چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

"حال و هوای حرم. شماره ی 8"

سلام. گفته بودم که همچنان ادامه داره ;)

اول:

نمیدونم چند ساله که در ماه مبارک رمضان توی یکی از صحن ها ( سالها در ایوان مقصوره ی صحن مسجد گوهرشاد بود. و طی این سالهایی که گوهرشاد در حال بازسازی و مرمت هست به صحن آزادی منتقل شده) بعد از نماز صبح قرائت یک جزء از قرآن به صورت دسته جمعی برگزار میشه. فقط اینو میدونم که از همون سالهااای قبل مشتری پروپا قرصش بودم (به همون دلیل مشکل معده ی پُر و ناتوانی برای تکون خوردن!!).

امسال برای اولین بار بود که میتونستم پشت صحنه ی این برنامه رو ببینم. و این خب برام بی نهایت جذاب بود. از اون چیزهایی بود که میدونستم باید تا میتونم ازش لذت ببرم و در روحم ذخیره کنم که بدجور در آینده دلتنگش خواهم شد... :(

فاصله ی اذان شهر مشهد با اذان تهران تقریبا نیم ساعت هست. این زمانی بود که بعد از نماز صبح حرم خدّام وقت داشتند تا صفوف رو مرتب کنند. نوارهای سبز رنگ را بکشند و رویش قرآنها و رَحلها رو قرار بدهند. فقط باید در محیط باشی که متوجه بشی چه حجم عظیمی از کار و هماهنگی رو نیاز داره. و چقدر وقت کمه!

توی همین مدت بچه های صداوسیما هم مستقر میشدند. دوربینها و ریل و کرین تنظیم میشد. یک آقایی (که میدونستم امسال نفر اول مسابقات حفظ قرآن کریم شده بود) یه بخشهایی از آیات اون روز رو تفسیر میگفت و توضیح میداد. بعدش قرّاء اون روز مستقر میشدند. تست صدا میدادند. مدتی سکوت و (معطلی!!!) و بلاخره...

بسم الله الرحمن الرحیم/ با سلام خدمت شما زائران و مجاوران حرم مطهر امام رضا علیه السلام و بینندگان شبکه ی اول سیما و شبکه ی معارف صدای جمهوری اسلامی ایران/ جزء ... قران مجید را از صحن آزادی حرم امام رضا علیه السلام قرائت مینماییم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد...


پی نوشت اول:

1- وای همین الان که نوشتم به طرز وحشتناکی دلم تنگ شد... قلبم بسیار تند تند میزنه...

2- دلیل معطلی این بود که چون پخش تلویزیونی داشت. تهران باید پخش اذان و نماز و دعاهای روز تمام میشد و این برای مشهدی ها معطلی داشت.

3- نظم کلی فوق العاده بود. اما بی نظمی هایی هم دیده میشد که به نظرم با این حجم کار قابل اغماض هست.

4- یه چیزی که همیشه خیلی خیلی خیلی از تلویزیون برام  جذاب بود نماهای دوربین و پیدا کردن سوژه های مختلف و جذاب بود. اونجا که بودم متوجه میشدم که چه کار سختیه. 5 دوربین همزمان مشغول تصویربرداری بودند. (شخصا تصاویر کودکان/ کبوترهای حرم/ داخل و نزدیک ضریح مطهر/ برخی حواشی دیگه (مثلا امسال یهو یه تصویر شلوغی و حجم جمعیت رو گرفت اون وسط دکتر ظریف رو دیدم که تازه از وین مستقیم برای زیارت آمده بود حرم امام رضا جان) رو بیشتر دوست دارم)

5- فکر میکردم چقدر روی مغز ملت راه میروند تا به دوربین روی کرین نگاه نکنند. اما اونجا بود که متوجه شدم اونقدر حواسشون به جزءخوانی هست که عمدتا متوجه نمیشوند. اگر هم بشوند خیلی بهش اهمیت نمیدهند.

6- خوشبختانه غیر از پنج روز عزا، چراغونی صحن آزادی همه روزها روشن بود. من عاااااشق این چراغونی هام. بی نهایت زیبا هستند.

