چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۱۵ مطلب با موضوع «حال و هوای حرم» ثبت شده است

سلام

برای اولین بار در عمرم روز شهادت امام رضا جان، مشهد بودم...

اینکه اولین بار، بدلیل اینکه امسال بعد از بیست سال، مراسم روضه خانه مان به علت بنایی تعطیل بود و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که امام رضا جان من رو به خدمتشون بطلبند...


اینکه شلوغی خیابانهای مشهد شبیه هییییچ زمان دیگه ای در سال (اطلاعی درباره ی سال تحویل ندارم) نبود

اینکه از سراسر ایران دسه های عزاداری هر کدام به سبک خودشان خدمتشان مشرف شده بودند

اینکه "موکب"... هه هه هه... فقط یه شوخی مسخره ست... همون اسم "نذری" های رایج خودمون رو روش بذاریم خیلی بهتره... بدلیل مطلقا شباهتی که به هم ندارند با نمونه های اربعینی اش...

اینکه این هیئت "یا حسین گویان تبریز" عجبببب عجیب و غریبند... ساعت بعد از 10 شب شهادت کل خیابان امام رضا رو با چرخاندن شمشیرها و دکر "حیدر حیدر" چنان به لرزه انداخته بودند که فقط و فقط من رو یاد خاطرات کودکی حسنیه ی کربلایی های چهارراه گلوبندک می انداخت... و حسی شبیهش  رو دیگه هرگز تجربه نکرده ام!!!

اینکه، من مطلقا هیچ کاری حتی طلبی حتی خواسته ای برای این زیارت نداشتم و در نهایت ناتوانی جسمی و روحی و مالی دعوت شدم هم بماند....

اینکه امام رضا جان یه یویو بازی باحال باهامون انجام میداد توی این سفر که باز هم بی سابقه بود برام...

اینکه بلیط رفت و غذای حضرتی و خانه ی تقریبا مجانی توی گرونی و نایاب بودن هر گونه سقفی برای گذراندن یک شب و اون بلیط عجیب و غریب قطار...... که اصلا دیگه اسمی غیر از معجزه نمیشه روش گذاشت، جزور به یاد ماندنی های خاص و فوق تصور و فوق العاده ی این سفر بود

دیدن افسانه در حرم................

خلوتی عجیب حرم و خیابانها در روز اول ربیع و جمعه چقدر عجیب بود برام چون هیچ وقت مشهد رو تا این حد آرام و خلوت ندیده بودم...

بحث شب آخر در حرم با خواهرها.... و چشمکهای دلبرانه ی پشت سر هم به امام رضا... و قلبی که به غایت تند تند میزد از هیجانش و ....

و...

الحمدلله رب العالمین به عدد ما احاط به علمه


عکس از خودم
  • narjes srt

سلام

امام رضا جان، میشه خواهش کنم یه فکری برای این "خادمهای خانم" ت بکنی؟؟

دیگه واقعا هرچی میگذره تحملشون برام سخت و سخت تر میشه!!

حتما استثناهایی هم وجود دارند که اصولا روی مغز دِرِساژ نمیکنند، ولی خیلی خیلی به ندرت به تور اینجانب میخورند این عزیزان و بزرگواران (که کثّر الله المثالهن...)


پی نوشت:

آقا، مگه اصولا کار خادم نباید این باشه که شرایط زیارت رو هرچه بیش تر و راحت تر و معنوی تر برای زوار بکنه؟؟؟؟؟؟

پس، چرا اینا اینقدر ضد هر حال خوب و معنوی ای اند امام رضا جان؟؟؟؟؟؟؟



خدایا منو به راه راست هدایت کن که اینقدر از دست این جماعت عصبانی نباشم!

  • narjes srt

سلام

یکی از علایقم اینه که با آدمهایی که توی صف نمازهای حرم کنارم نشسته اند (اگه خودشون تمایل داشته باشند) معاشرت کنم. توی این معاشرتها کلی اتفاقات جالب میفته.

