روضه زیر سِرُم
سلام
دیشب بیمارستان در حال آماده باش بود. بلافاصله پزشک دمای بدنم رو گرفت و گفت:" خب خدا رو شکر خطرناک نیستی!"
روی تخت اورژانس دراز کشیدم و چندین تا آمپول ریخت توی سرم و آرام آرام میرفت توی خونم... که... دخترک آمد...
های های گریه میکرد ناله میکرد و یه حرفهای نامفهومی رو میگفت. روی تخت کناری من خواباندنش... گاها میفهمیدم کلمه هایی رو که میگفت. ولی نمیفهمیدم جریان چیه. کلمه ها اما برای من یه ربط عجیبی داشت. ذهن خودم هم درگیر ماجرای خودم بود.
وقتی به بابا گفتم که:" فکر میکنم مُهر قبولی با پیوستِ یه جور حال بد و کسالت و بیماری و بهم ریختگی توی پرونده مون گذاشته میشه، بغض کرد و گفت:" اینم همینجوریه... و اشکش ریخت"
روضه ی باز شد تخت سه و چهار اورژانش بیمارستان..." زار میزدیم... تا خوابمون برد.
عباس رو دیدی؟؟؟... دستاشو دیدی؟؟؟... میزدن... دیدی؟؟ بچه ها رو میزدن... همه رو میزدن... دیدی؟؟ ... دیدی؟؟؟ و او همه رو دیده بود...
- ۹۴/۰۹/۱۸