چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام


م...، من حس میکنم از خودم باخته ام...




97.4.31

  • narjes srt

سلام

پیوندهای خونی، بلاخره همدیگه رو جذب میکنن..

همون مثل معروف:" فامیل گوشت همو میخورن ولی استخون رو نمیخورن.."


بعد از ساااالهااا.... الهی شکر



پی نوشت:

خونه ی محمدحسین  97.4.29

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt


انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا می کنند،

حتی از فاصله های دور

 

از انتهای افقهای دور و نزدیک،

انگار اینها باید در یک مدار باشند

 

یک روزی،

یک جایی باید با هم، برخورد کنند

 

آنوقت میشوند همدم،

میشوند دوست، میشوند رفیق

 

حرفهایشان میشود آرامش،

نباشند، دلتنگ هم میشوند

 

مدام همدیگر را مرور می کنند،

از هم خاطره می سازند

 

یادمان باشد،

حضور هیچکس اتفاقی نیست

 

97.4.26

  • narjes srt

سلام


مشکل حل شد. دستت درست




پی نوشت:

نشد که بشه... کاش میدونستم چرا...

...

+ الحمدلله رب العالمین

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

بابا سعدی تو دیگه کی هستیییییییی...

عزیز جان، چند تا شعر داری که هر روزت رو خوشتر از دیروزت کرده؟؟

چه خوبه که تو هستی و برای ما شعر میگی و ....


هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری
زنّار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهاده‌ام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری

  • narjes srt

سلام

(متآسفم که علارغم تصور و میل باطنی م به شدت حس محدودیت میکنم در این خانه و این محیط... :(((


اما، برای ثبت در تاریخ مینویسم که:

امروز 23 تیر 97

ماجرای انتقال پول

گرما

منیریه

کفش

بستنی/ آب/ کولر

و...


به عددی که بلد نیستمش:

ممنونم...



پی نوشت:

کی فکرش رو میکردم که یه حسرت و آرزو رو بعد از سالهااا، به این راحتی و روشنی زندگی کنم؟...

ای خداااا جونمممم...

  • narjes srt

سلام

راستی، دیشب نرسیدم که اینجا بنویسم که ثبت بشه...


بابا رفت نجف....


...



بعدا نوشت:

- و هر روز 8 ساعت روی مناره های حرم، خشت طلا کار میذاره...

- حتی تصور کردن موقعیتی که درونش هست، برام غیرممکنه...

- "خوشبحالش" خیلی کلمه ی کم و بی ارزش و پستی هست برای بیان حسم...


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

به تدریج و تک تک تمااام مسولیت هاش رو تفویض اختیار کرد...

کاش هممون میذاشتیم که لذت این رها شدن از اینهمهههههههههههههههههه بار مسولیت رو از همین حالا بچشه.

خوش بحالت که داری رها میشی ...

چقدر حس ش شبیه مُردن هست... و کاشکی اینجوری میمردیم...

فکر کردن بهش هم لبریز از هیجانم میکنه...


  • narjes srt

سلام


  • narjes srt

سلام


میگن، همین که تصمیم میگیری و قدمی برمیداری برای اینکه حالتو خوب کنی، انرژی های مثبت کائنات به سمتت گسیل میشن که کمکت کنند...

خیلی هم خوب :)


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام


آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود

نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد

بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق

ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان

گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک

پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم

کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست

ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش

باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط

لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود

چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود


پی نوشت:

چقدر امروز منتظرت بودم سعدی جان...

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

امتحان جامع هم تمام شد.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

نتیجه ش؟

باورت میشه که واقعا نمیدونم!!


خدایا، آخه چطوری ازت تشکر کنم... چجوری؟؟؟

  • narjes srt
سلام
بلاخره نوبت به "ر ه ش" رسید...
و چقدر تلاش کرده بودم که به هر نحوی که ممکن باشه خودم رو در معرض اسپویل شدنش قرار ندم. که نسبتا موفق شدم.
دلم میخواست مثل همیشه برام "بکر" باشه. و خودم تجربه ش کنم.
و کردم...

و حالا با خیال راحت میتونم حسم رو نسبت بهش بنویسم. بدون اینکه بدونم دیگران چی نوشته اند یا چی فکر میکنند...

آقا رضا ی امیرخانی عزیز
ممنونم بخاطر "ر ه ش" ت....
کتابت رو مثل همیشه گرفتم دستم و خوندممممم تا تموم شد... و یک دیشب تا صبح طول کشید.