مثلا، بارهااا پیش آمده که از اینکه میدونستم شهرشون یا روستاشون کجای ایران هست، اونقدر ذوق زده میشدند که آدرش و شماره تلفن میدن که اگه باز هم اومدی اونطرفا حتما بیا پیش ما در خدمتتون باشیم...

یا، یه نکته هایی براشون اونقدر جذاب و جالب بوده که "ذوق دانستن" رو میشد به راحتی توی چشمهاشون دید. و دعاهایی که میکنند... و اینکه مطئنی این دعاها مستجابه. و اینکه کاش که یه باقیات و صالحاتی برام بمونه... (مثلا اینکه به جای هِی دو رکعت خوندن بعد از نمازهای چهاررکعتی که صف جماعت بهم نریزه، نیت کنید و مثلا نمازهای یک شبانه رو توی هر بار زیارتتون بخونید (قضاش رو به جا بیارید)

یا، حرف زدن و محرم شدن توی خصوصی ترین رازهای زندگی شون... و دعاها... و اشکها... و آغوشها... و نوازشها... و حالها... و حالها... و حالها........

و...

و مریم، دخترک عرب ساکن شوشتر، یکی از خاص ترین این معاشرت هاست...

توی سفر ماه رمضان 94 قبل غروب و افطار، همراه خانوادش همیشه همون جایی مینشستند که معمولا من دوست دارم نماز مغرب و عشا رو اونجا بخونم... (صحن انقلاب نزدیک به شیخ حرعاملی) چند شبی کنار هم نشستیم. و من از روی لهجه ی عزیزشون... اعلام علاقه و محبت کردم و هر روز این دوستی بیشتر شد و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و دیگه هروقت حرم بودیم همراه هم بودیم... و سالهای بعدش سحر روز اول، موقع قرائت قران حتما بهش پیام میدم که جایم رو خالی کن و توی کل سال بارها و بارها با هم صحبت میکنیم...

و امسال، بلاخره قسمت شد که دوباره همدیگه رو ببینیم. اگر چه که خیلی کوتاه بود. اما، رابطه مون رو عمیق تر و صمیمی تر کرد.

مریمک خودم، برات بهترین ها رو آرزو میکنم.. امیدوارم نبرد بین عقل و دل ت به خیر و خوبی ختم بشه...

دوستت دارم

  • narjes srt

سلام

این سفر مشهد هم کلی ویژگی های منحصر به فرد داشت.

مثلا گردش در مناطق توریستی تجاری شهر!

یا زار زدن تا حد بیهوش شدن با نیت هایی خاصو مشخص...

یا " خدایا من چکار کنم؟؟".......

یا کلی خرج خورد و خوراک و تفریح کردن!

یا تجربه اورژانس حرم.. (کشیک شب صحن جمهوری)

جالب بود این سفر...

ممنونم امام رضا جون


  • narjes srt

سلام

شب مصاحبه اصرار کردم که یه سری بریم حرم... دیر بود. اما آمدیم. دلم میخواست یه جای جدید رو امتحان کنم.

کلی گشتم و به نظرم یه جای خوب پیدا کردم که هم میشد کل ضریح رو تماشا کرد و هم به سمت قبله بود و هم دیوار داشت و میشد عقب تکیه داد. رفتم اون عقب عقب داخل فرورفتگی عجیبی که توی دیوار بود به یک در شیشه ای تکیه دادم و استادم به جامعه خواندن.

یه کمی بعد یه خانم تهرانی آمد و کلی شلوغ کرد که یه جایی بدید من نماز بخونم. جا باز شد. یهو برگشت به همه ی کسانی که توی این بخش فرو رفتگی نشسته بودند با یه لحن هشداری گفت:" میدونید کجا نشستید؟" من هِی نگاه کردم. به راست به چپ به بالا... خب پشت امام هستیم. هووووووم... نمیدونم!!! گفت:" توی نماز خونه ی امام رضا نشستید." نگاه کن... و به اون در شیشه ای پشتمون اشاره کرد... گفت ببنید... پنجره فولاده. شما توی پنجره فولاد نشستید. صدها ساله مردم میان اینجا و شفای مریضهاشون رو از امام رئوف میگیرند. الان شما داخلش هستید... بگیرید هرچی میخوایید... و یهو جو عوض شد... اصن یه وضعی.......