آخر:

وقتی قرآئت قرآن تمام میشه طبیعیه که همه بلند بشوند. خب این واقعا نظم یک ساعت گذشته رو بهم میریزه. و گاهی باعث میشد پخش شبکه قطع بشه. اما در محل، بعد از اتمام دعا میخوانند و بعد دیگه کم کم همه بلند میشن. حالا نوبت مردم هست که کمک کنند برای جمع کردن اینهمه قرآن و رحل و کتابهای دعا و نوارهای سبز... و این صحنه ها، صحنه هاییه که هرگز کسی که از تلویزیون نمیبینه اوج زیبایی و عظمت و محبتش درونش رو درک نمیکنه... توی این لحظه ها یه رفاقت یه همکاری یه کار جمعی یه مهربونی ای بین آدمها موج میزنه، که بارها اشک شوقم جاری میشد... کوچیک بزرگ پیر جوان زن مرد ایرانی غیرایرانی... یه کار جمعی از آدم از انسان که با شکوهه با شکوه... خودم بارها از این لحظات فیلم گرفتم. نمیدونم میشه اینجا بذارم یا نه. حالا میرم که امتحان کنم...

پی نوشت آخر:

1- یه صحنه ای رو که خیلی دوست داشتم و همش با دیدنش خندم میگرفت کشیده شدن نوار سبز روی زمین بود بدون اینکه ببینی مشآ حرکت از کجاست. بعد هِی میخوای رد بشی هِی تکون میخوره یا میاد بالا جلوی پات. برام یه جور بازی بود پرش از این موانع متحرک :))

2- حال مردم و آرامششون بعد از قرآن خیلی متفاوت بود. شاید از همه ی زمانهای دیگه ی حرم متفاوت و عجیب تر. حس یه جور عمق. یه سکوت و آرامش جمعی. یه حس باشکوه و خوب...


و در ادامه: در یکی از همین صبح ها  به یک نمای جالب برخورد کردم که سوژه عکس و فیلمم و موضوع پست بعدی: "حال و هوای حرم" شد.

:)


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

- عید قربان نامزدی پسرکمه ... چه ذوقی کردم که وقتی برنامه ش قطعی شده به خانوادش گفته:" بذار کارمون انجام بشه، دستشو میگیرم میریم پیش خانوم S " هِی آروم اشک رو از گوشه ی چشمم پاک میکردم مادرش نبینه. الان فکر میکنم اگه ببینمش بپرم بوسش کنم!!

- امروز فیلم "محمد رسول الله" را دیدم. باید برایش یک پست مفصل خیلی طولانی بنویسم. فقط اشک امانم نمیداد... اشکی از سر عشق...

یه رفیقی بهم گفت:" زیارت قبول...  و

عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد


شعر کاملش نهایت احساسمه:

عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلَک گویند، تنهات مبارک باد
ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده ای کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
از دیوان شمس
  • narjes srt

سلام

خب وقتی " انا لله و انا الیه راجعون" باشه، دیگه این حرف که مرگ فلانی شوکه م کرد حرف بی خودیه. اما... از این خبر غصه دار شدم زیاد.

1-آشنایی من با آقای فلسفی از زمان خیلی کودکیه. وقتی صدای نوارهای سخنرانی ایشون توی محیط خونه مون پخش میشد. این صدا برایم کلی خاطره  است...

2- نوجوان بودم که با یک جمعی رفتیم خونشون. یه خونه ی کوچیک توی کوچه ی پشت ساختمان مجلس قدیم. با صفا بود و سرسبز. همه دور تا دور اتاق پذیرایی نشستند. و ایشون شروع کردند به صحبت. آنچه از این دیدار یادمه رو میگم:

    * آیت الله خزعلی حافظ قرآن بودند. خاطره ای گفتند از مردی به نام "کربلایی کاظم" که شایعه شده بود مطلقا سواد نداشته و ناگهان ادعا میکنه که حافظ قرآن شده! یک گروه از سازمان تبلیغات برای فهمیدن صحت و سقم این ادعا به دیدن " کربلایی کاظم" میروند. شروع میکنند به پرسیدن. راست/ چپ/ بالا/ پایین... طرف کاملا مسلط بود به قرآن. بعد یه جور دیگه امتحان میکنند. یه کتاب قطور میدهند دست "کربلایی کاظم" و بهش میگن آقا برامون استخاره کن. او کتاب را باز میکنه و میگه این که قرآن نیست (اصلا سواد نداشت) میگن از کجا معلومه؟ میگه قرآن یه نوری داره که این کلمه ها ندارند!!. بعد نهج البلاغه میدهند دستش. میگن خب با این برامون استخاره بگیر. میگه اینم قرآن نیست. کلمهاش نور داره اما نور قرآن نیست. اینها اینجاهاش قرآنه (و ایاتی از قرآن رو که امیرالمونین در خطبه ها و نامه هاشون اشاره کردند رو نشون میده...) ( شاید این اتفاق باعث شد که بعدها من...)

