تنهایی؟!
سلام
وقتی بچه ها درباره ی "ترس از تنهایی" حرف زدند و تعداد کسانی که چنین ترسی واقعا براشون جدی بود زیاد شد، یکی از بچه ها و خود دکتر نظرشون این بود که:" تنهایی بعضی وقتها خیلی هم خوبه!"
روزهای زیادی به خوب بودن یا بد بودن "تنهایی" فکر کردم. اینها که مینویسم نتیجه ی فکرهامه:
تنهایی چند جوره. یکی تنهایی درونی هست. یعنی توی وجودت حس تنهایی بکنی. فرقی نمیکنه که در اطرافت آدمهای متعددی باشند یا نباشند. گاهی تو در میان جمعی و دلت جای دیگر است...
یکی تنهایی بیرونی هست. یعنی در اطرافت کسی نیست. این کسی میتونه اعم از آدم باشه یا هر موجود زنده ی دیگه (گاهاً اجسامی که باهاشون رابطه ی عاطفی خاصی داشته باشی).
خب، آدمهایی که همیشه نیاز دارند که اطرافشون شلوغ باشه، با تنهایی بیرونی حس بدی خواهند داشت. غمگین و احیانا افسرده میشن.
اما آدمهایی که خیلی بروز بیرونی ندارند و عمدتا توی خودشون هستند و به اصطلاح خودشون با خودشون خوشند( درون گراها)، اصلا کاری ندارند که دورشون شلوغه یا نیست. اونها ساکت و تنها هستند.
یه وقتی اما بحث اصلا یه چیز دیگه است. تو در میان جمع هستی. میخوای هم ارتباط با آدمها برقرار کنی. اما، حس اینکه:"کسی حرفم رو نمیفهمه!" حس تنهایی عمیقی رو بهت القا میکنه. حالت خراب میشه.
گاهی هم تو اصلا فرقی برات نمیکنه که محیط درون و بیرونت شلوغ باشه یا نه، اینکه یه نفر واقعا به فکر تو باشه. به یادت باشه. انرژی مثبت برات بفرسته. دعات کنه. یا هرچی مثل این... اینکه وقتی به یادش میفتی ته دلت گرم بشه که او هست... حتی اگر بیرون هیچ حضوری نداشته باشه، یه حس خوبی به آدم میده که مخالف حس تنهاییه.
ما در حالات مختلف روحی مون احتمالا همه ی موارد بالا رو تجربه کرده ایم. نه میشه به هیچ کدومشون به طور مطلق عنوان "تنها بودن" رو داد. نه میشه خلافش رو ثابت کرد. من میگم " تنهایی" یه حس کاملا درونی هست و یک تجربه ی به شدت شخصیه که از آدمی به آدم دیگه فرق میکنه. و وقتی آدمهای زیادی ازش ترس دارند، لزوما همه شون درباره ی یک تعریف خاص صحبت نمیکنند.
"تنهایی" یک مفهوم کاملا نسبی است.
برای همین، کسی که همسر داره/ خانواده داره/ والدین داره/ دوست داره/ کار داره/ در وطنش زندگی میکنه/ روابط اجتماعی زیادی داره/ و... لزوما آدم "غیر تنهایی" نیست. بلاعکسش هم همینطور.
همین.
و... نه همین.....
- ۹۴/۰۷/۲۷