... (یه چیزهایی ش رو حذف کردم...)

 

***********

سه شنبه9 اذر94

 اکبر سه شنبه بخاطر تماسی فوری برگشت ایران. ساعت 11 صبح از کربلا خارج شد. و ساعت 2 شب سیم کارت عراقی ش خاموش شد. یعنی همه ی این مدت رو در راه بوده. از طریق شلمچه برگشت و شب رو مهمان حاجی بوده. 

خبر رسید که مرز مهران به کل و از دو طرف بدلیل حجم بالای زائران بسته شده!

آخرین باری که همراه سمانه توی دالان زیارت قرار گرفتم روز سه شنبه عصر بود. خیلی شلوغ بود خیلی. ......  آقای خادم جلوی ورودی ابراهیم مجاب یه دریچه بود بازش کرد و گفت برو... و رفتم توی آخرین مسیر دالان. و رسیدم به ضریح... یه حال خوب... یه توقف طولانی... و های های گریه... زیارتی کوتاه خواندم و نمازی کوتاه. و آمدم کنار در طلایی ایستادم. ...

امروز خانومهای اسلامشهری شله زرد پختند. ما مشغول نظافت خانه بودیم به شدت. نزدیک ظهر بود که آماده شد. توی ظرفهای کوچک ریختند و توی خانه و و بالا و حسینیه و کوچه پخش کردند. خوشمزه بود. پرررررر از بادام... یه ظرف کوچیک داغ داغ خوردم.

امروز خیلی زودتر یعنی حدود 1.30 رفتیم سمت مضیف. دیگه میدونستیم کجاست. اما صف بود. اونم چه صفی!! ما هم مردم ایستاده در صف... و رعایت نکن صف... گرسنه و عصبی بود. چه حرصی میخوردم از کسانی که هیچ حق دیگران رو نمیفهمیدند و با اینکه مستقیم توی چشمشون نگاه میکردم و میگفت الان من از تو راضی نیستم. چه زیارتی امده ای؟ توی چشمم نگاه میکرد و میگفت: برو بابا!!  ساکت شدم. توی خودم فرو رفتم و فکر کردم چقدر حق مردم بر گردنمه که میدونم یا نمیدونم. و چطور میشه این ادمها رو راضی کرد. و اگر به جهانی دیگر و حساب و کتاب در اون ایمان داشته باشیم چقدر اوضاع سخت میشه... خشمگین بودم و ساکت... تا نوبتم شد. یک ظرف چلوکباب اعلا گرفتم. و امدیم جلوتر و بلاخره یه جایی پیدا کردیم که بشه ایستاد و غذای خوشمزه خورد. بی اندازه خوشمزه بود. بی اندازه. ممنونم عمو جان. اما غصه داشتم از مَردمم...

بالا سر امام حسین در صحن نماز جعفرطیار خوندم. با توجه به تجربه ی مشهد قرار بود که دعای سجده ی آخر رو سمانه برام بخونه. کلی تمرین کرد. ولی هول شد و اشتباه کرد و تا سرم را برای سجده ی آخر روی مهر گذاشتم دعا را خواند... با مهر بلند شدم و دعا رو نشسته خواندم. بعدش کلی خندیدم و بوسیدمش. خانومها اطراف همدلی کردند... حس خوبی بود. کلی دعا و نماز خوندم...

امشب آخرین شبی بود که امکان خرید برامون وجود داشت. به پیشنهاد سمانه قرار بود به عنوان یادگاری برای بچه ها یه چیزی بخریم. اولش که میخواستیم فقط برای عشقمون سکینه بخریم. بعد گفتیم خب مامانش چی؟ و بعد بچه ها هم اضافه شدند. کلی فکر کرده بودیم که چی مثلا؟؟ اما نمیدونستیم! و اینکه مطلقا قرار نبود براش وقت مجزا بذاریم و بریم بگردیم. قرار بود یه چیزی توی مسیر بگیریم. خلاصه در مسیر برگشت امشب برای اولین و آخرین بار چشممون به بساز فروشندگان مسیر بود. خیلی زود دو تا روسری خوشگل و جنس عالی برای سکینه و انتصار خریدیم. لزوما میخواستیم برای علی توپ بگیریم. کلییییی گشتیم. خسته و نا امید شده بودیم که بلاخره یه جایی داشت. توپهای زنگی خوشکل جغجغه ای که وقتی میزدی زمین چراغش رو شن میشد هوا هم میرفت ;) قیمت؟ سه هزار تومن!!!! وای نه خیلیه... کلی چونه زدیم اما فایده نداشت. فروشنده مرغش یه پا داشت. یه آقای ایرانی با لهجه ی خیلی غلیط جنوبی آمد و پرسید مشکل چیه؟ گفتم اینو میخوایم میگه سه تومن. گرونه. به عربی به فروشنده گفت اینو 2.5 بده. فروشنده حتی چهره ش عوض هم نیمشد باز میگفت نه. بعد پرسید 3 تومن؟ پول ایرانی؟ یعنی هزار دینبار عراقی؟ گفتم آره. گفت خوبه دیگه. خیلی خوبه. و بعد برایم از قیمت اجناس و حمل و نقل کالا در کشورهای حاشیه ی خلیج فارس گفت. و اینکه اگه کمتر از این بفروشه خیلی ضرر میکنه. بعد گفت من خودم ناخدام با لنج از کویت و قطر جنس میارم گناوه... و من... وااای کم مونده بود غش کنم... ناخدا؟!! اونم بوشهری؟!! ای جون دلم... دیگه روی حرفش حرف نزدم. بهش گفتم آخه اینو برای خودمون نمیخوایم که. برای خودشون میخواییم. گفت یعنی چی؟ گفتم میخوایم به بچه ی صاحب خونه ای که مهمونش بودیم هدیه بدیم. نگاهم کرد و گفت: این کارتون خیلی ارزشمنده... عالیه آفرین.. تشویقش بیشتر ذوق زده ام کرد. خریدیمش... بعد هم سه تا گل سر برای دخترک ها خریدیم. و مال رقیه رو یه کمی متفاوت تر که مثلا بزرگتره... شاد و خوشحال و خندان و ذوق زده (انگار که مالِ منه!) آمدیم خانه.

امشب نیلوفر به جمع ما اضافه شد. نیلوفر برادر زاده ی علی هست. همراه برادرش آمده بودند کربلا. دو تا بچه!! (نیلوفر 20 ساله و محمد 17 ساله هستند) اولش فکر میکردم خیلی لوس و تیتیش مامانی باشه اما به مرور دوست داشتنی شد. تنها بود... زیاد... مشکلی که خیلی در خانواده های 4 نفره میبینم. و اینکه برادرش همراه ما نیامد و ماند... (روز اربعین که تمام مدت افتاده بودم شنونده ی یه اتفاق خنده دار بودم که هروقت یادم میاد باز لبخند میزنم به نوجوانی... : محمد برادر نیلوفر آمد دم در دنبالش/ دخترک های فامیلِ انتصار متوجه شدند. اول که سرک میکشیدند که ببیننش. بعد هم مدام میگفتند جمیل جمیل!!/ بعد یهو نیلوفر صداش کرد . همه جیغ کشیدند محمــــــــــد/ و هر و کر میخندیدند و حرفهای نوجوانانه میزدند... خندم گرفته بود... نیلو که آمد بهش گفتم داداشت خواستگار داره... و کلی خندیدیم...)


یهویی این قسمت تمام شد!   ;)

  • narjes srt

سلام

شنبه 6 آذر94

بعد از نماز افسانه گفت برید با حاجی خداحافظی کنید. توی کوچه بود. چقدر هوا خنک بود. تشکر کردم از بودنش... حلالیت طلبیدم از آزارها و غُرهام... او هم گفت حلال کن... و خدانگهدار... رفت... دلم گرفت...  (اگه حاجی نبود و باهاش آشنا نمیشیدیم، کل سفرمون یه جور دیگه بود. انشالله برای سال دیگه حتما با او هماهنگ خواهیم کرد. و یه برنامه میریزیم که همهههه جا بریم. به خصوص یه جاهایی که مطلقا در شرایط دیگه نمیشه رفت (مدائن و یه مقبره هایی توی بغداد که...  هه!! باز برنامه چیدم. ببینیم خود حضرات معصومین چی قسمتمون میکنند... الهی که باشیم. حالا هرچی خواستند نوش جونمون ;)

خوابیدم. بعد از صبحانه اتاق را جمع و جور کردیم. زهرا اینها که رفتند، جارو برقی را گرفتم و اتاقمون رو جارو کردم. لباسها رو جمع و جور کردم. و به کارهای خرده ریزم رسیدم. منظور اینکه خیلی طول کشید و تقریبا نزدیک ظهر شده بود که با سمانه آماده شده بودیم بریم حرم که، انتصار پرسید: نرجس میتونی سالاد درست کنی؟ با اشتیاق گفتم آرهههه. و بعد یه ظرف پر از کاهو و کلم بنفش و گوجه و خیار مقابلم بود. خیلی خوشگل خرد کردم و توی ظرف چیدم و تزئین کردم. سکینه که دید فریاد زد وااااااااو... و من خندیدم. ذوق کردم که سلیقه ی ایرانی را دید. تا آمدیم از خانه خارج بشیم اذان شده بود. توی خانه نماز خواندیم. و بعدش بلافاصله سکینه با یک سینی بزرگ وارد شد. واااااااای آخ جووون... سمبوسه و کتلت خشک و کمی سالاد تزئین شده و ترشی خوشمزه و زیتون و نان... یعنی من و اینهمه خوشبختی محاله.... بی اندازه خوشمزه بود. بی اندازه.....

بعدش تازه زدیم بیرون. حالا احتمالا!! میدونیم که مسیر درست کدومه... از خیابان شهدا رفتیم و از باب سلطانیه وارد حرم اباعبدالله شدیم. بلافاصله وارد تونل زیارت شدم. ارام ارام جلو میرفتم. توی فضا صدای زیارت عاشورا می آمد. همراهش خواندم. بعد همان صدا دعای فرج خواند... بعد فریاد لبیک یا حسین... اووف همه جا میلرزید... بعد دعا میکرد... برای همه... برا رزمنده ها... برای بیمارها... برای مسافرها... و...

باز هم از همون مسیر قبلی رفتم. و باز هم یه فضای باز برای زیارت داشتم. حالا اینبار یادم بود که سلامها رو برسونم... دعا کنم... برای همه... و ببوسم......... از طرف خودم و همه....

باز آرام کشیدم کنار. و باز هم بدون مزاحمت کمی ایستادم تا قلبم ارام بشه... بعد آرام ارام امدم بیرون... و اینبار جامعه خواندم... و بعدش نماز... و وقتی جامعه میخونم دیگه حواسم به همه هست. همه ی اونهایی که توی عالیة المضامین اسمهاشون برده میشه... حتی دوستانم در شرق و غرب عالم... وای خدایا چقدر خوبه که به ما دعا یاد دادی... که بعدا حسرت نخورم وای فلانی یادم رفت... یه دعایی که هرچی به فکرت برسه و نرسه توش ذکر شده و خیالت راحته وقتی اون رو خوندی دیگه حاجت و دعایی نیست که وجود داشته باشه و از خدا به واسطه ی اون امام نخواسته باشیش... خلاصه که "دعای عالیة المضامین" را دوست دارم...

خانومی که جلوی من نشسته بود هیبت زن عرب رو داشت. برای همین باهاش حرف نمیزدم. فقط به اشاره خواستم که کمی جلوتر بره. (نمیدونم شاید هم عربی بهش گفتم!) بعد نمیدونم چی شد که بهم یه چیزی گفت و شدیدا لهجه داشت. حدس زدم اما به شواهدی که میدیدم شک نکردم و گفتم خب حتما از اعراب آبادانیه. بعد بهش گفتم:" اااا شما ایرانی هستید؟" یه ساعته هِی میخوام یه ذره برید جلو من اینجا بایستم هِی معذبم. خندید و گفت:" مگه فکر کِردی کجایی م؟" گفتم فکر کردم عرب هستید. با این پوشش و قیافه خیلی شبیهشون هستید. غش غش خندید و گفت:" نه بابا شیرازی م" وخندیدم. گفتم منم پدرم شیرازیه. گفت کجای شیراز؟ گفتم پشت آسّونه. گفت هااا چه خوب. من هم خادم حرم حضرت علی بن حمزه هستم و کلی معاشرت کردیم. گفت هرجا شیرازیا باشن هِرّه و کِرّه براهه. و کلی خندیدیم.... خانم حَسنی...

از حرم آمدم بیرون به سمت بین الحرمین و حرم حضرت عباس. دیگه نرفتم پایین. نشستم توی صف نماز ولی یه جایی که دیگه خطر نشنیدن صدا و سقوط اجسام سنگین نباشه...

کنار دستم یه خانوم عرب بود. و خانوم دست چپی تهرانی بود. و تازه رسیده بود. خانوم سمت چپی وقتی جانمازش رو پهن کرد خیلی دلم میخواست که زیر مهری به من تعارف کنه. در همین لحظه خانوم سمت راستی یه دستمال کاغذی زیر مهرش گذاشت و یک لحظه بعد یه دستمال دیگه از کیفش در آورد و زیر مهر من دستمال گذاشت. باورم نمیشد یه نفر فکرم رو خونده باشه. برگشتم و نگاهش کردم و با همه ی وجودم تشکر کردم. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت بحرین... دلم پر از غصه و درد شد. ساکت شدم. توی دلم کلی حرف زده بودم باهاش. اینکه چقدر براشون برای مظلومیتشون برای تنهایی شون ناراحتم. اینکه چقدر نگرانشون هستم. اینکه چقدر دعاشون میکنم. ولی نمیتوسنتم همه ی این حرفها رو بزنم. ولی انگار او هم فکرهای من رو خوند. چون دستم را گرفت و فشرد... و من هم... بعد بغلش کردم و بوسیدمش... یه تسبیح بهم داد. گفت هدیه. گفت:" انتِ جمیل" و من خندیدم... بوسیدمش... بعد نماز... با عشق...

و بعد نماز،  خانه...

8 خانه بودیم بدون هیچ دردسری!!!  این به عنوان اولین روز بدون هیچ دردسر خاص در این سفر ثبت شود... ;))

از موکب کاظمین که سر کوچمون اونور خیابان بود و مال بچه های تهران بود و علی مسولیت اصلی اونجا رو داشت, نان و کباب گرفتیم. اما خانه شام هم خوردیم. شب برامون ماءالشعیر و شیرینی هم رسید. خلاصه زیادی خوش گذشت...

حالا خوبه از محمد حسین بنویسم (گرچه که امروز رفته نجف و اصلا خانه نبود) پسرک نه ماهه، جیگر من شده بود. گرد و سفید و تپلی. بسیار خوش اخلاق و مهربان. مطلقا هم بهانه ی مامانش رو نمیگرفت و بسیار معاشرتی بود. یعنی دقیقا همون چیزی که خوراک منه. و طبیعتا هیچکی براش خاله نرجس نمیشد. یعنی صبح تا چشمش رو باز میکرد دنبال من میگشت و شب قبل خواب حتما مدتی رو با من میگذروند. با خنده ی من از هر کاری که مشغولش بود دست میکشید و قهقهه میزد و خلاصه بی اندازه به من حساس بود. (آخ آخ طرف عاشق حرص خوردن های من بود. نمیدونم چکار میکردم که هر وقت من عصبانی بودم عکس العمل آقا غش غش خندیدن بود که دلم میخواست کلّه شو بکنّم!!)  اگه مشغول کار خاصی بودم یا روزهایی که مریض بودم، فسقلی پکر بود. هِی میامد نزدیکم و با صداهای خفیف صدایم میکرد و نگاهم مکرد اونقدر که حتما یه عکس العملی بهش نشون بدم. آخرش هم آقا با این عشقشون مریضم کردند... (زهرا همش عذاب وجدان داشت که بچه م سر و صدا میکنه و شب گریه میکنه نمیذاره بخوابید. من گفتم کلا با هیچی ش مشکلی ندارم(کل زمان با محمد حسین بودن رو همش یاد مهدیار بودم!! عزیز دل خاله)  حالا مامانش میخواست اینو ثابت کنم!! فرداش خواب بودم محمد حسین رو انداخت به جونم. دست میکرد توی چشمم گوشم بینی م. موهامو میییییییکشید. وای جیغمو در آورده بود!!! بعد روز اول سرماخوردگی ش یهو یه عطسه ی خیس گنده توی صورت اینجانب کرد و... همانی شد که نباید می شد...) روزهای آخر همه نگران صبحِ روز اولی بودیم که توی خونه ی خلوتشون بیدار بشه و خاله نرجس نباشه... الان به شدت دلم براش تنگه.... :(

                                                                                    


اما علی کیه؟ علی آقا یکی از اقوام دور افسانه بود یعنی دقیقا پسر خاله ی شوهر خواهر افسانه. و خواهرش شماره ی علی را به او داده بود که اگر کربلا جایی پیدا نکردیم باهاش تماس بگیریم. چون او ساکن کربلاست. 5 ساله آمده کربلا و خانه و زندگی و ماشین داره برای خودش و شیرینی فروشی زده. در واقع اولین کسی بوده که شیرینی های ایرانی رو به عراق و کربلا آورده. از کیک تولد و جشنها تا شیرینی های تر و خشک و سنتی... (الان چندین شعبه داره)  مغازه ی بزرگ و شیکی داشت. کارگرهاش اما همه عراقی اند. اینجا معروفه به علی کاظم شکرچی. اما اسم و فامیلیش کلا یه چیز دیگه است... توی معرفی اولیه ش در اولین ملاقاتمون (وقتی آمد پشت تل زینبیه که از بی خانمانی نجاتمون بده) گفت: گاهی هم میریم داعش... و خندید!!!  او متأهله و دو تا پسر داره. اما خانوادش باهاش نیامده اند اینجا. و او هر چند ماه یکبار بهشون سر میزنه. توی محله شون در تهران در ایام دهه محرم تعزیه خوان هست و اتفاقا نقش شمر رو بازی میکنه. و نیت کرده که تا آخر صفر اون هیبت شمری ش رو بهم نزنه. برای همین وقتی که ما دیدیمش با یک ریش بلند و سبیل بلند و تاب داده به شدت با ابهت به نظر میرسید. ولی... دوست داشتنی بود!  دلم برای علی هم تنگ شده.

  • narjes srt

سلام

جمعه 5 آذر94

بعد از نماز صبح غش کردم و افسانه رفته بود حرم!!!!!

شاید حدود 9 بیدار شدم. صبحانه خوردیم و توی خلوتی خانه تازه شروع کردم به جمع و جور کوله و اتاق و آماده کردن وسایل حمام. و رفتم حمام... و آخِییشششش. کل خستگی م از تنم در رفت. همه ی لباسهام رو شستم. و سکینه زحمت کشید و انداختشون توی خشک کن.

همراه سمانه از خانه خارج شدیم. امروز در واقع اولین روز حضور ما در کربلاست. و برای اولین بار قراره خودمون بریم حرم. خب بر اساس مسیری که شب اول علی آوردمان باید تا میدان بریم و بعدش..؟؟؟؟ بعدش چی؟؟ نمیدونم... فکر کنم مستقیم رفتیم. و رفتیم... ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم به حرم نمیرسیدیم. به جاش از مقابل کنسولگری ایران در کربلا عبور کردیم که اون محدوده کلا شهر ایران بود. قرمه سبزی فوق خوشمزه، موکبهای ایرانی و کلی زائران ایرانی در اون محدوده بودند. یه کیوسکهایی در شهر کربلا دیده بودم که رویش به سه زبان عربی/فارسی/ و انگلیسی نوشته بود:" از من بپرس" و تابلو بود که کار شهرداری تهرانه! یکی ش کنار کنسولگری بود. گفتم: آقا نقشه شهر کربلا رو دارید؟ گفت بله. اما به گروهها میدیم. گفتم خب ما چکار کنیم که گروه نیستیم. گفت خب چند نفرید. گفتم دونفر. اما کلا شش هفت نفری هستیم. یه مکث کرد و یه نقشه ی عالی بهم داد. پرسان پرسان بلاخره به حرم رسیدیم. به نظرمان می آمد خیییییلی راه رفته ایم.

هنوز زیارت حضرت عباس نرفته ایم. به سمانه پیشنهاد دادم که اول بریم حرم حضرت عباس. از بین الحرمین عبور کردیم... به نظرم هنوز شلوغ نمی آمد. به راحتی کفشمان را به کفش داری دادیم و تفتیش و ورود... از باب صاحب ازمان (عج) وارد شدیم. و توی همون لحظه ی اول شوکه می شدی... چون کاملا روبروی محوطه ی ضریح توی یک سراشیبی نرم ارام ارام وارد میشدی... و وقت داشتی به حد نیاز قربان صدقه بروی...

وارد صحن شدیم. هنوز هم بازسازی این حرم تمام نشده... به نظرم کار زیادی مونده...  شنیده بودم که از پارسال کل محدوده ی ضریح به مردها اختصاص یافته. و سرداب... همون سرداب معروف، به زنانه اختصاص پیدا کرده. دو طریق ورود برای سرداب وجود داشت. یکی پله های سیمانی موکت شده بود و یکی نوار نقاله ای که با یه محفظه ی شیشه ای خوشگل مشخص شده بود. بعدها فهمیدم که دو تا ضریح جداگانه توی سرداب نصب هست. یکی پایین پا و یکی روبروی صورت... و هر کدوم محیطی برای زیارت و نماز داره. اینجوری جمعیت تقسیم میشه.

نمیدونم اولین بار از کدوم طرف زیارت کردم. فقط میدونم کمی عقب ایستادم به تماشا. یک لحظه دیدم مقابلم خالی شد. و چسبیدم به ضریح... آرام ارام. بدون کوچکترین فشاری... به وسعم بوسیدم... فقط بوسیدمش... نمیدونم چقدر طول کشید اما حس میکردم توی یک محفظه در امان هستم. آخه هیچ فشاری نبود تا اینکه یه نفر پایم رو لگد کرد و تازه به خودم آمدم... فاصله گرفتم از ضریح و هنوز شوکه ی این زیارت بودم... تازه بغضم ترکید... تازه فهمیدم چی شد... آمدم پیش سمانه که روبروی ضریح تکیه داده بود به دیوار سیمانی. بهش گفتم چی شد... و او گفت تو چقدر خوش شانسی دختر...

نماز و زیارت و عاشقی....

شاید بهتر باشه همینجا درباره ی اسم رمز هم صحبت کنم. اول راه و توی مینی بوس شلمچه تا نجف و اوایل نجف هرجایی کارمون گره میخورد حاجی یه تعدادی سوره ها و صلوات رو میگفت که بخونیم و به حضرت ام البنین هدیه کنیم. جواب میداد. اما افسانه یه میانبر بلد بود که 15 صلوات هدیه به حضرت ام البنین بود. (بعدا که حساب کردیم تعداد کلی اون سوره ها و صلواتهای حاجی هم عدد 15 بود و این عدد حروف ابجد اسم این بانو است...) خلاصه... یکبار، دوبار، ده بار.... هنوز پانردهمی رو نگفته بودیم به طرز معجزه آسایی کار راه میفتاد. چند تا مثالش رو زدم براتون... اما نکته ی جالب اینه که گاهی اصلا به خاطرمون نمیامد که الان میشه از اسم رمز استفاده کرد... هِی راههای مختلف رو تجربه میکردیم و یهو یکی میگفت:" اااا بچه ها 15 تا صلوات رو بفرستیم..." و این موقعی بود که گره باید باز میشد. یعنی به این نتیجه رسیده بودم که بر اساس حساب و کتاب خدا اگه قرار بوده باشه که ما چیزهای مختلف رو تجربه کنیم و کارمون مقداری گره بخوره، این ذکر یادمون نمیامد. و وقتی یادمون می آمد که وقت باز شدن گره بود... و بعداها، توی این روزها فکر میکردم که :" اخه خانوم چی سر شما امده؟ یا چه ابرویی پیش خدا داری که با این سرعت کار راه میندازی الهی قربونتون برم..." و قلبم تنگ میشه و بارانی...

به سمانه گفتم بیا روی نقشه ببینیم چرا اینقدر مسیری که آمدیم دور بود؟ و شوکه شدیم وقتی دیدیم چه مسیر طولانی ای رو دور زده بودیم. یعنی تقریبا 10 کیلومتر راه رفته بودیم تا به حرم برسیم!!!!!!!!!!!!! (میدونی، ما راه قَرضی داریم... باید قرضهامون رو ادا کنیم... اصلا بدنمون هنگ میکنه اگه یه روز کمتر از 40 کیلومتر راه بریم!!!!!   اه)

غروب بود که آمدیم بالا توی صحن. توی صف نماز ایستادم. ذوق زده بودم که این اولین نماز جماعت این سفرم خواهد بود. و چه خوشحال بودم که توی حرم عمو جانه... تا اذان با دخترهای جوان بغل دستی م معاشرت کردیم. یکی شون اصفهانی بود و یکی شون تبریزی... کلی تعریف کردیم از سفر و پیاده روی و تاول و غیره تا اذان گفتند. حالا یه مشکلی وجود داشت. ما در صف دومی بودیم که مقابلمان خانمها صف بسته بودند اما گفتند که اونها به جماعت اتصال ندارند. این یعنی از سمت راست به جماعت متصل بودیم. خب... نماز شروع شد. با عبارت خاطره انگیز:" غفر الله لکممممممممم ... نیّت" (که چون ملت ما عادت ندارند متوجه نشدند که این یعنی همون تکبیرة الاحرام خودمون. یعنی نماز جماعت شروع شده... و ملت منتظر تکبیر امام جماعت بودند...) که یه صدای از سمت مقابلمان (همونجایی که وصل نبودیم) آمد:" رکوع..." و نصف جماعت به خصوص همه ی صف اول به رکوع رفتند. که چند لحظه بعد صدایی دور از سمت راست آمد:" رکوع..." که مربوط به ما بود... خب اینها یعنی چی؟؟... یعنی کل نماز ملت خراب شد... و این تجربه ی تلخ رو شب قدر توی حرم امام رضا هم داشتم... و من نمازم رو ادامه دادم اما میدونستم که درست نیست... بعد از نماز یه همهمه و بحث اساسی بین ملت راه افتاد که نماز کی درسته و نماز کی درست نیست و صدای واقعی از کدوم طرفه... خب، به اولین نماز جماعتم گند زده شد!!

صد بار تکرار کردیم که همه متوجه بشن که:" لطفا به صدای سمت راستتون توجه کنیـــــــــــــــــــــــــــد..." و نماز دوم شروع شد:" غفر الله لکمممممممممممممممممم... نیّت". به طرز مسخره ای صدا بلندتر و واضحتر به گوش میرسید (خب میمردید از اول تنظیمش میکردید؟!) خلاصه، قصد داشتم سه رکعت مغرب رو به عشای اونها وصل کنم. سجده ی رکعت دوم بودیم که... از سمت چپم صدای یه همهمه ی ریز شنیدم. بعد فقط اینو متوجه شدم که در حالیکه در سجده بودم یه وزن سنگین از پهلوی چپ افتاد رویم و پیشانی م با مُهر یکی شد... دخترک ترک بغلی یهو داد زد:" آی ددم وااای" و حالا من نمیدونستم چکار کنم. بخندم؟؟ از درد فریاااد بزنم؟ گریه کنم؟؟ یا همینجوری نمازم رو ادامه بدم... به چه زوری خندم رو نگه داشتم و نمازم رو ادامه دادم... اینم عاقبت ذوقِ اولین نماز جماعت ما... پیشانی م مفصل ورم کرد... بعدا سمانه که از دور این صحنه رو دیده بود تعریف کرد که دو تا خانوم سنگین وزن عرب روی شما ها افتادند... و هر کدوم یه بخشی از بدنمون کوفته شده بود از این تصادف... یادآوری این خاطره همش خنده است... یکعالم بعدش با دخترهای بغلی خندیدیم و ناله کردیم...

بعد از نماز کمی قرآن خواندم و به مقصد خانه حرم را ترک کردیم. از بین الحرمین که هنوز میشد راحت ازش عبور کرد، رد شدیم و یه سلامی از دور به امام حسین کردیم و به سمت خانه آمدیم. به سمانه گفتم حس میکنم چقدر امروز کم راه رفته ایم!!  حالا که نقشه داریم، خواستیم مثلا بهترین مسیر رو از روی نقشه انتخاب کنیم. پس از خیابان شهدا مستقیم آمدیم جلو... خیلی که آمدیم حس کردم دیگه زیادی مسیر نا آشناست... از هرکسی هم میپرسیدیم میگفت اوووه خیلی دوره! رفتیم توی یک بقالی. آقا، شارع الحر کجاست؟ گفت خیلی دوره. گفتم: آره میدونم نسبت به حرم خیلی دوره. ولی الان کجاست؟ گفت آخه از اینجا خیلی دوره. گفتم وااا یعنی چی؟ و یهو یاد نقشه افتادم. بهش گفتم: ما میخواییم بریم اینجا. گفت بله بله فهمیدم. اما الان اینجایید... و فکر میکنی کجا رو نشون داد؟؟؟ یه جایی نزدیکی خروجی های شهر کربلا.... ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا... اواخر خیابان شیخ احمد وائلی... یعنی ما خیابان شهدا رو به جای اینکه به سمت پایین بیاییم مستقیـــــــــــــــــــم رفته بودیم بالا و الان اونطرف شهر کربلا بودیم... وای حالا چکار کنیم؟ آقاهه گفت تقریبا دو ساعت توی راه هستید تا خونتون... یه نگاه کردم به سمانه که... باشه. اوکی . اینم از زود رسیدن امشب... اینم از کم راه رفتنِ امروز... هوووف... اوکی بریم... دیگه توی هر تقاطع میپرسیدیم که :" شارع الحُر" کجاست؟ و با تعجب نگاهمون میکردند. تا رسیدیم سر یه دوراهی. یه موکب بزرگ بر پا بود. یه آقای خیلی بزرگی... شبیه بادیگاردها... با لباس عربی ... حدود 40 ساله داشت دستور میداد. مسیر را ازش پرسیدیم. جواب نداد. فقط نگاه کرد!! دلم هُری ریخت پایین...  آقا. کدوم طرف؟؟ گفت کجا میخوایید برید؟ (صبح از علی کارت شیرینی فروشی رو گرفته بودیم. ) نشونش دادیم. با تعجب بهش نگاه کرد. و با فارسی دست و پا شکسته گفت، این که دو تا آدرسه!!! ای بابا... اینو کجای دلمون بذاریم... گفتم. نمیدونم. ما میخواییم بریم شارع الحر. و نقشه را نشانش دادیم. امدم حرف بزنم اخم کرد و یه داد کوتاه سرم زد که : هیسسسس!! و من لال مونی گرفتم. شوکه ی ابهتش بودم... بعد با یه آقایی شبیه هیکل خودش و چند نفر دیگه زمزمه کنان حرف زد. و من ته دلم خالی شد... وای خدا. ما الان مطلقا نمیدونیم کجاییم... نمیدونیم اینجا چه خبره... مطلقا غریبیم... زبون اینها رو هم نمیفهمیم... وای خدا.... رحم کن... قلبم توی گلوم میتپید... فقط به سمانه نگاه میکردم و از نگاهم التماس میبارید... یهو آقاهه بدون اینکه حرف بزنه به اون طرف اشاره کرد. نگاه کردم یه ماشین گنده ی قرمز پارک بود. گفت سوار بشید. وااااااااااااای نههههه.... پیاده میریم... مشخصا و رسما و علنا بهم پوزخند زد... یعنی فقط وای خدا... ..........