   * همسر امام خمینی (روح هر دوشون شاد) هم از حاضران آن جلسه بودند. گویا قرار بود آقای خزعلی هم جزو اولین گروه های باشند که بعد از سالها باز شدن مرز به کربلا می رفتند (زمان صدام لعنتی). همسر امام با یه لحن غمگینی آقای خزعلی رو قسم دادند که:" رفتید نجف زیارت امیرالمونین یه سری هم به مصطفی من بزنید. بچه م مادر نداره. قبرش سوت و کوره و گریه کردند... (هر بار رفتم زیارت امیرالمونین یاد این خاطره بودم و سلام مادر رو به پسر میرسوندم.)

 3- توی ترافیک ورودی بهشت زهرا مانده بودیم برای مراسم تدفین دایی. روز 29 خرداد 88 بود. رادیو اعلام کرد آیت الله خزعلی طی نامه ای از فرزندشان اعلام برائت کرده اند. و اون نامه رو خوند. اونقدر درد و رنج و غم توی نامه هه بود که مدتهای طولانی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود.

روحشون شاد.



  • narjes srt

سلام

قبلا این پست رو در قالب یک کامنت در وبلاگ دوستی گذاشته بودم که الان اینجا برای خودم میذارمش+ کمی تغییرات :)

ترتیب خاصی نداره. هرچی یادم آمده نوشتم:


بامزی رو خیلی دوست داشتم باعث شد عسل خور بشم! و عاشق شلمان بودم/

بنر که عاشقانه دوستش داشتم (و دارم!). و حس میکردم همیشه باید به نصیحتهای عمو جغد شاخدار خوب گوش کنم. از محبوبترین کارتونهای زندگیمه.

میشا ی دهکده ی حیوانات رو خیلی دوست داشتم. خنده هاش سر ذوقم میاورد. کلا بزرگ منشی و کدخدا منشی پدر او که خیلی هم شبیه پدر پسر شجاع بود برام جالب بود./

خانواده ی دکتر ارنست هنوز هم یکی از فانتزی های زندگیمه! خیلی خیلی ازش چیز یاد گرفتم. و بارها توی سفرهای گاها اکتشافی از اون آموخته های کودکی استفاده کردم/

وای رامکال. جانم. یعنی فقط جانم. فکر کنم اون زمان دل هر کدوممون یه حیون خونگی مثل رامکال میخواست! /

بچه های مدرسه والت بیشتر غمگینم میکرد بس که درونش غم خانواده ها به نمایش میامد. خیلی از پسرک شاگرد اول که خوشگل هم بود خوشم میامد! ولی شاید انریکو یه محرک بوده که عادت به خاطره نویسی و روز نویسی وارد ناخداگاه ذهنم بشه./

توی زنان کوچک خیلی از کتی خوشم میومد. چون رفتارهای خیلی دخترونه ای نداشت. از درخت آویزون شدنهاش بی نهایت به هیجانم میاورد/

اخ جودی جودی جودی و ... جودی و بابالنگ درازش. تمام قد مقابل این کارتون می ایستم.../

توی همون سن و سال ِ حنا, یه دامن چهاخونه ی پشمی قرمز داشتم که هر وقت میپوشیدمش, مامان موهام رو از پشت میبافت و توی خونه حنا صدایم میزدند. در واقع حنا ی مامان و بابام بودم! در حالی که اصلا اون خانمی و حرف گوش کردنهای حنا مطلقا در درونم نبود!!/

با اینکه برونکا به غایت وحشتناک بود و هنوز هم به نظرم وحشتناک میاد! ولی شجاعت چوبین رو و پریدن های مداومش رو خیلی دوست داشتم. توی مدرسه چوبین صدایم میکردند و بچه ها برایم یه ساعت دایره ای با یه ستاره رویش درست کرده بودند که چیزی ازش کم نداشته باشم!!/

لی لی بیت هم بسیار برام پسرک بسیااار جذابی بود! و همیشه آرزوی سوار شدن مونگا مونگا رو داشتم!!/

اما نمیشه از سرندیپیتی اسم نبرم. وقتی پسرک ناظم دبستانمون من رو به این نام صدا میکرد.../

توی این جدیدی ها هم, کارخونه ی هیولاها, عصر یخبندان, داستان اسباب بازی و وودی ش رو خیلی دوست دارم.

