سلام
از شب تولدش تا امروز چیزی ننوشته ام اینجا.
انگار که کلا اینجا رو فراموش کرده باشم...
تعلق خاصی ندارم دیگه بهش.
به بیشتر چیزها تعلقی ندارم تقریبا...
این مدت دو ماه، اتفاق کم نیفتاده...
ماجراهای درگیریهای گلباد.
ماجراهای شهادت و له شدن و شلیک و سیل و زلزله و و و و ...
حالا هم نوبت کورناست...
دانشگاه تعطیله..
نشد که پست "فرصت مطالعاتی" رو ارسال کنم...
اصلا هنوز هیچی نشده. و شاید هیچ وقت نشه...
قصه ی تصادف او...
و ماجرای جور کردن پول...
و اون روز صبح عجیب... که شنیدم صداش رو که گفت:" نرجس، بهم اعتماد کن... تو بخواب. من درستش میکنم... بهم اعتماد کن....." و خوابیدم و بیدار شدم و اول از عراق برایم پیام فرستاد و بعد به دست و زبان مهری... و چقدر هر دو گریه کردیم... و چقدر با عشقمون آدمها رو گریاندیم... عجب روزی بود..... روز معجزه ی امیرالمونین.... هزاران مین معجزه ی او به من....
و ماجرای سفر کاری در اوج کرونا به شمال... و ماجراهای بانک ها....
و کار من که راه افتاد.
و کار آنها که غقب افتاد، تا شاهد یه معجزه ی دیگه باشیم... در عرض یک هفته.... به همون اندازه نشدنی، که بار اول بود... و همیشه بوده.... ولی شد...
این روزها خانه نشین هستیم. و به غایت شلوغ هستم. اونقدر شلوغ که به کارهای شخصی ام نمیرسم اصلاا...
چون: مامان جان تدریس مجازی دارند.... و این یعنی ساعتهای بسیار زیادی رو به خودش تخصص میده....
منم مثل همه خیلی خسته ام.
خیلی عصبانی ام.
خیلی خیلی چیزهای دیگه.
و تنها آرزوم: ساحل جنوبه...
1.30 صبح 19 اسفند 98
پی نوشت:
ئهههه!! این پست هزارم وبلاگم هست...
هزاره م مبارک