چکار میتونستم بکنم. هیچی... کاملا بدون اراده به سمت ماشین رفتم و صندلی عقب سوار شدم. اون آقا دومیه راننده بود. بهش یه اشاره کرد... وای خداااااااااااااااااااا... یه پسر جوان دیگه هم جلو سوار شد. من کاملا بلند بلند ذکر میخوندم... ایت الکرسی میخوندم. یعنی اصلا کارهایم ارادی نبود... خیلی رفت... خیلی رفت... و ما شوکه که وای خدا یعنی اینقدر دور شدیم... اونقدر دور که از مقابل ساختمان حزب حاکم رد شد. همونجایی که جوونها عکس شهادت میانداختند... فکر کن کجا بودیم... کم کم مسیر اشنا شد و ضربان قلب من هم آرام شد. تمام مدت به این فکر میکردم که مرز بین خوشبینی و نگرانی چقدر باریکه... چقدر سریع میتونی اعتماد کنی و بی اعتماد بشی... و ایا این یه اعتماد متقابل بود؟؟ ما چه خطری برای او داشتیم؟؟ اما او به راحتی میتونست خطرناک باشه... وای هزاران فکر از سرم عبور کرد. تا رسیدم به ساحة العلماء و اون پسر جوان پیاده شد. و کمی جلوتر راه را با دیواره های سیمانی بسته بودند و آقاهه خیلی جدی گفت: دیگه نمیتونم جلوتر برم. و ما شوکه از این محبت و این اتفاق... لال ِلال پیاده شدیم. و او رفت... و ما اومدیم خانه. در حالیکه قسم خوردیم به کسی نگیم امشب چی سرمون اومده...

چند تا خانوم جدید (4 نفر) به اتاقمون اضافه شدند. از اهالی اسلامشهر بودند...

قراره فردا حاجی برگرده ایران... قراره زهرا اینها باهاش تا گاراژ بروند تا برن نجف زیارت کنند و پیاده روی کنند و برگردند کربلا. توصیه های لازم رو بهش گفتیم. پرچمم رو بهش دادم و گفتم شوهرش ندی هاا!!

تلگرام رو چک کردم و فقط خوابیدم...

  • narjes srt

سلام

به دلیل سرعت بالای تایپ به نظر میاد غلط تایپی زیاد داشته باشم. فعلا وقت نمیکنم تصحیح کنم. کارم خیییلی زیاده. به بزرگی خودتون ببخشید!!

این قسمت خیلی درد داره درونش...

پنج شنبه 4 اذر94

بعد از اذان یکی یکی بلند شدیم. و توی صف تا نوبتمان بشه... یه خانومی در این شرایط لباس میشست!!!!!! یه همیچین هموطنانی داریم ما...

بعد از نماز تقریبا همه با هم از اون خانه خارج شدیم. و توی سرمای صبح توی اون کوچه پشت سر حاجی راه افتادیم. اما حاجی برگشت و به خانومهای پشت سر ما گفت که:" ببخشید مسیر ما جداست."   متعجب فقط نگاهش میکردم!! انتظار داشتم الان بریم به سمت حرم اما... یه کمی جلو رفت و مقابل اون خونه ای که دیشب اول رفتیم و گفته بود ظرفیت تکمیله رفتیم. در زدند و من هنوز متعجب بودم!!

وارد شدیم. و به شدت با محبت دعوتمان کردند به اندرونی. از در حیاط خلوت پشت وارد آشپزخانه شدیم. یه خانومی با برخوردی بسیار بسیار گرم و مهربان دعوت کرد که بشینیم. یه ربدوشام سبز ابی تنش بود که زیرش یه لباس خواب شیک با دامن کوتاه پوشیده بود. طرز برخورد و شکل آشپزخانه باعث شد ازش بپرسم:" ببخشید شما استاد دانشگاهید؟" و خندید و گفت نه! اما هرچی بود جزو طبقات فرهنگی و فرهیخته ی عراق بود. توی آشپزخانه یه نقشه ی بزرگ جهان نصب بود. عکس آیت الله سیستانی، یه سری دعا و احادیث و ... به دیوار و کابینتهای آشپزخانه نصب بود.

خانوم به سرعت مشغول آماده کردن صبحانه برای ما و برای تعداد زیادی مهمان مرد که داخل خانه بودند شد. خواستیم کمک کنیم اما اجازه نداد. ما هم آرام نشستیم به تماشا. یکی و نصفی شانه تخم مرغ پخته و خامه، مربا !!!!!!، پنیر، نان صمون و چای عربی برای آقایون فرستاد. یکی از مهمانها بهشون یک ظرف پسته داده بود که اون رو جلوی ما گذاشت. مثل همه ی روزهای قبل نان و تخم مرغ خوردم (تنها چیزی که به خوبی تا شب نگهم میداره و گرسنه نمیشم!) یه دونه هم پسته خوردم (خب هوس کرده بودم!!) در زمان صبحانه خوردن ما که پشت میز وسط آشپزخانه صرف میشد، خانوم مشغول جمع آوری اشپزخانه شد. اشپزخانه ای که به نظر میرسید بمب وسطش منفجر شده رو به یک آشپزخانه ی بسییییار مرتب که هرچیزی جایی داشت و همه به جای خودشون رفتند و خیلی مرتب شد، تبدیل شد. بامزه که خودش دور سینک را اسکاچ کشید و آب ریخت و تمیزکاری کرد. یعنی رسما شااااخ در آورده بودیم. وای این خانوم چقدر متفاوتههههه!!!

این وسط یهو دختر نوجوانی مثلا 15-16 ساله با اضطراب وارد آشپزخانه شد. روی یکی از دیوارها یه جدول بود و شروع کرد با عجله توی جدوله گشتن. از حرفهاشون و نگاههاشون به پنجره و ساعت متوجه شدم که دخترک نگرانه که آیا نماز صبحش قضا شده یا نه؟ اون جدوله هم ساعات شرعی بود. برخورد والدین با این اتفاق خیلی منطقی و محترمانه بود. مشخصا همدلی کردند، کمک کردند. اما مشکل خودش بود. هیچ دعوا و بحثی انجام نشد. (آقا ما عاشق این خانواده شدیم. خیلی فرهیخته بودند...)

صدایمان کردند. کلا شاید نیم ساعت در این خانه نبودیم اما یه رابطه ی عمیق عاطفی ایجاد شده بود. موقع خداحافظی شرواع کردیم به معرفی. و افسانه از امام زاده صالح گفت. و آقای خانه آنجا را میشناخت. شماره دادیم و شماره گرفتیم. بیایید تهران لطفا. دلمون میخواد باهاتون ارتباط داشته باشیم. بیایییییید....

از خانه خارج شدیم. و یه بخشی از قلبمون اونجا جا موند. از بس محبت دیدیم... 

 توی مسیر برگشت اکبر برایمان تعریف کرد که دیشب چه بر سرشان آمده و چه کشیده اند از دست هموطنان بی ادب!! گویا بعد از ورود ما تعدادی مرد به آن خانه می آیند. و بهانه جویی های زیادی میکنند و واقعا صاحب خانه رو آزار میدهند. اونقدر که حاجی عصبی میشه. مشکل کمبود پتو هم مزید بر علت بوده. و اینکه رعایت نمیکنند و برخی از چند پتو برای زیر و روشون استفاده میکنند و خلاصه کار رو به جایی میرسونند که حاجی با وجود اینکه اولین نفری بوده که وارد خانه شده، میاد وسط راهرو روی زمین یخ میخوابه. و نصف شب از زور سرما بلند میشه و چادر عربی خانوم خانه (اینجا بهش میگن: عبا) رو میکشه روی سرش و تا صبح نگران بوده که اگه شوهره بفهمه چی میگه!! و خلاصه که سرما میخوره به شدت!!

وقتی از محدوده ی حرم خارج شدیم، دیگه وقتش بود که برم روی مغز حاجی که تا دیر نشده بریم سامرا... یعنی هر روش هر حرف هر ابزاری که میتونستم ازش استفاده کنم رو استفاده کردم تا بلکه نظرش رو عوض کنم که به جای اینکه الان دوباره بریم حرم کاظمین، بریم سامرا... (من دیشب با بیچارگی دل کندم دوباره این زجر رو بهم ندید. از اون طرف، نمیتونم تصور کنم که بیام عراق اونم اینهمهههههه روز. اینقدر نزدیک باشم اما سامرا نرم... اصلا مگه میشه "نرجس" سامرا نره؟؟ قبرم اونجاست... میخوام برم زیارت خودم... توی دلم زار میزدم...)

توی یه حال بیم و امید نگهمون داشت. نه قطعی میگفت که نه نمیریم. و نه میگفت که باشه بریم. و من همش امیدوار بودم شاید بتونم نظرش رو عوض کنم... فقط خودِ خدا حالم رو میدونه. هیچکی نمیفهمه توی این زمان چی داشت سرم می امد...

کم کم آفتاب طلوع میکرد. و ما توی خیابانهای خلوت شهر کاظمین به سمت حرم میرفتیم. کم کم کارمندها و دانش آموزها در شهر دیده میشدند. (در عراق مدارس روزهای جمعه و شنبه تعطیل هستند) توی مسیر اون جماعت مشهدی دیروزی رو هم دیدیم. رسیدیم حرم. از در پشتی که قراره صحن صاحب الزمان بشه وارد شدیم. گفتند: فقط یه سلام کنید و برگردید. مسیر رو میبندند و میمونیم توی راه هاااااا :(((

اقایون نیامدند و ما سه تا وارد حرم شدیم. فقط در حد اینکه یه طواف دور ضریح بکنیم و یه قربون صدقه ی مجدد و دوباره.... وای خدایا... (اگرچه دیشب و با اون زیارت جامعه اشباع شدم اما همش کمه. همش و همیشه کمه... دلم یه اقامت یک هفته ای در کاظمین میخواد...

موقع خروج از صحن برگشتم و نگاهشون کردم. اخرین حرفم سفارش فسقلی بود... یه امام کاظمِ جان گفتم: نوه ی شماست ماجرای شجره نامه رو درستش کنید لطفا... و امام جواد بهم گفتند:" اسمشو بذارید سید رضا..." و من دلم غش رفت... (آخه جونِ دلم، گفته اند دختره!!)

خارج شدیم. و توی بلوار نوساز روبروی حرم هِی برگشتم هِی نگاه کردم هِی قربون صدقه رفتم و مثل یه آدمی که داره غرق میشه و دیگه راه نجاتی نداره خواستم سامرا رو درست کنند...    کلی عکس گرفتیم...

ته بلوار یه خیابانی رو به سمت راست رفتیم و رسیدیم به گاراژ کاظمین. چقدر شلوغ بود. تقریبا همه ماشینها صدا میزدند: "سامرة سامرة..." و توی قلب من چه خبر بود. سرم به زمین دوخته شده بود و مطلقا ساکت بودم. خدایا حتی یک ماشین محض رضای خدا برای کربلا نبود.یعنی حتی یه دونه ماشین هااا...  آخه کربلا میخواییم بریم چکار الان؟؟؟؟؟؟؟ اینهمه وقت داریم... تو رو خدااا... بابا من نمیخوام برم کربلا به کی بگم؟؟!!

از تمام کاراژ مطلقا خاک و غبار عبور کردیم و از ورودی پشتیش خارج شدیم و افتادیم توی یه خیابان باریک. و مسیر رو ادامه دادیم. مشخصا و دقیقا شبیه لشگر شکست خورده. دلم میخواست بشینم زمین و زااار بزنم و لج کنم که من نمیااااام...

خسته و کلافه نسشتیم کنار خیابان. ماشینهایی مقابلمان بوق میزدند اما گویا کرایه های خیلی بالا میگفتند که حاجی ردشون میکرد. بلاخره یه تاکسی ایستاد. حاجی باز از ترفند "ما زائر هستیم" استفاده کرد. و بعد از کلی چونه زدن بلاخره سوار شدیم. پسر جوان ضبط ماشین رو زیاد کرد و باز همون مداحی های عربی مسیر توی گوشمون بود. اوووف... (هیچ کدوم نمیدونستیم مقصدمون کجاست... من هنوز امیدوار بودم شاید داریم میریم سامرا...) اکبر فلشش رو داد به پسره و گفت اینو بذار. و دوباره تأکید کرد که 200 تای اولش موسیقی و ترانه است و اونها رو رد کن تا به مداحی برسی. حالا هِی پسره میزد هِی داریوش میخوند... هِی میزد هِی گوگوش میخوند... هِی میزد هِی هایده میخوند... ای بابا... پسره کلافه شد گفت نمیشه همینا رو گوش کنیم؟؟ و کلی خندیدیم.... بلاخره رسید به مداحی ها و باز فضای ماشین عوض شد و همخوانی ما شروع شد...

از یه خیابانی در بغداد عبور کردیم که مشخص بود روزگار ی رونق خاصی داشته و خیلی شیک بوده، پسره به حاجی گفت: در زمان صدام اگر یک شیعه از این خیابان عبور میکرد سرش رو میبریدند... "خیابان اعظمیه..."  سکوت عجیبی حاکم بر فضای ماشین شد...

اول یه تقاطعی که پل هوایی داشت و زیرش رودخانه عبور میکرد و مشخصا پر رفت آمد بود، پیاده شدیم. کمی منتظر شدیم و یه مینی بوس متوقف شد و به تعداد ما جا داشت و سوار شدیم. مقصدریال کربلا...

مینی بوسه به غایت داغون بود. یعنی چیزی به نام پوشش سقف نداشت! صندلی هاش داغون بودند و فنرهاشون زده بود بیرون (همینجوری ش این صندلی های اضافه شده به وسط مینی بوس کمرداغون کن بودند چه برسه به وضع کنونی...) اما خب، ما مجبور بودیم به هر قیمتی بریم کربلا دیگه..... (کی گفته؟؟؟؟؟!!!! اه)

دیگه کاملا نا امید شده بودم. تنها امیدم این بود که حالا فردا میریم... یا بذار حاجی بره با خیال راحت خودمون میریم...  ....

مسیر زیادی رو آمدیم. همه ی مسافران ماشین اعراب خوزستان بودند. و میخواستند به زودی برگردند ایران. هوا گرم بود. و فقط میگذشت....

ظهر یه جایی توقف کرد. همه پیاده شدیم. دست و صورتی شستیم و وضو گرفتیم. گفتند اذان شده. دو طرف جاده همش موکب بود. من و سمانه وارد یکی شون شدیم که کاملا خلوت بود. نماز خوندیم و آمدیم بیرون. هیچ یکی از همراهان رو نمیدیدم! نگران شدم!! کجارفتند اینها؟؟!! یه گوشه ایستادم. و کم کم همه آمدند. حاجی گفت اینجا شهر "مُسیّب" هست. مقبره ی دو طفلان مسلم همین نزدیکه. بریم یه زیارت بکنیم و بعدش بریم کربلا.  (با راننده حساب کردند و اونها رفتند. تازه میخواست اضافه هم ازمون بگیره!!)

چای خوردیم و یکعالم نان قندی!! به جای نهار (توی مسیر اصلا از این نان قندی ها نمیخوردم چون میدیدم چقدر رویش مگس میشینه و چقدر کثیفه. ولی... باز هم قانون: گرسنه باشی سنگ رو هم میخوری حکم میکرد که بخورمش...) و حرکت کردیم. اون طرف جاده یه خیابان بود که واردش شدیم و یه مسیری رو رفتیم. که اولاش نخلستان و موکبهای محلی بود و بعد کم کم بازارچه های اطراف زیارتگاه شروع شد (یادم آمد به خریدهایی که توی سفر قبلی از اینجا کردم... باز غمگین شدم...)

یه چهار راه رو سوار یه ماشین بزرگ شدیم که جلوش رو گرفتند و نشد که جلوتر ببرتمون. موقع پیاده شدن چون خیلی فوری و به سرعت بود و پلیش متوقفش کرده بود خواستم سریع بپرم پایین، پایم به کپسول گازی که عقب گذاشته بود گیر کرد و... پیچ خورد... جیغم در آمد... لنگ لنگان می امدم...  مسیر کمی نبود. اما هدفدار بود. یه بخش خیلی کوچیکش رو با موتور سه چرخه آمدیم که صلواتی هم بود! و بلاخره رسیدیم.

همیشه یه حس عجیب نسبت به دو طفلان مسلم داشتم. غیر از اینکه اولین تعزیه ای که در عمرم دیده بودم، ماجرای اونها بود و توی اون بچگی به شدت تحت تأثیر ناجوانمردی اون مرد قرار گرفته بودم. فکر اینکه این ها از ماجرای کربلا جون سالم به در برده بودند و در واقع جزو معدود افراد مذکر کاروان اسرا بودند اما فرار کردند و این بلاها به سرشون افتاد... ( در ادامه ی ماجرا دوباره به مسیری که اینها از کربلا تا این مکان که محل شهادتشون هست چطور طی شده اشاره خواهم کرد) خود مسلم هم برام یه غریب واقعیه... توی ماجرای او کلمه ی "وحیداً" به نظرم اوج روضه است... یه چیزی دیگه این بود که اول برادر کوچیکه رو جلوی چشم برادر بزرگه ش سر میبرند... این وحشتناکه... خیلی وحشتناک... خلاصه که این دو تا آقازاده برام عزیزند...

من از این زیارتگاه خاطرات عجیبی دارم. هر دو بار در اوج اشفتگی و بهم ریختگی و گرما و کلافگی. و عجله و عجله و عجله ی کاروان... که ای تو روح این کاروان..... ولی محیطش خیلی اَمنه. ارامش بخشه داخلش.

بازسازی این حرم هم تمام شده و خیلی شیک بود. همه وارد شدیم. زیارت و نماز. یه کمی نشستیم که خستگی مون در بره و آمدیم بیرون. یه گوشه ای نشستیم و زوار رو تماشا میکردیم که یهو یه آقای ایرانی که کاور "ستاد بازسازی عتبات استان قزوین" تنش بود آمد کنارمون و یه ظرف غذا و یه نوشابه بهمون داد. فکر کن چشمهامون چقدر درخشید... یه ظرف قیمه نسار بی اندازه خوشمزه و داااغ رو پنج نفری خوردیم. بعد نوشابه هه مزه شربت اکسپکتورانت میداد. میوه ای بود توت فرنگی و آلبالو یا چیزی شبیه این... ولی خنک بود و خیلی چسبید. یه قلپ خوردم!!!  آقاهه دیگه غذا نداشت. برامون یه کمی برنج خشک برای تبرک اورد (که همش رو افسانه برد!)

توی همین بین غذا خوردن یهو یه جماعتی وارد صحن شدند. و یه آقایی ایستاد در استانه ی ایوان و سرش رو بالاگرفت و رو به دو تا گنبد قشنگ و کوچولوی طلایی شروع کرد به بلند بلند حرف زدن. مشخصا خطابش به حشرت محمد و حضرت ابراهیم پسران مسلم بن عقیل بود. افسانه پرید و رفت ازش کلی فیلم گرفت. حاجی هم رفت. داشت مدح میخوند. از بزرگی خودشون و خانوادشون. از عظمتی که پیش خدا دارند. یه حال حماسی و معنوی همه ی صحن رو پر کرده بود. سکوت مطلق بود و فقط صدای این پیرمرد عرب به گوش میرسید...

کنار ما (همون گوشه) یه آقایی نشسته بود که به نظر خادم و نیروی امنیتی می آمد. اولش برای عبور دادن تبلت یه کمی شیطنت کردیم. اما بعد که دیدش و خواست که حتما تحویل بدیم. با یه حرف زدن ساده اجازه داد که تبلت رو وارد کنیم و تا میخواییم فیلم بگیریم. خودش هم همون گوشه نشسته بود و تماشا میکرد. حاجی بهش خسته نباشید گفت و معاشرتشون شروع شد... کلی تعریف داشت که بکنه. و از همه جالبتر که خودش هم از یادآوری ش به وجد می آمد، تجربه ی دستگیری یک فرد انتحاری از اعضای داعش بود... گفت به تمام بدنش بمب بسته بود و رویش پیراهن عربی پوشیده بود و دو سر سیم ها یکی به مچ دست راست و یکی به مچ دست چپ وصل بود. یعنی همین که دو تا دستش رو به هم نزدیک میکرد منفجر میشد... حالا بهش مشکوک شدند و یه جوری که نتونه دستهاش رو به هم برسونه باید دستگیرش کنند... میگفت زور فیل داشت... چند نفری افتادیم رویش... و دستهاش رو از هم دور کردیم تا یکی بیاد بمبها رو خنثی کنه... میگفت مرگ در آغوشم بود... و بعد هِی خدا رو شکر میکرد که مأموریتش رو درست به انجام رسونده... وقتی داشت با هیجان تعریف میکرد نفس ما هم بریده بود... از بس با ایرانی های ستاد بازسازی چرخیده بود جسته گریخته فارسی میفهمید و ایرانی ها هم همینجوری دست و پا شکسته باهاش عربی حرف مزدند. خلاصه که بلاخره حرف همو میفهمیدند...

کلی از اون تابلوی کاشی کاری تصویر صحنه ی شهادت دو طفلان مسلم (که زیرش امضای هنرمندان اصفهان بود) عکس گرفتیم و از حرم خارج شدیم... ممنونم آقاپسرهای عزیز. خیلی خوش گذشت. ممنون از کرامت همیشگی شما خانواده ی کریم...... ...

مسیر رو پیاده آمدیم تا سر جاده. و بعد نمیدونم چرا حاجی انداخت توی شهر... از وسط شهر مسیّب عبور کردیم. از توی خیابانها و بلوارها و بازارها و جاده ها و کوچه پس کوچه ها و محله ها... از یه جاهایی که باز هم نمیشه برای کسی گفت... که ای خداااا آخه چقدر امنیت؟؟!!

بین راه همچنان کلی موکب بود/ کلی زائر پیاده بودند. اما، محض رضای پروردگار یک نفر یا حتی برای دلخوشی ما یه نصف نفر هم ایرانی نبود... خب معلومه. کی مثل ما خُله؟؟؟

از یه بازاری عبور کردیم که سرپوشیده بود. به شدت وحشتناکی بوی بد می آمد. اکبر میخواست که یک پرچم ایران رو که از روی زمین پیدا کرده بود و تمیزش کرده بود رو روی کیف کیسه خوابش بدوزه. و حالا دنبال خیاطی میگشت. توی کوچه پسکوچه ها بهش آدرس دادند. واقعا دلم شور میزد. آخه بی باکی هم حد و اندازه داره... ما یه جایی ایستادیم و اجناس مغازه های مختلف رو توی اون بوی وحشتناک تماشا میکردیم تا آقا بره و بیاد. توی یه کفش فروشی، گالش قدیمی ها توجه همهمون رو جلب کرد!!.. بعد حدود یه ربع اکبر امد. و راه افتادیم. یهو همه رو صدا کرد. برگشتیم ببینیم چی شده. پرچم دوخته شده رو نشون داد. چپکی دوخته بود!!! کلیییییی خندیدیم. بعد اکبر زیر چشمی به حاجی نگاه کرد و گفت: الکی نمیگم که از بیخ عربند... و ما هِی به حاجی که سعی میکرد خودشو نگه داره نگاه میکردیم و هِی میخندیدیم....

از یه کوچه ای عبور کردیم خیلی سبز و با صفا بود. بچه های کوچه توی سنین مختلف هرکی هرکاری از دستش بر می آمد انجام میداد. یک سالشون دستمال کاغذی تعارف میکرد و ده سالشون کوچه رو تِی میکشید... یه حال خوش... یه خدمتگذاری همگانی...

بلاخره رسیدیم به یه اتوبان. یه جاده ی بزرگ. که سمت راستش تا چشم کار میکرد پر بود از موکب. خب به نظر اینجا مسیر کربلاست. و... واااای دوباره عمودها شماره دارند... یعنی که.... وااای نههههه....

ایستادیم کنار جاده و ساعت شاید حدود 4 بود. منتظر اینکه یه ماشینی چیزی بیاد و ما رو ببره کربلا. اما هرچی ایستادیم خبری نشد. من که خسته و کلافه بودم گفتم:" خب آروم اروم بریم. الکی اینجا نایستیم." (که کاش لال میشدم و این حرف رو نمیزدم!!!) چون... رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و هیچ خبری هم از ماشین نبودها... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم...و.......... رفتیم... و هِی میکشیدیم سمت راست و از کنار موکب ها عبور میکردیم و هِی میکشیدیم کنار جاده تا بلکه یه ماشین پیدا بشه. گاهی هم که ماشین رد میشد حاجی هیچ عکس العملی نشون نمیداد. ای بابااااااااااااااااااااااااا... یعنی حالی بدتر و خرابتر و خسته تر و عصبانی تر و بدبین تر و بداخلاقتر از این زمان هرگز  برام پیش نیامده... هِی آفتاب میرفت پایین... و ما هِی میرفتیم... هِی مینشستیم. هِی باز میرفتیم... تابلوهای کیلومتر شمار رو میدیدم که اول مسیر 36 کیلومتر تا کربلا بود... و همینطور ده تا ده تا کم میشد. و من داشتم از هم میپاشیدم... یعنی کار به جایی رسید که یه جا ایستادم و با همه ی حسهایی که در بالا گفتم ایستادم به زاااار زدن. یعنی مثل یه بچه ی سه ساله وسط خیابون از خستگی گریه میکردم... باورش الان برای خودم سخته. که اینهمه راه... و اینقدر بی طاقت شدی؟؟!! بعد میدونی جالب چیه؟ اینکه حاجی گفت:" خودت گفتی: حالا بریم..." آقا من کِی گفتم تا کربلا بریم؟؟ منِ خر گفتم دو قدم بریم تا ماشین بگیریم. بعد تو ما رو کشوندی توی مسیر پیاده روی عربها و دیگه دسترسی به ماشین نداشتیم... اگه هم ماشینی می آمد رد میشد متوجه نمیشدیم که... بعد حالا بدترش اینه که هِی میگفتند 20 دقیقه ی دیگه میرسید به اتوبوس دو طبقه ها. اتوبوس قرمز ها... هِی میگم کو؟؟ کجاست؟؟ چرا من نمیبینم؟؟ هِی همه میگن اوناهااا اونجاست... و من هِی قد میکشیدم اما هیچی نمیدیدم... به سمانه گفتم سمانه تو میبینی این توهّم اتوبوس رو؟ گفت نه به جان تو منم نمیبینم... یعنی رسما سر کار بودم... وای هِی میگفتند اون پرچم قرمز ها... میگم کو؟؟؟ میگن اوناهاااا. و نمیبینم. سمانه تو میبینی؟؟؟ نه.... واااای.... یعنی اگه یه چیزی دستم بود و روم میشد حاجی رو میزدم میکشتم... یعنی این توان رو داشتم... خدای من... شب شد... وااای اذان.... و ما هنوز هیچ جا نبودیم... (اگه کسی کاری به کارم نداشت و هِی سعی نمیکردند من رو مقصر نشون بدن که اینجوری حرف نزن بیچاره تقصیری نداره که ... عصبانی نباش.. و و و ... زودتر آرام میشدم...)

ببین، هیچی از پیاده روی، از تمرکز، از ذکر، از دعا، از توجه، از نگاه کن فلان چیز چه جالبه... هیچی... هیچی... هیچی... فقط خستگی و خشم... و ما 15 کیلومتری کربلائیم... جلوی موکب شیخ الائمه(امام صادق علیه السلام) ایستادم. همه ایستادند. گفتم حداقل یه کمی استراحت کنیم. و همه موافق بودند (نامردها انگار خودشون اصلا خسته نبودند وفقط من دارم غر میزنم!!! (حالا بعدا توی گزارشها معلوم میشه... نامرداااا))

وارد شدیم. همون دم در کفشهامون رو در آوردیم. یه حسنیه مانند بود خییییلی بزرگ که ملت آماده میشدند بای اقامت و استراحت شب. پشتش سرویس بهداشتی بود و برای اون بخش دمپایی میپوشیدی. خیلی شیک، خیییلی تمیز، خیلییییی عاااالی... مفصل شست و شور کردیم... سبک شدیم... و تازه افتادیم...یعنی اصلا پایم رو حس نمیکردم. بی حس بود مطلقا. از پاشنه تا انگشتهام بی حس بودند. نمیتونستم نماز بخونم. دراز کشیدم و پاهام رو بالا گرفتم. بعد کمی سمانه روی کف پام راه رفت تا خون جریان پیدا کنه. سه تاییمون توی هر حرکت آه و ناله میکردیم. تاول پای سمانه وحشتناک شده بود اما چون توی پنبه بود حالش خوب بود. اونجا راه حل پنبه رو به چند نفر دیگه هم دادیم. (جوراب نخی پوشیدن هم خیلی مهمه. این جورابهای زنانه و پارازین و غیره داغون میکنه پاها رو) خلاصه شاید نیم ساعت توقف کردیم و باز... ادامه. اما دیگه با چشمهای خودم میدیدم که راه را بسته اند. دیدم که هرکی سوار هر وسیله ی نقلیه ای بود پیادش کردند و باقی مسیر را باید پیاده میرفت. یه لودر داشت وسط بلوار رو میکند و تپه های کوتاهی میساخت. زمزمه بود که امشب شرایط فوق العاده العام شده و چون شب جمعه هم هست و بیشتر شلوغه داعش تهدید کرده. و نیروهای امنیتی تا دندان مسلح کنار مسیر صف بسته بودند... هیچ بهانه ای نداشتم. ارام وساکت شدم مطلقا. یه پذیرش قلبی...