بابا آپارات داشت (داره). اون موقعها که هیچیکی دوربین فیلم برداری نداشت ما کلی فیلم خانوادگی داریم و یک عالم فیلمهای مستند و داستانی و یک دونه هم کارتون توی نوارهای 8 میلیمتری... اسم اون کارتون:"بزرگترین فوتبال قرن" بود. بارها و بارها و بارها توی مهمانی های خانوادگی و تولدها و خصوصی برای خودمون توی خونه آنرا دیده ام. حتی صدای نفس نفس زدن شخصیتهاش رو هنوز حفظ هستم.

چند وقت قبل که بابا آپارات رو درآورده بود که بهش رسیدگی کنه، خواهش کردیم دوباره "بزرگترین فوتبال قرن" رو ببینیم. پخش صوت آپارات خراب شده بود. خودمون هر کدوم مسؤل دوبله ی یکی از شخصیتهاش شدیم. جیغ میزدیم و ذوق میکردیم. عضو تازه وارد به خانواده مون با تعجب و دهان باز به این حال ما نگاه میکرد. کل کودکی مون مرور شد...


پی نوشت:

1- کارتونهایی رو که دوست نداشتم یا حس خوبی بهشون ندارم رو اصلا ننوشتم.

2- میشه درباره ی برنامه های عروسکی و برنامه های تولید داخل هم چنین پستی رو نوشت...

3- با دانستن نظر و احساس ادمها درباره ی کارتونهای کودکی شون ( و اتفاقات کودکی شون) ، میشه تقریبا شخصیتشون رو شناخت. چون همه ی ما همیشه همون کودک رو یه جایی درون قلب و ذهنمون با خودمون همراه داریم تا آخر عمر...






  • narjes srt

سلام

باز بلاگفا بهم ریخته و بخش نظراتش باز نمیشه. برای من که این وبلاگ سوت و کور رو اداره میکنم و مخاطبی هم ندارم که نگران پیام گذاشتن و نگذاشتنش باشم و کسی هم سراغی ازم نمیگیره، نمیدونم که این خوبه که اینجا کوچ کرده ام یا نه.

اما یه حس حسرتی همیشه نسبت به بلاگفا داشته ام...

این حس شاید شبیه باشه به زمان جابجایی به این خونه ی الانمون:

یادمه وقتی بعد از 5 سال سکونت در یک مجتمع آپارتمانی (که دوران دبستانم بود و یکعالم اتفاقات باحال و تکرار نشدنی برام افتاده بود) به این خونه آمدیم که دقیقا نقطه ی مقابلش اونور شهر بود، تا چندین سال همچنان بهانه ی خونه ی قدیمی مون رو میگرفتم. سالها گذشت که به اینجا عادت کردم.

الان بعد از بیش از بیست سال زندگی در این خونه خب تصور جایی غیر اینجا برام ناممکنه!!


  • narjes srt

بسم الله الرحمن الرحیم

سُبْحَانَ الَّذِى أَسْرَى‏ بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلىَ الْمَسْجِدِ الْأَقْصَا الَّذِى بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنرُِیَهُ مِنْ ءَایَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ

( آیه 1 سوره ی اسراء)

دو مسجد مقدس/ دو قبله/ در یک روز/ غرق خون شد...

فتأمل...


  • narjes srt

سلام

دیشب داشتم توی وقت پیش آمده با لپ تاپ ور میرفتم که ببینم آیا امکان اینکه نرم افزارهای موبایل رو روی اون نصب کنم وجود داره یا نه. از همون اول هم میدونستم دنبال هیچی نیستم غیر از تلگرام و اینستا. چون به نظرم همه ی اونهای دیگه بی خودند و این دوتا شامل حال همه ی چیزهای مورد نیاز میشه.

خلاصه، با راهنمای نرم افزار پیش رفتم و تا یه گزینه ای رو کلیک کردم یهو.....

