چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

سلام

جزئیات هرچی یادم بیاد به پی نوشت اضافه میکنم.

 

معرفی همسفرها: افسانه/ برادرش اکبر/ کبری/ فرشته/ سمانه/ نرجس/ و حاجی ستایش. در قسمتهای بعدی دیگرانی به جمع اضافه یا کم خواهند شد...

ما از تهران با قطار رفتیم اهواز/ از اهواز با تاکسی رفتیم شلمچه/ شب ماندیم و فردا صبحش راه افتادیم و از مرز رد شدیم و با مینی بوس رفتیم نجف

سه روز بعد از عاشورا ویزای انفرادی از سفارت عراق گرفته بودیم

اذان مغرب رسیدیم نجف مستقیم رفتیم حرم

رفتیم نماز و زیارت باحاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال و...

اهان یه نکته مهم: توی مینی بوسی که از مرز آوردیم نجف با یه حاجی ای آشنا شدیم حدود 55 ساله. عرب خرمشهری بود. بی اندازه با صفا و با خدا. تنها آمده بود. قسمتمون شد و تا آخر سفر با او همسفر و همراه شدیم. که به اندازه ی یک دنیا برامون اتفاقات عجیب و غریب افتاد از این همراهی... چیزهایی شبیه معجزه که هنوز هم باورم نشده و نخواهد شد....

این آقای حاجی چون مرخصی گرفته بود و باید زود برمیگشت خرمشهر تا بره سر کارش، خیلی عجله داشت که زودتر بریم کربلا. یعنی مشخصا پرواز میکرد. هر توقفی که انجام میشد فقط زور گروه ما بود که او را نگه میداشت وگرنه خودش یک روزه کربلا بود...

نمیدونم. ولی اصلا روحش با ما نبود. روحش کربلا بود جسمش رو میکشید. اذیتش کردیم بنده ی خدا رو تا یه کمی هم که شده با پای ما بیاد

خلاصه، ما بعد از اون زیارت کوله هامونو گذاشتیم روی کولمون رو راه افتادیم به سمت کوفه... ما اول نفهمیدم داریم کجا میریم. فکر میکردم میخواییم بریم دنبال خونه بگردیم و شب بخوابیم. اما وسط راه فهمیدم داریم پیاده میریم سمت کوفه

خب، شروع کردیم به غر زدن که ای بابا. این که نشد. ما هیچ حرفی نزدیم هیچی نگفتیم. هیچی نخوندیم فقط قربون صدقه رفتیم. نمیتونم دل بکنم. خراب نکن حالمونو حاجی...

حاجی هم بنده ی خدا بی اندازه صبور بود و دید همه حالمون خرابه گفت باشه صبح برمیگردیم. یعنی در واقعیتش اینه که یه جورایی تا آخر ماجرا همه سعی میکردیم همدیگه رو راضی نگه داریم... ( که... عجب حسرتی به دلم ماند... که فعلا بماند تا بعد)

خلاصه خسته و داغون بودیم. به اصرار سوار یه ون شدیم و امدیم کوفه پشت مقبره ی میثم تمار. دفعه ی قبلی که آمده بودم در حال بازسازی بود و الان بسیار باشکوه شده بود

شاید حدود 5-6 کیلومتر بین نجف تا کوفه به نظرم راه بود. البته ما بیشترش رو با ون اومدیم

بارهامون رو سپریدم به آقایون و رفیتم زیارت

بهش گله کردم که خرمافروش صاحب سرّ امیرالمونین یه کاری بکن بابا این که نشد اوضاع... قبلم داره پاره میشه از بغض از حرف از عاشقی... دارم میمیرم....

بعد قرآن باز کردم که از اینجا هدیه ش کنم برای امیرالمونین. سوره ی مومن آمد (غافر)... یعنی فقط های های گریه کردماااا... یه حالی....

خلاصه آمدیم بیرون. خسته و گرسنه

یهو مردها گفتند خونه جور شد. بیایید

و پیاده راه افتادیم. دو تا کوچه بالاتر از مقبره ی میثم، یه خونه ی خیلی بزرگ که سه تا نخل عظیم و باشکوه داشت

توی پرانتز بگم که علارغم میل حاجی، بخاطر خستگی برنامه ی مسجد کوفه رو به فردا موکول کردیم

صاحب خانه استاد دانشگاه بود. دکترای ادبیات عرب. دانشگاه نجف. نویسنده بود. عالِم بود. سیاسی هم بود. چند بار هم ایران آمده بود. بسیار با کلاس و با فرهنگ و همه چی تموم. اسمش سید محمد نفّاح بود.