در نزدیکی های شهر کربلا به یه موکب بزرگ رسیدیم که عکس اهالی هیئت رو هم روی یک بنرانداخته بود. اسمش؟؟ موکب رایت العباس... اووف دویدم جلو. همه آمدند و توی عکسها دنبال حاج محمود یا یه نفر آشنا میگشتیم. اما... ربطی به هیئت ما نداشت ;(

یکی از تفریحات حداقلی در این مسیر عکسهایی بود که از برخی بنرهای داستانگو میگرفتیم. نقاشی ها یا تصاویر ساخته شده ای که ماجرای عاشورا رو بازسازی کرده بودند. خیلی باحال بودند...

رفتیم و رفتیم... تا بلاخره به اتوبوس دو طبقه ها رسیدیم. به چه زحمتی سوار شدیم. و جا برای نشستن نبود!! وای نههه خداااا. لج کرده بودم که نمیشینم. اما روی برآمدگی لاستیک جا بود. خاک مطلق ها. یعنی خاک مطلق بود... خودم را به زور کشاندم رویش و کنار سمانه نشستم و دیگه هیچی یادم نیست... خوابم برد!! برای من یک عمر گذشت یه خواب عمیییییییییییییییق و عااااالی. اما از روی عمود ها شاید حدود 5 کیلومتر جلو آمده بودیم. و باز پیادمون کردند. دیگه واقعا واقعا باید پیاده بریم...

برخی موکبها در مسیر دعای کمیل گذاشته بودند. حتی حال نداشتم زمزمه کنم... (راستی، روزهای پنجشنبه از بعد از نماز صبح تا نیمه شب صدای دعای کمیل از موکبهای مختلف مسیر می آمد. این دومین شب جمعه ی این سفر بود...)

کاملا و مطلقا ساکت بودم. جمعیت خیلی خیلی فشرده بود. تعداد ایرانی ها هم بیشتر شده بود (این مسیری که ما آمدیم، مسیر پیاده روی اهالی شمال عراق به سمت کربلاست. و چون ایرانی ها عمدتا از نجف پیاده روی میکنند، حتی یک موکب مربوط به ایران یا ایرانی ها توی مسیر مشاهده نشد. خب ایرانی ای هم غیر از ما نبود!!) به نظر توی محدوده ی شهر کربلا بودیم. هر جایی توقف میکردیم تا چند ثانیه استراحت کنیم به حجم جمعیتی که از مقابلم عبور میکردند چشم میدوختم... شاید هر ثانیه سی نفر رد میشدند. و این حجم جمعیت داره میریزه توی شهر کربلا... و ایا کربلا گنجایش اینهمه آدم رو داره؟؟ ما که از اول تا آخرش رو پیاده رفته ایم یعنی اینقدر مساحتش کمه... پس اینا کجا جا میشن؟؟؟ نکنه زمین کِش میاد؟؟ نمیدونم... شایدم.... (بعدا هم چند بار دیگه این تجربه رو کردم که یک جا بایستم و به حجم ورودی جمعیت به یک محدوده ی خاص نگاه کنم. انباشته شدن جمعیت کاملا و به وضوح دیده میشد...)

یه بخشی از ازدحام بخاطر کامیونهایی بود که توی همین مسیر داشتند عبور میکردند. توجهم رو پلاکهاشون جلب کرد... ااااااا اینا ایارنی اند. ااا این تبریزه. این ارومیه است. این کرمانه. این اصفهانه... ااا اینا رو.... افسانه از یکیشون پرسید:" خسته نباشید از کجا میایید؟ گفت: کرمان. گفت بارتون چیه؟ گفت گوشت و برنج..." (این تریلیه تا نزدیک خونه همراهمون بود!! یه جا حاجی ناراحت آمد سمت ما که: منه بیچاره باید چقدر تحمل کنم؟ گفتیم چی شده؟ گفت: کلی باید تیکه های ایرانی ها به عربها رو بشنوم. الان هم اینا به ایرانی ها تیکه میندازن که ما دو ماهه داریم غذا میدیم شماها الان پیداتون شده؟! )

کم کم محیط برام آشنا میشد. احساس میکردم یه عمر در بودیم از این شهر!! چقدر شلوغ شده بود. چقدر ایرانی ها زیاد شده بودند. از جلوی یه موکبی رد شدیم که مقابلش یه سری نماد گذاشته بود و مردم پول میرختند. قشنگ بود نورپردازی قشنگی داشت. جلو رفتیم که تماشا کنیم دیدیم کلی کفتر پا پری اونجا هستند. خیلی قشنگ بودند. افسانه فیلم گرفت. بعد یهو اکبر گفت:" اینم موکب کفتر بازها..." یه یهو ترکیدیم از خنده... یعنی اصلا نمیتونستیم جلوی خودمونو بگیریم. هِی حاجی یادش میفتاد. هِی میخندید هِی استغفار میکرد ما هِی میخندیدیم بهش... یعنی احتمالا تا سالهای سال این خاطره هر وقت یادش بیاد کلی میخنده... خیلی باحال بود. خیلی...

ما همچنان داشتیم میرفتیم. سرم پایین بود. یهو سرمو آوردم بالا و ....وااااااااااااااااااااای روبروم گنبد امام حسین به چه عظمت و شکوهی میدرخشید... یعنی واقعا از مسیّب تا کربلا رو پیاده آمدیم... اونم تا خودِ خودِ حرم؟؟ یعنی بیش از 36 کیلومتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مگه ممکنه؟؟؟ مگه میشه؟؟ ولی گویا شده بود. گویا ممکن بود...

شب جمعه بود. شب خاص زیارتی اباعبدالله. و من برای اولین بار در عمرم چنین زمانی در کربلا بودم. اونم چند متری حرم اما... از دور سلام دادم و راهمون رو به سمت خونه ادامه دادیم...

از پشت خیمه گاه (مسیری که بار اول علی از اونجا برده بودمون خونه) حرکت کردیم به سمت خانه. ولی مگه تموم میشد؟؟!! خدایا انگار به اندازه ی یک روز دیگه راه بود... به اندازه ی 300 تا عمود...

وقتی تابلوی شیرینی فروشی رو دیدیم یعنی واقعا رسیده ایم... و... خانه... در ساعت 11 شب... یعنی بیش از 48 ساعت زیارت کاظمین طول کشید...

خب. سکوت... فقط همه نگران بودند. از تهران و اینجا. و باید خبر سلامتی میدادیم...

یادم نیست چی خوردیم. فقط غش کردیم...  (دیگه اکبر رو ندیدم! و حاجی رو هم چند لحظه برای خداحافظی...)

  • narjes srt

سلام

چهارشنبه 3 آذر94

بعد از نماز صبح به عادت روزهای قبل دیگه خوابمون نمیبرد. بدنمون عادت کرده بود که راه بیفته... بره... اما تمام شده بود این ماجرا... طبیعیه که دلم بگیره... اما... حدود ساعت شش اطلاع دادند که هرکی پایه است اماده بشید بریم کاظمین. واااااااااااای یعنی هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

خیلی زود. خیلی سریع آماده شدیم. صبحانه خوردیم. و منتظر ماندیم. اما خبری از آقایون نشد... خییییییییییییییلی که گذشت و دلمون که دیگه خیلی شور افتاده بود، افسانه رفت توی کوچه که ببینه چه خبره. دل توی دلم نبود. اگه کنسل کنن چی؟؟ اگه بترسن چی؟؟ اگه کم بیارن چی؟؟ اگه ما رو نبرن چی؟؟ اگه... اگه... اگه... حال خیلی بدی بود. و ساعت از 9 گذشته بود. افسانه هم دیر کرد. با سمانه رفتیم توی کوچه. فکر کردیم اگه اشتیاق ما رو ببینند دیگه حرفی نمیتونند بزنند. و دیدیم همه ایستاده اند توی کوچه با یه حال معطلی و دلواپسی... خب چتونه؟ میگن راهها رو ممکنه ببندند... خب ممکنه... هنوز که نبسته اند. فوقش هم ببندند... بلاخره یه جوری برمیگردیم... بریم بریم بریم بریم بریم......

و حدودا 1.30 بود که حاجی/ اکبر/ افسانه/ سمانه / و من خانه ی ابوحیدر را ترک کردیم به مقصد شهر عزیز و حرم عزیـــــــــــــزتر کاظمین... و شاید انشالله انشالله انشالله سامرا...

هیچی همراهمون نیاوردیم غیر از ژاکت سبک که اگه مثلا خدای نکرده شب شد مثل دیشب یخ نزنیم. پاسپورتهامون و کمی هم پول آوردیم. موبایل نیاوردیم. سبکِ سبک...

مسیر را پیاده آمدیم تا نزدیک حرم و بعد از خیابانهای اطراف حرم و محله های داخل و دور شهر کربلا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جاده ی خروجی شهر (هه! الان چه خوشگل مینویسم و رد میشم... کلییییی صحنه جالب این وسطها اتفاق میفته و البته هرجایی که وسیله ای برا سوار شدن پیدا کردیم هم سوار شدیم حتی اگه شده 10 متر!)

حسینیه ها و هیئت های زیادی توی شهر کربلا وجود داره که زائران رو اسکان داده بودند. و طبیعتا جو و فضای اطراف این هیئتها پرجنب و جوش و قشنگ بود.

اینکه میزان آب زیرزمینی در شهر کربلا بسییییییییییییییار بالاست و خاک این شهر تقریبا یه جورایی مردابی هست و اگه با یه قاشق نیم متر زمین رو بکنی به آب میرسی رو میدونستم (و البته خودش یه جور روضه ست...) مسیلهای آب زیادی توی این شهر جاریه (شریعه ی فرات هم یکی از همین هاست... (آه عمو جان) یه چیزی شبیه مادی های (maadi) اصفهان که توی خیابانها و کوچه های محله های نزدیکتر به زاینده رود به ابتکار شیخ بهایی ایجاد شدند و فضای قشنگی به اونها داده اند). اما متأسفانه خیلی آلوده اند. و بوی آزاردهنده ای دارند! نسبتا عمق و عرض زیادی هم دارند. مسیر زیادی رو از کنار این مسیل ها عبور کردیم.

توی مسیر از مقابل یه ساختمان بلند و شیکی عبور کردیم که ارم رسمی داشت. دفتر مرکزی حزب حاکم عراق بود. یه صدای سرود حماسی بیییییییار پرشور توی محله پخش میشد. و مقابلش خیلی شلوغ بود. یه موکب هم بود که چایی میداد. و یه سری بنر که آرم حزب هم زیرشون به طرز مشخصی نقش بسته بود. یه صف مقابل این بنرها ایجاد شده بود و همهمه و شیطتنتهای جوانان زیادی که با لباس نظامی و صورتهای عمدتا پوشیده و گاها مسلح مقابل این بنرها یا توی موکب عکس می انداختند. اونقدر میزان شور و هیجان محیط زیاد بود که ایستادیم به تماشا و فیلم و عکس گرفتن. یه کمی بعد متوجه شدیم چه خبره... اینها داشتند میرفتند جبهه... داشتند برای حجله ی شهادتشون عکس می انداختند... همه ساکت شدیم. یهو همه توی خودمون فرو رفتیم... توی چشمهاشون. توی نگاههاشون. توی چهره هاشون نگاه میکردم... چقدر برام آشناست... من توی این محیط بزرگ شده ام...... (هنوز یادآوری اون صحنه ها یه حس عجیبی بهم میده... کاش هیچ وقت جنگ نبود... چقدر بده... چقدر حیف اند اینها...)

توی مسیر پیاده روی تعداد بسییییییار زیادی از تصویر شهدای عراقی (که عمدتا تاریخ شهادتشان هم زیرش نوشته شده بود و عمدتا زیر یک سال از شهادتشون میگذشت)در جاهای مختلف نصب شده بود. از روی عمودها (تیرچراغ برق وسط اتوبانهای میان شهری یا خیابانهای داخل شهر) تا مقابل موکبها، تا بنرها و تابلوهای تبلیغات شهری، تا کوچه خیابانهای شهرها... تا.... همه جا. یعنی غیر ممکنه که شما به یک نما نگاه کنی و یه تصویر شهید توی زاویه ی دیدت نباشه... (اون بیلبوردِ که یه خانوم مسن داره پیشونی جوان رزمنده ی کاملا مسلح رو میبوسه توی همه ی مسیر جزو تبلیغات شهری بود). همه ی اینها یه چیزی رو مدام بهت گوش زد میکنه... این کشور در حال جنگه. اینها دارند دفاع میکنند... به اینها حمله شده... اینهایی که اینجا دارند اینجوری از شماها پذیرایی میکنند جوونهاشون دارند توی مناطقی نه چندان دور از شما برای ایجاد حس امنیت برای شماها (و البته مردم خودشون) میجنگند. و گاها به طرز وحشیانه ای کشته میشوند... اینها هم نشونه هاش...  (درباره ی اختلاف قیافه ی این کشته شده ها در جنگ، با اونهایی که در یه جنگ دیگه چند سال قبل در مقابل ما کشته شده بودند بحث مفصلی با سمانه کردیم. بحث این بود که قیافه ی مدافع با مهاجم متفاوته... اینه...)

حضور نیروهای امنیتی در سراسر مسیر پیاده روی و داخل شهر و سر هر تقاطع و توی ماشینهای زرهپوش در هر چند کیلومتر یک بار به غیر از سِیطره ها (پاسگاههای بین راهی) به شدت به چشم می آمد. گاها بین مردم حرکت میکردند. راه میرفتند. چوری که فکر میکردی اینها هم دارند پیاده روی میکنند... این ها همه حس امنیت بهم میداد...

بلاخره از داخل محله های شهری خارج شدیم و افتادیم توی یک مسیری که باز پر بود از موکب. و چیزی شبیه اتوبان حاشیه ی شهر بود. دیگه تعداد خیلی خیلی کمی ایرانی مشاهده میشد. ادامه دادیم تا یه چیز باحال دیدم. جیغغغغغ ذووووق من بلند شد... واااااااااااااای اتوبوس دوطبقه... ای جان... گفتم:" کاش سوار اتوبوس دو طبقه میشدیم... من خیلی باهاش خاطره دارم..." یه کمی که جلوتر رفتیم دیدیم که عجب... این اتوبوسها مالِ خودِ عتبة المقدسة الحسینیة است و برای حمل و نقل زائران در مسیرهای خارج شهری گذاشته اند. ازدحام بود و گرد وخاک شدید اما بلاخره یکی رو سوار شدیم. من دویدم طبقه ی بالا. همونجایی که همیشه توی بچگی جای من بود! جای راننده ی طبقه بالا (بعد اون موقع فکر میکردم درسته که من فرمون ندارم اما قسمت بالایی اتوبوس به فرمان من حرکت میکنه!! خخخخ!) خیلی کثیف بود خیییییییلی. اما به من که داشت خوش میگذشت اساسی... مسیری رو امد و یه جایی پلیس نگهش داشت. و مسافرها پیاده شدند. کمی جلوتر آمدیم و سمت راست جاده چیزی شبیه ترمینال وجود داشت. البته خاک و خل هاا. وارد شدیم. و یه کمی گشتیم تا ماشینهای کاظمین را پیدا کنیم. اینجا اکثر مردم ایرانی بودند عمدتا مرد و از همه جای ایران. بلاخره یه مینی بوس پیدا کردیم که چندتایی هم مسافر داشت. سوار شدیم و آخر نشستیم. باز هم حاجیِ بنده خدا روی این صندلی های نافرم و سخت و غیراستاندارد و کمر و گردن داغون کنِ وسط نشست برای اینکه مرد غربیه کنار ما نشینه. خییییلی طول کشید تا پر بشه. نفری 13 تومن طی کرد. و بلاخره تکمیل شد و حرکت کردیم. جماعتی که قبل ما سوار شده بودند یه عده مرد عمدتا جوان مشهدی بودند. بعدی ها چند نفر بندرعباسی بودند و ما که از تهران بودیم. ولی جماعت مشهدی کنترل ماشین رو به دست گرفته بودند و مدام شیطنت میکردند و شوخی میکردند که گاها به شدت باعث خنده میشد. حس خوبی داشتم. خوش خواهد گذشت... ... ساعت 11.45 صبح بود و نزدیک اذان...

مسیر طولانی بود و نسبتا هم گرم.همون اول راننده یه جایی نگه داشت و به همه ی مسافرها یک بطری آب معدنی داد. گفت اینجا موکب خودمونه. خیلی از مسیر رو خوابیدم. و خیلی ش بیرون رو تماشا میکردم. مدت زیادی هم حواسم به شوخی های داخل ماشین بود که گاها بد میشد. و البته همون اول تذکر داده شده بود که:" خانواده داخل ماشینه لطفا رعایت بفرماید..." مشخص بود که حاجی کلافه است اما بعدا فهمیدم که تا چه میزان عصبی بوده و رسما خون خونش رو میخورد...  مشهدی ها با همه شوخی میکردند بدون اینکه توجه کنند که طرف کی هست. با راننده/ با همه ی سرزنشین ها/ و بدتر از همه با پلیس های عراقی مسیر... (که این ماجرا کمی بعد بیچارمون کرد...)

زمان میگذشت و هرچی به بغداد نزدیک میشدیم فضا به نظر امنیتی تر میشد. شاید حدود ساعت 4.5 یا 5 بود که بلاخره بعد از کلی راه فرعی (بسیاری از راههای ورودی شهر را بسته بودند) از میان نخلستانها و کوچه های باریک و غیره وارد محدوده ی پایتخت عراق شدیم. وقتی سرهت ماشین برای عبور کم شد، یکی از جوانهای ماشین به پلیس سیطره :"خسته نباشید" گفت. و همه خندیدند.... رد شدیم. یه کمی جلوتر سر نگهبانی بعدی جلوی ماشینمون رو گرفتند که: حق عبور ندارید. مسیر غیرمجاز را آمده اید... توضیحات راننده از داخل ماشین فایده نداشت و او کنار یک خیابان روبروی یک باغ گل و گیاه پارک کرد و پیاده شد. دیگه ندیدیمش. اما خیییییییییییییلی طول کشید و نیامد... کم کم همه کلافه شدند. مشهدی ها غر نهار نخوردن رو میزدند. ما کلافه و خسته بودیم. غروب نزدیک بود و هنوز نماز نخوانده بودیم. هِی سوار میشدند هِی پیاده میشدند. سرو صدای زیادی راه انداخته بودند. اعصابمون خرد شده بود. یه دختری از خیابان رد شد و وارد خانه ی مقابل ماشین ما شد که بی حجاب بود. موهای بلند و آرایش تند قرمز با کت و شلوار مشکی تنش بود. شبیه دانشجو ها یا کارمندها بود. آقا سوژه افتاد دست این جوانها... اونقدر شلوغ کردند که یه بزرگترشون بهشون تذکر داد که بابا الان زیارت بودید ها... دارید میرید زیارت هااا. این بی جنبه بازی ها چیه. خجالت بکشید... و همهمه شون به زمزمه تبدیل شد...

معطل بودیم همچنان... یکی از همراهان با یه کیسه پر از موز آمد و بین رفقاش تقسیم کرد. دوباره کلی به هیجان آمدند. در نهایت و طی خریدهای مداوم، شاید بیش از ده کیلو موز توسط سرنشینان مینی بوس ما در کمتر از یک ربع خورده شد! یهو یاد اسم رمز افتادم... به عقبی ها گفتم و ... راننده آمد. و راه افتادیم...

اما برگشت. یه مسیر خیلی طولانی رو برگشت. و چند بار دیگه هم متوقفش کردند. و بی سیم زدند تا نجات پیدا کردیم. الان ما وسط بغداد توی کوچه پس کوچه هاش دنبال راهی برای خروج از شهر به سمت کاظمین میگشتیم. و من داشتم هرچی میدیدم رو میبلعیدیم. رانندگان زن/ شکل شهر/ آلودگی زمین و هوا/ ساختمانهای دولتی/ دانشگاهها/ مساجد عظیم/ چادری کمتر بود اما بی حجاب (غیر اون دختر ندیدم)/ شکل مغازه و ها محصولاتی که میفروختند/ امکانات شهری/ شهرسازی/  تبلیغات شهری/ شکل دانش آموزان/ امکانات رفاهی و تفریحی شهر/ و و و ...

نسبت کاظمین به بغداد شبیه نسبت ری به تهران هست.

خورشید کاملا دم افق بود که مینی بوس نگه داشت و به سرعت هرچه تمامتر پیاده شدیم... وای خدایاااا نماز... نخواه که نمازمون قضا بشه. خواهش میکنم....

از مسیر حرکت آدمها میشد به راحتی متوجه شد که حرم کدوم طرفه. آمدیم آن طرف خیابان و به سرعت حرکت میکردیم. چراغ قرمز... خط کشی عابر پیاده...

اولِ یه خیابونی تابلوی مسجد دیدیم. اوه خدایااا. دویدیم به طرفش. گفتند قسمت زنانه اون طرف خیابونه!! دویدیم آن سمت توی کوچه. داشتند چای و قهوه میدادند. یه پسر بچه ای به عربی گفت: بفرمایید غذا توی حسینیه... و با دست یه سمتی رو نشون داد. نگاه کردم دیدم یه در بازه و جلوش پرده آویزانه. داد زدم و افسانه و سمانه رو به اون سمت دعوت کردم. فقط میدویدم. وارد شدم. یه راهروی باریک بود و سمت راست در یه اتاق باز بود. دویدم داخل و نشستم روی زمین که با بطری همراهم وضو بگیرم. پشت سرم سمانه و بعد افسانه وارد شدند.. همه این اتفاقها داره توی ثانیه میفته هاا. سرم رو بلند کردم ااااا واااای... اینجا خونه ی یه آدمه... یه خانومی روی کاناپه نشسته بود و داشت به بچه ش شیر میداد!! یه دختر بچه هم کنار دستش روی زمین داشت دیکته مینوشت!! وای خدایا... از جامون پریدیم!! من فقط اشاره کردم که صلاة صلاة... صلاة ظهر!! خانومه هیچی نگفت. با خوش رویی بلند شد بچه رو گذاشت زمین و جلو آمد. گفت:" مغسل اون پشته" به ساعت اشاره کردم که: لا لا وقت نداریم. دیره..." با سرش تأیید کرد و رفت سراغ کمد. سه تا جانماز آورد و برامون پهن کرد. و ما به سرعت ایستادیم به نماز. تند تند... یعنی به نفس نفس افتاده بودم اونقدر تند نماز خوندم!! تازه بعدش متوجه اوضاع شدیم... اوووف. کلی عذرخواهی کردیم. گفت زائر هستید؟ گفتیم بله. گفت ایرانی؟ گفتیم بله. ذوق زده خوش آمد میگفت. و میخواست شام بمانیم... وااااااااای خاک بر سرم نهههه... این همینو کم داشتیم!!! رفتیم تجدید وضو قشنگ دست و صورتمون رو شستیم. سرحال و مرتب شدیم که یریم زیارت. برامون دستمال آورد. باز اصرار کرد و گفتیم بریم حرم نماز بخونیم... و با هزاران تشکر و خجالت و شرمندگی خارج شدیم. موقع خروج دختر دیگرش از دبیرستان آمد (چقدر تیپ و کیفش شبیه ایام مدرسه ی خودم بود) و انگار نه انگار که سه تا غریبه توی خونشون هستند به کارهای خودش رسید!!!  (خب دوباره اون جمله ی تکراری رو نگم که:" می نمیفهمم اینجا چه خبرههههههههههههههه و آیا یک نفر در ایران میتونه چنین اتفاقی رو توی خانه ی خودش تصور کنه؟؟؟؟؟)

بیرون آمدیم. اون طرف خیابان کنار مسجد منتظر آقایون بودیم، که اذان گفتند... وای خدایاا هیچ کدوم از نمازهامون قضا نشده بود. تو چقدر خوبی خدا جوووون...

بد بود که بعد از اذان هم دم در مسجد بایستیم. ولی خب مجبور بودیم منتظر بمانیم. بلاخره آمدند. و مسیر را ادامه دادیم. پیاده. توی راه از داروخانه برای تب و گلو درد شدید اکبر دارو گرفتیم. یه کمی جلوتر پیچیدیم سمت راست و کم کم محیط اشنا میشد... اون بلوار  باحاله که و روبروی حرمه... وای چقدر من اینجا رو دوست دارم... الهی من فدای این دو تا گنبد زیبا بشم... سلام پدر و پسرِ عشقم... سلام عزیزان دلم. سلااااااااااااام الهی قربونتون برم... ممنونم که اینجام... و اشک میبارید...

جمعیت بسیار فشرده بود. قرارمون همین جا کنار امانتی بود. از تفتیش عبور کردیم و وارد شدیم. وارد صحن که شدم دلم غش رفت... چقدر این فضا عوض شده. چقدر خوبه. بازسازی به نظرم کاملا تمام شده بود. فرشهای این صحن شبیه فرشهای صحن امام رضاست... ایستادم به نماز و چشمم رو بستم و فکر کردم مشهدم... از بس که اینجا بوی مشهد رو میده... بعد از نماز خواستم برم زیارت. افسانه گفت: نماز امام کاظم رو بخون. وقت که بود. عجله ای که نبود.. ارامش که بود. همه چی فراهم بود که هرکاری دلم میخواد انجام بدم... مفاتیح اوردم و نماز امام کاظم رو خوندم. بعدش دیگه بی تاب بودم. بلند شدم دیدم اااا حاجی و اکبر پشت سر ما هستند. گفتم میشه اینجا بمونیم؟؟ میشه خیلی بمونیم؟؟  گفتند باشه باشه... عجله نداریم که... گفتم من برم زیارت؟؟ گفتند  برو. سمانه گفت با هم بریم. گفتم بیا. و وارد شدیم. آخ.... عزیز دلم... محوطه ی داخل ضریح بی نهایت شلوغ شد. ازدحام شدید. مسیر مناسبی رو برای نزدیک شدن به ضریح انتخاب نکردیم و خب فشار زیادی رو تحمل کردیم. ولی بلاخره دستم رسید... دستم به امام کاظم رسید.... ای فداتون بشم حضرت پدر... باز فقط بوسه بود و قربون صدقه... سمت دیوار ازدحام خیلی کم بود. کمی ایستادم. زیر قبه بودم. دعا کردم برای همه... برای همه ی همه... و از مسیر خروج خارج شدم. توی رواق عقبی یه گوشه ی دنج پیدا کردم و ایستادم به نماز. سمانه گفت برمیگرده داخل صحن. گفتم من همینجام. زیارت و نماز. بعد هم همین کارها برای امام جواد جووونم... یه خانومی رو دو تا صف جلوتر دیدم به اندازه شبیه خانم جوادی. با چادر احرام. اونقدر شبیه بود که حواسم رو از نماز پرت میکرد. رفتم جلو نگاه کردم. بی اندازه شبیه بود اما او نبود. (اینو که بهش گفتم باورش نمیشد...). همه ی کارها رو که انجام دادم آماده شدم که زیارت جامعه بخونم... اما سمانه آمد. گفت بیا داریم میریم... اااا کجا؟؟؟ مگه نگفتند عجله نداریم میمونیم... نههه نریم... گفت برای اقامت شب باید زودتر یه جایی پیدا کنیم. صبح باز هم میاییم. گفتم مطمئنی؟ گفت اینجوری گفتند. گفتم اوکی. تو برو. منم میام... گفت دیر نکنی هاا. گفتم باشه برو... و بلند شدم. با یه غصه ی خیلی خیلی خیلی عمیق مفاتیج رو گذاشتم توی کتابخانه و به سمت محوطه ی ضریح حرکت کردم. ایستادم کنار در خروجی به تماشا... اما دلم نیامد. خیلی خلوت بود. دو قدم جلو رفتم. خانم خادم مانعم شد. گفتم اجازه بده این پارچه رو به ضریح بمالم و بیام. گفت برو. و وارد شدم. نزدیک ضریح بخشی که امام جواد هستند خلوت بود. یه کمی منتظر شدم و سربندم (که توی پیاده روی با یه ترفندی از یه آقای موکب دار گرفتم و تا آخر پیاده روی که به سرم بود و بعد هم دور مچ دستم و همه جا همراهم بود و متبرک همه ی ضریح ها شده بود) رو به ضریح مالیدم و بوسیدم و بوسیدم و آمدم بیرون... آمدم بیرون... اما جان کندم تا از صحن خارج شدیم... حالم موقع خروج از حرمها دقیقا شبیه کندن دو تا چیزی که کاملا در هم فرو رفته و بهم چسبیده اند هست. تیکه تیکه میشه... آبلمبو میشه قلبم... یه تیکه های قلبم که میمونه و یه تیکه هایی از اون هم به قلب من همچنان میپچسبه...

بیرون همونجا که قرامون بود آمدیم. ولی مردها نبودند. ای بابا... از مسیر پشتی کمی رفتیم تا یه در ورودی دیگه اما باز هم پیداشون نکردیم. برگشتیم و سمانه رفت داخل را ببینه و افسانه هم از بیرون میگشت من هم ایستادم روی بلندی تا راحتتر پیداشون کنم... اما خبری نبود. خب طبیعیه چه حالی داشتم... با این عجله منو کندید آوردید بیرون حالا خودتون کجایید؟؟؟ اااه...

مدتی ماندم. اکبر آمد. و با هیجان منو برد پیش یه آقایی... نرجس بیا بیا... (اصلا نشد دعوا کنم که مگه نگفتی میمونیم و مگه نگفتی عجله ندارم و تا حالا کجا بودید و چرا منو به زور آوردید بیرون و اینا...) بعلهه؟ به این آقا بگو حرفهایی که مختار میزد درباره ی زید رو. گفتم. وااای نههه!  مگه بهت نگفتم، توی اون بروشوره که توی حرم زید بهمون دادند نوشته بود مالِ دوره ی امام صادق هست. پس حتما دیالوگ مختار رو اشتباه فهمیده ام. حالا این آقا کی هستند؟ از نسل زید و از اهالی استان گلستان هستند. بعد اکبر کلی از من تعریف کرد و من هِی تعجب کردم که ااا من اینقدر آدم مهم و عالِمی هستم و خودم هم خبر ندارم؟؟!!  و بعد درباره ی مختارنامه صحبت کردیم و اون آقا سید معتقد بود که ایرادات اساسی بهش وارده. گفتم مثلا؟ و "پرچم ایران" و "رستم" رو مثال زد و منم اساسی پاسخش رو دادم و آقا سید سپر انداخت و من هِی یاد مختارنامه ای ها افتادم و هِی.... حاجی هم آمد.

