سلام
آخرش گفتم: : تسلیت عرض میکنم!"
گفتی:" وا! تسلیت برای چی؟"
گفتم:" فردا شهادت امام رضا جانه!"
گفتی:" خب! مگه تسلیت داره؟"
موندم چی بگم... پرسیدم خب چی بگم؟
گفتی:" بگو، امیدوارم فردا به بهانه ی امام رضا یه رزق خوبی روزی ت بشه." این معقوله. خوبه. میگن یه چیزی بلده...
رزق خوب......
سلام
اونقدر مریض هستم و اونقدر بی حالم که هنوز به شرایط عادی زندگی برنگشته ام.
همه توصیه ها رو انجام بدم که کمی انرژی درونی م زیادتر بشه که بتونم به بیماری غلبه کنم.
تنهایی بد دردیه...
امروز عصر اونقدر لاجون بودم که آرزو میکردم کاشکی یکی بود یه لیوان آب میداد دستم...
تو از دور حرص میخوری و کاری ازت بر نمیاد...
امشب خوش بگذره ;)
سلام
روزی که پست "کرمانشاه دوستت دارم" نوشتم، شاید هرگز تصورش رو نمیکردم که ماجراهای دیشب و این روزها پیش بیاد...
قلبم فشرده و غمگینه.
این مردم خیلی خوبن خیلی خوبن خیلیییییییییییی خوبنننن.... حقشون نیست اینهمه بی لطفی و بی مهری...
دلم میخواد دونه دونه شون رو بغل کنم و همه ی محبت و ارامشم رو بهشون منتقل کنم. اما...
خدایا، لطفا تو این کار رو انجام بده...
دستت بذار روی قلبهای مهربان این مردم عزیز. و ارومشون کن...
حیف شماست که غم ببینید. حیفید شماهااااااااااا...
:((((
سلام
امروز برگشتم.
سفر عجیبی بود. و باید خیلی دربارش بنویسم.
الهی شکر که قسمتم شد و الهی که تا زنده ام قسمت هرساله م باشه.
سلام
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
لأن روحی قد طاب ان یکون فداک
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی
مولانا
سلام
یکی یکی کارهام رو انجام میدم...
روحی و قلبی هم کم کم دارم آماده میشم...
این خیلی خوبه...
دلشوره و ناآزامی هام شروع شده...
فکر اینکه الان همه راه افتادن و ما موندیم، اذیتم میکنه و نا آرامی رو بیشتر و بیشتر میکنه.
امروز افسانه با علی شکرچی و ابوحیدر و آمنه اوضاع جوی کربلا رو چک کرده و اعلام کرد که امروز هوا بهتر شده (توی روزهای گذشته میزان گردوغبار اونقدر زیاد شده بود که یک روز کامل پروازها رو تعلیق کرده بود...)
اینجا مینویسم و آرزو میکنم که: بتونیم امامَین عسکریین/ امامین کاظمیین / و امیرالمونین رو؛ زیارت کنیم.. دستم به ضریح هاشون برسه... و اربعین هم برسیم به کربلا...
خدایا، الان فقط فقط فقط همینو میخوام
پول هم میرسه دیگه ایشالااا....
سلام
توی حرفهای خاله و خواهرزداده ای؛ یه رازهای بینمون هست... که هیچکی نمیدونه. و من خیالم راحته فسقل هم یادش نمیمونه که وقتی به حرف زدن افتاد، رازم برملا بشه.
امشب بهش گفتم:" خالههه... یعنی نزدیکه؟"
نگاه کرد توی چشمم و گفت:" نه!"
و من اونقدر قاه قاه خندیدم که کف زمین پخش شدم...
هه! خودم میدونم که "نزدیکه" ماموش کوچولو ;)
پی نوشت:
تماس امشب اونقدر سانسوری شده بود که دیگه خودت کوتاه اومدی و قطع کردی.. :)))))
سلام
گفتی: تو که زائر اربعینی. زائر امام حسینی. تو چرا آخه؟؟ بجای این حالِ بد، زیارت عاشورا بخون. روزه بگیر. نماز بخون...
گفتم: هه! دیگه چکار کنم؟؟؟؟
پی نوشت1:
تو درست میگفتی...
از دیشب، اصلا حالم عوض شد. هیچ غلط خاصی نکردم. اما مثل یه چَک محکم... تازه به خودم اومدم که اوئئئئئئئهههه چقدر دورم...
خیلی اوضاعم خرابه...
خدایا، لطفا کمکم کن آماده بشم.
هیچ جوره و مطلقا، آماده نیستم :((((
پی نوشت 2:
آقای امام حسین، سلام.