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی 9"

سلام. الوعده وفا.

یه روز بعد از قرآن متوجه یه آقایی شدم که روبروی ایوان طلای صحن آزادی داره قرآن میخونه. یه نوزاد هم جلوش هست. خب تا اینجاش خیلی عادی هست.

اما این آقا داشت برای اون نوزاد قرآن میخوند. باهاش حرف میزد و نوزاد هم جواب میداد. هر آیه رو رو به بچه انگار که داره براش قصه میگه میخوند و بچه هه با حرکات تند دست و پاش کاملا با باباش در ارتباط بود. مدت طولانی نگاهشون میکردم. داشت سوره "یس" رو میخوند. و فکر کردم وقتی بچه با این روش بزرگ بشه, کاملا با قرآن مأنوس خواهد بود.

پی نوشت:

اون آقا از شیعیان عربستان بود. خانمش رو هم دیدم. روزهای بعد هم بارها و بارها همون جا میدیدمشون.


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی 8"

سلام. گفته بودم که همچنان ادامه داره ;)

اول:

نمیدونم چند ساله که در ماه مبارک رمضان توی یکی از صحن ها ( سالها در ایوان مقصوره ی صحن مسجد گوهرشاد بود. و طی این سالهایی که گوهرشاد در حال بازسازی و مرمت هست به صحن آزادی منتقل شده) بعد از نماز صبح قرائت یک جزء از قرآن به صورت دسته جمعی برگزار میشه. فقط اینو میدونم که از همون سالهااای قبل مشتری پروپا قرصش بودم (به همون دلیل مشکل معده ی پُر و ناتوانی برای تکون خوردن!!).

امسال برای اولین بار بود که میتونستم پشت صحنه ی این برنامه رو ببینم. و این خب برام بی نهایت جذاب بود. از اون چیزهایی بود که میدونستم باید تا میتونم ازش لذت ببرم و در روحم ذخیره کنم که بدجور در آینده دلتنگش خواهم شد... :(

فاصله ی اذان شهر مشهد با اذان تهران تقریبا نیم ساعت هست. این زمانی بود که بعد از نماز صبح حرم خدّام وقت داشتند تا صفوف رو مرتب کنند. نوارهای سبز رنگ را بکشند و رویش قرآنها و رَحلها رو قرار بدهند. فقط باید در محیط باشی که متوجه بشی چه حجم عظیمی از کار و هماهنگی رو نیاز داره. و چقدر وقت کمه!

توی همین مدت بچه های صداوسیما هم مستقر میشدند. دوربینها و ریل و کرین تنظیم میشد. یک آقایی (که میدونستم امسال نفر اول مسابقات حفظ قرآن کریم شده بود) یه بخشهایی از آیات اون روز رو تفسیر میگفت و توضیح میداد. بعدش قرّاء اون روز مستقر میشدند. تست صدا میدادند. مدتی سکوت و (معطلی!!!) و بلاخره...

بسم الله الرحمن الرحیم/ با سلام خدمت شما زائران و مجاوران حرم مطهر امام رضا علیه السلام و بینندگان شبکه ی اول سیما و شبکه ی معارف صدای جمهوری اسلامی ایران/ جزء ... قران مجید را از صحن آزادی حرم امام رضا علیه السلام قرائت مینماییم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد...


پی نوشت اول:

1- وای همین الان که نوشتم به طرز وحشتناکی دلم تنگ شد... قلبم بسیار تند تند میزنه...

2- دلیل معطلی این بود که چون پخش تلویزیونی داشت. تهران باید پخش اذان و نماز و دعاهای روز تمام میشد و این برای مشهدی ها معطلی داشت.

3- نظم کلی فوق العاده بود. اما بی نظمی هایی هم دیده میشد که به نظرم با این حجم کار قابل اغماض هست.

