خسوف
سلام
بعد از اینهمه درد غم غصه رنجی که توی این روزها تحمل کرده ام، چی میتونه بهتر از تماشای آسمان باشه در یک صبح خنک...
همچنان خوابم نمیبرد و اگر هم میخوابیدم با خوابهای آشفته میپریدم. خیلی زودتر از قرار بیدار بودم و منتظر...
اول از توی کوچه دیدمش... بزرگ و درخشان در افق غربی درست وسط کوچه...
بعد رفتم پشت بام. موکت پهن کردم. هوا خنک بود. نماز آیات زیر آسمان خیلی چسبید. (یادم افتاد به حرف عزیزی که میگفت:" وقتی روی چمن سجده میکنی انگار سرت رو روی پای خدا میذاری. ته ته ته آرامشه...")
تکیه دادم به دیوار خرپشته و چشم دوختم به ماه. که کم کم داشت محو میشد. هزاران خاطره از ذهنم عبور کرد. از پشت بام خانه مان که گاه به گاه رصدگاه بچه ها میشد. از بچه ها که الان هر کدوم یه جای دنیا هستند. خاطره اولین تجربه ی روئیت خسوف در جمع منجمان آماتوری در محوطه موزه دارآباد. خاطره ی کلاسها کارگاهها برنامه ها. خاطره های خوب و دلتنگ کننده.
آرام بودم آرام... و تماشا میکردم به سایه ی زمین که داره چطوری ماه زیبای بزرگ رو قورت میده!!
کمتر خسوفی رو به خاطر دارم که اینقدر تیره بوده باشه. وقتی برخورد دوم کامل شد دیگه کاملا گمش کردم. اصلا ندیدمش و طلوع شد...
آمدم پایین و خوابیدم.
آرام...
خدایا ممنونم که اون جایی. که هستی. که داری همه چیز رو میبینی. لطفا ظرفیت قلبم رو زیاد کن زیاااد...
دوستت دارم...
منبع عکس:http://parssky.com/view/6614.aspx
- ۹۴/۰۷/۰۶