وااااااااااااااای... حجم پیامهای هیجان زده ای که برام می آمد شوکه م کرد. شبیه ادمی که افتاده توی هچل و بلد نیست ازش بیاد بیرون. دنبال دکمه ی غلط کردن میگشتم که آخرش هم پیداش نکردم.

پشت سر هم پیام. حالا از کی؟؟ از کسانی که سالهاست هیچ خبری ازم نگرفته اند! کسانی که پیامک هام رو بی جواب گذاشته اند! کسانی که بعد از تخلیه کردن چاه دلشان در روح من برای همیشه گذاشته اند و رفته اند. کسانی که...

اوووووف... حالم بد بود. بد شد. بدتر شد...

شاید کلا دو ساعت طول کشید و من توی یک ساعت اول (فکر میکنم) فقط جیغ میزدم و از تنها گروهی که باهاشون حس امنیت رو تجربه میکنم تمنای کمک میکردم.

شب سختی بود. خیلی سخت. فشار عصبی وحشتناکی رو تحمل کردم. و

+ نمیدونم که ایا بخاطر این مدت مچاله شدن روی کامپیوتر اون هم با بالاترین حد فشار عصبی بوده. یا چه دلیل دیگه ای داشته که، دچار چنان دلدرد شدیدی شدم که از کار و زندگی انداختتم. امروز باشگاه هم نتونستم برم.
یه جایی درد میکنه که بی سابقه است!! سمت راست زیر قفسه ی سینه دقیقا زیر دیافراگم و حتی توی پهلو. با هر دم و بازدم درد بسیار شدیدی رو تحمل میکنم.

اینجا کبده؟؟؟ و الان چه بلایی سرم آمده؟ :((

الان دلم میخواد فقط بگم: لعنت به شبکه های مجازی!


بعدا نوشت:

همه ی علائم نشانه ی اتفاق ناخوشایندی در کیسه ی صفرا داشت. آماده ی هر اتفاقی بودم. سونوگرافی دادم. گفتند کاملا سالم هستی. گفتم پس این درد کشنده چیه؟ گفت: "اسپاسم عضلانی بخاطر فشار شدید عصبی..."

3 تا آمپول و چند جور داروی دیگه. به امید بهبودی.

الحمدلله که چیز خطرناکی نبود.

  • narjes srt

سلام

صبر کردم تا مطمئن بشم.

امروز مطمئن شدم. عکس فسقلی ش رو هم دیدم.

مامانش صدای قلبش رو هم شنیده.

باور کردیم که...

دیگه واقعا واقعا من دارم خاله میشمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم :)))


پی نوشت:

کاش می شد موسیقی ای که الان دارم میشنوم رو پیوست به پست میکردم.

بعدا نوشت:

پیوست شد :))

  • narjes srt

سلام

این روزها که میگذرند اونقدر همه چیز بهم ریخته، اونقدر آشوبه. اونقدر مبهمه که...

فقط خوبیش اینه که میگذره. و هزار هزار هزار بار شکر که همه ی این شلوغی ها خیره.

همش آرزو میکنم کاش یکی بود یه کمی بار دوشم رو کم میکرد.... یا حداقل میشد حرف زد باهاش بی دغدغه...

همه خسته ایم. و مدام بهم میگیم:" تحمل کن... صبوری کن... این نیز بگذرد..."


پی نوشت:

چرا مدام تأکید و تکرار میکنه که:" اگه نرجس عقل داشت، این دنبال علم و دانش دویدن رو ول میکرد و میرفت سراغ زندگی؟!"

ای خدا مگه اینها زندگی نیست؟ :(

مگه زتدگی ِ همه باید مثل هم باشه؟

اصلا مگه یه برنامه نوشته شده که همه باید از روی اون زندگی کنند؟

حرص میخورم. غصه میخورم. غصه میخورم و...


  • narjes srt

سلام!!!

من نمیتونم نسبت به این عکس ساکت باشم...