از همون مسیر پشتی رفتیم و یهو یه منظره ی فوق العاده از دو تا گنبد زیبا در شب دیدیم که چه قشنگ دلبری میکردند و غیر ممکن بود کسی از اونجا رد بشه و توقف نکنه و احیانا عکس نندازه.

پشت حرم امامیَن کاظمیَن دارن یه صحن خیلی بزرگ می سازند که توی سفر قبلی فقط اسمش رو دیده بودیم و این بار مقداری پیشرفت کرده بود. توی بلوار این صحن مطلقا و فقط ایرانی میدیدی. صدای مداحی ایرانی. آدمها همه ایرانی. خادمها همه ایرانی . موکبه ها همه ایرانی. بعد کانتینر های حمل آب آشامیدنی و حمل زباله با آرم استان قدس رضوی... یعنی اینجوری بگم که تیکه ای از خیابانهای اطراف حرم در مشهد بود اینجا... هوا خنک بود. خسته بودیم. حاجی قرار بود بگرده و یه منزل برای اقامت امشب پیدا کنه. توی این معطلی که خیییییییلی هم طول کشید، از بهترین اتفاقات این سفر برایم افتاد...

یه موکب خیلی بزرگ بود که یه جور سوپ ( که از سفر دیده بودم اما فکر میکردم همونیه که توی سفر قبل تجربه کرده ام خییییلی بدمزه بوده و نخورده بودم. اما الان به شدت گرسنه ام پس سنگ را هم خواهم خورد!!) میداد به همراه نان دااغ تازه از توی تنور در میآورد و به دست آدمها میداد. اونقدر سوپه داغ بود که ظرفهای پلاستیکی یه بار مصرف رو اب میکرد! این نان و سوپ اونقدر خوشمزه بود و بهمون چسبید که دوباره گرفتیم و خوردیم. بعدش همونجوری که رو به حرم ایستاده بودم و با صدای مداحی که از همون موکب خراسان جنوبی پخش میشد توی حس بودم، یهو صدای زیارت جامعه پخش شد. اونم با صدای کی؟؟... وای از شادی قهقهه میزدم... ایستادم و تکیه دادم به تریلی استان قدس رو به حرم و جامعه خواندم... اینهمه دلم میخواست... با این حال خوب... یعنی نوش جانم شد هاااا. به خود جونم رفت این زیارت.... و چقدر زیارت جامعه دوست دارم....

اواخر زیارت بود که صدای بلندگو قطع شد. ااا خورد توی حالم. رفتم جلوی موکب و با چشمم گشتم که این صدا از کجا می آمد؟ اتاق فرمان رو پیدا کردم. یه آقایی کنار دستگاه بود و سفره پهن کرده بودند تا خود خادمهای موکب شام بخورند. گفتم شما صوت پخش میکردید؟ گفت بله. چی میخوای؟ بگو هرچی میخوای اونو پخش کنم. گفتم نههه همینی که پخش میشد رو میخوام. چرا وسطش قطع کردید؟ گفت زیارت جامعه بود. همینجوری قطعش کردم. گفتم میشه دوباره بذارید؟ اخراش بود. گفت آره حتما. فکر نمیکردم کسی دنبال کنه. گفتم من داشتم مینوشیدمش... گفت وای ببخشید. و از روی گوشی ش از یه کمی قبلتر از جایی که قطع کرده بود دوباره گذاشت و من تشکر کردم و برگشتم سر جایم... بعد از اینکه تمام شد رفتم و ازش تشکر کردم و ماجرا م رو گفتم که: دلم میخواست داخل که بودم بخونم اما همراهانم منتظر بودند. با دل شکسته آمدم بیرون و شما گذاشتید. متشکرم متشکرم متشکرم. روزی من اینجا بود. و ممنونم از شما. چه ذوقی کرد. هر دو تامون توی حال خوبی بودیم. گفت خوبه که روزیت این بود. الهی شکر. قبول باشه. التماس دعا...

حالا چکار کنیم؟ خبری از منزل نیست... از بلندگو مدام صدا میکردند که کسانی که جایی برای اقامت ندارند میتونن با این ون هایی که حرم در اختیار قرار میده بروند خونه هایی که مال خود حرم هستند و صبح برای نماز با همین ون ها برگردند. ما این رو میشنیدیم اما توجه نمیکردیم. نمیدونم منتظر چی بودیم... به حاجی گفتم بریم همین خونه ها... و همه موافق بودند. گفت مطمئنید؟ گفتیم آرههههه. خونه ی آقا کاظم و اقا جواد جان حتما دیدنیه. وقتی خودشون دارند اینجوری دعوت میکنند پس ما منتظر چی هستیم؟؟ نمیدونم چرا اضطراب داشت؟!!

سوار ون شدیم که سه چهار تا مرد بیشتر درونش نبودند. یه آقای ایرانی با بی سیم آمد و پرسید که این آقایون با خانواده اند؟ گفتند بله. و به راننده آدرس داد. قبلش هم یه آقایی با لباس رسمی خدام حرم (که چقدر این لباسه رو دوست دارم در همه ی حرمها...) برای نظارت از شرایط اسکان زائران بین آنها و ماشین ها میچرخید و به همراهانش دستور میداد... ای جووووووووووون دلمید شما...

یه مسیر کوتاه را آمد و وسط یه کوچه مقابل یک خانه نگه داشت و همه پیاده شدیم. به ریخت و قیافه ی خانه های آن کوچه نگاه میکردی میفهمیدی که مشخصا در محله ی بالاشهر هستیم. خانه های دو طبقه و بزرگ و ویلایی، شیک و زیبا اما ساده بودند. در یک خانه باز شد و یه آقایی آمد جلوی در و گفت اینجا ظرفیت تکمیله! و به خانه ای کمی پایین تر و آن طرف کوچه اشاره کرد. همه رفتیم انجا. وارد شدیم. (حاجی زیر لب گفت: این یکی غُرش رو از همین دم در شروع کرده!!...   من نفهمدیم یعنی چی!) خونه ی مردم بود. مثل همه ی خونه های دیگه ای که توی این ایام رفته بودیم. خانم خانه با محبت و لبخند همیشگی و دلچسبی ما را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. حدود ده نفر خانم بودیم از شهرهای مختلف. همه به یک اتاق راهنمایی شدیم. اتاق دختر خانه بود. دیوارهاش صورتی بود. چیزی از تزئینات و دکوراسیونی که ماها در اتاقهایمان داریم نداشت. با لباس خونه بود. گوشی ش رو از شارژ در آورد و از اتاق خارج شد. ( و باز فکر کردم خدایا... خود من آیا حاضرم یهو یه جمعیتی که هیچی ازشون نمیدونم و حتی زبونشون رو نمیفهمم بیان بریزند توی اتاقم و من راحت ول کنم برم و اتاقم رو رها کنم به امان خدا؟؟!!!! نمیکنم به خدا نمیکنم این کار رو....) یک تخت ساده توی اتاق بود و یک میزتحریر و یک کمد چوبی ساده و بزرگ که درش هم باز مانده بود! یه کمی بعد برایمان پتو آوردند. کم بود. اما خانم خانه با ناراحتی و حس عذرخواهی گفت که بیشتر نداریم!!. برای همین هر دو نفر یک پتو استفاده کردیم. اتاق کوچک بود و بهم فشرده بودیم پس سردمان نمیشد. توی معاشرت اولیه با خانومهای هم خانه کلی با هم آشنا شدیم. تجربه های مختلف و متنوع داشتیم. و کلی چیزهای جالب برای تعریف کردن داشتیم. حمام کردن دخترک قمی توی این اوضاع و حرص و جوشی که مامانش میخورد و بعد دیدم که بابا دختر بزرگیه برای خودش.... اما بعدا فهمیدم پدرش از دنیا رفته و این حسی که مادرش داره بخاطر مسولتیه که حس میکنه. اینها یه ماجرا بودند برای خودشون... خانوم تهرانی میان سال و بسیار باکلاس و همسرش که توی ون میگفت: من از نامزدم جدا نمیشم! هم کلی ماجرا داشت و از مرز میگفت و ملتی که دارند بدون ویزا میان. خانومهایی که از بوشهر آمده بودند و ماجرایی شبیه بوشهری هایی که در مرز شلمچه دیده بودیمشان داشتند (مدیرکاروان پولها را گرفته و خودش غیب شده بود!!) و کلی ماجرای دیگه... شاید حدودا ده شب بود که همه غش کردیم...

راستی، امروز چهارشنبه بود هااااا;)))  

و این قسمت هشتم بود هااا ;)

  • narjes srt

سلام

ادامه ی روز سه شنبه 2 آذر 94 

...

حالا کجا بریم؟ چکار کنیم؟ نماز نخوندیم. جا نداریم. غذا نخوردیم. چکار کنیم حالا؟؟؟؟؟؟

حجم جمعیت سرگردان و بی خانمانی که میدیدم بی سابقه بود. هر کسی یه گوشه ای نشسته بود. نگاهها بی فروغ بود. آرام. همه آرام بودند. اونها هم فقط بودند... اما ما که تازه رسیده بودیم هِی هول بودیم که خب؟؟؟ حالا چکار کنیم؟ کجا بریم؟؟

یه سایه پیدا کردیم پشت تل زینبیه یه محوطه ی کاملا و به شدت خاکی. افسانه پتوی مسافرتی ش رو پهن کرد و گفت:" حالا فعلا اینجا بشینید تا ببینیم چکار میکنیم" و همه پخش زمین شدیم!! تلاش برای تماس شروع شد. خنده دار بود که الان دنبال پیدا کردن اشناهای ساکن کربلاشون بودند. الان؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! در هر حال تا اطلاع ثانوی معطل خواهیم بود. این رو پذیرفتم و حالم خوب بود...

از جمع جدا شدم و رفتم توی پناهگاههایی که در اطراف ورودی درهای حرم امام حسین وجود داشت برای نماز. همه جا زیر انداز انداخته بودند پتو هم موجود بود. و زائران خسته استراحت میکردند. خب حالا قبله کدوم طرفه؟؟؟؟ ...

ماجرای قبله در حرم امام حسین علیه السلام: توی عکسها هم به وضوح مشخصه که حرم امام حسین حالتی دایره وار داره. یعنی محیط حرم چهارگوش کامل نیست. زاویه نداره. خب این یعنی شما نمیتونی یک دیوار رو مشخص کنی و بگی قبله اینطرفیه. و همیشه اینطرفیه. نه! به موازات چرخش شما در این محیط قبله هم به همون اندازه میچرخه به سمت چپ (بطور کلی قبله در جهت جنوب غربی است برعکس ایران) و این یعنی سردرگمی شدید زائران... (خب این تجربه رو قبلا در بیت الله داشتم که بدلیل دایره بودن صحن مسجدالحرام بسته به اینکه کجا ایستاده ای جهت قبله متفاوته اما مسأله اینه که اونجا تو توی خودِ قبله ای. داری قبله رو میبینی و طبیعتا رو به کعبه می ایستی. اما اینجا قبله رو نمیبینی... بارها و بارها و بارها بین زائران در این مورد بحث در میگرفت که بسته به شرایط عصبی دو طرف از یه تذکر ساده و لبخند تا دعوااا پیش میرفت!!!



بلاخره به قبله ای که چندین بار جابجا شد نماز خواندم! و برگشتم پیش جمع. همه مشغول نهار خوردن بودند. جالبه که همه!! داشتند قیمه عربی میخوردند .میگن گرسنه باشی سنگ رو هم میخوری، حکایته اینجاست ;)    من هم نهار خوردم و کمی نشستم تا بلکه کمرم و پاهام کمی استراحت کنند!  اما زود حوصله م سر رفت. میخوام برم زیارت...

کلی تهدید شدم که یکی ساعت دیگه اینجایی ها. و نری گم بشی. و نری بمونی. نری توی شلوغیا بمونی دیر کنی. نری فلان نری بهمان و و و .... خبببببببببببب باشه. 2.30 اینجام. حله؟؟

و ازاد و سبک. با شور و هیجانی که در کلمه نمیگنجه. با حالی خوب. و حتی شادی وصف ناپذیر رفتم به سمت ورودی خانمها. از نزدیکترین در ورودی. کفشداری و تفتیش و ورود... .................................. ...

نیاز به هیچی نداشتم. تا چشمم خورد به فضای سرپوشیده ی حرم امام حسین حالم منقلب شد... من اینجام... پیش شما... و باورم نمیشه... فقط، متشکرم.... همین...! و................................ ....

بدون اینکه متوجه بشم راهنمایی شدم به یه راهروی تونل مانند. ملت میفتادند توی یک راهرو. و مسیر ادامه پیدا میکرد تا...... سکوت کردم و فقط بودم... بودم...

خیلی سریع به یک ضریح رسیدیم. زود متوجه شدم که این ضریح ابراهیم مجاب است... یاد همه ی سیگاری ها بودم... و یاد حاجی و اکبر بطور ویژه. بهش گفتم منم دعا کن اجابت بشم...

باز جلو رفتیم. توی همون راهرو مانند. یه همهمه ی قشنگی بود. هر کسی به زبان خودش حرف میزد... (به خانوم جلویی گفتم: .........)

به راست ترین ردیف هدایت شدم. این آدمهای مهربان... رفتم و رفتم و ... ناگهان در مقابلم به اندازه ی یک اغوش باز کامل ضریح اباعبدالله بود. خالیِی خالی... و با همه ی وجودم در آغوشش گرفتم...... و بوسیدم... بوسیدم... بوسیدم... بوسیدم.... بوسیدم............................. ....

خیلی آرام و با حالی غیر قابل توصیف از محوطه زیر قبه خارج شدم... عقب عقب می آمدم و فقط قربون صدقه میرفتم. فقط قربون صدقه میرفتم... فقط...

مدتی ماندم. در مسیر خروجی. خوب که گریه کردم و کمی که سبک شدم رفتم به فضای کوچکی که در سمت راست و جلوی ضریح ابراهیم مجاب برای نماز خواندن اختصاص پیدا کرده بود. ایستادم و کتاب دعاهایی که خیلی دلم براشون تنگ شده بود ( و یا حرم امام رضا جانم هم بودم) رو باز کردم و زیارت خاصه ی امام حسین رو با یه حال فوق العاده ی فوق العاده خوندم... روی زمین نبودم. فقط اینو میدونم.... بعدش خیای سریع دو رکعت نماز خواندم و جا را برای بقیه ی زائران باز کردم و خارج شدم.

ویژگی حرم امام حسین اینه که در بخشهایی که الان به قسمت زنانه اختصاص پیدا کرده تو تا آخرین لحظات چشمت به ضریح نمیفته. و بعد از زیارت هم دیگه نمیتونی بشینی به تماشا... کاری از لذتهای خاص زیارت منه!

خارج شدم و از محوطه ی حرم بیرون آمدم. به شرعت خودم رو محل استقرار گروه رسوندم. ساعتم رو نگاه کردم. صفر تا صدش کمتر از 40 دقیقه طول کشیده بود.... منو اینهمه خوشبختی محاله...

سمانه تنها بود. گفتم رفتم زیارت... و توی بغلش کلی گریه کردم از شادی از ذوق از هیجان...

اکبر امد. بارها رو بهش سپردیم و با سمانه رفتیم برای تجدید وضو. ادرس یه جای خوب رو بهمون دادند همون اول خیابان قبله. کلی پله میخورد و میرفت پایین. همه ی امکانات رو هم داشت. دور نبود. اما شلوغ بود. و البته تمیز بود.

سمانه عصبی بود. خیلی عصبی بود. آمدیم بالا و تقریبا همونجایی که من نماز خوندم ایستاد به نماز. یه خانومی جای مهرش رو یه کمی جا بجا کرد. خانوم بقلیه مهر رو برگردوند جای اولش و .... سمانه یهو نمازش رو شکوند و فریااااد زد... (همه ی فشارهایی که توی این مدت تحمل کرده بود و این حال آوارگی و بی سامانی و خستگی و غیره رو سر این بندگان خدا خالی کرد... همه به من نگاه کردند و من گفتم: "هیچی نیست. ببخشید. ..." نمازش که تموم شد از همه عذر خواست. دلم میخواست بغلش کنم... عزیز دلم....)

در سکوت آمدیم پیش بقیه. همه جمع بودند. و معطلی ادامه داشت. من دوباره از جمع جدا شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم و آمدم. بعد دلم خواست برم تل زینبیه. گفتند معطلی داره ها... گفتم: زود میام. سمانه که خیلی حالش بهتر شده بود گفت بیا با هم بریم. و رفتیم...

تفتیشش معطلی داشت. و برای اولین بار راه رفتن بدون کفش روی سطحی که واقعا و اصلا تمیز نبود رو تجربه کردم. توی یک صف قرار گرفتیم و مثل زیارت حرم آرام آرام از پله ها بالا رفتیم و من در سکوت فقط بودم... و حالم کم کم داشت منقلب میشد... تا رسیدیم بالا. چقدر عوض شده. شبیه یک زیارتگاهش کرده اند. ملت توی یک صف میچرخند و محراب نامی که به حضرت زینب ارجاعش میدهند رو لمس میکنند و میبوسند و عبور میکنند و از پله ها میان پایین!!!!! در حالیکه همه ی اتفاقات این مکان روی همین بندی و بالای همین پله هاست. خیلی برام باور پذیر نیست که حضرت زینب فرصتی ربای نماز خواندن در اینجا داشته باشند. اینجا باید بایستی و تماشا کنی. این دیوارها رو توی ذهنت کنار بزنی و تماشا کنی... تو مُشرفی به قتلگاه... و دیگه نیاز نداری کسی حرف بزنه... نفَسِت میبرّه... میمیری.... تمام.........

با حالی نگفتنی بعد از مدت زمان مفصلی که موندم بالای پله ها و خوشبختانه هیچیکی کاری به کارم نداشت، آمدم پایین.... که افسانه رو مضطرب دیدم. گفت:" کجایید شماها؟؟ بدوید علی آمد..."

علی کیست؟ حالا بعدا میگم... ;)   اول بگم که: علی آقا که از ساعت حدود 1 منتظرش بودیم و الان تازه به شهر رسیده بود قرار بود ما را به محل اقامتمان در شهر کربلا ببرد. با همه سلام و علیک کرد و مثل لشگر شکست خورده پشت سرش راه افتادیم. در مسیر، کمی خودش را معرفی کرد (تقریبا برای همه غریبه بود) و با خوشرویی تمام راهنمای مسیر شد. اما ما غر میزدیم. واقعا توان راه رفتن نداشتیم و به نظرم می امد چقدر کوله م سنگین شده!!! علی میگفت: فقط 20 دقیقه راهه تا خونه. ولی به نظر من صد تا عمود می آمد!! از خیابان خیمه گاه عبور کردیم. و تماشا میکردم در سکوت...   از بین بازارهایی گذشتیم.... از چند خیابان گذشتیم... به یک میدان رسیدیم. ازش گذشتیم و توی حاشیه ی یک خیابان بزرگ ادامه دادیممممم تا... رسیدیم به یک کوچه. دست راست. سرش یک مغازه ی شیرینی فروشی بود. وارد شدیم. خانه ای اواسط کوچه با درِ کشویی منتظر ما بود. خانه ی ابوحیدر... (ده روز در این خانه میمانیم........ ...)

دم در از حاجی و اکبر خداحافظی کردیم. آنها به طبقه ی بالای خانه که ورودی مجزا داشت هدایت شدند و ما از ورودی اصلی خانه وارد شدیم. به محض ورود یک خانوم و چندین دختر بچه اطرافمان را گرفتند به خوش امد گویی... بسیار خوش رو بودند. خیلی زیاد. باورمون نمیشد به خانه آمدیم. اینجا خانه است... یه خونه ی واقعی... توی اتاق بزرگی که پذیرایی به نظر می آمد همون بالای اتاق مستقر شدیم. متوجه شدیم یک خانوم دیگه هم مهمان این خانه است. دختر جوانی بود (زهرا) با یک بچه ی زیر یکسال( محمد حسین نه ماهه) . بی اندازه از دیدن ما ذوق زده بود. میگفت:" با آمدنتون حس امنیت میکنم، آخه تنها بودم و مردهاشون در خانه رفت و آمد میکنند، میترسیدم!!" وسایلش را از اتاق دیگر خانه به پذیرایی آورد و کنار ما مستقر شد. اخل خانه اطرافمان جمع شدند. خانوم:" حمام... غذا... ملابس بشورم... ... ... ..."

اول مراسم معرفی انجام شد. ما خودمان را معرفی کردیم بطور مفصل!! و بعد آنها خودشان را معرفی کردند:" نام مادر : انتصار (یعنی پیروزی) که 32 ساله است و شش بچه دارد. و الان هفتمی را شش ماهه باردار است و نمیدونه جنس بچه چیه. فرزندانش به ترتیب: حیدر 16 ساله/ سکینه 14 ساله/ رقیه 10 ساله/ هدی 5 ساله/ زهرا 3 ساله/ علی 1.5 ساله/ و آخری که اگر پسر باشه میشه رضا و اگر دختر باشه میشه حمیده. که انتصار دلش میخواست دختر باشه!!! و میگفت دختر نعمته. برکته... دختر خوبه... و میخندید.

هرمیزان از عشق و محبت و علاقه که دلتون بخواد بین اعضای این خانواده فوران میکرد. یه فضای صمیمی و مهربان که اوج حس امنیت و ارامش رو به ما میداد. یه حس خوب که خاطره ی خانه ی قبل را از ذهنمان خارج کنه...

بعد برایمان سفره پهن کردند. و فکر میکنی غذا چی بود؟؟؟ قرمه سبزی... باورت میشه... و عجب خوشمزه بود عجب خوشمزه بود عجب خوشمزه بود. همه ی گروه بی نهایت بهشون چسبید. از انتصار پرسیدیم این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟ گفت از خانومهای زائر ایرانی... (یعنی اییییییییییییییییییییییییییول به تو زن)

خانومها بهم گفتند که به انتصار بگم لطفا دیگه برای ما به زحمت نیفته. و ما بیرون غذا میخوریم و فقط شبها برای خواب میاییم خانه (بیشترین دلیلش این بود که رعایت شرایطش رو میکردند). تا این رو بهش گفتم, یهو برافروخته شد. با یه حالی که حس کردم الان یه اتفاق بدی براش میفته با صدای بلند گفت:" لا لا لااااا. اینجا موکب... خدمتِ زوار اباعبدالله... و اگفت اگه نیایید گریه میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!..." همه ترسیدیم. یعنی واقعا ترسیدیم. من که کاملا نفسم بریده بود... رسما و به تمام معنا شوکه شده بودم (باز این سوال توی مغزم رژه میرفت که : اینا دارن با کی و چطوری حساب میکنند؟؟ اصلا جریان چیه اینجا این ایام؟؟؟ چرا نمیفهمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟). بعد خانومها سعی کردند آرامش کنند. و بهش گفتیم که: چون خانه از حرم دور هست، نهار رو بیرون میخوریم اما برای شام میام خونه. خوبه؟ و او گفت:" فقط عشاء؟" همه گفتیم: آره. و با یه حالی که درونش هم غصه بود و هم رضایت، گفت:" نعم. نعم...طیّب..." و همه خندیدیم..... (اوووووووف هنوز هم یاد اون لحظه میفتم مغزم هنگ میکنه...)

بعد دیگه هر کسی به کارهای خودش رسید. سمانه و خانومها دوش گرفتند. خدمات وای فای هم برقرار بود. من کمی کوله را مرتب کردم و خاکهای سفر رو از رویش تکاندم. نماز مغرب خواندیم که صدایمان کردند. میایید بریم حر؟ بععععله. چرا که نه.

آماده شدیم و آمدیم بیرون. حاجی و اکبر و افسانه وسمانه و من. ما در خیابان حر بودیم. یعنی مقبره ی حر شهید در انتهای این خیابان قرار داشت. حاجی راه افتاد جلو و ما هم پشتش راه افتادیم. رفتیم رفتیم رفتیم... خب... چرا نمیرسیم؟ نهه یه کمی مونده. خب بریم... رفتیم رفتیم رفتیم... ای بابا چرا نمیرسیم. اونها اوناهااا این چراغ آبی ها اونجاست. خب... حالا جماعت کوله هم ندارند اگه قبلا پرواز میکردند الان برای من کُنکورد شده بودند!! یعنی رسما داشتم میدویدم تا همپایشان برسم!! رسما نفس نفس میزدم. (و اینجا بود که حس کردم عارضه ی سندرم کربلام داره فعال میشه... یا خداااا) حاجی. خب به همراهات هم توجه کن دیگه مرد مؤمن... خودت داری میپری ببین بقیه بال دارند اصلا که بپرند یا چَپ و چلاقند؟!! ناارحت بودم. واقعا ناراحت بودم. حس میکردم خودخواهانه داره باهامون برخورد میکنه. هِی از ثواب میگفت از ویژگی حضرت حر نسبت به سایر شهدا و اینکه حقشه که برای او هم پیاده روی کنیم.و و و ... و من در سکوت میشکستم... یه جایی که هنوز داشتیم میرفتیم و می رفتیم گفتم:" من دیگه خسته شدم!" گفتند باشه ماشین میگیریم. و یه کمی بعد یه موتور سه چرخه سوار شدیم که چون خیس عرق بودم توی باد سرد اول حال خوبی کردم و اما... سرما افتاد به جونم!!  خییییییییییییییلی راه رفتیم یعنی کلی از چراغ آبی ها هم دور شدیم تا رسیدیم به یک میدانی که مقبره ی حر در ضلع غربی ش بود. وااااو چه باشکوه... چقدر ارزو داشتم یک بار هم که شده بیام اینجا. اکبر بیرون ماند. و بدون اینکه کفشها رو به کفشداری بدیم وارد شدیم. چه باصفاست... چه قشنگه... چه بزرگه... چه عااالیه... چه اَمنه...

یه ضریح وسط مقبره ی بزرگ و زیبا و نوسازش بود که خیلی غبار گرفته بود! طیارت کردیم و قرآن خواندم و نماز خواندم و نشستم به تماشا... به حر فکر کردم... به نقشش در کربلا...

یه زیارت نامه به دیوار حرم نصب شده بود که کل ماجرای حرو همه ی حرفهایی که به امام زد و حرفها  دعاهایی که امام خطاب به او گفته بودند درونش بود. مثل یه خلاصه ی تاریخ. لذت بردم. فرزند حر پیش بقیه ی شهدا در پایین پای اباعبدالله دفن است. فقط خودش رو بخاطر اینکه بزرگ قوم بوده آورده اند اینجا در نزد قبیله ش. و اینکه او سرش جدا نشده...

آمدیم بیرون. منتظر اکبر. نشستیم کنارآقا پلیس عراقی (که خدایا چقدر من از این جماعت میترسیدم یعنی میترسیدماااا واقعا یاد صدام می افتادم با دیدنشون... اما, چقدر مهربان. چقدر مهربان چقدر مهربان... من نمیدونم این ایام اربعین چه خبره توی این ممکلت که اینقدر آدمها عوض میشن. آخه اینقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) بهمون صندلی ش رو داد. با اهالی و زائران احوالپرسی میکرد. بغل میکرد. شانه ی ریش سفید ها رو میبوسید... فک کننننننننن!!!

اکبر امد. گفت برام دعا کردی؟؟... گفتم اوهوم...

حاجی هم آمد. و حالا قراره برگردیم دیگه؟ اما نه... مثل اینکه قرار نیست برگردیم... ماجرا این بود که حاجی همون اول راه گفت خب من اینجا ازتون جدا میشم. خوبی بدی دیدید حلال کنید. ااا حاجی کجا؟ مگه میذاریم بری؟ تازه میخواییم جاهای دیگه بریم. گفت خب صبح میام دنبالتون. گفتیم نههه کجا؟؟ گفت آقا ما اینجا (همین اطراف مقبره ی حر) یه آشنایی داریم که هر وقت یماد ایران کلی میاد خونه ی ما میمونه. الان میدونه که من اینجام. باید برم خونشون. وگرنه بد میشه. گفتیم نه نمیشه. خب همه با هم میریم. اجازتون رو میگیرم و شب میایید پیش خودمون. و این شد که مقصد بعدی خونه ی اشنای حاجی آقا سید شد...

حالا این آقا سید داستانش طولانیه. مهمترین بخشش اینه که توی جنگ اسیر ایران میشه. شش سال اسارتش طول میکشه. بعد از ایران تقاضای اقامت میکنه. بهش میدن و میمونه اهواز. بچه هاش بزرگ میشن و ازدواج میکنن. او هم بعد از سالها دوباره میاد عراق. مشکلات زیادی رو توی زندگی ش میگذرونه. و الان کلا شرایط خوبی نداره. دخترهاش برخی ایران ازدواج کرده اند و برخی هم اینجا. و الان همه اینجا مهمان هستند. (به اکبر سفارش کرد که چیزی درباره ی اسارت بهش نگه چون ناراحت میشه... و چقدر دلم میخواست من یه چیزایی بگم. اما دلش میسوخت... نخواستم دلش بسوزه. اما پرچم ایران خییییییییییییلی بالاست...)