قانونش این بود که میگذاشت نیمه شب میشد میرفت توی شهر میگشت زائرهای در راه مانده رو میاورد خونش. پذیرایی میکرد  و صبح راهی شون میکرد برن... (اینو داشته باشید تا بعدا براتون هزار تا ماجرا توی همین فیلد تعریف کنم)

حالا پذیرایی یعنی چی؟ شام/ حمام/ شستن لباسها/ وای فای/ استراحت و پتو و هرچی لازم بود/ صبحانه. هزارتا عکس یادگاری با حیاط فوق العاده زیباش.. و یا علی از تو مدد...

خلاصه صبح بعد از این پذیرایی فوق العاده و رد بدل کردن همه جور اطلاعات و شماره ها و تماسها و قرار های برای سفر به تهران و ادرس و غیره بلاخره زدیم بیرون

همه ی امکانات رفاهی همه چییییییییییییییییییییییییییییییییی کاملا و کلا مجانی مجانی. کل خرج سفر من برای 19 روز به همراه پول ویزا و بلیطهای رفت و برگشت روی هم کلا حدود 600 تومن شد

وای. چی بگم. کلمه ندارم. به خود خدا قسم کلمه نیافریده برای بیان آنچه که دیدم و حس کردم و جذب خون و روحم شد توی این مدت... کلمه ندارم

مهربانی/ کرامت/ لطف/ فضل/ رأفت... همه ی اینها خیلی کم اند خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی کم

رفیتم مسجد کوفه و یه زیارت باحال باحال باحال باحال و مفصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصل بدون هیچ عجله ای و نگرانی از دیر شدن کاروان و کوفت و زهرمار و درگیر جمع شدن کردیم و آمدیم بیرون

هیچی به اندازه ی میزان درجه ی آزادی توی این سفر به دلم نشسته

بعد برگشتیم نجف

به نماز ظهر حرم رسیدیم

و....................... تا ابد ...

یه کمی با یکی از مردهای گروه توی بازار سنگ فروشهای پشت حرم چزخیدیم که یه چیز خاصی میخواستم اما گیرم نیامد و ... به گروه پیوستیم و ...

ساعت حدود 2 ظهر بود که پیاده حرکت کردیم به سمت کربلا. به یه بوس محکم محکم محکم محکم محکم به وجود امیرالمونین جانمون

خب فعلا بسه. قصه ی 3.5 روز پیاده روی رو در قسمت بعد به سمع و نظرتان خواهم رساند

پی نوشت ها:

خیلی حاشیه مونده که اضافه بشه شاید به اندازه ی همه متن پست

مثلا سلامی که به علمای شیعه رسوندیم و قربونشون رفتیییییییم

امروز سه هفته ازش میگذره

- راننده تاکسی ای که از اهواز تا مرز آوردمان مرد خوبی بود. اکبر فلش را داد و توی مسیر همه با هم روضه میخوندیم و دم میگرفتیم. شهر به شهر که عبور میکردیم اتفاقات و دیدنی ها رو برامون میگفت. اتفاقات جنگ رو... چقدر اینجا رو میشناسم. چقدر اینجا رو دوست دارم خدای من.....

- اقامت در شلمچه از ساعت 11 ظهر 27 آبان شروع شد. شهرداری تهران یک سوله ی عظیم و بسییییار شیک و تمیز برای سرویس بهداشتی و وضوخانه و حمام اختصاص داده بود که به شدت همه جوره عاالی بود./ عشایر عرب خوزستان ده ها موکب پشت مرز برپا کرده بودند و ما با فضایی که در آینده باهاش مواجه میشدیم کم کم آشنا شدیم.../ روضه و مداحی و سینه زنی عربی عمدتا باسم کربلایی در تمام طول سفر توی گوشمون بود و فقط موقع اذان و نماز خاموش میشد./ انواع خوراکی های مختلف به وفور در اختیار زوار قرار میگرفت از انواع میوه و کاهو سکنجبین و شلغم پخته گرفته تا قهوه ی عربی و چای لیمو و نان تنوری و سیب زمینی سرخ کرده و فلافل تا انواع غذاها از قیمه و قرمه سبزی گرفته تا خوراک بادمجان و باقالی پخته...

- یک کامیون پر از سیب اونم چه سیبی... سرخ و سفت و آبدار و خوشمزه خالی شد و بین موکبها تقسیم شد. همه از باغ یک نفر...

- محیط به طور دائم پاکسازی و جارو میشد.