4- یه چیزی که همیشه خیلی خیلی خیلی از تلویزیون برام  جذاب بود نماهای دوربین و پیدا کردن سوژه های مختلف و جذاب بود. اونجا که بودم متوجه میشدم که چه کار سختیه. 5 دوربین همزمان مشغول تصویربرداری بودند. (شخصا تصاویر کودکان/ کبوترهای حرم/ داخل و نزدیک ضریح مطهر/ برخی حواشی دیگه (مثلا امسال یهو یه تصویر شلوغی و حجم جمعیت رو گرفت اون وسط دکتر ظریف رو دیدم که تازه از وین مستقیم برای زیارت آمده بود حرم امام رضا جان) رو بیشتر دوست دارم)

5- فکر میکردم چقدر روی مغز ملت راه میروند تا به دوربین روی کرین نگاه نکنند. اما اونجا بود که متوجه شدم اونقدر حواسشون به جزءخوانی هست که عمدتا متوجه نمیشوند. اگر هم بشوند خیلی بهش اهمیت نمیدهند.

6- خوشبختانه غیر از پنج روز عزا، چراغونی صحن آزادی همه روزها روشن بود. من عاااااشق این چراغونی هام. بی نهایت زیبا هستند.

آخر:

وقتی قرآئت قرآن تمام میشه طبیعیه که همه بلند بشوند. خب این واقعا نظم یک ساعت گذشته رو بهم میریزه. و گاهی باعث میشد پخش شبکه قطع بشه. اما در محل، بعد از اتمام دعا میخوانند و بعد دیگه کم کم همه بلند میشن. حالا نوبت مردم هست که کمک کنند برای جمع کردن اینهمه قرآن و رحل و کتابهای دعا و نوارهای سبز... و این صحنه ها، صحنه هاییه که هرگز کسی که از تلویزیون نمیبینه اوج زیبایی و عظمت و محبتش درونش رو درک نمیکنه... توی این لحظه ها یه رفاقت یه همکاری یه کار جمعی یه مهربونی ای بین آدمها موج میزنه، که بارها اشک شوقم جاری میشد... کوچیک بزرگ پیر جوان زن مرد ایرانی غیرایرانی... یه کار جمعی از آدم از انسان که با شکوهه با شکوه... خودم بارها از این لحظات فیلم گرفتم. نمیدونم میشه اینجا بذارم یا نه. حالا میرم که امتحان کنم...

پی نوشت آخر:

1- یه صحنه ای رو که خیلی دوست داشتم و همش با دیدنش خندم میگرفت کشیده شدن نوار سبز روی زمین بود بدون اینکه ببینی مشآ حرکت از کجاست. بعد هِی میخوای رد بشی هِی تکون میخوره یا میاد بالا جلوی پات. برام یه جور بازی بود پرش از این موانع متحرک :))

2- حال مردم و آرامششون بعد از قرآن خیلی متفاوت بود. شاید از همه ی زمانهای دیگه ی حرم متفاوت و عجیب تر. حس یه جور عمق. یه سکوت و آرامش جمعی. یه حس باشکوه و خوب...


و در ادامه: در یکی از همین صبح ها  به یک نمای جالب برخورد کردم که سوژه عکس و فیلمم و موضوع پست بعدی: "حال و هوای حرم" شد.

:)


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی 8"

سلام

شنیده بودم که زخم های "سالک" در ایران بسیار شایع شده اند. شنیده بودم که بخاطر کمبود آب و بهداشت هست.

سالک رو خوب میشناختم. از کودکی که از مادر بزرگم میپرسیدم :" مامان جون این جای چیه کنار چشمتون؟" و میگفتند:" سالک ه" و میگفتند:" یه جور پشه ای نیش میزنه بعد جای نیشش زخم میشه و برای همیشه میمونه. هرچی بزرگتر میشی اون زخم هم بزرگ میشه."

حرم امام رضا جان یه جاییه که میتونی کل ایران رو در یک جا ببینی. (بلکه بسیاری از شیعیان یا حتی غیر شیعیان جهان رو) و برای گرفتن یک جامعه ی آماری نسبتا بزرگ محل خوبیه. توی زمانهایی که وقتم به تماشای زائرهای جور واجور و کوچیک و بزرگ عزیز امام رضا میگذروندم، تعداد زیادی بچه دیدم با زخم سالک. و دلم برای اینهمه زیبایی که برای همیشه  مُهر فقر و کمبود امکانات بهداشتی خورده اند می سوخت...