مسیر زیادی رو رفتیم. توی خیابانها و کوچه پس کوچه هایی به غایت تاریک. به غایت برهوت و ظلمات!!  سرد هم بود. من کاملا یخ کرده بودم و میلرزیدم!! اکبر کاپشنش رو به من داد و خودش با تی شرت می آمد... ای خدااا ما الان کجای دنیاییم... یعنی الان خانواده هامون اگه بدونن ما کجاییم چی فکر میکنند؟ هِی از این کوچه میپیچیدیم اون کوچه... اما حاجی پیدا نمیکرد. درستش این بود که ما گم شده بودیم. گوشی حاجی هم اساسی ریخته بود بهم و اولش شماره ی این خانواده  گم کرده بود. بعد دید سیم کارتش نمیخونه. بعدش هم شارژ تموم کرد... و در هر حال نمیتونست تماس بگیره. از یه طرف فقط اسم محله شون رو میدونست و ما هِی میچرخیدیم... تا بلاخره یه آدم دیدیم. اما او هم آدرس را نمیشناخت. فقط میگفت اینجا نیست!!! ای خداااا... میرفتیم بدون هیچ مسیر مشخص و هدفی خاص... بارها از اسم رمز معروفمون استفاده کردیم (اااخ توضیحش ندادم. چقدر مهم بود این اسم رمز... ای جون دلم...) و هر بار یه کمی جلو میرفتیم. یهو یه بی ام و از این قدیمی ها که در بچگی م توی ایران خیلی زیاد بود ( و آرزو داشتم یکی از اینها داشتیم. اونم رنگ بژ) حالا یکی از اونها کنارمون ایستاد. حاجی گفت آقا گوشی داری به یه مشاره زنگ بزنم ادرس بپرسم؟ آقاهه گفت کجا رو میخوایید؟ حاجی بهش گفت اما آقاهه گفت اینجا چنین چیزی نداریم!! وای خدااا. بعد گوشی ش رو داد به حاجی و شماره گرفت. اول حاجی حرف زد و بعدش گوشی را داد به راننده تا خودش آدرس بگیره. اوووه دو تا محل اونطرف بود گویا... گفت بیایید سوار بشید. وااا نههه تو میخواستی یه جای دیگه بری. چی؟؟ نه بابا خودمون میریم. گفت نههه اولا گم میشید دوما زوار اباعبدالله هستید در خدمتم... اوووه.....

سوار شدیم و آوردمان سر یک کوچه ای پیادمون کرد. و گفت اوناهاش. اونجاست... و رفت... یا خدا... چه خبره؟؟

توی فضا بوی خیلی خیلی بدی می آمد. ولی وارد کوچه شدیم و در یک خانه ی دو طبقه ی کوچک به رویمان باز شد. اوووه عجب اسقبالی... و چه شوکه شدم وقتی برخی از ساکنان این خونه فارسی حرف میزدند... وای یعنی ممکنه؟؟ نشستیم. و بند بند وجودم داشت از هم باز میشد... دختر جوان که عااالی فارسی صحبت میکرد نسشت کنارمان. او دختر سید بود. همونی که ساکن اهوازه. و تعریف کرد که چطور و کی آمده اند و فردا دارند برمیگردند. جالبه که همه از ازدحام فراری اند!! کلی معاشرت کردیم. کلیییی. درباره ی کلی کلمه که معنی رو نمیدوستیم ازش پرسیدیم. کلا به طرز وحشتناکی داشت خوش میگذرشت. و اوج این خوش گذشتن این صحنه ها بود: چای توی فلاکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ظرف بزرگ میوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پیش دستی و چاقو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینها یعنی پذیرایی اصل ایرانی... اینها یعنی... وااای خدایا وطن... پرتقال خوردیم و پف فیل. وای که چقدر دلم میخواست!! شاید یک ساعت شد که حرف زدیم و خوش گذشت که اعلام بلند باش دادند...

بلند شدیم. و با یه حس خوب از خانه ی شان خارج شدیم. افسانه میگفت زنگ بزنیم آژانس بیادJ)) ولی  خیلی راحت به خیابان اصلی (شارع حر) رسیدیم. (یعنی حاجی بدجور دور خودمون چرخوندمون ها... 1.5 ساعت میچرخیدیم فکر کن....) همون اول گفتم حاجی ماشین سوار بشیم هاا. و منتظر ماندیم. یک ون آمد. راننده سرش را پوشانده بود. اکبر گفت: زنه؟ حاجی یهو داغ کرد که نههههه ساداته... سرش را با یک شال سبز بخاطر سرما پوشانده بود (وای هیچی از کل کلهای حاجی و اکبر ننوشتم. اونقدر میخندیدیم که دل درد میگرفتیم. حاجی فقط صبوری میکرد... اکبر اساسا شمشیر عرب ستیزی رو از رو بسته بود. و حاجی یک عرب دو اتشه بود. و هی متلکهای اکبر رو میشنید و گاهی شکایتش رو به ما میکرد. و ما هم فقط غششش میکردیم از خنده...) سوار شدیم و سر کوچه مون پیاده شدیم. و خانه... خب. فقط میتونستیم غش کنیم. مگه رمق برای کاری غیر این مونده بود؟؟..


                                                              شرمنده ام که این قسمت اینقدر طولانی شد!!!

  • narjes srt

سه شنبه 2 آذر 94  (روز آخر پیاده روی نجف تا کربلا)

مسیر تنگ تر شده. هوا سرده واقعا. جمعیت کمی فشرده تره. همه از اول صبح انگار خسته اند! دوباره اون خانوم و دخترش را دیدم. و این آخرین بار بود...

رفتیم و رفتیم تا یه جایی با اینکه به نظرم میرسید شماره ی عمودها در جاده ادامه پیدا میکرد اما ما به سمت راست جاده منحرف شدیم و کلا توی یک خیابان دیگه افتادیم. مسأله این بود که دوباره شماره گذاری از صفر شروع میشد. و من نمیدونم یعنی چند تا!!! (الان روی نقشه ها دیدم که از عمود 1345 مسیر به سمت راست منحرف میشه. و این یعنی حدودا همین جایی که ما هستیم!)

دل درد داشتم. خیلی شدید. از اون دلدرد ها که بیتابم میکنه، بعد همه ی راههای درمانی میرم و تازه متوجه میشم اِاااِا گرسنه بودم!! یه کمی بیسکوئیت خوردم. اما خوب نشد! یهو توجهم به یه صدایی جلب شد:" بفرمایید چای ایرانی. بفرمایید چای دارچینی..." یعنی میشه ازش گذشت؟؟ چای گرفتیم و پرسیدم نبات دارید؟ گفتند: اره. صبر کن. کل چادر را گشتند و بهم نبات دادند. چایی نبات با طعم دارچین هر درد بی درمونی رو درمان میکنه چه برسه به یه دلدرد ساده.

از پارسال دلم میخواست یه ماجرایی رو ببینم. و اینجا موقعیتی بود که میشد به وفور شاهد این صحنه باشم. شنیده بودم که کل کار نظافت شهر کربلا در ایام اجتماع عظیم اربعین به شهرداری تهران سپرده شده. و شنیده بودم که آدمهای زیادی از طبقات مختلف داوطلب میشن که این ایام نقش پاکبان شهر کربلا رو ایفا کنند... دلم میخواست ببینم.... از ابتدای این خیابونه که پیچیدیم سمت راست، به نظر وارد محدوده ی شهر کربلا شده بودیم. و این نشانه های زیادی داشت از جمله مأموران شهرداری با همون لباسهای فرم که مشغول پاکسازی محل عبور زائران بودند. البته میزان گردوغبار و خاکی که اینجا حاکمه، اصلا در تهران وجود نداره و شاید بشه شبیهش رو در شهرهای عزیز جنوبی ایران پیدا کرد. غیر از اینکه شکل و ساختار عمران شهری در اینجا خب زمین تا اسمون با تهران متفاوته. یه چیزی به اسم جدول بندی سالم و زیبا و رنگ شده و تمیز اینجا چیزیه شبیه آرزو... یا حسرت!! ولی خب به هرحال این آقایون مشغول انجام وظیفه بودند. حالا برخی هاشون مطلقا به گروه خونی شون نمیخورد این کاره باشند. یعنی فکر میکردی طرف الان از پشت کرسی دانشگاه آمده اینجا و جاروی بلند گرفته دستش یا از شرکت مهندسی ش آمده و زباله های سطلهای موکب های مسیر رو توی ماشین های مخصوص خالی میکنه... و چه حاااالی داشتند... چه حااالی... با هر صدای مداحی ای به سینه میزدند و توی حس میرفتند. مدت زیادی ایستادم به تماشای این آدمها...

تابلوهای راهنمای شهری مسیر کم کم داشت نشون میداد که نزدیکی... و نزدیکتر...



جالبه که از هرکسی میپرسیدیم چند تا عمود سلام باقی مونده، میگفتند عمود سلااااام؟؟؟ (اره خب عمود سلام. پس اینهمه تلویزیون و رادیو اربعین و غیره و ذلک میگن به عمود 1399 گنبد حرم حضرت عباس معلومه. و بهش میگن عمود سلام...) اینها رو ببینید...

من همچین تجربه ای نداشتم!!! :(((((((((((((((((( و همش منتظر بودم ببینم خب کی میرسیم؟؟ کی دیده میشه پس؟؟ پس کجاست؟؟ و... همش به انتظار... خلاصه که مردم عراق و پلیسِ خودشون چیزی به این نام رو نمیشناختند. زائران هم همینطور!!

خلاصه آمدیم و آمدیم. و من فقط تماشا میکردم. هیچ کار دیگه ای انجام نمیدادم. فقط سعی میکردم در لحظه باشم. اینجا. الان. و هیچ کاری نکنم. فقط،  باشم...

حدودا ساعت 11 بود که اکبر را دیدیم. باز ایستاده بود وسط راه و با اضطراب به مسیر نگاه میکرد. خوشحال شد و ما را به موکبی کنار جاده هدایت کرد. حاجی اونجا بود. بندگان خدا مدام شیفت عوض میکردند. اکبر گفت وقتی شماها بیایید خیالم راحت میشه یعنی اونها هم بلاخره میان. خیلی نگران گم شدنمون بود. میگفت دیگه ازدحام زیاد میشه و چون جای مشخصی نداریم اگه از هم جدا بشیم گم میشیم و شاید بعد از اربعین یا هیچ وقت پیدا نشیم!!!

توی اون موکب کنارِ مسیر گوشیم رو شارژ کردم تا بلکه توی لحظه های آخر یه کمی مداحی بشنوم (که نشنیدم اصلا!! یعنی باز هم حالش نبود!). خیلی نشستیم. شاید حدود یک ساعت یا بیشتر نمیدونم! تا خانومها رسیدند. خیلی کم استراحت کردند و ادامه دادیم ولی اینبار کاملا پشت به پشت هم. یعنی مثل زنجیره دیگه به هم چسبیده بودیم. اول صف اکبر بود و آخر صف افسانه. باز کمی جلوتر مسیر به سمت راست منحرف میشد و دیگه ما واقعا داخل شهر کربلا بودیم. ماشینها زیاد و ترافیک و آدمها هم بینشان. شرایط یه کمی حساس بود. رفتیم و رفتیم. و یه جایی حاجی یه موتور سه چرخه گرفت و همه سوار شدیم. از روی یک پل هوایی عبور کرد. من پرچم گنبد را دیدم. اما باور نکردم!!!

بعد از پل نگه داشت و پیاده شدیم. باز پیچیدیم سمت راست و وارد صف اولین تفتیش مسیر شدیم. خب همه کوله و بار داشتیم. و نگران اینکه وای اگه بگه کولت رو باز کن مصیبته هاا. ولی خوشبختانه از این ماشینهای ایکس رِی داشت و مجبور به باز کردن کوله نشدیم. سه یا چهار تفتیش رو گذروندیم. و جمعیت همینطور فشرده تر میشد و ما کاملا در یک صف جلو میرفتیم...

اگه این فروشنده های کنار خیابانی یه جوری سر و سامون داده میشدند واقعا اینهمه ازدحام بوجود نمی امد. از همین جا یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شد که آخه پدر من ، مادر من، وقتی به اندازه ی قدت روی کوله ت بار داری و به زحمت داری میکشونی ش. وقتی این جنسها تا این حد بنجل هستند. وقتی هر آشغالی رو اینجا داری سه برابر قیمت شهر خودت میخری، آخه چه آزاریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (تازه بعدا ماجرای بمب داخل عروسکها رو شنیدم!! فک کن آخه ...یت تا چه حد؟! یعنی سوغاتی خریدن به این قیمت؟ آخه درسته؟؟؟ اه چقدر حرص خوردم و میخورم... برو با پولی که از اینجا بردی توی شهر خودت بهترین چیزها رو برای عزیزانت بخر. به خدا ثوابی بالاتر از این نیست...)

من هیچ تصویری به خاطر نداشتم اما اونقدر مسیر شبیه خیابانهای اطراف حرمها بود که مطمئن بودم دیگه خیلی خیلی نزدیکیم. از ظهر گذشته بود و یه کمی خلوت بود. مدت نهار میخوردند و ما فقط راه میرفتیم توی یک صف... تا................................. ...

یهو سرم رو بلند کردم و گنبد و گلدسته های قشنگ و مهربان حضرت سقا. حضرت عمو جان. حضرت عشق. حضرت ابوفاضل همه ی فضای چشمم رو پر کرد...

فقط سکوت کردم. و ایستادم به تماشا... رسیدم... بلاخره رسیدم... بهتون رسیدم.....


قدمها ارام و کوتاه... حالا داشتیم حرم را طواف میکردیم. رسیدیم به مقابل باب قبله رسیدیم. ایستادم و سلام کردم... و عبور کردیم......

از پشت بین الحرمین عبور کردیم تا به تل زینبیه رسیدیم. حالا مقابل حرم حضرت اباعبدالله هستیم...

کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم
ستون های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم
شبیه رباب و سکینه، برای شما بی قراریم
ازین سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم... ..........


.... ادامه دارد...

  • narjes srt

سلام

روز سوم پیاده روی (بعلاوه ی نیم) دوشنبه 1 آذر 94 

اذان صبح را گفتند و بعد از نماز تا آماده بشیم و بزنیم بیرون تقریبا موکب خالی شده بود!!! ساعت شش هم نشده بود و هوا خییییلی خنک بود. اما کربلا نزدیکه... ادامه مسیر با همون روش روزهای قبل. همون میزان توقف ها. دیگه موکب ایرانی خیلی کم بود. و حتی بسیاری از موکبها هم هنوز برپا نشده بودند یا برخی موکبها تازه داشتند با کامیونها و تریلی های عظیم (بسیاری وقف ایام اربعین بودند. این رویشان نوشته شده بود) بساطشان را می آوردند تا موکب در یک ده روز مانده تا اربعین کم کم برپا شود...

یه کمی جلوتر (همون سی تایی که اکبر گفته بود) یهو باز هوا و فضا عوض شد... موکب قزوین. یه بنر بزرگ از محوطه ی داخل ضزیح امام رضا جان که جون میداد برای عکسهای حرمی (چندتایی عکس انداختم و انگار که تنهای تنها توی محوطه ی ضریح هستم. عکس خاصیه...)... و صدای مداحی ایرانی... و چای ایرانی... و ... آه ایرانی عزیز... دقایق فوق العاده ای رو اینجا گذروندم.


از عمود 1000 عکس انداختم... باورم نمیشد اینهمه ش گذشت...

(یه نکته ای رو شاید بهتر بود همون اول پیاده روی مینوشتم اما یادم رفت و کلی فکر کردم ای خدااا کجا جاش بدم که حق مطلب ادا بشه. فکرکردم اینجا بد نیست.../ از لحظه ای که وارد "طریق کربلا" یعنی مسیر اصلی پیاده روی شدیم، یه پرچم خوشگل ایران داشتم که به ارتفاع کوله م بود و با سنجاق رویش نصب کردم. این پرچم ماجراهای زیادی ربای خودش داره. خوش ترین لحظه هاش اونجاهایی که از پشت سرم ،با صداها و لحن ها و زبانهای مختلف، میشنیدم که:" ایرانه؟/ ایرانیه؟/ زنده باد ایران.../ ایول هموطن.../ بگو ماشالله.../ خسته نباشی ایرانی... و و و ... یعنی به اندازه ی یک کارخونه قند، توی دلم اب میشد... (اصلا هدفم از آوردن و نصبش همین بود). بعد حالا این پرچم عزیز ما هِی براش خواستگار پیدا میشد. اینجا دیگه حرص میخوردم گرچه یه حس غروری هم داشتم که:" پرچمتو میدی به ما؟؟  !!!! نههههههههههههههههههه... انشالله سال دیگه بیارید برای خودتون... بعد میگفتند آخه خیلی قشنگه... !!! میدونممممممم...    یه حس خوبی به آدم میده....!!!! میدوووونممممم... ولی یادتون باشه انشالله سال دیگه خودتون بیارید...      بعلهههه ;)

توی مسیر از یه جایی عبور کردیم که به طرز بی حسابی یعنی متفاوت از همههههههههههههه جاهای دیگه ای که توی این سفر دیدیم شیک و مجللو عظیم بود. یعنی یه محوطه به وسعت چندین و چند هکتار. با ساختمانهای بسیار عظیم و شیک و مجلل. و محوطه ی مقابلش درختکاری و ابنماهای بزرگ و متعدد و زیبا. اصلا یه جور خاصی متفاوت از همه ی ماجرا!!! خب شاخ درآورده بودم. میزان امکاناتی که در چادرهای مقابل این محوطه ارائه میشد هم بسییییییار زیاد بود. یعنی کامل بود هرچیزی نیاز داشتی اینجا به نحو خیلی مشتخصی ارائه میشد. ملت زیادی اینجا توقف میکردند و می ایستادند به عکاسی یا تجدید قوا... ولی ما فقط با تعجب عبور کردیم... اینجا موکب مضیف (مهمانسرای) حضرت عباس... و امام حسین بود... خب. جواب سوالمو گرفتم..... (داشتم فکر میکردم توی بهشت هم همینجوریه؟ یعنی وقتی به مهمانسرای این دو تا برادر میرسی قراره شوکه بشی؟؟؟ مگه غیر اینه که بزرگترین و سریعترین کشتی نجات مخصوص به اباعبدالله هست؟؟ پس خیلی شلوغه دیگه.... چه شود بهشت... البته اینجانب از خونه (نه مهمان سرا چون من اونجا مهمون نیستم!!) امام رضا جان هِی میرم خونه ی جدّ و عموشون مهمونی... آی خوش بگذره... آی خوش بگذره... :)))))))))

پیرمردان/ جوانان/ بچه هایی که دیس بزرگ خرما (یا چیزهای دیگه) رو روی سرشون میگذاشتند و وسط مسیر مینشستند تا زائر مجبور نباشه راه اضافه تر بره یا حتی خم بشه تا چیزی برداره. در سطح دستش باشه... اذیت نشه.... (این با چه معیاری قابل ارزش گذاریه؟؟؟)

پذیرایی با عرق کاسنی موکب آران و بیدگل عجیب به دلم نشست...

امروز دو تا غذای خاص خوردم یکی باقالی پلوی بسیییار خوشمزه که از یه ماشین یخچال دار توزیع میشد و خیلی چسبید و نکته ی مهمش این بود که ما به آخر توزیع رسیدیم و به ته دیگ!!!!!!!!!!!! باورت میشه. وسط عراق وسط پیاده روی ته دیگ اصل ایرونی... یعنی با چه ولعی گاز مزدمش... به خورد جونم رفت...

دیگری فلافل بسیار کثیف!!  و  بدمزه ای بود که فقط از روی هوس خوردم و کاش نمیخوردم!  آخرش حالم بد شده بود از بس غذا خورده بودم! (که خب بعدا معلوم میشه دلیلش چی بوده... :((

توی یکی از توقفها با یه خانمی اشنا شدیم که ظاهرش عینا زنهای عراقی بود ولی خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. معاشرت کردیم و ماجرای زندگی ش رو خلاصه گفت... اینکه ساکن قم بوده که در هفده سالگی ازدواج میکنه و میارنش "العمارة" (یکی از شهرهای جنوب عراق نزدیک به مرز چزابه) همسرش طلبه ی قم هست. و شش بچه دارد!!!!!!!!!!! و امیدش اینه که سه ماه یکبار بیاد ایران نفس بکشه برگرده... میگفت حماقت کردم... توی عراق زندگی کردن خیلی خیلی سخته... ( در باره ی وضعیت زنان در عراق یک بحث مفصل خواهم گذاشت و به موارد بسیاری که باهاشون معاشرت کردیم اشاره خواهم کرد... انشالله)

یه چیزی هم از روزهای اول جامونده ولی تا توی پیاده روی هستیم باید بهش اشاره کنم یه صحنه ی عجیبه... ما در مسیر از همون موقع که با ماشین به سمت نجف میرفتیم بسیار مواجه میشدیم با گوسفندهایی که پارچه ای سبز به دور گردنشون بسته شده بود و در مسیر پیاده روی همراه آدمها راه میرفتند... نذر کردن گوسفند رو میفهمم. اما زجر دادن این بیچاره رو نمیفهمم. آخه میخوایید بکشیدش چرا اینهمه راهش میبرید؟؟ والا ما که آدم هستیم کلی وزن کم کردیم این بیچاره که همه ی گوشتهاش آب میشه... حرص میخوردم هر بار میدیدم. شدیدا حس حمایت از حیواناتم درگیر ماجرا بود...

توقف نزدیک ظهر یادم نیست عمود چند بود. اما وقتی حاجی رو دیدم گفت که یک ساعته اونجا هستند!! سمت راست مسیر پیاده روی یه محوطه ی چمن شده ی خیلییییلی بزرگ بود که چند تا درخت نخل هم تک و توک درونش دیده میشد. یه ساختمان موکبی هم پشت بود اما بیشتر برای تدارکات استفاده میشد و عمده ی زائران در این محوطه روی زیر اندازها استراحت میکردند. اکبر هم خواب بود وقتی بالا سرش رسیدیم. کوله ها رو زمین گذاشتیم و استراحت کردیم. 1.5 ساعت گذشت که خانومها رسیدند. اذان شده بود. وضو گرفتم و نماز خواندم و میوه خوردیم و باز کمی ماندیم و بعدش ادامه دادیم. در کل آقایون مجبور به توقف سه ساعته در این موکب شدند!!

اینجا باید یه پرانتز باز کنم و درباره به دو تا مطلبی که قبلا گفتم مورد جدید ذکر کنم: یکی ش شانس عااالی من برای پیدا کردن دستشویی های خوب هست!! :)))) توی این توقف سمت چپ این باغ (خودشون میگفتند "حدیقه" باغ ندیده هااا!!!) استراحتگاه خانومها بود. یه حیاط بزرگ مسقف رو به سرویس بهداشتی اختصاص داده بودند که داخلش شبیه توالتهای حرم ها در بیش از بیست سال گذشته بود... قدیمی و سیمانی و داغون... وارد که شدم، پشیمون شدم!! اما دیدم یه طرفش خیلی خلوته. رفتم ببینم جریان چیه؟ دیدم شلنگهای خیلی بزرگ اورده اند و دارند اون بخش رو میشویند. بعد آبها رو جمع کردند. بعد خشک کردند. بعد با اسپری  مواد ضد عفونی کننده توی محیط پخش کردند. و من همین موقع رسیدم! خب اولین نفر بعد از این نظافت هیجان انگیر من بودم !!:)))  اما اینجا جایی برای وضو گرفتن نداشتم!! آمدم بیرون...

یکی دیگه اون خانومی که توی موکب دیشبی دیده بودیمش (فامیل هاش یزد بودند)، غیر از اینکه امروز چند بار بین راه دیدمش و همش نگران کوله ی سنگین من بود و با چشمهاش نهایت محبت رو بهم میکرد، یه دختر بچه ی 11 ساله هم همراهش بود که عاشق من شده بود!! یعنی هر جا من رو توی مسیر میدید حتما خودشو بهم میرسوند و میگفت: هلووو نرجسسسس" و من با خنده جوابش رو میدادم. توی یکی از توقفها کلی باهاش حرف زدم که کجا اینگلیسی یاد گرفتی و چند سالته و کلاس چندمی و غیره... / یه بطری اب و صابون خمیری رو برداشتم و آمدم پشت همین استراحتگاههای خانومها تا وضو بگیرم. یهو دیدم کنارم این خانومه هست. کلی ازم سوال خصوصی پرسید!!  برایم آب ریخت تا دستمو بشورم. بعد گفت برو اونطرفتر وضو بگیر. نمیدونم چیزی شبیه به حس مادرانه بهم داشت. و این رو خیلی خوب نشون میداد. و منم بدم نمی آمد که توی این سفر صد تا مامان داشته باشم... (هه!! واااای این خودش یه پست کامل توضیح میخواد... نرجس و مامان هاش... LoL :))))))))))))))

باز هم فاصله بینمون زیاد بود. و دیگه انرژی ها ته کشیده بود. غروب بود و افسانه رو تنها دیدیم!!! ااا خانومها کجا هستند؟ گفت اونها خیلی خسته بودند فرستادمشون تا عمود 1200 که قرار امروزمون بود بروند. (یه اتوبوس دیده بودیم کنار جاده حدود عمود 1100 و میدیدم که برخی میرن سوار میشن یا پیاده میشن و به پیاده روی می پیوندند. خبر نداشتیم که همونجا خانمهای همراه ما هم سوار همون اتوبوس شده اند و باقی مسیر را آمده اند تا منتظر ما بمانند).

افسانه حالا که تنها شده بود سریعتر از ما جلو رفت. وقتی به قرار رسیدیم روی یه تخت چوبی نشستیم به استراحت. همه به شدت خسته بودیم و من ناله میکردم از درد پاشنه، او کمی زودتر رسیده بود. همه خسته بودند حتی خانومها که خیلی وقت بود استراحت میکردند... اینجا یه گروه دیدیم که عرب بودند اما ساعت را به عدد فارسی گفتند. تعجب کردم گفتم شما کجایی هستید؟ گفت از اکراد هستیم. گفتم  آهااااان... و باز قلبم مچاله شد از شرایطی که کردهای عراق در مواجهه با داعش دارند...

دیر بود و ما هنوز به جایی نرسیده بودیم که خانه داشته باشه یا پیشنهاد خاصی داده بشه. نا امیدانه جلو رفتیم. یعنی فقط خودمون رو میکِشیدیم. بی نهایت خسته بودیم. قرار بود حداکثر  30 تا جلو بریم و اگه خونه پیدا نشد توی موکب ها بخوابیم. شب شده بود و سرد بود.

عمود 1211 بود که همه جمع شدیم. حاجی ذوق زده شرح ما وقع رو داد. که خونه ی امشب هم جور شد. الهی شکر...

یه ماشین از این ماشینها که صدها میلیون تومن قیمتشه دور زد و منتظر ماند تا ما سوار بشیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خب. فقط دهن همه باز مونده بود... هیچ جوره توی این ماشین هممون جا نمیشیدم. سری اول سوار شدند و از اونها با این ماشین عکس و فیلم گرفتیم... خب ندیده بودیم!! سوار نشده بودیم تا حالاااااا!!! خب.... یه کمی بعد یه ماشین دیگه عین همین آمد و ما رو هم برد...

از یک ایست بازرسی عبور کردیم و راننده گفت: زائر میبرم منزل... و پلیس راه را باز کرد. اما مجبور بودیم از مسیرهایی خاکی بریم. راننده گفت جاده ی اصلی بخاطر مسائل امنیتی بسته شده است. شب بود. تاریک بود. اما مشخص بود که داریم از میان نخلستانها عبور میکنیم.

همه به این فکر میکردیم که وقتی ماشینش اینه، فکر کن خونه چی میتونه باشه... تا رسیدیم... یه خونه ی یک طبقه ، وسط یه محوطه ی سبز چیزی شییه مزرعه! خونه به شدت قدیمی و کهنه بود. وارد شدیم. تعداد زیادی بچه اطارفمان جمع شدند و پیرزنی که اشک شوق میریخت از دیدن ما. و زنی لاغر و جوان که خوش آمد گفت. نور خانه خیلی کم بود. مرد این خانه از مأموران اطلاعاتی عراق بود (استخبارات) ( وتوی ایام صدام لعنتی این اسم یعنی......)

همه آرام نشستیم. مردها در اتاقی جداگانه بودند و دیگه ندیدیمشان. دستشویی برق نداشت با این لامپ اضطراری دستی ها کمی روشن شده بود. اما آب روشویی داااغ بود. هوا به شدت مرطوب بود و سردمان شده بود. محوطه ی پشت خانه که دستشویی هم آنجا بود و به نخلستان و مزرعه تا افق باز میشد به نظر خیلی قشنگ می امد.

یکی از بچه های این خانه مریض بود. به نظر فلج می آمد. من ندیدم اما افسانه گفت ما که آمدیم تشک زیرش را کشیدند نزدیک در حیاط پشتی ( که واقعا سرد بود و کف پوش مناسبی هم نداشت) هیچ کسی به این بچه توجه نمیکرد و گروه ما که بی اندازه نسبت به بچه ها حساس بود و یک پرستار کودک همراهمان بود که از شدت غصه ای که برای بچه های بیمار خورده بود از بخش اطفال بیرونش کرده بودند... تقریبا تا صبح به مرز جنون رسیدیم از برخوردی که با این بچه میشد... خانه پر بود از مگس... یعنی پر میگم و پر میشنوید. آشغال دونی های ایران هم تا این اندازه مگس ندارند!!!  و مگس از صورت و بدن این بچه تکون نمیخوردند... وای خدای من... تو دهنش..... توی چشمش... توی گوشش... و او ساکت ساکت بود... اعصابمون رو ریخته بود بهم... هر کدوم بارها یه عکس العملی نشون دادیم. از فرشته جون که وقتی دید کسی به این بچه غذا نداد خودش یه کمی از شام ما با نان به پسرک داد... و صبح هم به مادره گفت یه کمی از اون شیر و نان که به بچه های دیگه ت میدی بریز توی کی ظرف و بده من به این بدم و چه مهربان بهش شام داد... و صبحانه داد... تا افسانه که مدام حرص میخورد و به فارسی به برادر دوقلوی حسین (حسن) سفارش او را میکرد که باهاش مهربون باش... مواظبش باش و همه رو فارسی میگفت... و ما نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم از بس با احساس دلسوزی میکرد... تا من و سمانه که مدام مگس های سمج رو از روی صورتش میتاراندیم... دیوانه شدیم تا صبح... این بچه فراموش شده بود. حتی وقتی دور هم نشسته بودیم به او پشت میکردند و او حذف بود. ما که اول فکر میکردیم هیچی نمیفهمه و حرف نمیزنه... اما با ما حرف میزد. لبخند میزد. با همه ی توانش محبتهایی که بهش میشد رو پاسخ میداد و این بدتر دیوونمون میکرد...

میزان لوازم برقی این خونه  و اون ماشین دم در رو اگه روی هم جمع ببندند از کل خانه ی ما ارزشش بیشتر بود... اما...