آخه , بأیّ ذنبٍ قتلت؟؟؟

این طرح ها درد رو بیشتر میکتند. و چی مثل هنر میتونه احساسات عمیق انسانی رو بیان کنه؟؟

www.khabaronline.ir/%28X%281%29S%280dyuy3e1tkznpha4wkbgjp2i%29%29/detail/453572/multimedia/picture



  • narjes srt

سلام

آیا نوستالژیک تر از این شعر داریم؟ و آیا فکر کردی که چقدر مهمه که عبارتهای این شعر رو زنده نگه داری؟

فکر کردی اینها فقط فقط فقط مال توئه؟ مال تو که ایرانی هستی و با فرهنگ اینجا بزرگ شدی؟  تو فقط میفهمی چی میگی. تویی که وقتی بزرگ شدی دلت میگیره وقتی این شعر رو میخونی. وقتی دلت برای نوروز تنگ میشه...

به کلمه هاش فکر کن. به اتفاقهای توی این شعر فکر کن. زنده نگهشون دار. اونها فرهنگ قشنگ و اصیل تو اند. نذار نابود بشن. نذار فراموش بشن. منتقل کن به نسل بعد. تا حالا خیلی هاش توی شهر نشینی گم شده. نذار گم شه. نذار....



بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذرنگی ،
بوی تند ماهی دودی وسط سفره‌ی نو ،
بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ ،

 
با اینا زمستونو سر می‌کنم ،
با اینا خستگی مو در می کنم!

 

شادی شکستن قلک پول ،
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمُردن زیاد ،
بوی اسکناس تانخورده ی لای کتاب ،

با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می کنم!

 

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه ،
شوق یک خیز بلند از روی بوته های نور ،
برق کفش جفت شده تو گنجه ها ،

با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می کنم!


عشق یک ستاره ساختن با دولک ،

ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه ،
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب ،


با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می کنم!

 

بوی باغچه ، بوی حوض ، عطر خوب نذری ،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن ،
توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی ،

با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می کنم!



نوروز امسال آستانه اشرفیه. عکاس: خودم
  • narjes srt

سلام

همیشه از مصاحبه میترسیدم. از مصاحبه یا هرچی که شبیه اون باشه. اینکه تو مجبور باشی خودت رو عرضه کنی و دیگران اجازه داشته باشند که تو رو قضاوت کنند و بهت نمره بدهند.

اغلب مصاحبه های وحشتناک عمرم را به بهترین وجه ممکن قبول شده ام! اما همچنان ازش میترسم! (بهش میگن حس طرد شدگی...)

امروز هم علی رغم وحشتِ وحشتناکی که ازش داشتم، عالی گذشت. نمیدونم آخرش چی پیش بیاد و من در سال تحصیلی آینده چه جایگاهی رو پیدا کنم اما مثل همیشه بهم حس اعتماد به نفس داد. حس امنیت. حس خوبی بود.

شاید همش بخاطر اون تابلو بود. مثل برق گرفته ها روش موندم... اشکم چکید...


پی نوشت: جانِ جانانم. دوستت دارم. دعام کن عاقبتش به خیر باشه. شهران خیییییلی دوره. خییییلی :((


  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی 8"

سلام

شنیده بودم که زخم های "سالک" در ایران بسیار شایع شده اند. شنیده بودم که بخاطر کمبود آب و بهداشت هست.

سالک رو خوب میشناختم. از کودکی که از مادر بزرگم میپرسیدم :" مامان جون این جای چیه کنار چشمتون؟" و میگفتند:" سالک ه" و میگفتند:" یه جور پشه ای نیش میزنه بعد جای نیشش زخم میشه و برای همیشه میمونه. هرچی بزرگتر میشی اون زخم هم بزرگ میشه."

حرم امام رضا جان یه جاییه که میتونی کل ایران رو در یک جا ببینی. (بلکه بسیاری از شیعیان یا حتی غیر شیعیان جهان رو) و برای گرفتن یک جامعه ی آماری نسبتا بزرگ محل خوبیه. توی زمانهایی که وقتم به تماشای زائرهای جور واجور و کوچیک و بزرگ عزیز امام رضا میگذروندم، تعداد زیادی بچه دیدم با زخم سالک. و دلم برای اینهمه زیبایی که برای همیشه  مُهر فقر و کمبود امکانات بهداشتی خورده اند می سوخت...

  • narjes srt

سلام

خیلی منتظر مسابقه ی امروز بودم. مسابقه ی خیریه ی ستارگان ایران و ستارگان جهان.