  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی 7"

بعد از مدتها... و حالا حالا ها هم این خاطرات ادامه داره ها ;)


سلام

یه روز که مدت زمان خیلی زیادی توی حرم بودیم، یکی از همراهان گم شد. یکی دیگه که خبر داشت کجاست گفت:" رفته کتابخانه ی آستان قدس. برو  تا من خوندن این سوره روتموم میکنم بیارش . قرار همینجا." گفتم :" باشه، خسته ام، زودی میام." ساعت 4 عصر بود که از پله های کتابخانه ی آستان قدس بالا رفتم. (جایی که تنها چیزی که ازش میدونستم این بود که در بست شیخ طبرسی قرار داره. یه در خیلی بزرگ همیشه بسته داره. و فکر کردی به این راحتی ها میشه وارد شد؟؟ کلی دنگ و فنگ داره که حداقلش داشتن کارت عضویت کتابخانه است. من هم که از مشهد فقط فقط حرم رو خوب بلدم و هیچ وقت وقتم رو جای دیگه ای نگذروندم. و... . همه ی اینها دلایلی بود که هیچ وقت سراغش نرفته بودم.) با کمال تعجب هیچ کسی مانعم نشد! از اطلاعات ورودی که گذشتم و از پله ها بالا رفتم به یه حیاط کوچک رسیدم. و بعد وارد یک ساختمان شدم. هیچی نپرسیدم به خیال اینکه حتما یا بخش پایان نامه هاست و یا امانت کتاب دیگه!. و پرسان پرسان اینجا ها رو پیدا کردم. اما هر کدوم از این دو تا یک دنیا بود. اولا که از همون پله های ورودی ِ کتابخانه، مسیر عبور و مرور خانمها از آقایون جدا میشد!! هر کدوم هم برای هر کاری از سالن مطالعه گرفته تا کتابخانه، سایت، بخشهای تخصصی و و و همه از هم جدا بودند. (من فقط سالن مطالعه رو پایه م چون خانمها راحت و بی حجاب مشغول مطالعه و نت برداری و کار بودند. خنک بود. حال میداد ماه رمضونی). سنین مختلف هم با توجه به جنسیت از هم جدا بودند و جالب بود که فاصله ی بین این قسمتها نیم دور قمری هر طبقه بود!!

نظم ، آرامش و سکوت عجیبی حاکم بر کتابخانه بود. کلی کادر اداری هم بودند اما همه چیز آرام بود. اینکه سیستم سفارش و تحویل کتابها بدون حضور متصدیِ خاصی انجام میشد هم خیلی باحال بود. همه چیز ماشینی و الکترونیکی بود. بعد بخشهای سمعی بصری و روزنامه و مجلات هم جدا و بسیار مفصل بود. بخش کتابخانه ی دیجیتال رو هم که دیگه نگووو...

یه نکته ی جالب برای من این بود که برخی رشته ها کتابخانه ی تخصصی داشتند. که شامل همه ی امکانات یک کتابخانه ی مستقل بودند. این فوق العااااده بود. یعنی کسانی که مثلا کار تخصصی در رشته ی ادبیات داشتند، میتونستند بروند کتابخانه ی خاص خودشون و به همه ی منابع هم دسترسی داشته باشند. اینترنت مجانی و بسیار پر سرعت داشته باشند. امکان تکثیر و اسکن و غیره داشته باشند. تازه, اساتید کله گنده ی رشته ی خودشون هم اونجا باشند و بتونن مجانی ازشون راهنمایی بگیرند. این فوق العااده بود. فوق العاده. اینکه لازم نبود اصلا تکون بخورند. مزاحمتی هم از بیرون نداشته باشند.

