دستتو دراز کن و ستاره بچین...
سلام
توی تقویمم هنوز دو تا تاریخ از گذشته ها، هر سال به تقویم سال بعد منتقل میشه. و اون زمانِ بارش شهابی برساوشی و اسدی در مرداد و آبان هر ساله.
بعد از اون سالهای فوق العاده که با رفقا شبهای زیادی رو در کوه و دشت و بیابانهای همه جای ایران میگذروندیم، الان چندین ساله بخاطر مشکلات مسخره ی درون گروهی همه چی بهم ریخت.
سالهاست دماوند نرفته ام و شب گذرونی های مرنجاب و قصربهرام نداشته ام. دلم برای اون لحظه ها یک ذره شده که همه آرام و ساکت و احیانا یه رفیقی یه سازی بزنه و یهو صدای جیغ بچه ها بلند بشه که واااااااااااااااااای دیدیش؟؟ کجا بود؟ قدرش چقدر بود؟ ثبتش کن... توی واکمن بگو تا بعد. درست ثبت کنی ها... و بعد باز سکوت تا درخشش شهاب بعدی...
وَ لَقَدْ جَعَلْنَا فىِ السَّمَاءِ بُرُوجًا وَ زَیَّنَّهَا
لِلنَّاظِرِینَ/ وَ حَفِظْنَاهَا مِن کلُِّ شَیْطَنٍ رَّجِیمٍ/ إِلَّا
مَنِ اسْترََقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شهَِابٌ مُّبِینٌ
امسال با "م" همه ی قرار مدارها رو گذاشتیم که 22 مرداد بریم یه بیابون اطراف که بتونیم زود هم برگردیم سر زندگیمون. اما اون شب... هِی من غر زدم. هِی بهانه گرفتم. هِی بداخلاقی کردم. هِی زنگ زدم هِی یاد آوری کردم. اما... همه چی دست به دست هم داده بود که نشه.
و نشد... اما داغش شدیدا به دلم مونده بود. این سالهای اخیر به اندازه ی امسال بهانه ش رو نداشتم.
اینکه وسیله نداشتم ماجرا رو بدتر میکرد و اینکه دستم به هیچ جا بند نبود شرایطم رو سختتر میکرد...
آنچه که طی اون سالها تجربه کرده ام باعث شده کلا دیدم به زندگی و دنیا عوض بشه. و الان به شدت بهش نیاز دارم...
پی نوشت:
آرزوت داغونم کرد مَرد...
- ۹۴/۰۵/۲۹
این که اوضاع و احوال دست به دست هم دادن که از علایق مون دور بشیم تحملش خیلی سخته !