بازی که شروع شد، اووووه یکعالم خاطره ی خوبِ دور مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. یاد روزهای طلایی فوتبالمون و بازیکنان تیمهای دنیا که تماشای بازی هر کدومشون برام دنیایی بود. یاد فیگو و روبرتو کارلوس و کاناوارو و ادگار داویدز و اون عینکش و لباس نارنجی و دزایی و بقیه... و ازین طرف عقاب آسیا و خداداد که فکر میکردم وای خدا چقدر هنوز دوستش دارم... و کریم باقری و منصوریان و استیلی و گل محمدی محجوب و ارام و بقیه...

دوست شون دارم هنوز... یاد گذشته ها بخیر...

(کاش چیزی به اسم حاشیه وجود نداشت...)



  • narjes srt

سلام

ساعت 10 رسیدم. تلویزیون داره تصاویر حرم رو نشون میده. اشک توی چشمهام جمع شده. حالم شبیه کسی هست که تا حالا اونجا رو ندیده و بد جور آرزو به دله. دیوانگی که آخ و دم نداره. داره؟؟

... بدجور نوکرتم. بدجور...


صحن آزادی؛ میلاد امام رضا جان سال94؛ تصویربردار: خودم!

  • narjes srt

سلام

دارم میام پیشت...

عزیز ترینم

تولدت مبارک


تویی که داری اینجا رو میخونی، دلتو بفرست. سبدم جا داره، می رسونمش... :)

  • narjes srt

سلام

وقتی شروع میکنم به سرچ کردن توی مقاله ها و سایتهای علمی برای اینکه یه مطلب بدرد بخور مورد نیازم رو پیدا کنم، معمولا اونقدر عصبی میشم که نمیتونم ادامه بدم و بلند میشم یه کمی فضام رو عوض میکنم و بر میگردم...

چهار تا مقاله ی عین هم (یعنی واو و ویرگولشون هم با هم تفاوتی نمیکنه فقط جای برخی فعلها  و عنوان مقاله عوض شده) توی یک سال با چهار تا نویسنده ی مشابه توی یکی از معروفترین سایتهای مقاله های علمی داخلی ثبت شده. یعنی خواستم ارجاع بدم نتونستم! دیگه همون یکی شون رو انتخاب کردم!!

بعد از یه کمی کار کردن توی یک موضوع خاص کم کم دستت میاد که کی استاده و کی دانشجو. از بس اسم استاد به جای نویسنده ی مقاله تکرار شده اونم نفر اول. و این رو من میدونم که استادم نمیدونم چندین ده مقاله رو با موضوع پایان نامه من بیرون داد. و اساتید گروهمون هم همینطور فقط شاید منطقه ی مورد مطالعه رو عوض کرده باشند و همه ی زحمتهای پیشنیه نویسی و پیدا کردن منابع و نقشه ها و انتخاب لایه های مورد نیاز برای تهیه ی نقشه و غیره و غیره با من بود. و نتیجه ش به کام دوستان...

من نمیدونم آیا اینها پولی توشه یا نه. اما اگر باشه، آیا این پولها خوردن داره؟؟

و، دلم میسوزه برای اون مردی که آرزوی بالا رفتن رتبه ی علمی کشور را تا 15 سال دیگه به چهارم دنیا داره... (خودت کجای کاری؟)

:(

  • narjes srt

سلام

وقتی بهم میگه: بهشون گفتم به هر کار سختی که فکر کنید، نرجس یا توی اون کار حرفه ایه. یا حداقل یه بار انجامش داده...

وقتی بهم میگه: آدمهای خاص  خب، وسایلشون هم خاصه...

وقتی بهم میگه: اعتماد به نفس و انرژی ت باعث غبطه ی منه همیشه...

وقتی بهم میگه: بمون و انرژی بده...

وقتی......

اولش یه حس خوشِ: ذوق از تعریف شدن و دیده شدن دارم. بعد اما یه چیزی درونم میگه:" واقعا؟؟؟ راست میگه؟؟ جدی؟؟ ولی آخه چرا؟؟ مگه چه کار خاصی کردی؟؟ و ..."

انگار کودک درونم از تعریف ذوق میکنه و والد درونم میگه: که چی؟ کار مهمی نکردی. برو بابااا.

میزنه توی پَرِش... ذوقشو کور میکنه... .هیچ وقت از هیچی راضی نیست... :((

دلم میخواد والد درونم رو خفه کنم...  فکر کنم بعدش چنان حس آرامشی رو تجربه کنم که برابر مرگ باشه... آخِییییییییییییش...

  • narjes srt