حالا فکر کن من هنوز دارم دنبال اون بنده خدا میگردم. و برای همین مجبور بودم همه جا رو زیر و رو کنم. با همه حرف بزنم. همه راهنمایی م کنند. و به همه اطلاعات بدم. یعنی الان همه ی کارمندان بخشهای مختلف کتابخانه ی رضوی من رو میشناسند. رزومه م رو میدونند و شرایط علمی خانوده ام رو هم میدونند!!!!!!!  :))

ساعت 4.45 بلاخره پیداش کردم. و تازه خودم رفتم کافی نت کتابخانه و شروع کردم یه کمی وب گردی. که قطع شد و بلاخره گردش علمی ما در کتابخانه ی رضوی به پایان رسید.

برای من که محل کارم یک مرکز علمی بزرگ و کتابخانه ای عظیم به وسعت حدود هفت هکتار هست, گردش در کتابخانه ی مرکزی آستان قدس رضوی یک تجربه ی فوق العاده جذاب بود.


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی6 "

سلام

فکر کنید با اون عجله ای که درباره ی رسیدن به نماز صبح با شکم پر پر پر پر آب گفته بودم, جلوی ورودی رواق امام یهو حس کردم یه چیزی به کف پام چسبیده. نگاه کردم دیدم یه " چسب زخم خونیه" ... هووووووووق!! دقیقا چسبیده بود کف جورابم که عرق کرده بود و کمی مرطوب بود. حالم بهم خورد. کندمش. گشتم تا سطل آشغال پیدا کردم. و فکر کنید از اون طرف صدای اقامه ی نماز صبح هم می آمد. جیغم در آمد. حالا چکار کنم؟؟؟؟ اون لنگه ی جوراب رو در آوردم و با تمام سرعت دویدم تا صف نماز. بدم می آمد. حس میکردم دستم هم پاک نیست. حالا آب از کجا پیدا کنم خداااا؟؟؟ تیغ میزدی خونم در نمی آمد. از خانم خادم پرسیدم نزدیک ترین حوض آب کجاست؟ یه ادرسی داد که خودم هم داشتم به همون فکر میکردم اما مطمئن نبودم. دویدم توی یه حیاط کوچیک پشت رواق امام و مرتبط با صحن آزادی یه حوض بود (همون حوضی که توی قرائت های قرآن صبح حرم توی تصاویر پشت قاری ها معلومه). آبش خیــــــــــــــــــــــلی کثیف بود. فقط یک ثانیه فکر کردم که بهتر از وضع الانمه. و دستم و جوراب رو فرو کردم درونش... هوووووووق... جوراب رو فشردم و با تمام سرعت ممکن دویدم توی صف. رفته بودند رکوع. خدایا, نفسم داشت بند می آمد. یعنی چنان نفس نفس میزدم که همه ی اطرافیانم متوجه حالم شده بودند. حالا شکم پر هم به سختی ماجرا اضافه میکرد... خیلی سخت بود خیلی.

درسی که از این خاطره میگیرم اینه که:" خب آدم عاقل حواست به چیزهایی که به خودت وصل کردی باشه که اگه افتاد بفهمی و جمعش کنی. ملت رو هم به دردسر نندازی.. :

+ مجبور نیستی سر سحری اینهمه مایعات بخوری که بترکی!!"

  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی5 "

سلام

شتبده بودم :"همین که اذان بگن افطاری ت رو میذارن کنار دستت." دلم میخواست ببینم.

اولین غروبی که رفتیم حرم، مثل همه ی ایام دیگه مستقیم رفتم تا صحن انقلاب (سقاخونه اسماعیل طلا). توی مسیر عبور از صحن آزادی متوجه همهمه ی زیاد مردم شدم. شلوغ بود و من از اینهمه شلوغی متعجب بودم. متوجه بسته های روی هم چیده شده شدم. و متوجه تلاش مردم برای نشستن در صف نماز!! همه ی اینها واقعا عجیب بود. با سرعت از بین صف ها رد میشدم و این وسط یهو شنیدم:" لحظه ی شروع ناقاره خونه شروع میکنیم."