سفره شام پهن شد. ( من و سمانه که به شدت سیر بودیم!!) اما گفتیم خب بده هیچی نخوریم ناراحت میشن. آمدیم جلو... توی سفره نان بود، سبزی بود (همون سبزی هایی که قبلا توضیح داده ام) و دو تا ظرف سیب زمینی و گوچه فرنگی سرخ شده... همین!!! این بود شام ما... من چند تا سیب زمین سرخ کرده (که توی این سفر خیلی هوسش رو کرده بودم خوردم) و از سفره کشیدم کنار! من در رفت وآمد بودم و متوجه نشدم که زن جوان به پیرزن تخم مرغ داد. و بقیه همین غذا رو خوردند.

پیرزن برام موجود عجیبی بود. خونشون پر بود از تمثال ائمه. یعنی عکس همه رو داشتند. و عجیب ترین صحنه اینکه وقتی سریال یوسف پیامبر شروع شد (اون قسمتی بود که برادرها خبر میدن باید بنیامین رو هم ببریم) روی صفحه ی تلویزیون (LCD) روی صورت حضرت یعقوب دست کشید و به سر و صورتش مالید!!! از بیماری قلبی رنج میبرد. و صورتش ناله بود. شوق و شعف درونش نمیدیدم. کلا خانه ای سرد و بی روح بود. خبری از محبت بین اعضای خانواده نبود. زن جوان هفت بچه داشت!!!! و حسین ده ساله هم که مریض بود... عکسهایی که توی این خونه گرفتیم اونقدر تاریک هستند که همه ی حرفهای نگفته را بیان میکنند...

همچنان و مثل خانه های دیگه اصرار کردند که لباس بشوریم. و همه چادر و مانتو و شلوار و آقایون هم دوش گرفتند و کلا لباسهاشون رو دادند که بشورند اما..... توی این رطوبت مگه خشک میشد...

همه ی گرمای خانه از یک تویوسِت بود. نمیدونم این وسیله ی گرمایشی رو میشناسید یا نه، اما برای من یه نوستالژی عجیب دوست داشتنی بود. همه دلمون میخواست بریم داخلش بشینیم اونقدر فضا سرد بود اما... صبح که بیدار شدیم دیدیم همون دیشب بعد از خوابیدن ما خواموشش کرده اند!!!!!!!!!!!!! ( بعله خب اینها که همه ی سال توی دمای بالای 60 درجه زندگی میکنند این هوای مرطوب و مطبوع اوایل بهاری براشون خیلی هم دلچسبه...) اما.... لباسها چی؟؟ هیچی بعد از نماز خواستم تویوست را روشن کنم که مادره حسن را بیدار کرد و روشنش کرد. بعد تا یک ساعت همه بهش چسبیده بودیم و لباسها رو دونه دونه خشک میکردیم و.... حرص میخوردیم...

خوش بختانه این خانه هم وای فای داشت و مقداری پیام فرستادیم. و بعدش غش کردیم. همه فقط دلمون میخواست حاجی یه کمی اینها رو نصیحت کنه که بابا به داد این بچه برسید. اما حاجی اونقدر اهل ملاحظه و مدارا بود که فکر نکنم آخرش هم هیچی بهشون گفته باشه.. اه (الانم دارم حرص میخورم!!!)

کبری خانوم یه مشت آجیل به زن جوان داد و گفت با بچه هات بخور... (بعدا عذاب وجدان گرفته بود از این حرف...)

غش کردیم؟؟ مطمئنی؟؟ مگه خوابم میبرد... تا صبح صحنه ی مگسهای توی دهن بچه به ذهنم می آمد و اشفته بودم. یک لحظه هم نخوابیدم... فرشته جون میگفت:" تا صبح داشتم نقشه میکشیدم که آدرس اینها رو بدیم بهزیستی بیان این بچه رو نجات بدن... بعد یادم می آمد بابا اینجا عراقه... بهزیستی کجا بود...". (البته همین توی مسیر یکعالم موکب از طرف سازمانهای خیریه غیردولتی (NGO) دیدیم که تبلیغ خودشان را کرده بودند اما فکر کردم ملتی که سالهای ساله در جنگ هستند حتما هر خونه یکی از اینها داره و کِی نوبت به این بیچاره ی مظلوم میرسه؟؟)

تازه چشمم گرم شده بود که صدای نماز خواندن بلند بلند مادربزرگه بلند شد. خدایا دیگه بعد از این چند وقت ساعت اذان رو فهمیده ایم. این نماز چه وقته؟؟ هممون بیدار بودیم. و حدس زیدم خب حتما نماز شبه. ولی چرا توی اتاقی که ما خوابیده ایم؟؟ چرا اینقدر بلند؟؟ و بعدتر؛ چرا با این تحکم و سر و صدا ما رو بیداری میکنی آخه خانوم؟ بابا یک ساعت و نیم تا اذان مونده!!!! خدایا.... آخرش همه بلند شدیم... سرمون رو گرم کارها و لباسها و جمع و جور کردن خانه کردیم تا اذان بشه. و جالبه که پیرزنه هممون رو که بیدار کرد خودش خوابید که خوابید که خوابید... یعنی بلند نشد نماز صبح بخونه!!!!!!!!!!!

کم کم همه ی بچه ها بیدار شدند. اول از همه و همزمان با ما زن جوان بیدار شد و با چونه هایی که دیشب آماده کرده بود توی اتاق پشتی توی تنور سیار و گازی نان پخت!!! ( ما همچنان درگیر لباسها بودیم!!) بساط صبحانه را چید. نان تازه و تخم مرغ و چای عربی (یه چیزی مهم بگم؟؟ توی این مدت که دارم خاطره ها رو مینوسیم وقت فکر کردم یادم آمد که فکر میکنم ویژگی این چاییه این بود که مفصل میپخت... یعنی چای را میگذاشتند روی آتش تا بپزه!! یعنی از حد جوشیدن هم میگذشت. یادم آمد که در همه ی مسیر قوری چای روی کنده های عظیم چوب میماند تا خوب بپزه... و اوه برای ایرانی ها فکر کن.... وای الان دلم یه چای تازه دم خوشمزه خواست...)

کمترین میزان عربی حرف زدن رو در این خونه انجام دادم. یعنی حوصله معاشرت نداشتم. چی میگفتم مثلا؟؟!!! اما فارسی خیلی حرف زدیم. که همش دعوا و سفارش و دلسوزی و خشم بود!! (هه! اونها چی فهمیدند ؟!)

سمانه خوب خوابیده بود و اساسی سرحال بود. کلی هم به خودش رسید (در حالیکه من حوصله نداشتم حتی مسواک بزنم از حال بد روحی!!) حالا با این سرحالی هِی شوخی میکرد و مزه میپراند... که داد زدم... (این دومین خشم اساسی من توی این سفر بود) نمیفهمیدم چطوری میتونه بین اینهمه بدبختی شوخی کنه... من رسما و کاملا در این خانه دیوانه شده بودم و فقط میخواستم بریم... بریم فقط...... بریییییییییییییییم....

آفتاب طلوع کرده بود که خانه ی بد را ترک کردیم. اونقدر فضای اطرافش قشنگ بود که فکر کردم اگه من هم مثل بقیه چهارتا عکس از این فضا نداشته باشم ول معطلم!!! فکر کردم خاطرات تلخش فراموش میشه ولی حیفه این طبیعته زیباست. حالا معلوم بود که همه ی فضا نخلستانه و زیر نخلها سبزی کاری. از همون سبزی های معروف...

با همون ماشین خوشگله رساندمون به ستون 1211 نه حتی یکی جلوتر!! ولی اینبار چه حس متفاوتی داشتیم توی این ماشین... غیر از اینکه همه سوار یک ماشین شدیم و یکی از همسفر ها غر زد  و بخاطرش تا چند روز اوقات اکبر اساسی تلخ شد!! . دیگه اینکه توی روشنی روز تازه دیدم چه مسیر قشنگ و با صفایی رو امده بودیم. همه جا سبز بود. چیزی که شبیهش رو در جیرفت دیده بودم البته با رطوبت یک صدم اینجا! . اون مسیر اسفالته که بسته بودند رو هم دیدیم. حس خوبی دارم وقتی میبینم ما ممکنه به سختی بیفتیم اما امنیت این تجمع عظیم حفظ میشه.

(همه ی این ایام دلم میخواست خاطرات این بخش از سفر رو از ذهنم حذف کنم. خیلی بد گذشت. ماجراهای این خونه و اوضاع این بچه خیلی رویم اثر بد گذاشت اما الان دارم فکر میکنم آخه نزدیک کربلا بودیم... نمیشه خوب وخوش و شوخ و شنگ وارد این شهر شد... بلاخره باید یه کرب و یه بلایی سرت بیاد تا کربلایی بشی دخترم... کرب و بلای منم اینجوری بود... (شاید مثل یه جور احرام برای ورود به حریم بیت الله... نمیدونم...))

  • narjes srt

روز دوم پیاده روی (بعلاوه ی نیم) یکشنبه 30 ابان 94

سرد بود. خیلی سرد بود. سرما از دیشب توی تنم مونده بود. حالم خوش نبود. فقط ادامه میدادم. هیچ خستگی ای در بدنم نبود. عمده راه ساکت بودم. هیچی هم نخوردم هیچی تا... فقط راه میرفتم. و همون قرار 50 عمود یکبار توقف داشتیم برای رفع خستگی...

یکی از سوالاتی که در ذهنم بود درباره ی نذری سیگار بود! فکر میکردم خب خیلی ها سیگاری هستند. و توی مسیر این نیاز رو چطوری رفع میکنند؟ نمیتونن یه کامیون با خودشون سیگار حمل کنند که!! پس حتما سیگار هم توی موکبها ارائه میشه!! اما همون اول پیاده روی توی نجف متوجه شدم که نه بابااااا، توی مسیر یکعالم فروشنده هم هستند که مایحتاج زائران رو چیزهایی که لزوما توی موکبها پیدا نمیشه رو میفروشند و یکی از اونها هم سیگار بود. با برندهای مختلف... چیزهای دیگه هم خیلی زیاد بود مثلا دمپایی/ مچ بند یا زانوبندهای طبی/ حتی کالاسکه/ انواع لباس گرم/ سیم کارت و شارژش/ و... در واقع غیر ممکنه که شما به چیزی نیاز پیدا بکنی و توی مسیر پیدا نشه حالا یا مجانی یا پولی...

همه ی مدت مسیر پیاده روی به یه تفسیر دلنشین درباره ی مهاجرت بنی اسرائیل همراه موسی جان از مصر به سرزمین مقدس توی ذهنم مرور میشد... اینکه وقتی تو همراه امامِت باشی یعنی فقط باشی... باش...  همین... اگه باشی، تمام نیازهای مادی و معنویت برآورده میشه با کمترین میزان هزینه و دردسری. و با بهترین کیفیتی که به ذهنت خطور کنه... بنی اسرائیل در سر هر وعده ی غذایی از آسمان براشون غذا می امد (منّ و سلوی : کبوتر سوخاری و عسل) و بعد از اتمام غذا ظرفها به آسمان برمیگشت که زحمت شستن و آشپزی نداشته باشند. هر وقت تشنه میشدند عصای موسی براشون از تخته سنگها چشمه ی جوشان ایجاد میکرد طوری که برای هر قبیله ابخوری جداگانه باشه که دعواشون نشه... خلاصه که هرچی نیازداشتند برآورده میشد. اما... بهانه جویی کردند و دلشون تنوع خواست... اووووف...

توی مسیر متکدیان زیادی هم از همه نوع مشاهده میشدند اما عجیبی و بامزگی اونها این بود که هر کدوم برای خودشون سیستم وصتی جداگانه داشتند. با یک صدای ضبط شده ی مزخرف که بسیار تخراشیده و آزار دهنده بود. و مدام اون جمله ی مورد نظرشون رو تکرار میکرد... این سیستمشون بام خیلی جذاب بود اولاش اما کم کم و به خصوص مواقعی که تحملم کم میشد دیگه عذاب آور بود...

تب داشتم. و حالم همینطور بدتر هم میشد... با سرعت زیادی راه میرفتم. تا از پا نیفتم...

توی یکی از توقف ها مواجه شدیم با یه چادر عشایر که داشتند مراسم دعوت قهوه و کوبیدن قهوه رو انجام میدادند... استادیم به تماشا و برای سمانه ماجرای این آیین رو تعریف کردم. کم کم همه ی گروهمون جمع شدند و کلی عکس و فیلم گرفتند. با خودم فکر کردم دیگه واقعا اگه الان و اینجا قهوه نخوری خیلی خری. حالا بهداشتی نیست که نباشه... بیا یه بار با اعتقاد اینها لبت رو بزن به جای لبهای زائران اباعبدالله و نیت کن... نیت کن حالت خوب بشه... رفتم جلو. و از آقای پذیرایی کننده درخواست قهوه کردم. یک فنجون کوچیک. تهش یه کمی قهوه ریخت. دااااغ بود. خیلی دااااااغ بود. اونقدر که نتونستم یه نفس بخورمش. و توی همون یک نفس چشیدم که چقدر تلخه... و چقدر اصیله... طعم واقعی و خوب قهوه... نوشیدم و با همان آدابی که آموخته ام به آقا تحویلش دادم و تشکر کردم.  ... قهوه خوردم.... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا... فقط دلم میخواست اون لحظه رو ثبت کنم. و به مریم نشون بدم... ;)

ادامه دادیم... از مقابل موکب شیعیان عزیز و مظلوم عربستان هم گذشتیم (عمود500)... شدت تفاوت با سایر موکبهای مسیر توجهم رو جلب کرد... بلاخره باید معلوم بشه کی از کجا آمده دیگه...

تقریبا اذان ظهر بود که مقابل یه موکب/ حسینیه بزرگ توقف کردیم برای نماز. عمده ی زائران داخلش ایرانی بودند. وضو داشتم. فقط به چه زحمتی نماز خواندم و ... غش کردم... کاملا بیهوش شده بودم که افسانه بیدارم کرد:" نرجس زنده ای؟"  گفتم هنوز زنده ام اما دارم میمیرم! و او نشانه های مردن را در من دیده بود!!!  بلافاصله یک آمپول دگزا بهم زد و چند تا پتو انداختند رویم و خوابیدم... نمیدونم چقدر خوابیدم اما وقتی بیدارم کردند حالم خیلی بهتر بود. فقط یه مشکل داشتم... سمت راست بدنم از کمر به پایین بی حس شده بود!! یعنی انگار خواب رفته باشه حسش نمیکردم!! نگرانی رو توی قیافه ی همه میدیدم اما شاید میخواستند خودم نگران نشم یا روم زیاد نشه یا هرچی حرفی نمیزدند... فقط گفتند بیا. اروم اروم بیا خوب میشی. بدنت یخ کرده. گرم بشی خوب میشی... و راه افتادیم کشان کشان...

توی حسینیه سمانه هم متوجه تاول بسیار بزرگ پایش شد. بهش گفتم هیچ کاریش نکن و فقط دورش پنبه بپیچ تا جاش نرم باشه. همین. بذار خودش جمع بشه... و این راهکار عجیب مؤثر بود. کاش هیچکی تاولش رو نمیترکوند... صحنه های وحشتناک و دردهای مرگ آوری رو توی این سفر دیدم وقتی فکر میکردند که با خالی کردن آب تاول شرایط بهتری رو تجربه میکنند... اما دکتر جوان داروخانه ی محل در شب قبل از حرکت بهرتین توضیحات رو درباره ی روش مواجهه با تاول پا رو بهم داد. خدا خیرش بده.....

یه چیز دیگه هم که مهمه و باید توضیح بدم درباره ی خدمات هلال احمر و داروخانه های مسیر پیاده روی و البته شهر کربلا است. هر انچه نیاز بهداشتی/ درمانی/ امدادی یا هرچی شبیه این داشته باشید توی مسیر به راحتی و به وفور قابل رفع شدنه. از انواع قرصها و شربتها گرفته. تا انواع آمپولها، ماسک، باند، انواع پمادها، خدمات ماساژ/ تزریقات و حتی پوشک و شیرخشک بچه... بدون نسخه بدون هیچی... فقط... باید بتونی به اون آدمی که مسوله اونجاست بفهمونی که نیازت چیه (این البته مربوط به زمان حرکت ماست که هلال احمرهای ایرانی هنوز راه نیفتاده بودند و ما مجبور بودیم به عربی یا انگلیسی نیازمون رو بگیم. خب... در نود درصد مواقع مشکلی نبود. اما... آقا یه چیزی هست به اسم پنبه الکلی... اصلا الکل... که برای ضدعفونی کردن بکار میره. توی زبان پزشکی بهش پد اتانول میگن. و این جماعت اصلا نمیفهمیدند ما چی میگیم... یعنی صد بار به صد روش مختلف امتحان کردیم. و حتی از پزشکها میپرسیدیم اما نمیفهمیدند چی میگیم... پنبه "گطن" رو میدادند. اما الکل... اتانول... ضدعفونی... بابا آمپول میزنی با چی جاش رو ضدعفونی میکنید شماها؟؟؟ واااای نمیفهمیدند... حرص میخوردم حرص میخوردم حرص میخوردم... آخرش هم نفهمیدم چی میشه ها... یعنی حتی از بچه های عرب ایرانی هم میپرسیدم بازهم کمکی نمیتونستند بکنند. فکر کن که آخرش یه جا چکار کرد: توی یک قوطی کوچیک برامون مرکوکوروم (دواگلی) ریخت و داد دستم... یعنی واقعا هنوز شما به روش صد سال قبل ضدعفونی میکنید؟؟؟؟؟ عجب... برای همین هم چندین بار توی گروه آمپول بدون هیچ ضدعفونی کننده ای زدیم!!!! اون دواگلیه هم توی بسته ی داروخانه ی من ریخت برای ابد خاطره ش موندگار شد... :))

اینجا شاید مناسب باشه که از امکانات داروخانه ی سیار خودم هم براتون بگم: پشه های کربلا بسیار نامردند... یعنی اولا وقتی نیش میزنند اونقدر درد داره که میفهمی. بعد جای گزیدگی چنان ورمی میکنه که واقعا آزار دهنده است و خارش و درد هم داره. درمانش رو من داشتم: پماد کلامکس که ضد گزش حشراته. بارها استفاده شد/ پنبه به وفور استفاده شد باز هم از هلال میگرفتم و نگه میداشتم/ قرصهای مسکن و سرماخوردگی بسیار استفاده شد/ قرص ویتامین ث دوپینگ پیاده روی م بود. هر جا کم میاوردم یکی مینداختم بالا.../ پماد تریامسینولون یه جور آنتی بیوتیکه برای زخمهایی که عفونی میشه... و برای کسانی که تاول ترکانده بودند اب روی اتش بود.../ پودر بچه برای عرق سوز بسیار بکار همسفرها آمد.../ و...

همین جا اعلام کنم که در کل پیاده روی تنها قسمتی از بدنم بعد از مدتی حدودا هر 100 عمود یکبار به طرز وحشتناکی درد میگرفت و تنها جایی که لازم بود ماساژ داده بشه، پاشنه ی پایم بود. دلیلش هم واضحه. حتی قبل از شروع سفر و به توصیه ی کفاشهای محل میدونستم که اوضاع قسمت پاشنه ی کتونی م خوب نیست و نیاز به تعمیر اساسی داره اما به مرحله ای رسونده بودمش که فعلا بگذره... و این فعلا گذشتن پدر م را درآورد... آآآآآآآآآآآآخ....

خب، ادامه مسیر از یه شهری عبور میکردیم به نام "حیدریه" این تنها شهر مسیر پیاده روی از نجف تا کربلاست که از میانش میگذریم. تنها چیزی که خیلی به چشمم می آمد مغازه هایی بود که همشون اجناس ایرانی میفروختند. میدونی حس کلی ش شبیه چیه؟ اینکه از میان یه شهر کم توسعه یافته ی ایران که خیلی به بهداشت و شهرداری ش رسیده نمیشه عبور میکنی. بیشتر محیط هایی که در این سفر ازش عبور کردیم یه همچین حسی داشت. که خب مطلق نیست اما اکثرا هست .

کم کم بدنم داشت گرم میشد. کم کم بلاخره بعد از بیش از یک روز داشتم گرما و حس میکردم و عرق میکردم. اینها یعنی خیلی خوب... و به طرز خنده داری یاد ییان بابای علی مسعودی افتادم که هِی قسم میداد که دارم روشن میشم... دارم روشن میشم :))) داشتم روشن میشدم :)

یه شوخی بین گروه حاکم بود که هر وقت نیاز به دستشویی داشتید پست سر نرجس راه بیفتید. براتون قصر پیدا میکنه. یه موکب بود به اسم امام هادی علیه السلام (اسمها رو به عمد و بر حسب علاقه به خاطر سپرده ام هااا که بدونم کجا مهمون کی بودم... ای جانم به همشون...) نگاه کردم دیدم ساختمونش خیلی شیک و تمیزه. رفتیم به سمت "المرافق الصحیه" یعنی سرویس بهداشتی. وارد که شدیم شوکه شدم. انگار الان روبان افتتاحش رو بریده اند. بی نیهایت نو و تمیز و بزرگ بود. تمام سرامیک ها و در و دیوارش برق میزد. نوی نو بود. و یه رنگ خوشگلی هم داشت که خیلی این رنگ آجر چینی رو دوست دارم. حتی ماشین لباس شویی و خشک کن داشت. فقط از ذوق جیغ میزدم.

توی یکی از توقف های آخر وقتی همه به شدت وحشتناکی خسته بودیم،  همه روی کنده ی نخل کنار هم نشستیم به شدت گرسنه بودیم. فقط چای خوردیم... عجیب چسبید با بیسکوئیت های بای!!

وقتی داشت غروب میشد حالم خیلی بهتر بود و فاصله ی بین گروه خیلی زیاد شده بود. هنوز هیچ جایی رو برای اقامت شب پیدا نکرده بودیم و اذان مغرب نزدیک بود. گروه ما به آقایون رسیده بود. و من حوصله ی معطلی نداشتم. برای نماز رفتم داخل یکی از موکبهایی که مردم برای شب اقامت کرده بودند. همون جلوی در ایستادم به نماز. و بعدش اونقدر پاهایم خسته بود که نشستم به استراحت... و معاشرت با مردم. مردمی مهربان که با دلسوزی مدام میگفتند: تعبان... تعبان..." یعنی خسته شدی...

یادم رفت بگم که کلی با سمانه تمرین زبان عربی میکردیم. هر کلمه که روی در و دیوار میخوندیم یا میشنیدیم رو مرور میکردیم و ریشه ش رو پیدا میکردیم تا به معنی ش برسیم. و خیلی ها رو که نمیفهمیدیم به ذهن میسپردیم و از حاجی یا دیگر اعراب ایرانی میپرسیدیم. خیلی مهم بود خب. اینجوری نزدیکتر میشیدم به مردم. گرچه که همدلی از همزبانی بهتر است... ;)

همه که جمع شدند گفتیم خب کجا بریم چکار کنیم؟ اکبر گفت سی تا عمود جلوتر موکب قزوینی هاست که خیلی بزرگ و شیک و مَرتّبه. و گفتند بیایید یه جای خوب بهتون میدیم. اما... کی میتونه سی تا عمود جلو بره؟؟ امروز سیصد و پنجاه  تا آمده ایم... و له له له ایم!!!! نههههه، همین نزدیکی ها یه جایی بمونیم... یا امام رضا... برسون باز نوبت شما شد حضرتِ جان ...

خب, معلومه که میرسونه خب بلاخره مدیر کاروانی گفتن. امام رضایی گفتن. اونم چی؟؟ باز هم اسم موکب به نام خودشون بود... و من شک نداشتم که امشب یه شب خیلی باحال و متفاوته. اینجا عمود 700 است...

موکب امام رضا (یه موکب دیگه ها. این اونی که خیلی معروفه نیست). تقریبا پر پر بود. و همون جلوی در بهمون گفتند جا نداریم!! اما خدام آقا گفته بودند جا داریم. بفرمایید... و فرماییدیم... حدود 150 نفر خیلی مرتب و در دو ردیف تا انتهای سالن تشک پهن کرده و برخی هم خوابیده بودند. همون ورودی سوله سمت چپ سرویس بهداشتی بسیار بزرگ و بسیااااار تمیز بود. طبیعتا ما توی این سالن جا نمیشدیم!! اما رفتیم تا ته. یهو دیدیم دیوار ته سالن یه فرو رفتگی داره که شبیه یه در مثلا هست. از اون جا عبور کردیم و به اتاق حدود 12 متری رسیدیم خالی... و پشت این اتاق هم یه اتاق یه می بزرگتر بود که محل قرار گرفتن تشک و پتوهای موکب و محل اسکان خادمان خانم موکب و بچه هاشون بود. خب این اتاقک وسطی به طرز VIPمنتظر ما بود. و ما ساکن شدیم. تشک هامون رو پهن کردیم. دست و صورت و پاها و جورابهامون رو شستیم. خانمها نماز خواندند. و مراسم ماساژ با روغن خر شروع شد. که خانوم خادم هم بی نصیب نموند. چه حس خوبی داشت این مهربونیه که پخش میشد در دایره ی محبت اهل بیت... یه چیزی که توی کلمه ها و محاسبات جا نمیشه.

یه خانومی ازم پرسید: ایرانی؟ گفتم نعم. گفت کجا؟ گفتم تهران. گفت... اااااها تهران. و شروع کرد به دست و پا شکسته فارسی حرف زدن. و محبت بسیار نشون داد. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت عراق. بصره. پرسیدم چطور فارسی یاد گرفتید؟ گفت اولا بصره نزدیک ایرانه (باز یاد جنگ افتادم...) دوما من فامیلهام ایران هستند و تابستانها میام ایران. گفتم کدوم شهر؟ گفت یزد. و من ذوق کردم... گفت تهران و مشهد هم رفته ام. بوسیدم. و ... با این خانوم حالا حااها کار داریم... ;)

برامون غذا آوردند. از همون قیمه ها. من از صبح هیییییییییییییچی نخورده بودم. و خیلی چسبید. فرشته خانوم و کبری خانوم و سمانه تن ماهی خوردند با اندک نان همراه مون!!

نان کم داشتیم و از خانوم خادم خواسته بودیم بهمون نان بده. اول گفت:" خبز؟؟؟ الان؟؟؟ ما کو خبز!! صباح انشالله..." یعنی نونمون کجا بود این وقت شب!!!:))  اما بعدش دیدیم که به در و دیوار زد برامون نان جور کنه اما نشد.. کلی عذرخواست. شرمنده شدیم!!

خلاصه, در آرامشی مافوق تصور. در شبی که بیرون باد میوزید و سرد بود. خوابیدیم. راحت و آسوده... الهی شکر...

  • narjes srt

سلام

امروز شنبه 29 ابان 94 در واقع روز اول (بعلاوه ی نیم روز) پیاده روی بود. با مختصات کلی ماجرا آشنا شده بودیم و مسیر هموارتر به نظر می آمد.

صبح هوا بسیار خنک بود. و غبار هم بسیار زیاد بود. اونقدر که اهالی موکب ها مجبور بودند مدام مسیر ا جارو کنند و با تِی خاک مسیر رو کم کنند. (این خاک برای زائرانی که با پای برهنه مسیر را میپیمودند خوب بود. چون آسفالت سفت و سخت رو نرم میکرد).

ماسک زدم. که باعث نجاتم شد از مشکلی که برای نود درصد زائران اربعین پیش میاد... عفونت ریه و آلرژی بخاطر آلودگی گرد و غبار.

صبحانه های رایج: نخود پخته (شبیه مواد آبگوشت)، تخم مرغ پخته، نیمرو، املت خوشمزه ی ایرانی، پنیرهای کوچک فراوری شده بسته بندی، نان صمون و نانهای داغ تازه از تنور در آمده، نوعی نان که خمیر مانند بود و روی صفحه ای فلزی پخته میشد، باقالی پخته.

وقتی آقتاب بالا آمد کم کم هوا خوب شد. تمام مسیر پیاده روی ما یه هوای معتدل و مطبوع که نه آفتاب تندی داشت و نه سرما داشت و بارش هم نبود. این یه نعمت خیلی بزرگ بود که قدرش رو میدونیم و شاکرش هستیم زیااااد.

مقداری از مسیر رو با سمانه حرف میزدم. مقداری رو مداحی های توی گوشی م رو می شنیدم. بیشتر از همه تماشا میکردم در سکوت...

از همون اول راه توقفهامون رو گذاشتیم هر 50 عمود یکبار و قرار جمعی هر 100 عمود. ولی گاها بنا به محل قرار گیری موکب های ایرانی این عددها کمی جلو عقب میشد.

چی مثل وای فای در مسیر پیاده روی میتونه بهت حال خوب بده. کانکسهایی بود که برای تماس مجانی داخل عراق تعبیه شده بود. اونجاها وای فای هم در اختیار قرار میداد. البته رمز داشت. (از هفته ی آینده که موکبها و امکانات ایرانی ها راه می افتاد میزان این امکانات چندین برابر خواهد شد...)

ساعت 10.30 تا 11 صبح در تمام طول سفر یه غذایی داده میشد که من اسمش رو گذاشته بودم "غذای ساعت 10.5" که همیشه هم قیمه ی عراقی بود! (بعدا درباره ی این قیمه توضیح مفصلی خواهم داد. عمده ی ایرانی ها هرگز تجربه ش نمیکنند!)

اما... اما... بعد از مدتی سپری کردن در محیطی که همه چیزش برات جدیده و مقدار زیادی حس غربت داری و مدام مجبوری مداحی های عربی گوش کنی و آدمهای اطرافت هیچکدام هموطنت نیستند، شنیدن صدای بلند مداحی فارسی رسما حال و هوات رو عوض میکنه. عمود 202 یعنی بهشت... یعنی ایران......... ستاد بازسازی عتبات فضایی ساخته که انگار وسط تهرونی... عجیب بوی وطن می آمد. توقفی طولانی در این موکب داشتیم و چای ایرانی خوردیم...

... عمود طلایی مسیر پیاده روی نجف تا کربلا عبارت است از: عمود 286... موکب امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء .......................... ... ... ....

اما, این موکب هنوز راه نیفتاده بود. مهم نیست. برای من مهم نیست. اسم مدیر کاروان روی موکبه پس خودش میدونه که اینجا باید خاصترین پذیرایی مسیر از اینجانب بشود... و شد...