صرفا جهت یادآوری، 4 روز مونده هااا.. چکار کنیم؟؟
میشه لطفا بداد برسید؟؟
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((( ...
سلام
وقتی هر کی منو میبینه و هرکی بهم میرسه، با تعجب میپرسه: " ئههه!! تو که هنوز ایرانی! " ...
دیگه این لحظه ها و روزها، برام مثل یک عمر میگذرند...
خیلی دیره. خیلییییییییییییدیرهههه. خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
دقیقا حالِ جامونده ها رو دارم
:(((((
پی نوشت:
سال اول، چنین روزی توی حرم امیرالمونین بودیم و عجب عزایی بود.... برای سبط اکبر...
و همون روز جوونها داشتند میرفتند جبهه
و شهید آورده بودند، یکعااااالم...
سلام
همه ی امروز فقط فقط فقط دلم میخواست خودم رو بندازم توی بغلت و های های گریه کنم...
روز مصاحبه تدریس بود.
و من درگیر اتفاقات شغلی... و درآمدی... و نیاز به حمایت شدن... و تلاش برای استقلال... و زندگیِ سخت و سخت و سخت......
اونقدر درگیر، که 10 بار مجبور شدم خط عوض کنم توی مترو، تا از ولیعصر بیام فرهنگسرا... یعنی ببین اوضاع تا چه حد خراب...
رسیدم توی خونه، فقط بهت پیام دادم: عاخ...........
و....
چطوری بگم که چقدر خوبی؟؟
آخه چطوری اینقدر خوبی؟؟؟؟
آخه چرا اینقدر خوبی تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//
دوستت دارم... و چقدر مسخره و احمقانه و کمه این جمله و عبارت.......
ممنونم ازت رفیق جانم ممنونم
سلام
چه تلاشی کردی که هیچ حرف بدی رو مستقیم به من نگی.
مثلا رعایت ادب رو نسبت به من بکنی اما...
هرچی گفتی حق بود به مولا
حق بود به خدا
حق بود به قرآن...
میخوام سیفون رو بکشم...
به درک همشون...
خدایا، ای رازق، ای رزاق... جبران کن این صدمه ی عمیقی که روحم خورده رو.
درد میکشم.
درد عمیقی میکشم
روحم چنان درد میکنه که اشک از چشمم میریزه...
این جور دردها، خیلی عمیقند خیلی
و من الان دچار این دردم...
عاااااااااااااخخخخخخخخخخخخخخ..........
پی نوشت:
تا روزی که قرارداد جدید رو بذارند جلوم صبر میکنم.
یا پیشنهادم رو برای تمام ساعتها قبول میکنند
یا خداحافط و نگهدار شما
و منتظرم ببینم جواب طلمتون رو کِی مشاهده می کنید.
سلام
ریحانه از اون دانش آموزهایی بود که در یکماه گذشته، بیشترین انرژی رو ازم گرفته...
اصلا حرفم رو گوش نمیکرد.
اصلا تمرین هام رو انجام نمیداد.
اصلا پیشرفتی نداشت.
و من به شدت نگرانش بودم... و هر جلسه اعصابم بابتش خرد بود...
هیچ روشی روش عمل نمیکرد. و حس ناکارامدی شدید میکردم...
سکوت و آرامش مطلقش هم مزید بر این حال من بود.
چندین بار به مدیر تذکر داده بودم که این دانش آموز خیلی عقبه هااا... و خبری از پیگیری اونها هم نبود!
امروز،
وقتی بخش اول درس تموم شد و با فاصله ی خیلی خیلی خیلی کوتاه داوطلب شد که به عنوان اولین نفر جواب بده، من و همه ی کلاس تعجب کردیم. اولش که جدی ش نگرفتم . اما دیدم نههه اصرار داره که بخونه.
گفتم:" خب، بخون..."
و خوند... نهههههه نخوند... جوشید... جوشید... جوشید.... مثل چشمه. مثل رود ازش آیات قرآن فوران میکرد...
شوکه شدم. چشمهام چهارتا شده بود...
باز خوند. هِی خوند... و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم... از بقیه اجازه گرفتم و پریدم بوسیدمش...
وای دختر... تو عااالی هستی......
همین دخترک، بارها امروز باعث شد اشکم جاری بشه.
باورم نمیشه...
گفت:" خانم امروز پیشخوانی کردم"
اونقدر امروز تشویقش کردم که خودم داشتم میمردم...
و بعد کلاس فکر کردم....
چه قیمتی روی این اتفاق میذاری نرجس خانم؟؟؟؟؟
چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