رسیدم به جای همیشگی م. یه جایی پیدا کردم و مشغول کارهای خودم شدم. که ناگهان صدای آشنا و دلنواز ناقاره خونه ی امام رضا جان همه ی فضا رو پر کرد. قلبم پر کشید روی گنبد و همونجا نشست... سرم پایین بود و مشغول خوندن دعاها بودم. فقط متوجه شدم بالای سرم خیلی خیلی همهمه ست. و بعد یک بسته به دستم داده شد. حاوی یک بسته شیرعسل+ یک کیک+ یک دانه خرما که بسته بندی شده بود و رویش نوشته شده بود صلوات... و روی کل بسته هم یک برچسب زده بودند که رویش نوشته بود صلوات...

صلوات... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی4 "

سلام

وحشتناک ترین کار در ماه رمضان برام تکون خوردن بعد از سحریه. چون میزان بسیاااار زیادی مایعات خوده ام و شبیه ترین موجود به بشکه ی آب در حال انفجار هستم.

یعنی در حالت عادی تا حدود یک ساعت بعد از اذان هم همچنان برنامه های مختلف و مشخص تلویزیون رو دنبال میکنم و بعد میرم سراغ نماز!

حالا فکرش رو بکن قرار باشه قبل از اذان صبح حتی, بدَوی آماده بشی و بدَوی بری حرم. این یعنی فاجعه :(

خیلی سخت بود خیلی. به خصوص روز اول. و اون روزی که دیر رسیدیم و مجبور شدم با این حال توصیف شده کلیییی هم بدوم تا به صف نماز صحن جامع برسم...

یعنی یه "غلط کردن" به معنای واقعی کلمه... ( در روزهای آخر دیگه یاد گرفته بودم چکار کنم و عادت هم کرده بودم به این شرایط سخت!)

یه تصویر دیدم که من رو به بهترین شکل توصیف میکنه :(((




  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی3 "

سلام

عید شما مبارک. عباداتتون قبول انشالله. و نه تنها قبول که انشالله جایزه هم بگیرید.

یه تنبلی مسخره تا الان مانع شده اتفاقات جالب سفر رو اینجا ثبت کنم. مدام هم عقبش میندازم!! اما فکر کنم الان بشه شروع کرد.

1- خدای مهربون یه چیزی میدونه که روزه رو از گردن مسافر برداشته. در مسیر رفت، ما به طرز احمقانه ای تلاش کردیم که توی زمان محدودی که داشتیم خودمون رو به محل اقامتمان در مشهر برسونیم تا روزه مون درست باشه. این تلاش مذبوحانه خیلی برامون گرون تمام شد. سخت بود. خیلی سخت.

اینکه در گرما، با سرعت، خسته و خواب آلود برانیم بدون امکان استراحت و حتی خوردن آب، سخت بود. اما کاش فایده ای داشت. اینکه بیست دقیقه بعد از اذان ظهر تازه به محدوده ی شهر رسیدیم. و مجبور شدیم ساعت 2.30 بعد از ظهر روزه مون رو بخوریم. خیلی بد بود. :(

2- یکی از نگرانی هامون برنامه ریزی اوقات رفتن به حرم و خوردن وعده های غذایی بود. چون دلمون میخواست سه وعده ی نماز رو در حرم باشیم. و این با خوردن سحری و مسواک زدن و چای افطار منافات داشت. اما به روشی که بعدا میگم خیلی خوب برنامه ریزی شد و گذشت. الهی شکر



  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی2 "

سلام

برای ثبت لحظه امروز بعد از ظهر در رواق امام خمینی (رحمة الله علیه) پست شد...

تصویر بعدا اضافه میشود!(چون بلد نیستم با گوشی چطوری عکس سیو کنم!)

یا حیدر... ای جوووووووون دلم  :*


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی1 "

سلام

اینجا مشهد. ساعت 2.30 بامداد. در انتظار سحری خوردن. در هتل. بلاخره وارد بلاگ شدم. یکعالم حرف و ماجرا دارم از کلی اتفاق باحال. یادتون هستم. زیااااااااااد.

امشب شب قدر هست و...

منم دعا کن *:

  • narjes srt