اول غذا: یه قیمه پلوی خوشمزه که اونقدر چسبید که دو تا ظرف گرفتم و خوردم... بعد آب... بعد چای... بعد وای فای... بعد همش عشق و عشق و عشق... داشتند سردر موکب رو کاشی کاری میکردند...

به مرد جوان که غذا میداد گفتم شما از گرگان هستید؟ اشاره کرد به شلوارش و گفت:" نه، میبینی که من بختیاری ام..." همه برای امام حسین خدمت میکنیم. یه لبخند عمیق و کشدار روی لبم امد... و دلم ضعف رفت برای امام حسین و پسرهای گلش... و همه ی آنهایی که خدمتشان را با افتخار میکنند...

بند کوله ی حاجی پاره شد. افسانه اینجا با نخ و سوزنی که همراه من بود بند را دوخت... توی مسیر چندین موکب دیدیم که خدمات تعمیرات کالاسکه و ویلچیر/ و خدمات دوختن کوله و کفش و غیره رو انجام میدادند. حاجی بعدا بند کوله را داد و با چرخ خیاطی مخصوص دوختند و محکم شد.

بهتره یه چیزی رو همین جا بگم. یه حسی که بارها و بارها توی مسیر پیاده روی دچارش شدم. و اونقدر برام آزار دهنده بود که چند بار برای سمانه هم نوصیفش کردم، حس زودتر از اتفاق حاضر بودن در جایی... حس اینکه: یه ماجرایی یه اتفاق بزرگ و مهمی قراره در روزهای آینده بیفته... بعد تو زودتر میرسی. و باید هم بگذری... یعنی تدارکات اون ماجرای عظیم رو میبینی اما خودش رو نمیبینی... وقتی نود درصد موکبهای ایرانی ها هنوز راه نیفتاده اما تو تابلوهای اعلام ومعرفی شون رو میبینی... وقتی میگن وای فای از یه هفته دیگه... وقتی هنوز برخی کامیونها تازه دارند بار و وسایل موکبها رو می آورند و هرچی جلوتر میری به تعداد موکبهای هنوز برپا نشده اضافه میشه... و...... یعنی زود رسیدی... یعنی یه خبرهای بزرگی هست که هنوز وقتش نشده... و تو ببین و برو... برو....

و رفتیم... از موکب امام رضا هم دل کندم. چون راه ادامه داره... مقصد یه جای دیگه است... یاد اون قصه ی قطار رسیدن به خدا افتادم... بهشت ایستگاه آخر نیست ولی عمده ی مسافرها اونجا پیاده میشن... ......

راه ادامه داشت... آهسته و پیوسته ادامه میدادیم... به ترتیب: اکبر و حاجی که رسما پرواز میکردند! بعد منو و سمانه. بعد خانمها که افسانه مجبور بود پا به پاشون بیاد... سخت بود واقعا براشون سخت بود. اینو خوب میفهمم... ولی مطلقا و اصلا بروز نمیدادند...

کم کم غروب میشد و امروز به نظرم راه زیادی امده بودیم. مدام از جلو پیام میرسید که قراره از مسیر خارج بشیم و بریم زیارت زید! ( غُرهای درونی ام با صدای بلننننند:" ای بابااااا زید دیگه کیه! نمیخوام. همین راه خودمونو بریم. من مخالفم! همش غر امام رضا رو میزدم. که من فقط امام رضا رو میخوام. و دیگه هیچی غیر او نمیخوام. و هیچکی غیر او رو هم قبول ندارم و چه و چه و چه و یه مشت حرف مفت دیگه!!!")

رسیدیم به یه چهار راهی و باز هم توجه و اهمیت بسیار شدید پلیس راهنمایی رانندگی و راننده ها برای ایجاد امنیت و آسایش برای پیاده ها و همکاری کامل و بسیار مهربانانه ی راننده های ( همه ی مسیر!! همه ی شهرها) با زائران عابران پیاده که گاهی خیلی زیاد معطلشون میکردند ( و اگه ممکلت ما بود اونقدر فحش میخوردند و بووووق میشنیدند که از راه رفتن پیشمون بشن!) نظرم رو به خودش جلب کرد. پیچیدیم سمت راست و از مسیر پیاده روی کمی فاصله گرفتیم (غم دلم رو پر کرد! حس میکردم جا موندم!!!) . اینجا عمود 350 بود و ساعت حدود 4 عصر.

حاجی اومد. یه ماشین گرفت و به عربی کلی باهاش صحبت کرد و همه سوار شدیم. ماشین از سمت راست مسیر نسبتا زیادی رو طی کرد شاید حدود 100 عمود (واحد شمارش مسافت دیگه برای ما شده بود :" عمود" مثلا از اینجا تا سر خیابون:" اووووه خودش سه تا عموده" :))

مقبره ی زید در منطقه ی الکَفِل کوفه واقع شده که بین راه کوفه و حله است. 6.5 کیلومتر از مسیر پیاده روی دور شدیم.

ماشین سر یه خیابانی توقف کرد و پیاده شدیم. وای خدای من چقدر خسته بودیم. افسانه توی تب میسوخت. توی این لحظه ها راه رفتن سخت ترین کار جهان بود. محیط به شدت غریبه بود. حتی یک نفر ایرانی دیده نمیشد. بازارچه ی اطراف حرم شبیه همه ی بازارچه های حرم های دیگه ای که دیدیم پر بود از اجناس مصرفی و سوغاتی و عجیب این بود که همه ایرانی بود. یعنی همششششش ها!!  به تفتیش رسیدیم. وای یعنی میخواد باز هم کوله هامون رو باز کنه؟؟ این از توان هممون خارجه... به لطف زبان گرم و مهربان حاجی راضی شدند که همه ی کوله ها رو نگه دارند تا ما راحت بریم زیارت و برگردیم. مأموران امنیتی عراق اینهمه مهربان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای خدا مگه ممکنه؟؟؟!!!!

وارد شدیم. حرم امام زید بن علی ابن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام... یه حرم زیبا. کاشی های آبی و سفید. یه فضای ارام. امن. دلنشین... داخل حرم هم فضای امنی داشت. زیارت کردیم و هر کدام گوشه ای نشستیم (کلمه ی بهترش غش کردن هست!)

فقط تماشا میکردم. حتی توان قرآن خواندن یا دعا خواندن رو نداشتم. فقط نگاهش میکردم. و بروشور فارسی که جلوی ورودی بهمون دادند رو میخوندم. تازه متوجه شدم که زید در زمان امام صادق علیه السلام قیام کرده و سالها بعد از مختار هست. و ان دیالوگ مختار نامه که کلی در رابطه ش با اکبر بحث علمی کرده بودیم مربوط به زید نیست و درمورد فردی دیگه است (بعدا دوست مختارنامه ایم اون بخش رو برام فرستاد و متوجه شدم درباره ی قصاص قاتلان یحیی بن زکریا صحبت میشه) (به این بحث در  بخش کاظمین هم اشاره ای خواهم کرد...)

حاجی میگفت:" زید معروف هست به سریع الجابه. میگفت الان دعا کنید بلافاصله جواب میگیرید. و چقدر اکبر محتاج دعا بود..." برای خودم هم دو تا دعای فوری کردم. یکی برای راحتی سفر و یکی هم برای گره کارم... با وجود خستگی شدید ولی حال خوبی داشتم.

متوجه نشدم که خوابم برده... نمیدونم چقدر طول کشید ولی بیهوش شده بودم!

بلند شدیم. نزدیک اذان مغرب بود. باید تا شب نشده یه جای خوابی پیدا میکردیم. اما جچوری؟؟؟ وای امام رضا به داد برس. من نمیدونم. مدیر کاروان من شمایی. نمیتونم دیگه راه برم.....

از حرم آمدیم بیرون. شاید دیگه هرگز قسمتمون نشه اینجا بیاییم. شاید دیگه هیچ وقت اینجا رو نبینیم. یهو دل هممون لرزید. کلی عکس گرفتیم.

موقع خروج از صحن توجهم به پلاکاردهای نصب شده به دیوارهای صحن جلب شد. مثل پارچه نوشته های ختم بود! اما رویشان... آدمهای مختلف که حاجت گرفته بودند، به لحن و بیان خودشان و با ذکر مشکلی که رفع شده از :" امام زید بن علی علیهم السلام " تشکر کرده بودند.... یکی برای شفای طفل مریض/ یکی برای بچه دار شدن/ یکی برای شفای بیمارش/ یکی برای پیدا شدن گم شده اش و و و .... این صحنه شوکه ام کرد... حس خوبی داره که از کسی که بهت لطف کرده و مشکلت رو حل کرده به این روش تشکر کنی. فکر کن اونوقت مثلا حرم امام رضا چی میشد... ای جاااااااااااانم.....

شبیه بی خانمان ها. شبیه آواره ها توی خیابان راه افتادیم. یعنی لشگر شکست خورده توصیف دقیقی از اوضاع گروه هفت نفره ی ماست. حالا کجا بریم واقعا؟ اینهمه دوریم... و این شهر معروفه به نا امنی... ای خدا کجا اومدیم؟؟

برخی خانه ها به شدت اعیانی به نظر می رسید. یعنی چیزی شبیه به ویلاهای لواسان. میخندیدیم و فکر میکردیم که اینها خونه ی کی هست؟ و فکر کن بگن بفرمایید امشب منزل ما... میخندیدیم و نا امیدانه رد میشدیم.

از جلوی یه خانه ای عبور کردیم. من متوجه نشدم اما جاجی به پسر جوانی که جلوی در ایستاده بود گفته بود:" شما کسی رو نمیشناسید که خانه اش رو به زوار بده برای امشب؟" و پسر گفته بود:" نه!" و عبور کردیم. شاید ده قدم نگذشته بودیم که از پشت سر صدایی آمد. پسر بود و میدوید. گفت:" بفرمایید خانه................................ ..."

خانه؟ نه خانه نبود... پولدارترین آشنای ما هم چنین خانه ای نداره. قصر بود کاخ بود. و ما مهمانش نشده وبودیم... (همسفران میگن که این خونه بخاطر من قسمتمون شد... بخاطر شرایط خاصم ;)

خانم خانه و آقای سید پدر خانه به استقبالمان آمدند. با فریاد شادی. با اشک. و ما فکر میکردیم که انگار طلای المپیک برده ایم!!! و دعوتمان کردند داخل. و واووووووو ماشالله... عجب خانه ای... بلافاصله حمام را نشان داد. و گفت همه ی لباسها را میشورم. و چای عربی آوردند. و اهل خانه دورمان جمع شدند. و من... های های توی بغل سمانه گریه میکردم. یعنی فقط زار میزدم... هیچ کاری از دستم بر نمی امد... سمانه توی گوشم گفت:" خب دل به دل راه داره....."

بلافاصله رفتم حمام. آب داااااغ... داااااااغ... داااااااغ... و چی مثل این؟؟...

شام مرغ سوخاری با برنج بود و یکعالم مختلفات از میوه ها و لبنیات و خرما.

ابوحیدر از سادات زیدی بود. صاحب نمایندگی یک شرکت خصوصی برق. متوجه نشدم چند تا فرزند داشت اما حیدر و همسر کوچولو و زیباش (رُسُل) و حسام برادر کوچکترش که پیش دانشگاهی بود رو دیدیم. بعد هم پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه و خانواده اش آمدند مهمانی. و در جمع ما نشستند. تا نیمه شب اختلاط میکردیم. عکس عروسی دیدیم. همه معرفی شدند. حسام دوست دخترش رو معرفی کرد. کلی افسانه نصیحتش کرد که زشته. مثل رسل عروش خوشگل بگیر. بعد زنگ زدند به دختره و کلی با اون حرف زدند و خندیدند. خلاصه بساطی بود بیا و ببین. انگار صد ساله همدیگه رو میشناسیم. و نود در صد حرفها رو هم هرکسی به زبان خودش میگفت ها. نه ینکه مترجمی در کار باشه یا کسی عربی/ فارسی بلد باشه. (من هم که مترجم دوم گروه بودم ، درگیر کارهای خودم بودم (همه ی لباسهام رو شستم) و کمتر در جمع نشستم و از دور حرفهاشون رو میشنیدم).

اونقدر تجویز پزشکی برای همه کرده بودم که خانم خانه برای درمان سرفه های سنگینش ازم دارو میخواست!! و با مشورت گروه از ترس اینکه عوارضی نداشته باشه قرص ویتامین ب1 بهش دادم و گفتم انشالله خوب میشی!!

یکی از امکاناتی که در همه ی خانه ها به شدت مورد استقبال قرا میگرفت وای فای بود...  اینجا هم کلی برای خانواده عکس فرستادیم...

دختر عمه ی حسام امتحان زیست داشت. کلی کتاب زیستش رو زیر و رو کردم. دوم دبیرستان بود. ولی زیست در حد عمومی بود.

مردها در اتاق مهمان خیلی خیلی زود خوابیدند. و همه ی خانواده این طرف توی حال بودند. خانه دوبلکس بود و اتاقهایشان طبقه ی بالا بود. اما نمیدونم چرا وسط حال خوابیدند. ما هم در اتاق کناری.

اینکه مردهای خانه مدام در رفت و آمد بودند و حضور دائمی داشتند اساسی کلافه ام کرده بود. از مواردی که عصبی شدم یکی ش امشب سر ماجرای مسواک زدن بود... (ما بلد نیستیم با مرد نامحرم در یک محیط زندگی کنیم. در محیط داخل خانه کاملا امن و راحت هستیم و این یکی از اختلافات فرهنگی اساسی ما (منِ شهرنشین تهرانی) با مردم عراقه (همین هایی که باهاشون توی این سفر معاشرت داشتیم)).

از وسایل برقی و امکانات زندگی و رفاهی چیزی وجود نداشت که این خانواده نداشته باشند اما... تکنولوژی خوبه که با فرهنگش بیاد... مثلا: سیمی لباس پهن کردن اسمش روشه. لباس رو رویش پهن میکنند که زودتر هوا بخوره و خشک بشه و کمتر هم چروک بشه. اما اینها لباس رو رویش می انداختند. پهن نمیکردند.

ساعت از 12 گذشته بود که همه افتادیم و تازه معلوم شد چقدر اوضاع ریه همه بهم ریخته...

بعد از نماز صبح آماده شدیم. صبحانه خوردیم. اینجا مربا و خامه هم به لیست صبحانه اضافه شد. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که خانه ی سید را ترک کردیم. با همون استقبال گرم و مهربانی که دیگه برامون خیلی آشنا بود. و چقدر دلنشین و دلچسب... تا سر خیابان پیاده آمدیم. سوار ماشینی شدیم و رساندیم سر همون چهار راه... عمود 350...

  • narjes srt

سلام

به دلیل اینکه دارم ارام آرام خاطرات سفر رو مینویسم. حجم مطلب خیلی زیاد شده. میخواستم کل پیاده روی رو توی یک قسمت بذارم اما تا الان بیش از هشت صفحه شده. دلم نمیاد خلاصه ش کنم. پس زمان بندی کوتاه تری میکنم و ادامه میدم:


جمعه 28 آبان 94 حدود ساعت 2 ظهر بود که از حرم امیرالمومنین حرکتمون رو به سمت کربلا شروع کردیم. مسیر زیادی رو نیامده بودیم که اولین غذای بین راهی قسمتمون شد. حالا چی؟؟ باقالی پلو اصل ایرانی. دست پخت شیرازی ها. همون کنار خیابون روی دست بشقاب آلمینیومی (دیگه توی این بشقابها غذا نخوردم چون همه ی ظرفها توی یک لگن آب زده میشد. چیزی به اسم شست و شور و مایع ظرف و شویی و اینها صرفا یک جور شوخی مسخره است!!) رو گرفتم دستم و چون قاشق نداشت ( کم کم متوجه شدیم قاشق هم برای ایرانی هاست!) قاشقم رو از کوله در آوردم و با ولع شروع کردیم  به خوردن. بی نهااااایت خوشمزه بود. یعنی مزه ی باقالی پلوهای رستورانی رو میداد. بی نهایات تازه و خوشمزه. و البته اینجا کثیف ترین محلی بود که تا آخر سفرمون غذا خوردیم!!! بعد از غذا آب یکبار مصرف گرفتیم و حرکت رو ادامه دادیم.

آرام آرام میرفتیم. گاها خسته میشدم و مکث میکردم یا لازم میشد یه چیزی از کوله در بیارم برای همین سرعتم کم میشد و از گروه عقب می افتادم. زیر اون پل ماشین روئه بود که اولین بار افسانه دعوام کرد و سرم داد زد که اینجوری اگه بخوایید بیایید بینمون فاصله ی زیادی میفته و بدون شک گم میشیم. و چقدر بهم برخورد... سکوت کردم و ادامه دادم دیگه خیلی کمتر توقف میکردم یا حرف میزدم. مشخصا ناراحتی م رو میرسوندم!

من همیشه همراه سمانه بودم. در همه ی مسیر (به جز مواقع معدودی که حتما ذکر خواهد شد) کنار خیابان مسیر را ادامه میدادیم. تعدادی دیگه هم همراه ما بودند اما انگار هنوز برام جدی نشده بود که :" بابا پیاده روی اربعین که میگن که اینهمه براش برنامه ریختی و آرزو داشتی همینه دیگه!!!" فکر میکردم باید یه چیز خاصی باشه. کنار خیابون راه رفتن که توی تهران هم میرم! خاک و خُلش اضافه است و بار سنگینش و گرنه هیچی فرقی با بقیه ی موارد نداره! (وای چه خر بودم!! L

فکر کنم تنها چیزی که خوردم نارنگی بود که عجیب چسبید. از یه جای مسیر همه ی پیاده ها رو هدایت کردند به پیاده روی مسیر. و از اون به یعد رو توی پیاده رو ها ادامه میدادیم.

اولین و تنها باری که (بعد از خوردن نارنگی و شناخت خاصیت بسیار قوی این میوه!) از دستشویی های کانکسی مسیر پیاده روی استفاده کردم همینجا بود. خیلی تمیز بود اما هنوز کامل راه نیفتاده بود و باعث آزار شد...

با چیزی به اسم "موکب" از شلمچه آشنا شده بودیم. موکب ها اسامی مختلفی داشتند و به معنی همون "هیئت" خودمون هستند. هر موکبی بسته به اقتضای مالی یا زمان روز به نحوی از زائران پیاده پذیرایی میکرد. مثلا برخی موکب ها فقط چای میدادند. اونم چای عربی. که به نحو غیر قابل توصیفی غلیظ هست و توی استکانهای کوچک میخورند با نعلبکی. لب ریز و لب سوز و بسیییییییار شیرین. (اصطلاح چایی ایرانی که کم کم ملت عراق و به خصوص پذیرایی کنندگان از زائران ایرانی دارند باهاش خوب آشنا میشوند: یک چایی یک رنگ و تلخ و توی لیوان یا استکان هست. که خب موکبهای ایرانی ها واقعا چایی خودمون رو میدادند. چای نذری آشنای محرم.... چای دارچین و هِل و بهار نارنج. چای خوب و خوش عطر و طعم ایرانی...)

خوراکی هایی که همیشه و در هر حال در دسترس بود همین چای عربی و قهوه ی عربی (بخاطر تحقیق مفصلی که پارسال درمورد آداب و رسوم قوم عرب ایران انجام داده بودم با قهوه ی عربی و آیین های بسیار مفصل ش اشنا شده بودم. خیلی خیلی دلم میخواست تجربه ش کنم اما همش فکر میکردم:" ای خدا فجونی که هزاران نفر باهاش قهوه میخورند چقدر میتونه آلوده باشه و حتما همین اول راهی هزار و یک جور مرض خواهم گرفت" L پس پشیمان شدم تا... ;) )  و خرما ( که رویش ارده و پودر نارگیل میریختند. سرشار از انرژی...) بود.

عصر بود و هوا غبار شدیدی داشت. خستگی کم کم داشت خودش رو نشون میداد. اما گروه تقریبا همراه هم حرکت میکردیم. فاصله ها خیلی کم بود.

بین عمود 165- 168 (اختلاف روایت بین همسفران!) در محدوده ی شهر نجف. حدودا غروب بود که همه ی اعضا جمع شدیم و حاجی خبر داد که برای شب قراره بریم خانه ی یک بنده خدایی استراحت کنیم.

این بنده خداهایی که کم کم باهاشون بیشتر آشنا میشید, اعم از زن و مرد و بچه ها، حدود غروب توی مسیر پیاده روی جلوی زائران رو میگرفتند و به خواهش و تمنا و با یه حالی که دلت نمی آمد جواب رد بدی تو رو دعوت میکردند به خانه. و عمدتا از امکانات خانه ی شان هم توضیحی میدادند که مثلا حمام داره/ لباسهاتون رو می شوئیم/ ماساژ میدیم/ نزدیکه/ و... (انتخاب اینکه کجا بریم همیشه با حاجی بود. باهاشون صحبت میکرد. حتی سختگیرانه شرایط گروهمان را میگفت. اینکه دو تا اتاق مجزا میخواییم. اینکه حمام داشته باشه. اینکه خانواده همراهمون هست و باید محیط امن و مناسبی داشته باشه/ اینکه اینها تهرانی هستند!! پایتخت نشین هستند!! لطفا خانه ی تان تمیز باشه!!! و چیزهایی در این سطح!!)

دیدن این بنده خدای جدید... نابودم کرد... (مربوط به پستهای خصوصی و رمزدار...)

در سکوت مرگباری فرو رفتم. و رسما داغون شدم... آخه چرا؟؟؟؟... من که تا آخرین لحظه منتظر نشانه بودم. حالا اینجا؟؟ الان؟؟؟ چرا آخه؟؟ الان من باید چه غلطی بکنم ای خدااااااا.... L(((((((

با یک ماشین تویوتا وانت بزرگ هممون رو سوار کرد. ما عقب نشستیم. و مسیر زیادی رو توی کوچه پسکوچه های مسیر سمت راست جاده رفت و جلوی یک خانه ی دو طبقه توقف کرد.

اهل خانه ریختند بیرون به استقبال ما. لحظه ای که پایمان را داخل خانه گذاشتیم برق رفت. اما چون هنوز شب نشده بود میشد به تاریکی عادت کرد و مسیر رو پیدا کرد.

یه حیاط خلوت کوچولو جلوی در بود. که متصل بود به آشپزخانه. از آشپزخانه عبور کردیم و وارد یک حال بزرگ شدیم. سمت راست پله میخورد و بالا میرفت. به طبقه ی بالا هدایت شدیم که مشرف به حال پایین بود و اتاقها در اطرافش واقع شده بودند. در یک اتاق باز بود و وارد شدیم.

وقتی پاهامون رو از کتونی در میاوردیم همه فقط ناله میکردیم... از خستگی...

صدای گریه یه نوزاد می امد. صدای بدو بدو و رفت و آمد می آمد که مشکل برق حل بشه. و ما همه آرام دور اتاق کوچک نشسته بودیم.

برق آمد. صلوات فرستادیم... و تماشا کردیم. اتاقی که در آن جای گرفته بودیم اتاق خواب آقا و خانم خانه بود. همه چیز بود: تخت/ میز توالت/ کمد/ جالباسی/ و.... اما همه چیز جابجا شده بود تا فضا باز بشه و بشه کف اتاق فرش پهن کنند و تشک و پشتی بگذارند و زائران را اسکان بدهند...

اسم آقای معلم را نمیدانم... اما منو کشت... با اون نگاههاش... با اون ارامش و سکوتش... داشتم دیوانه میشدم. تا صبح از اتاق بیرون نیامدم. حرف نزدم. و درون خودم بودم... حتی نرفتم دست و صورتم رو بشورم!

بلافاصله شام آوردند. مرغ سوخاری بود. با میوه. و زیتون. و خرما. و خیلی خوردیم!!

مدتی بعد که محیط مردانه و زنانه جدا شد ( اکبر و حاجی رفتند در اتاقی در طبقه ی پایین. و از بالا میشد دید که مراسم ماساژ پایین هم داره انجام میشه...) مراسم ماساژ انجام شد به کمک روغن خر! که چقدر نجات دهنده بود در این سفر. و چقدر خندیدیم!!

مادر آقا معلم..... به چه زحمتی خودش را کشاند بالا. آمد و نشست... پاهایمان را دست میکشید و میمالید به زانو ش به سرش به صورتش... و ما هِی خجالت میکشیدیم. هِی عذر میخواستیم. هِی دست و پایمان را میکشیدم عقب و او مدام با اشک و شوق میگفت: لا لا... زوار اباعبدالله... و گفت که شماها متبرکید. و من خیلی پایم درد میکنه. و بخاطر شما بود که الان از پله ها آمدم بالا. تا شفا بگیرم... افسانه به زانویش روغن خر مالید و مفصل ماساژش داد.

عروس خانه هم آمد. با همون نوزاده که صدای گریه ش رو میشنیدیم. همه ی زحمت ما روی دوش او بود. دو تا بچه داشت. زینب و حسین. و ما در خانه ی ابوحسین مهمان بودیم....

خیلی معاشرت کردیم. و من دست و پا شکسته ترجمه میکردم. اما دیگه واقعا خسته بودیم. ساعت هفت نشده بود که همه غش کردیم...

یه اتفاقی در همه ی خانه ها می افتاد: در لحظه ی ورود زائران شبکه ی تلویزیون با صدای بلند روی شبکه ی ال؟؟ که پخش مستقیم از حرم امام حسین بود به همراه نوحه ها و کلیپهای عزاداری و غیره. شبکه ی کاملا مناسبتی برای اربعین.

اینجا بود که سمانه تازه متوجه شد که اربعین در عراق روز 5 شنبه است و از امروز 14 روز تا اربعین مانده... (زیرنویس تلویزیون)

صبح بعد از نماز صبح آماده شدیم. کلی عکس انداختیم. آقا معلم هم با هیجان کلی عکس انداخت و من...... وای چشمهایم..... (...) بساز را جمع کردیم و بعد از صبحانه ی مفصل که میشد اولین صبحانه ی رسمی پیاده روی (تخم مرغ و چای عربی و نان خوشمزه ی صمون و پنیر ) از خانه خارج شدیم. بدرقه ی بسیار گرم و مهربان و صمیمانه ی اهل خانه، آقا معلم با ماشین رساندمان سر همون عمودی که سوار کرده بود و رفت... شکرا شکرا شکرا.... (...)


شاید بعدا عکس اضافه کنم...

  • narjes srt

سلام

جزئیات هرچی یادم بیاد به پی نوشت اضافه میکنم.

 

معرفی همسفرها: افسانه/ برادرش اکبر/ کبری/ فرشته/ سمانه/ نرجس/ و حاجی ستایش. در قسمتهای بعدی دیگرانی به جمع اضافه یا کم خواهند شد...

ما از تهران با قطار رفتیم اهواز/ از اهواز با تاکسی رفتیم شلمچه/ شب ماندیم و فردا صبحش راه افتادیم و از مرز رد شدیم و با مینی بوس رفتیم نجف

سه روز بعد از عاشورا ویزای انفرادی از سفارت عراق گرفته بودیم

اذان مغرب رسیدیم نجف مستقیم رفتیم حرم

رفتیم نماز و زیارت باحاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال و...

اهان یه نکته مهم: توی مینی بوسی که از مرز آوردیم نجف با یه حاجی ای آشنا شدیم حدود 55 ساله. عرب خرمشهری بود. بی اندازه با صفا و با خدا. تنها آمده بود. قسمتمون شد و تا آخر سفر با او همسفر و همراه شدیم. که به اندازه ی یک دنیا برامون اتفاقات عجیب و غریب افتاد از این همراهی... چیزهایی شبیه معجزه که هنوز هم باورم نشده و نخواهد شد....

این آقای حاجی چون مرخصی گرفته بود و باید زود برمیگشت خرمشهر تا بره سر کارش، خیلی عجله داشت که زودتر بریم کربلا. یعنی مشخصا پرواز میکرد. هر توقفی که انجام میشد فقط زور گروه ما بود که او را نگه میداشت وگرنه خودش یک روزه کربلا بود...

نمیدونم. ولی اصلا روحش با ما نبود. روحش کربلا بود جسمش رو میکشید. اذیتش کردیم بنده ی خدا رو تا یه کمی هم که شده با پای ما بیاد

خلاصه، ما بعد از اون زیارت کوله هامونو گذاشتیم روی کولمون رو راه افتادیم به سمت کوفه... ما اول نفهمیدم داریم کجا میریم. فکر میکردم میخواییم بریم دنبال خونه بگردیم و شب بخوابیم. اما وسط راه فهمیدم داریم پیاده میریم سمت کوفه

خب، شروع کردیم به غر زدن که ای بابا. این که نشد. ما هیچ حرفی نزدیم هیچی نگفتیم. هیچی نخوندیم فقط قربون صدقه رفتیم. نمیتونم دل بکنم. خراب نکن حالمونو حاجی...

حاجی هم بنده ی خدا بی اندازه صبور بود و دید همه حالمون خرابه گفت باشه صبح برمیگردیم. یعنی در واقعیتش اینه که یه جورایی تا آخر ماجرا همه سعی میکردیم همدیگه رو راضی نگه داریم... ( که... عجب حسرتی به دلم ماند... که فعلا بماند تا بعد)

خلاصه خسته و داغون بودیم. به اصرار سوار یه ون شدیم و امدیم کوفه پشت مقبره ی میثم تمار. دفعه ی قبلی که آمده بودم در حال بازسازی بود و الان بسیار باشکوه شده بود

شاید حدود 5-6 کیلومتر بین نجف تا کوفه به نظرم راه بود. البته ما بیشترش رو با ون اومدیم

بارهامون رو سپریدم به آقایون و رفیتم زیارت

بهش گله کردم که خرمافروش صاحب سرّ امیرالمونین یه کاری بکن بابا این که نشد اوضاع... قبلم داره پاره میشه از بغض از حرف از عاشقی... دارم میمیرم....

بعد قرآن باز کردم که از اینجا هدیه ش کنم برای امیرالمونین. سوره ی مومن آمد (غافر)... یعنی فقط های های گریه کردماااا... یه حالی....

خلاصه آمدیم بیرون. خسته و گرسنه

یهو مردها گفتند خونه جور شد. بیایید

و پیاده راه افتادیم. دو تا کوچه بالاتر از مقبره ی میثم، یه خونه ی خیلی بزرگ که سه تا نخل عظیم و باشکوه داشت

توی پرانتز بگم که علارغم میل حاجی، بخاطر خستگی برنامه ی مسجد کوفه رو به فردا موکول کردیم

صاحب خانه استاد دانشگاه بود. دکترای ادبیات عرب. دانشگاه نجف. نویسنده بود. عالِم بود. سیاسی هم بود. چند بار هم ایران آمده بود. بسیار با کلاس و با فرهنگ و همه چی تموم. اسمش سید محمد نفّاح بود.