- یک گروه حدود 300-400 نفری از بوشهر سه روز بود پشت مرز مانده بودند. منتظر ویزا بودند که مدیر کاروانشون رفته بود که از شیراز بگیره اما خبری ازش نشده بود. گوشی ش رو هم جواب نمیداد. و جماعت خیلی خوشبینانه همچنان منتظرش مانده بودند... حال بدی داشتند. همه براشون ناراحت بودند. خودشون هم نمیخواستند باور کنند که چه کلاه بزرگی سرشون رفته. همش میگفتند نهههه فلانی فاملیمونه. آدم بدی نیست نههههه... فردا پیداش میشه انشالله. اصلا نمیتونستم خوش بین باشم. چشمم که به حرم امیرالمونین خورد براشون دعا کردم کارشون راه افتاده باشه...

- خیلی چرخیدیم خسته شدم. به پیشنهاد سمانه تا شب نشده رفتیم یادمان شهدای شلمچه. مسیر زیادی رو پیاده رفتیم. هوا خوب و لطیف بود. از غروب عکس گرفتیم. غروب زیبای خوزستان. اونم کجا... شلمچه. عمدتا سکوت بود و به صدای محیط گوش میکردیم و گاها حرف میزدیم. به هشت قبر گمنام اونجا قسم دادم که کارمون راه بیفته و همه چیز با خوبی و خوشی سپری بشه و یه زیارت باحال بکنیم. خواستم زودتر از من امامم رو ببوسند...

- موقع برگشتن از هوس هامون میگفتیم. شب شده بود. سمانه دلش قلیه ماهی میخواست و من ماکارونی. و منتظر بودیم بهمون برسه. یهو یه پراید کنارمون نگه داشت و پرسید شام خوردید؟ گفتیم نه. پیاده شد و دو تا دختر کوچولو دو تا ظرف غذا بهمون دادند و رفتند. چلو گوشت بود با یه ادویه خوشمزه... کلی خندیدیم...

- چه کلنجاری داشتم با خودم که بهت پیام بدم یا زنگ بزنم. مدام منتظر نشانه بودم. یکی یه چیزی بگه. یکی یه حرفی یه علامتی. اه لامصبا خب یه کاری بکنید دیگه... (چقدر متنفرم از این حس)

- ساعت نه شب بود که بلاخره آمنه اینها پیداشون شد. من خوابم برده بود برای همین اصلا بلند نشدم به سلام و علیک.

- اقامت اولین شب در یک موکب بود. یک موکب که با برزنت و نایلون درست شده بود. اون انتها جاگیر شدیم و هر کسی برای خودش یه جایی پیدا کرد. من که خیلی گرمم بود با تی شرت و شلوار و یه پتوی خیلی نازک خوابیدم. نصف شب در حالی از خواب پریدم که دندونهام بهم میخوردند و فریاد میزدم یکی به من پتو بدهههههههههههه... و مضحکه ی جمع شدم!!

- صبح بعد از نماز یه مه غلیط همه ی فضا رو پوشانده بود. جمیعا تصمیم گرفتیم گروه آمنه اینها رو بذاریم و بریم (چون چند نفر از گروهشون هنوز ویزا نداشتند و منتظر بودند) و اگه که شد نجف بهم بپیوندیم.

- حرکت کردیم. در فاصله ی نیم ساعت به راحتیه غیر قابل باوری و با نظمی مثال زدنی و با آرامشی عجیب از مرز رد شدیم و همون پشت مرز سوار مینی بوس شدیم که میرفت نجف. فقط مشکل این بود که چطوری پرش کنه... مسیر طولانی بود و صندلی های وسط مینی بوس واقعا آزار دهنده بودند. یک ساعتی طول کشید تا پر شد. و حاجی آخرین نفر بود که به مینی بوس اضافه شد و... سرنوشتش با ما یکی شد...

- خانواده ی آبادانی که بیشترین تعداد مسافران مینی بوس رو داشتند آدمهای خوبی بودند. از همه بیشتر یعقوب پسرک جوان حدود 20 ساله که کنار راننده نشست و نقش مترجم رو برامون بازی میکرد و چون جدا از خانوادش افتاده بود و وسط جمع ما در ردیف اول خیلی باهاش رفیق شدیم.

- اینجا هم فلش اکبر به داد رسید و از دست نوحه های عربی نجاتمون داد. هشت ساعت مسیر کمی نبود. له شدم...

- همیشه دلم میخواست بصره رو ببینم. دیدم. یاد "عُلا طالب عبید" بودم...

