امروز...
يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ
سلام
بلاخره امروز هم گذشت.
امروز روزی بود که بسیار مضطربش بودم.
امروز کلا روز خوبی بود و تمام شدن این اضطراب لعنتی بهترش هم میکرد.
امروز اتفاقی حبیبه رو دیدم. کلی حرف زدیم. ساعتها. و بهش گفتم:" من الان کجای گذشته ی توئم؟"
او هم بهم گفت:" برو. چون هرچی بهت بگم درک نمیکنی. باید بری, تجربه کنی و بعد تصمیم بگیری که چطور ادامه بدی."
و درباره ی اون مانع بزرگی که برام غول هفت سر شده هم مثل خیلیای دیگه با نهایت آرامش و اطمینان گفت:" خب بگیرش..."
و من با دهن باز فقط نگاهش میکردم...
خب بگیرش.......
- ۹۴/۰۵/۲۵