قانونش این بود که میگذاشت نیمه شب میشد میرفت توی شهر میگشت زائرهای در راه مانده رو میاورد خونش. پذیرایی میکرد  و صبح راهی شون میکرد برن... (اینو داشته باشید تا بعدا براتون هزار تا ماجرا توی همین فیلد تعریف کنم)

حالا پذیرایی یعنی چی؟ شام/ حمام/ شستن لباسها/ وای فای/ استراحت و پتو و هرچی لازم بود/ صبحانه. هزارتا عکس یادگاری با حیاط فوق العاده زیباش.. و یا علی از تو مدد...

خلاصه صبح بعد از این پذیرایی فوق العاده و رد بدل کردن همه جور اطلاعات و شماره ها و تماسها و قرار های برای سفر به تهران و ادرس و غیره بلاخره زدیم بیرون

همه ی امکانات رفاهی همه چییییییییییییییییییییییییییییییییی کاملا و کلا مجانی مجانی. کل خرج سفر من برای 19 روز به همراه پول ویزا و بلیطهای رفت و برگشت روی هم کلا حدود 600 تومن شد

وای. چی بگم. کلمه ندارم. به خود خدا قسم کلمه نیافریده برای بیان آنچه که دیدم و حس کردم و جذب خون و روحم شد توی این مدت... کلمه ندارم

مهربانی/ کرامت/ لطف/ فضل/ رأفت... همه ی اینها خیلی کم اند خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی کم

رفیتم مسجد کوفه و یه زیارت باحال باحال باحال باحال و مفصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصل بدون هیچ عجله ای و نگرانی از دیر شدن کاروان و کوفت و زهرمار و درگیر جمع شدن کردیم و آمدیم بیرون

هیچی به اندازه ی میزان درجه ی آزادی توی این سفر به دلم نشسته

بعد برگشتیم نجف

به نماز ظهر حرم رسیدیم

و....................... تا ابد ...

یه کمی با یکی از مردهای گروه توی بازار سنگ فروشهای پشت حرم چزخیدیم که یه چیز خاصی میخواستم اما گیرم نیامد و ... به گروه پیوستیم و ...

ساعت حدود 2 ظهر بود که پیاده حرکت کردیم به سمت کربلا. به یه بوس محکم محکم محکم محکم محکم به وجود امیرالمونین جانمون

خب فعلا بسه. قصه ی 3.5 روز پیاده روی رو در قسمت بعد به سمع و نظرتان خواهم رساند

پی نوشت ها:

خیلی حاشیه مونده که اضافه بشه شاید به اندازه ی همه متن پست

مثلا سلامی که به علمای شیعه رسوندیم و قربونشون رفتیییییییم

امروز سه هفته ازش میگذره

- راننده تاکسی ای که از اهواز تا مرز آوردمان مرد خوبی بود. اکبر فلش را داد و توی مسیر همه با هم روضه میخوندیم و دم میگرفتیم. شهر به شهر که عبور میکردیم اتفاقات و دیدنی ها رو برامون میگفت. اتفاقات جنگ رو... چقدر اینجا رو میشناسم. چقدر اینجا رو دوست دارم خدای من.....

- اقامت در شلمچه از ساعت 11 ظهر 27 آبان شروع شد. شهرداری تهران یک سوله ی عظیم و بسییییار شیک و تمیز برای سرویس بهداشتی و وضوخانه و حمام اختصاص داده بود که به شدت همه جوره عاالی بود./ عشایر عرب خوزستان ده ها موکب پشت مرز برپا کرده بودند و ما با فضایی که در آینده باهاش مواجه میشدیم کم کم آشنا شدیم.../ روضه و مداحی و سینه زنی عربی عمدتا باسم کربلایی در تمام طول سفر توی گوشمون بود و فقط موقع اذان و نماز خاموش میشد./ انواع خوراکی های مختلف به وفور در اختیار زوار قرار میگرفت از انواع میوه و کاهو سکنجبین و شلغم پخته گرفته تا قهوه ی عربی و چای لیمو و نان تنوری و سیب زمینی سرخ کرده و فلافل تا انواع غذاها از قیمه و قرمه سبزی گرفته تا خوراک بادمجان و باقالی پخته...

- یک کامیون پر از سیب اونم چه سیبی... سرخ و سفت و آبدار و خوشمزه خالی شد و بین موکبها تقسیم شد. همه از باغ یک نفر...

- محیط به طور دائم پاکسازی و جارو میشد.

- یک گروه حدود 300-400 نفری از بوشهر سه روز بود پشت مرز مانده بودند. منتظر ویزا بودند که مدیر کاروانشون رفته بود که از شیراز بگیره اما خبری ازش نشده بود. گوشی ش رو هم جواب نمیداد. و جماعت خیلی خوشبینانه همچنان منتظرش مانده بودند... حال بدی داشتند. همه براشون ناراحت بودند. خودشون هم نمیخواستند باور کنند که چه کلاه بزرگی سرشون رفته. همش میگفتند نهههه فلانی فاملیمونه. آدم بدی نیست نههههه... فردا پیداش میشه انشالله. اصلا نمیتونستم خوش بین باشم. چشمم که به حرم امیرالمونین خورد براشون دعا کردم کارشون راه افتاده باشه...

- خیلی چرخیدیم خسته شدم. به پیشنهاد سمانه تا شب نشده رفتیم یادمان شهدای شلمچه. مسیر زیادی رو پیاده رفتیم. هوا خوب و لطیف بود. از غروب عکس گرفتیم. غروب زیبای خوزستان. اونم کجا... شلمچه. عمدتا سکوت بود و به صدای محیط گوش میکردیم و گاها حرف میزدیم. به هشت قبر گمنام اونجا قسم دادم که کارمون راه بیفته و همه چیز با خوبی و خوشی سپری بشه و یه زیارت باحال بکنیم. خواستم زودتر از من امامم رو ببوسند...

- موقع برگشتن از هوس هامون میگفتیم. شب شده بود. سمانه دلش قلیه ماهی میخواست و من ماکارونی. و منتظر بودیم بهمون برسه. یهو یه پراید کنارمون نگه داشت و پرسید شام خوردید؟ گفتیم نه. پیاده شد و دو تا دختر کوچولو دو تا ظرف غذا بهمون دادند و رفتند. چلو گوشت بود با یه ادویه خوشمزه... کلی خندیدیم...

- چه کلنجاری داشتم با خودم که بهت پیام بدم یا زنگ بزنم. مدام منتظر نشانه بودم. یکی یه چیزی بگه. یکی یه حرفی یه علامتی. اه لامصبا خب یه کاری بکنید دیگه... (چقدر متنفرم از این حس)

- ساعت نه شب بود که بلاخره آمنه اینها پیداشون شد. من خوابم برده بود برای همین اصلا بلند نشدم به سلام و علیک.

- اقامت اولین شب در یک موکب بود. یک موکب که با برزنت و نایلون درست شده بود. اون انتها جاگیر شدیم و هر کسی برای خودش یه جایی پیدا کرد. من که خیلی گرمم بود با تی شرت و شلوار و یه پتوی خیلی نازک خوابیدم. نصف شب در حالی از خواب پریدم که دندونهام بهم میخوردند و فریاد میزدم یکی به من پتو بدهههههههههههه... و مضحکه ی جمع شدم!!

- صبح بعد از نماز یه مه غلیط همه ی فضا رو پوشانده بود. جمیعا تصمیم گرفتیم گروه آمنه اینها رو بذاریم و بریم (چون چند نفر از گروهشون هنوز ویزا نداشتند و منتظر بودند) و اگه که شد نجف بهم بپیوندیم.

- حرکت کردیم. در فاصله ی نیم ساعت به راحتیه غیر قابل باوری و با نظمی مثال زدنی و با آرامشی عجیب از مرز رد شدیم و همون پشت مرز سوار مینی بوس شدیم که میرفت نجف. فقط مشکل این بود که چطوری پرش کنه... مسیر طولانی بود و صندلی های وسط مینی بوس واقعا آزار دهنده بودند. یک ساعتی طول کشید تا پر شد. و حاجی آخرین نفر بود که به مینی بوس اضافه شد و... سرنوشتش با ما یکی شد...

- خانواده ی آبادانی که بیشترین تعداد مسافران مینی بوس رو داشتند آدمهای خوبی بودند. از همه بیشتر یعقوب پسرک جوان حدود 20 ساله که کنار راننده نشست و نقش مترجم رو برامون بازی میکرد و چون جدا از خانوادش افتاده بود و وسط جمع ما در ردیف اول خیلی باهاش رفیق شدیم.

- اینجا هم فلش اکبر به داد رسید و از دست نوحه های عربی نجاتمون داد. هشت ساعت مسیر کمی نبود. له شدم...

- همیشه دلم میخواست بصره رو ببینم. دیدم. یاد "عُلا طالب عبید" بودم...

- نهار کنار جاده در یک خونه باز بود و زوار را به داخل خانه دعوت میکردند با چه هیجان و اشتیاقی... این اولین تجربه بود از اینجور دعوت و اینجور پذیرایی... خندم میگیره الان که چقدر سعی میکردم بهداشت رو رعایت کنم و مثلا سبزی نخوردم!! خرما نخوردم!! وای چه خر بودم :)) یه غذای عجیب بود. شبیه رشته پلو اما درونش کشمش هم داشت و یه خورشت رویش بود شبیه قیمه اما شیب زمین نداشت و همه ی موادش له شده بود شبیه گوشت کوبیده. ولی خوردم میخواستم تجربش کنم. بد نبود. اما دیگه توی این سفر این غذا رو نگرفتم.

- یه توقف عصر گاهی داشتیم کنار یک مقبره ی جالب. نوه ی امام حسن جان بود."عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام"  حال و هوای خوب و آرامش بخشی داشت. دو تا ضریح داشت که یکی کوچکتر بود. و مقبره ی بیش از 20 نفر از خاندانش آنجا بود! همگی در زمان منصور عباسی به شهادت رسیده بودند. چای خوردیم. و کمی قدم زدیم.

- غروب خورشید پشت نخلستانهای نجف داشت قلبم رو از جا میکند... اذان مغرب حرم بودیم...

- ایوان نجف عجب صفایی دارد.... حیدر بنگر چه بارگاهی دارد... آه... فقط سکوت و عشقی تمام نشدنی و غیر قابل محاسبه و بیان...

- از همون پشت:" صلی الله علیک یا امیرالمومنین"...

- چقدر کنده شدن از این وصل سخته. یعنی سختتر از این جدایی چیزی نیست. هربار پیر میشم از فشار و دردش...

- حاجی راه نمیرفت. میدوید. و ما کشان کشان بدنبالش... میخواست تا کوفه بره. جیغمون درآمد...

- حال خوب عجیبی رو پیش میثم گذروندم. خاطره سفر قبلی و آدمهاش هم مدام به ذهنم می آمد...

- همه کوله ها و کفشهامون رو به مردها سپرده بودیم. وقتی برگشتیم خبر دادند یه نفر به اصرار دعوت کرده شب بریم خونش. همه از ذوق آماده شدیم. حاجی گفت :" اما بهش گفتم ما میریم میگردیم شام میخوریم میایم. ولی ما توان نداشتیم دیگه روی پاهامون بایستیم. رفتیم دم خانه. خیلی زنگ و در زدیم. حس میکردیم سر کارمون گذاشته اند!! حس بدی بود. یه زنگ اینطرفی رو زدیم که بلاخره جواب دادند. همه ی این خانه مال این آدم بود؟؟؟!!!! ماشالله... خدا برکت بده بهش. از میزان پذیرایی ش در قسمت بالا گفتم... خاطره ی بدی از تهران داشت. تأسف خوردم و خجالت کشیدم. حاجی به شدت سعی کرد که بهش بفهمونه همه مثل هم نیستند. اما... ما بد هستیم. اینو خودمون بهتر از هر کسی میدونیم. غریب گیر بیاریم تا بلاخره یه جوری آزارش ندیم دست از سرش بر نمیداریم. هرکی به یک روش... اووووف...

- هم شب و هم صبح توی حیاط عکس انداختیم. عکسهای دو نفری و چند نفری با درخت نخل... این موجود باشکوه... این نفر جان...

- زیارت مسجد کوفه برام یه آئینه... اینبار آزادانه و رها تنهای تنها برای خودم خوووب گشتم. گوشه گوشش رو لمس کردم و بوییدم و بوسیدم. و بهش به عظمتش. به اتفاقاتی که اینجا افتاده از اول خلق زمین تا امروز فکر کردم و هِی حالم خراب و خرابتر شد... (خراب ِ خوب...)

- اما قبر مختار... ................................................. ... (خیلی نامردی . همین!)

- یاد همه بودم...

- مهری را دیدم. اووووَه کی فکرش رو میکرد بین اینهمه آدم. اینجا... وای خدایا... خیلی باحالی.

- بلاخره حرکت به سمت نجف... وای که مردم از دوری ات امیرم و نعم الامیر...

- تا رسیدم به کفشداری در را بستند... فقط دویدیم به سمت یه در دیگه. و بلاخره وارد شدیم. اقامه ی نماز ظهر بود... و عجب نمازی... فقط تماشا میکردم. همه ی وجودم چشم بود. همه مولکولهام داشت میبلعید فضا رو . هوا رو. صحنه ها رو. عشق رو... پدری رو......

- چقدر سخت دل کندم..... میرم میام دورت میگردم...

 

وااااااااااااااااای الان تازه فهمیدم چقدر طولانی شد!!!! شرمنده ام واقعا

 

  • narjes srt

سلام

دارم خفه میشم. اونقدر حرف دارم بزنم و بنویسم که دارند خفه میکنند. مرز سرد بود. خیلی کم معطل شدیم اما همون میزان هم کافی بود برای بدنهای ضعیف شده ی ما که به راحتی سرما بخوریم. و سرمای بدی خوردم. تقریبا همه ی روز افتاده ام! بخاطر همین نه میتونم برای دیگران تعریف کنم و نه اینجا بنویسم که مقداری سبک بشم.

19 روز طول کشید. که به اندازه ی یکسال حرف دارم. و به اندازه یک روز برام گذشته...

به خودِ خدا قسم میخورم که هنوز باورم نمیشه بلاخره بعد از اونهمه انتظار و زار زدن قسمتم شد و اربعین کربلا بودم اونم با اونهمه تجربه ی فوق العاده.

باورم نمیشه. و اصلا کلمه ندارم که شکر کنم. اصلا بلد نیستم. یعنی مطلقا لال هستم. فقط همه ی بدنم میلرزه و اشک امانم نمیده از شادی، از ذوق، از هیجان.

از خدایا عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم...

و امام رضا جانِ جانِ جانِ جانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ... دلم که مدیر کاروانم شما بودی و عجب پذیرایی ازم کردی... جوری که همسفرها هم متوجه خاص بودنش شده بودند...

و بابای خوبم. امیرالمونینم. عزیز دلم. جانم روحم قلبم زندگیم همه چیزم همه کَسَم به فدایت ای ابالحسنِ جان ،ای علی جانم...

و... ای اباعبدالله. ای الهم الجعل محیای محیای من...

و ای عمو جانم... عمو جانم... عمو جانم... عمو جانم.......

و ای پدر و پسر عزیز ترینم در دو عالم... ای حضرت موسی الکاظم پدر و ای جواد الائمه ی پسر... ای که الهی فداتون بشم که ... وای چی بگم از کاظمین؟؟؟ کلمه ندارم... فقط اون لحظه های زیارت جامعه ی ایستاده همه حرفمه همه ی حسم....

و... آن حسرت بزرگ........ که تا ابد به دوش خواهم کشیدش... یک حسرت ابدی... ( و کاش بفهمم که برنامه ریزی با یکی دیگه است و میشه آرزوی همیشگی ت به راحتی از کنارت رد بشه و نتونی لمسش کنی...) یه آه جان سوز...

و در آخر... لیبک یا حسین...


پی نوشت:

- به جای همه ی نقطه ها حرفهاییه که کلمه براش ندارم اما هستند...

- دعام کنید بتونم تند تند و مرتب ماجراهای سفر رو بنویسم تا خیلی دیر نشده.

- ...


  • narjes srt

  • narjes srt

سلام

آخرین خداحافظی ها هم انجام شد. و این پیام را به رفقا فرستادم:" سلام. دارم میرم که بشم یه قطره از بزرگترین اقیانوس جهان... اقیانوس قلبها و احساسها. قلبت رو بده به من که با خودم ببرمش و تحویل امیرالمونین و پسرهاش  (سلام خدا بر آنها باد) بدم... انشالله فردا میرم برای پیاده روی اربعین. حلالم کن رفیق.🌺"

هنوز کوله م رو نبسته ام!

کلی کار ریز دیگه هم مونده.

ده ساعت مونده...

حالی دارم نگفتنی... :

(اینو ظهر برای دوستان نزدیکم نوشتم)
تا حالا عاشق شدی؟ تا حالا با عشقت قرار گذاشتی؟ لحظه های قبل قرار ، وقتی دای آماده میشی... چه حالی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونجوری ام........................................................................................
نفسم بند اومده. تمام بدنم میلرزه. دست و پام یخ زده. بدنم خییییییس عرقه. نفسم شمرده شمرده شده و بسیار پشت سر هم... تمام عضلاتم گرفته و منقبضه. از ساعت نه صبح تا الان دارم میدوم... همش دارم راه میرم الکی حتی... از این طرف به اون طرف.... بدون اینکه کار خاصی انجام بدم...
دارم میمیرم... و تمام لحظات باید چشمم به امام رضا و امیرالمونین باشه که بتونم نفس بکشم وگرنه دچار اضطراب میشم (اخه اونها اینجا هستند هر کدوم یه گوشه دارند برای خودشون توی خونمون...)


  • narjes srt

سلام

خب به مرور بیشتر خانواده، دوستان ، اشنایان، همکارها، شاگردها و خیلی کمتر فامیل متوجه برنامه ی من برای سفر شدند. عکس العملهای متفاوتی رو دریافت کردم. از کسانی که بلافاصله که شنیدند اشکشون چکید و هیچ حرفی نزدند... (و معتقدم قبل از من آنجا را فتح کرده اند و زیارت کردند و برگشتند... نهههههه ماندند.... تا اربعین یا شاید تا همیشه...)، تا کسانی که مثلا نیم ساعت با ادلّه و دلایلِ منطقی و تاریخی سعی بر توجیه کردنم برای صرف نظر کردن از این سفر داشتند. و نکته ی جالب این بود که میگفت:" خودِ امام حسین هم اگر الان بود راضی نبود که یه عده آدم خودشون رو بخاطر دیدن او به کشتن بدن و حتی خودش هم این سفر خطرناک رو نمیرفت!!!!!!" و هزارتا دلیل برای تأیید این گفته آورد که همش مغالطه بود (یعنی اصل حرف و هدف قیام رو درست فهمیده بود اما اینکه "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" رو درک نکرده بود).

خب اولین نیت من برای این سفر "کشف" هست... کشف خیلی چیزها در درون خودم و در بیرون و اطرافم. کاملا کودکانه و مشتاق برای هرگونه حیرتی هستم که بی نهایت در انتظارم هست...

بعدش یه جور دلتنگی هست. دلتنگی ای که سالهاست منتظر فرصتی بودم که رفعش کنم و الان به لطف امام ضا جانِ جانِ جانم وسایلش فراهم شده...

سوم، اثبات یک سری توانایی ها در خودم هست. یه جور چالش شخصی... که میخوام ببینم با خودم چند چندم!

چهارم، شاید بشه بهش گفت یه حس غیرتمندی و حمیّت... حس میکنم وقتی الان دشمن ما با همه ی قوا به میدان آمده، منم الان وظیفه دارم هرجوری از دستم بر میاد به مبارزه برم. یه جور هَل مِن مبارز طلبیدنه!!

پنجم، مربوط به همون بحث با آقای رئیس میشه... اینکه من باور دارم هر روز عاشوراست و هر مکان کربلاست... پس هر روز باید تکلیف خودتو با خودت روشن کنی که کدوم طرفی هستی. وقتی امکانش ر همه جوره برام فراهم کرده اند و هیچ بهانه ای برام نذاشته اند، چطور میتونم بشینم خونه؟؟

ششم، با رفقا شوخی میکنم میگم قربة الی الله تصمیم دارم برم و بعد سالها تماشای مستندهای تلویزیون، حسرتِ خوردن انواع خوردنیهای نوبرانه و خاص و جداشده و انتخاب شده برای زائران اربعین (به خصوص از طرف عشایر عراق) رو تموم کنم!! :)) (خدا توی قرآن نعریف میکنه که: وقتی بنی اسرائیل همراه موسی میشن تا از مصر به سرزمین مقدس برسند، همین که با موسی همراه باشند براشون کافی بود  که خدا هر گونه نیاز مادی شون رو برآورده کنه. که ماجرای منّ و سلوی و دوازده چشمه ی آب پیش میاد... مسأله همینه. اگه "باهاشون" باشی بقیه ی نیازهات رفع شده است....

هفتم، یه آقای همکار دیگه میگفت هرچقدر که برات ممکنه کمتر راه برو! میگم چرا؟؟ گفت آخه پاهات تاول میزنه... قاه قاه خندیدم. گفتم خب اینم روشه دیگه... همینجوریه... سختی و خوشی باهمه... (قراره یه چیزایی کشف کنم دیگه...)

هشتم، فاجعه ی منا شده یه جور کُری بین ما و اونها...






  • narjes srt

(این پست نیاز به یک اصلاحیه ی مفصل داره (با توجه به تجربه ی شخصی خودم از سفر اربعین 94) که در اولین فرصت ممکن اعمال خواهد شد)

سلام

همونطور که توی پست قبل گفتم, لیستی که در زیر میارم یه لیست کلی هست که از تجربه ی آدمهای مختلف جمع آوری شده و که میتونه خیلی چیزها رو کم یا زیاد داشته باشه. شاید توی همین مدت ( و بعد از سفر انشالله) تکمیلش کنم تا برای سالهای آینده بتونه بدرد یه نفر بخوره. شما بسته به نیاز خودتون هرچی لازم داشتید رو بردارید. و بدونید مهمترین نکته که باید باید باید رعایت بشه اینه که" بارتون سبک باشه  "  (حتی پیشنهاد اکید میشه که وسایلی رو بردارید که به هرچی نزدیکتر میشید کوله تون سبکتر بشه و از حجم بارتون کم بشه(.

-1 کفش: راحت و سبک باشه. بهش عادت کرده باشید. لطفا یه هفته قبل سفر نرید دنیال کفش خریدن. یه کتونی خوب پیشنهاد میشه.

2- کوله: سبک / راحت/ جادار / عایق رطوبت و خاک. دستتون باید خالی باشه.

3 - دمپایی: برای حال دادن به پاهای در فشار و گرما و البته برای شست و شوی پا در مواقع استراحت لازمه. سبک و راحت باشه لطفا.

- 4 سیم کارت عراقی:" آسیا سل" پیشنهاد شده. چون به تجربه هیچ کدام از اپراتورهای ایرانی پاسخگوی نیازهای زائران نیستند و اوضاع آنتن دهی افتضاحه. پس خیالتون رو راحت کنید و یه بومی ش رو تهیه کنید. حواستون باشه دچار بازار سیاهش نشنید که پوستتون کنده ست!

- 5 پول عراقی (دینار :(در شرایط خاص حتما لازم میشه. مثلا برای هتل یا اگر در راه ماندید برای وسیله ی نقلیه پول عراقی میگیرند. (پول خودمان هم همراهتون باشه ولی حتما مقداری دینار داشته باشید برای روز مبادا)

- 6 موبایل/ شارژر/ باتری اضافه/ هندزفری: بدون شرح.

- 7 یک کیف گردنی یا کمری: برای جاسازی پول و پاسپورت زیرِ لباسهایتان.

- 8 لیوان/ لیوان ساندیسی/ قاشق/ چنگال/ چاقو: بهداشت را رعایت کنید اگه دلتون میخواد!

- 9 ملافه/ حوله: بستگی داره چقدر پاستوریزه باشید.

- 10 لباسها: گرم: امسال خییییییییلی سرده و احتمال بارش هم خیلی زیاده. پس لطفا مواظب باشید سرما نخورید که اذیت میشید اساسی. پس کلاه/ شال/ دستکش/ پانچوی کوهنوردی (روکش مشمایی سراسر بدن)/ کاپشن/ شلوار گرم/ جوراب حوله ای/ بادگیر/ پلار/ و دیگه هرچی خودتون فکر میکنید لازمه... هرچی برمیدارید حواستون به سبکی و قابلیت راحت پوشیدن و درآوردنش باشه.

                  خنک: روزها گرمه. پس یه جوری لباس نیارید که از گرما اذیت بشید. حتما لباسهای نخی بپوشید. (به خانمها پیشنهاد چیزی که روی صورت رو بپوشونه داده اند برای محافظت از سوز و سرمای شب و افتاب و گرد و غبار روز. چیزی شبیه پوشیه/ روسری اضافه بردارید ولی یکی!/ چادر آستین دار مثلا ملی یا لبنانی/ ...)

                    زیر: به کَرَم خودتون. فقط لطفا کم حجم و نخی. پیشنها میشود شورت پادار برای جلوگیری از عرق سوز شدن استفاده کنید. (برای خانمها انواع یکبار مصرف به شدتــــــــــ توصیه میشود(

 -11 دستکش سفید/ دستکش یکبار مصرف: بستگی به میزان پاستوریزگی تون داره.

12 - چفیه/ دستمال پارچه ای: نسبتا بر اساس جنسیت یک کار رو انجام میدهند. پارچه ای نخی و بزرگ و بدرد بخور برای بسیار از نیازها.

13- مسواک/ خمیردندان/ نخ دندان: در این مورد باید بهداشت را رعایت کنید. پاستوریزگی هم نیست مطلقا! حق دیگران رعایت کنید لطفا.

14- لیف/ صابون/ شامپوی سفری: حمام خوب است. و البته لازم...

15- ناخن گیر/ قیچی کوچک/ نخ و سوزن/ یکی دو تا دکمه/ سنجاق قفلی: همیشه توی سفر لازم هستند. همیشه به یه دردی میخورند.

16- وسایل بهداشتی: شوینده: صابون خمیری/ پودر شستشو با دست (کمی؛ یهو یه جعبه برندارید هااا)/ ژل ضدعفونی کننده دست

                                   دارویی: داروهای مورد نیاز شخصی/ قرص سرماخوردگی/ مسکن/ ویتامینها/ ضد حساسیت/ تب بُر/ ضد تهوع

                                   کِرِم ها: ضد آفتاب/ مرطوب کننده/ شل کننده ی عضلات/ ضد گزیدگی حشرات/ ضد تاول و میخچه/ ضد التهاب/ ضد سوختگی/ لوسیون بچه/ پودر بچه (درمان عرق سوز)/

                                  سلولزی: دستمال کاغذی/ دستمال رول/ دستمال مرطوب/ ماسک/ رویه ی توالت فرنگی

                                  پانسمان: باند/ گاز/ پنبه/ باند کشی/ بتادین/

17- نایلون در سایزهای مختلف/ زیپ کیپ: لازمه دیگه.

18- چتر: امسال بارونیه به احتمال قوی. اگه پانچو باشه این به نظرم خیلی بار اضافیه!

19- عسل/ گلپر/ اسفند/ زیره/ خاکشیر/ و... : درمانهای سنتی برای انواع مشکلات احتمالی

20- عینک آفتابی/ آینه کوچک/ بُرس

21- خودکار/ مداد/ دفترچه یادداشت کوچک... (اهل دل میدونن برای چی :)))

22- کیسه خواب: خیلی مهمه خیلییییییییی.

 

فعلا اینها یادم آمد...

 

  • narjes srt

سلام

اینها خیلی عالی هستند. یه دید کلی بهتون میدن:

1- توصیه‌های شما برای کسانی که قصد پیاده‌ روی اربعین را دارند
http://karbobala.com/news/info/1274

2-لوازم مورد نیاز برای راهپیمایی اربعین
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/368945/%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AF-%D9%86%DB%8C%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%BE%DB%8C%D9%85%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86

3- هر آنچه که باید درباره پیاده روی اربعین بدانید
http://www.shia-news.com/fa/news/64773/%D9%87%D8%B1-%D8%A2%D9%86%DA%86%D9%87-%D9%83%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D9%8A%D8%AF-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%88%D9%8A-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%D9%8A%D9%86-%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%8A%D8%AF



در پست بعدی لیست وسایل مورد نیاز رو میذارم. اما این توضیحات قبلش ضروریه:
لیستی که من جمع کردم یه بخشیش همین توصیه های اینجاست. یه بخشیش چیزهایی هست که دوستانی که رفته اند بهم سپرده اند و یه بخشیش نیازهای شخصی من هست. بنابر این شما باید برای خودتون با توجه به شناختی که از بدن خودتون و نیازهاش دارید یه لیست تخصصی داشته باشید :
مثلا اینکه گرمایی هستی یا سرمایی؟
آلرژی میگیری یا نه؟
پوستت حساسه یا نه؟
بدنت ضعیفه و زود مریض میشی یا نه؟
چقدر وسواس داری؟

و...
یه چیز خیلی مهم اینه که افرادی که تجربه ی اربعین 93 رو دارند با یه هوای خیلی خوب و معتدل مواجه شدند که هرچی لباس گرم برده بودند اضافی بود و بار سنگینی. اما کسانی که سال 92 رفته اند تجربه ی سرمای شب منفی10 رو دارند. ولی امسال هم سردتره و هم احتمال بارش بسیار زیاده. پس با توجه به این شرایط لباس بردار.

  • narjes srt

سلام

لحظه ی اذان مغرب جمعه 94.8.8 مدارک ارسال شد.

23 روز مانده


پی نوشت:

- پول...: از سمانه قرض گرفتم!!

- عکس...: چند ساعت قبل!!

- تمدید پاسپورت... : خرداد 94

- اجازه ی بزرگترها... : همین الان!!

- از کِی داری برنامه میریزی؟؟ از پارسال همین موقع ها!!

...

  • narjes srt