- خب، آره منم موافقم که مثل " من او"  و " بی و تن" و "قیدار" نبود. و ما به این نتیجه رسیده بودیم که، سیر زندگی تو مثل همیشه مهمترین تاثیر رو روی نوشته هات داره. و الان تو پدر شده ای. در میانه ی 40 سالگی... و  "ارمیا" ی  "ر ه ش" همون " ارمیا" ی "ارمیا" ست که حالا چند تار سفید روی صورتش دیده میشه... خودتی خودِ خودِ خودت...

- مواجه شدن با نشانه های همه ی کتابهای دیگه ت یه حس خوشایندی بهم میداد که لذت بی حساب داشت... حس طرفدار یه نویسنده بودن. و خوندن و دونستن همه ی قصه هاش.... که کسی که همه ی کتابهات رو به ترتیب و سر موقعش نخونده باشه، نمیتونه لذت من رو تجربه کنه. غیر ممکنه....

- کلمه های کلیدی ت*، باعث یه بازی باحال شد با "اوی قیدار خان" که هنوز در میانه ی راه هستیم و میدونم عاقبت به خیر میشه و حال خرابش رو آباد میکنه.... ( که به گمانم تا حالا هم مقداری کرده)

- آیات قرآن، خب... خوب و عمیق میفهمیدمشان و عجب لذتی داشت. چقدر لذت میبرم از این کاربردهات... و برای ابد توی ذهنم میمونه. و حتی توی قرآنم همشون نشانه گذاری شده... و اینها هم اضافه خواهد شد به مرور...

- قصه ی زنانه ت.. خب... خیلی تلاش کردی. من باهاش مشکلی ندارم. ولی،.. هنوز بوی مردانه میده!!

- مثل همیشه آمدم و یک نسخه از کتاب رو برای خودم خریدم و مثل همیشه لطف کردی و با همان لطف و محبت همیشگی برام امضاش کردی ، که.... با خیال راحت همه ی حسها و هیجان هام رو موقع خوندن کتاب درونش تخلیه کنم و بنویسم و جیغ بکشمممم... که بحمدلله باز هم خوب شد..

- اینکه  این نسخه ی مال ِ من ِ " ر ه ش" یک جفت داره، خب.... ............... .... (هر دو امضا شده به نام)

- صبح قلبم تند تند میزد که بیام و بنویسم. و منتظرم بیدار بشه و بازی ادامه پیدا کنه...

-موقع نوشتن این پست، همش به این فکر میکردم که مثل گذشته های دور به رسم الخط تو بنویسم... بعد دیدم، من هم از سن جوانی و نوجوانی گذشته ام... تقلید کردن از سرم افتاده. ترجیح میدم خودم باشم. با رسم الخط و طرز نوشتار مخصوص به خودم... و این چیزی از علاقه م به رسم الخط و نوشتار تو کم نمیکنه ابدااا...  و چه این حس رو دوست دارم.

- هنوز میخندم به آدمهایی که نمیتونن تغییر رو بپذیرند. نمیتونن بپذیرند آدمها رو، همونجوری که هستند. نمیتونن دوست داشته باشند آدمها رو با همه ی تفاوتها و اختلاف هاشون. هنوز سعی میکنند همه رو شبیه هم کنند که زیبا بشه جهان... هه... یاد تخریب قبر شهدا افتادم.. توی "بی و تن"

- آخ آخ آخ.... نوکرررر تیکه پوکه هاتم به همه ی آنچه که باید خمپاره و بمب نیتروژنی بخوره توی سرشون.... به درک که چی میگن... خودت باش. انتقاد کن. اخم کن. که اگه اینجوری نباشی، رضای امیرخانی نیستی... یعنی رضای امیرخانی همیشگی نیستی. یه آدم آزاد و ر ه ا... مثل پرواز. که نزدیک به مرگ هست... (که خدا عمر با پر برکت بهت بده)

- ممنونم که هستی. که مینویسی... و گفتی:" برام دعا کن که بتونم بنویسم" و برات دعا میکنم که خوب بنویسی. آزاد بنویسی. و بنویسی...


چه شب خوبی بود شبِ اول تابستان 97



* در یک پست مجزا بهشون خواهم پرداخت.

حالا با خیال راحت میتونم برم و چیزهایی که راحع به  "ر ه ش " نوشته اند رو بخوانم... :)


خیلی بعدا نوشت:
بازی ما به سر نرسید... از بس که غم توی دلت هست...  :(((
  • narjes srt