- نهار کنار جاده در یک خونه باز بود و زوار را به داخل خانه دعوت میکردند با چه هیجان و اشتیاقی... این اولین تجربه بود از اینجور دعوت و اینجور پذیرایی... خندم میگیره الان که چقدر سعی میکردم بهداشت رو رعایت کنم و مثلا سبزی نخوردم!! خرما نخوردم!! وای چه خر بودم :)) یه غذای عجیب بود. شبیه رشته پلو اما درونش کشمش هم داشت و یه خورشت رویش بود شبیه قیمه اما شیب زمین نداشت و همه ی موادش له شده بود شبیه گوشت کوبیده. ولی خوردم میخواستم تجربش کنم. بد نبود. اما دیگه توی این سفر این غذا رو نگرفتم.

- یه توقف عصر گاهی داشتیم کنار یک مقبره ی جالب. نوه ی امام حسن جان بود."عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام"  حال و هوای خوب و آرامش بخشی داشت. دو تا ضریح داشت که یکی کوچکتر بود. و مقبره ی بیش از 20 نفر از خاندانش آنجا بود! همگی در زمان منصور عباسی به شهادت رسیده بودند. چای خوردیم. و کمی قدم زدیم.

- غروب خورشید پشت نخلستانهای نجف داشت قلبم رو از جا میکند... اذان مغرب حرم بودیم...

- ایوان نجف عجب صفایی دارد.... حیدر بنگر چه بارگاهی دارد... آه... فقط سکوت و عشقی تمام نشدنی و غیر قابل محاسبه و بیان...

- از همون پشت:" صلی الله علیک یا امیرالمومنین"...

- چقدر کنده شدن از این وصل سخته. یعنی سختتر از این جدایی چیزی نیست. هربار پیر میشم از فشار و دردش...

- حاجی راه نمیرفت. میدوید. و ما کشان کشان بدنبالش... میخواست تا کوفه بره. جیغمون درآمد...

- حال خوب عجیبی رو پیش میثم گذروندم. خاطره سفر قبلی و آدمهاش هم مدام به ذهنم می آمد...

- همه کوله ها و کفشهامون رو به مردها سپرده بودیم. وقتی برگشتیم خبر دادند یه نفر به اصرار دعوت کرده شب بریم خونش. همه از ذوق آماده شدیم. حاجی گفت :" اما بهش گفتم ما میریم میگردیم شام میخوریم میایم. ولی ما توان نداشتیم دیگه روی پاهامون بایستیم. رفتیم دم خانه. خیلی زنگ و در زدیم. حس میکردیم سر کارمون گذاشته اند!! حس بدی بود. یه زنگ اینطرفی رو زدیم که بلاخره جواب دادند. همه ی این خانه مال این آدم بود؟؟؟!!!! ماشالله... خدا برکت بده بهش. از میزان پذیرایی ش در قسمت بالا گفتم... خاطره ی بدی از تهران داشت. تأسف خوردم و خجالت کشیدم. حاجی به شدت سعی کرد که بهش بفهمونه همه مثل هم نیستند. اما... ما بد هستیم. اینو خودمون بهتر از هر کسی میدونیم. غریب گیر بیاریم تا بلاخره یه جوری آزارش ندیم دست از سرش بر نمیداریم. هرکی به یک روش... اووووف...

- هم شب و هم صبح توی حیاط عکس انداختیم. عکسهای دو نفری و چند نفری با درخت نخل... این موجود باشکوه... این نفر جان...

- زیارت مسجد کوفه برام یه آئینه... اینبار آزادانه و رها تنهای تنها برای خودم خوووب گشتم. گوشه گوشش رو لمس کردم و بوییدم و بوسیدم. و بهش به عظمتش. به اتفاقاتی که اینجا افتاده از اول خلق زمین تا امروز فکر کردم و هِی حالم خراب و خرابتر شد... (خراب ِ خوب...)

- اما قبر مختار... ................................................. ... (خیلی نامردی . همین!)

- یاد همه بودم...

- مهری را دیدم. اووووَه کی فکرش رو میکرد بین اینهمه آدم. اینجا... وای خدایا... خیلی باحالی.

- بلاخره حرکت به سمت نجف... وای که مردم از دوری ات امیرم و نعم الامیر...

- تا رسیدم به کفشداری در را بستند... فقط دویدیم به سمت یه در دیگه. و بلاخره وارد شدیم. اقامه ی نماز ظهر بود... و عجب نمازی... فقط تماشا میکردم. همه ی وجودم چشم بود. همه مولکولهام داشت میبلعید فضا رو . هوا رو. صحنه ها رو. عشق رو... پدری رو......

- چقدر سخت دل کندم..... میرم میام دورت میگردم...

 

وااااااااااااااااای الان تازه فهمیدم چقدر طولانی شد!!!! شرمنده ام واقعا

 

  • ۹۴/۰۹/۱۶
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی