چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

سلام

به دلیل اینکه دارم ارام آرام خاطرات سفر رو مینویسم. حجم مطلب خیلی زیاد شده. میخواستم کل پیاده روی رو توی یک قسمت بذارم اما تا الان بیش از هشت صفحه شده. دلم نمیاد خلاصه ش کنم. پس زمان بندی کوتاه تری میکنم و ادامه میدم:


جمعه 28 آبان 94 حدود ساعت 2 ظهر بود که از حرم امیرالمومنین حرکتمون رو به سمت کربلا شروع کردیم. مسیر زیادی رو نیامده بودیم که اولین غذای بین راهی قسمتمون شد. حالا چی؟؟ باقالی پلو اصل ایرانی. دست پخت شیرازی ها. همون کنار خیابون روی دست بشقاب آلمینیومی (دیگه توی این بشقابها غذا نخوردم چون همه ی ظرفها توی یک لگن آب زده میشد. چیزی به اسم شست و شور و مایع ظرف و شویی و اینها صرفا یک جور شوخی مسخره است!!) رو گرفتم دستم و چون قاشق نداشت ( کم کم متوجه شدیم قاشق هم برای ایرانی هاست!) قاشقم رو از کوله در آوردم و با ولع شروع کردیم  به خوردن. بی نهااااایت خوشمزه بود. یعنی مزه ی باقالی پلوهای رستورانی رو میداد. بی نهایات تازه و خوشمزه. و البته اینجا کثیف ترین محلی بود که تا آخر سفرمون غذا خوردیم!!! بعد از غذا آب یکبار مصرف گرفتیم و حرکت رو ادامه دادیم.

آرام آرام میرفتیم. گاها خسته میشدم و مکث میکردم یا لازم میشد یه چیزی از کوله در بیارم برای همین سرعتم کم میشد و از گروه عقب می افتادم. زیر اون پل ماشین روئه بود که اولین بار افسانه دعوام کرد و سرم داد زد که اینجوری اگه بخوایید بیایید بینمون فاصله ی زیادی میفته و بدون شک گم میشیم. و چقدر بهم برخورد... سکوت کردم و ادامه دادم دیگه خیلی کمتر توقف میکردم یا حرف میزدم. مشخصا ناراحتی م رو میرسوندم!

من همیشه همراه سمانه بودم. در همه ی مسیر (به جز مواقع معدودی که حتما ذکر خواهد شد) کنار خیابان مسیر را ادامه میدادیم. تعدادی دیگه هم همراه ما بودند اما انگار هنوز برام جدی نشده بود که :" بابا پیاده روی اربعین که میگن که اینهمه براش برنامه ریختی و آرزو داشتی همینه دیگه!!!" فکر میکردم باید یه چیز خاصی باشه. کنار خیابون راه رفتن که توی تهران هم میرم! خاک و خُلش اضافه است و بار سنگینش و گرنه هیچی فرقی با بقیه ی موارد نداره! (وای چه خر بودم!! L

فکر کنم تنها چیزی که خوردم نارنگی بود که عجیب چسبید. از یه جای مسیر همه ی پیاده ها رو هدایت کردند به پیاده روی مسیر. و از اون به یعد رو توی پیاده رو ها ادامه میدادیم.

اولین و تنها باری که (بعد از خوردن نارنگی و شناخت خاصیت بسیار قوی این میوه!) از دستشویی های کانکسی مسیر پیاده روی استفاده کردم همینجا بود. خیلی تمیز بود اما هنوز کامل راه نیفتاده بود و باعث آزار شد...

با چیزی به اسم "موکب" از شلمچه آشنا شده بودیم. موکب ها اسامی مختلفی داشتند و به معنی همون "هیئت" خودمون هستند. هر موکبی بسته به اقتضای مالی یا زمان روز به نحوی از زائران پیاده پذیرایی میکرد. مثلا برخی موکب ها فقط چای میدادند. اونم چای عربی. که به نحو غیر قابل توصیفی غلیظ هست و توی استکانهای کوچک میخورند با نعلبکی. لب ریز و لب سوز و بسیییییییار شیرین. (اصطلاح چایی ایرانی که کم کم ملت عراق و به خصوص پذیرایی کنندگان از زائران ایرانی دارند باهاش خوب آشنا میشوند: یک چایی یک رنگ و تلخ و توی لیوان یا استکان هست. که خب موکبهای ایرانی ها واقعا چایی خودمون رو میدادند. چای نذری آشنای محرم.... چای دارچین و هِل و بهار نارنج. چای خوب و خوش عطر و طعم ایرانی...)

خوراکی هایی که همیشه و در هر حال در دسترس بود همین چای عربی و قهوه ی عربی (بخاطر تحقیق مفصلی که پارسال درمورد آداب و رسوم قوم عرب ایران انجام داده بودم با قهوه ی عربی و آیین های بسیار مفصل ش اشنا شده بودم. خیلی خیلی دلم میخواست تجربه ش کنم اما همش فکر میکردم:" ای خدا فجونی که هزاران نفر باهاش قهوه میخورند چقدر میتونه آلوده باشه و حتما همین اول راهی هزار و یک جور مرض خواهم گرفت" L پس پشیمان شدم تا... ;) )  و خرما ( که رویش ارده و پودر نارگیل میریختند. سرشار از انرژی...) بود.

عصر بود و هوا غبار شدیدی داشت. خستگی کم کم داشت خودش رو نشون میداد. اما گروه تقریبا همراه هم حرکت میکردیم. فاصله ها خیلی کم بود.

بین عمود 165- 168 (اختلاف روایت بین همسفران!) در محدوده ی شهر نجف. حدودا غروب بود که همه ی اعضا جمع شدیم و حاجی خبر داد که برای شب قراره بریم خانه ی یک بنده خدایی استراحت کنیم.

این بنده خداهایی که کم کم باهاشون بیشتر آشنا میشید, اعم از زن و مرد و بچه ها، حدود غروب توی مسیر پیاده روی جلوی زائران رو میگرفتند و به خواهش و تمنا و با یه حالی که دلت نمی آمد جواب رد بدی تو رو دعوت میکردند به خانه. و عمدتا از امکانات خانه ی شان هم توضیحی میدادند که مثلا حمام داره/ لباسهاتون رو می شوئیم/ ماساژ میدیم/ نزدیکه/ و... (انتخاب اینکه کجا بریم همیشه با حاجی بود. باهاشون صحبت میکرد. حتی سختگیرانه شرایط گروهمان را میگفت. اینکه دو تا اتاق مجزا میخواییم. اینکه حمام داشته باشه. اینکه خانواده همراهمون هست و باید محیط امن و مناسبی داشته باشه/ اینکه اینها تهرانی هستند!! پایتخت نشین هستند!! لطفا خانه ی تان تمیز باشه!!! و چیزهایی در این سطح!!)

دیدن این بنده خدای جدید... نابودم کرد... (مربوط به پستهای خصوصی و رمزدار...)

در سکوت مرگباری فرو رفتم. و رسما داغون شدم... آخه چرا؟؟؟؟... من که تا آخرین لحظه منتظر نشانه بودم. حالا اینجا؟؟ الان؟؟؟ چرا آخه؟؟ الان من باید چه غلطی بکنم ای خدااااااا.... L(((((((

با یک ماشین تویوتا وانت بزرگ هممون رو سوار کرد. ما عقب نشستیم. و مسیر زیادی رو توی کوچه پسکوچه های مسیر سمت راست جاده رفت و جلوی یک خانه ی دو طبقه توقف کرد.

اهل خانه ریختند بیرون به استقبال ما. لحظه ای که پایمان را داخل خانه گذاشتیم برق رفت. اما چون هنوز شب نشده بود میشد به تاریکی عادت کرد و مسیر رو پیدا کرد.

یه حیاط خلوت کوچولو جلوی در بود. که متصل بود به آشپزخانه. از آشپزخانه عبور کردیم و وارد یک حال بزرگ شدیم. سمت راست پله میخورد و بالا میرفت. به طبقه ی بالا هدایت شدیم که مشرف به حال پایین بود و اتاقها در اطرافش واقع شده بودند. در یک اتاق باز بود و وارد شدیم.

وقتی پاهامون رو از کتونی در میاوردیم همه فقط ناله میکردیم... از خستگی...

صدای گریه یه نوزاد می امد. صدای بدو بدو و رفت و آمد می آمد که مشکل برق حل بشه. و ما همه آرام دور اتاق کوچک نشسته بودیم.

برق آمد. صلوات فرستادیم... و تماشا کردیم. اتاقی که در آن جای گرفته بودیم اتاق خواب آقا و خانم خانه بود. همه چیز بود: تخت/ میز توالت/ کمد/ جالباسی/ و.... اما همه چیز جابجا شده بود تا فضا باز بشه و بشه کف اتاق فرش پهن کنند و تشک و پشتی بگذارند و زائران را اسکان بدهند...

اسم آقای معلم را نمیدانم... اما منو کشت... با اون نگاههاش... با اون ارامش و سکوتش... داشتم دیوانه میشدم. تا صبح از اتاق بیرون نیامدم. حرف نزدم. و درون خودم بودم... حتی نرفتم دست و صورتم رو بشورم!

بلافاصله شام آوردند. مرغ سوخاری بود. با میوه. و زیتون. و خرما. و خیلی خوردیم!!

مدتی بعد که محیط مردانه و زنانه جدا شد ( اکبر و حاجی رفتند در اتاقی در طبقه ی پایین. و از بالا میشد دید که مراسم ماساژ پایین هم داره انجام میشه...) مراسم ماساژ انجام شد به کمک روغن خر! که چقدر نجات دهنده بود در این سفر. و چقدر خندیدیم!!

مادر آقا معلم..... به چه زحمتی خودش را کشاند بالا. آمد و نشست... پاهایمان را دست میکشید و میمالید به زانو ش به سرش به صورتش... و ما هِی خجالت میکشیدیم. هِی عذر میخواستیم. هِی دست و پایمان را میکشیدم عقب و او مدام با اشک و شوق میگفت: لا لا... زوار اباعبدالله... و گفت که شماها متبرکید. و من خیلی پایم درد میکنه. و بخاطر شما بود که الان از پله ها آمدم بالا. تا شفا بگیرم... افسانه به زانویش روغن خر مالید و مفصل ماساژش داد.

عروس خانه هم آمد. با همون نوزاده که صدای گریه ش رو میشنیدیم. همه ی زحمت ما روی دوش او بود. دو تا بچه داشت. زینب و حسین. و ما در خانه ی ابوحسین مهمان بودیم....

خیلی معاشرت کردیم. و من دست و پا شکسته ترجمه میکردم. اما دیگه واقعا خسته بودیم. ساعت هفت نشده بود که همه غش کردیم...

یه اتفاقی در همه ی خانه ها می افتاد: در لحظه ی ورود زائران شبکه ی تلویزیون با صدای بلند روی شبکه ی ال؟؟ که پخش مستقیم از حرم امام حسین بود به همراه نوحه ها و کلیپهای عزاداری و غیره. شبکه ی کاملا مناسبتی برای اربعین.

اینجا بود که سمانه تازه متوجه شد که اربعین در عراق روز 5 شنبه است و از امروز 14 روز تا اربعین مانده... (زیرنویس تلویزیون)

صبح بعد از نماز صبح آماده شدیم. کلی عکس انداختیم. آقا معلم هم با هیجان کلی عکس انداخت و من...... وای چشمهایم..... (...) بساز را جمع کردیم و بعد از صبحانه ی مفصل که میشد اولین صبحانه ی رسمی پیاده روی (تخم مرغ و چای عربی و نان خوشمزه ی صمون و پنیر ) از خانه خارج شدیم. بدرقه ی بسیار گرم و مهربان و صمیمانه ی اهل خانه، آقا معلم با ماشین رساندمان سر همون عمودی که سوار کرده بود و رفت... شکرا شکرا شکرا.... (...)


شاید بعدا عکس اضافه کنم...

  • ۹۴/۰۹/۲۴
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی