داماد کوچولوی من
سلام
وقتی معلم خصوصی ش شدم ده سالش بود. تازه رفته بود کلاس چهارم. پسرک شیطون، با ادب , عاقل و بسیاااااار باهوشی بود. ایام خوشی رو باهاش گذروندم. اونقدر عاقل بود که بیشتر رابطه مون دوستی بود تا یه معلم و شاگردی با فاصله ی سنی زیاد. خیلی با هم حرف میزدیم. حرفهایی که مامانش معتقد بود فقط با من میزنه. همیشه بعد از کلاس یه زنگِ بازی داشتیم. انواع بازی های کامپیوتری که انگری برزد بیشتر از همه مورد علاقه ی من بود. به هر مناسبتی برام هدیه می آورد. با الفبا شروع کردیم و به تافل رسید. پسرک جلوی چشمم بزرگ شد. اولها توی سرو کله ی هم میزدیم و آخرها مشخصا حریم محرم و نامحرم رعایت می شد. پسرکم تا همین چند ماه قبل هم باهام کلاس داشت. البته دیگه زبان نبود...
یه روز اما مامانش زنگ زد و با عذرخواهی بسیار: "که میم دیگه نمیتونه کلاس رو ادامه بده. با وجود علاقه ی بسیار زیادی که به شما داره اما حس میکنه که معذبه. سختشه. با شما خیلی بهش خوش میگذره. میگید و میخندید و حس میکنه اینها براش خوب نیست. پس عذر خواست و میخواد که خودش این کلاس رو ادامه بده. و اگر سوالی یا اشکالی داشت ازتون راهنمایی بگیره."
خدا میدونه چه حالی شدم. رفیق کوچولوی من یعنی اینقدر بزرگ شده و من متوجه نبودم. دلم شکست حتی. میزان علاقه م بهش شمردنی نبود. پذیرش این حرف برام سخت بود. اما سعی کردم بفهممش. و بپذیرم که واقعا پسرم بزرگ شده ...
من همچنان توی اون خونه رفت و آمد میکنم. برادر کوچکترش الان شاگردمه. خیلی با هم متفاوتند. میم برام یه چیز دیگه بود. دلم میخواست گاه به گاه حداقل ببینمش. دلم برای اون دوستی های خوبمون تنگ شده. اما تا حالا فقط دو بار دیدمش. اون هم خیلی رسمی...
حالا امروز وقتی اومدم کلاس رو با داداش کوچیکه شروع کنم صدای مامانش که با تلفن صحبت میکرد توجهم رو جلب کرد:" الو سلام علیکم. حال شما؟ خوبید؟ فلانی خوبه؟ بهمانی خوبه؟ الهی شکر سلام برسونید. والا راستش رو بخواهید مزاحمتون شدم که ح رو برای میم خواستگاری کنم. و........ ... ... ...
خب من دیگه هیچی نمیفهمیدم... فقط مدام میپریدم مامانش رو بوس میکردم و برمیگشتم... قلبم داشت از ذوق کنده میشد از جاش. داشتم میمردم از خوشحالی. باورم هم نمیشد...
تا بلاخره کلاس تمام شد. و مامانش کل ماجرا رو برام تعریف کرد...
خیلی خوشحالم خیلی. یه حسی که نمیتونم توصیفش کنم. کلمه ندارم براش. آخر ماجرا به مامانش گفتم:" حسم به بچه هاتون شبیه یه خاله ست. یا یه خواهر بزرگتر مثلا. و هرجور هر نوع کاری از دستم بر بیاد حتی اگر در حد همین شنیدن حرفهاتون و تیکه هایی که خواهید شنید باشه، مشتاقانه میپذیرم. و گفتم:" دلم میخواد لپ میم رو بکشم." مامانش گفتند:" دستکش دستتون کنید و بکشید لپشو..."
فقط ای جااااااااااااااانم.....
و خدایا بهترین ها رو براش مقدر کن. بهترینِ بهترین ها که لیاقتش رو داره.
- ۹۴/۰۵/۰۱