قصه اربعین94 (قسمت سوم. پیاده روی نجف تا کربلا . روز اول + 0.5)
سلام
امروز شنبه 29 ابان 94 در واقع روز اول (بعلاوه ی نیم روز) پیاده روی بود. با مختصات کلی ماجرا آشنا شده بودیم و مسیر هموارتر به نظر می آمد.
صبح هوا بسیار خنک بود. و غبار هم بسیار زیاد بود. اونقدر که اهالی موکب ها مجبور بودند مدام مسیر ا جارو کنند و با تِی خاک مسیر رو کم کنند. (این خاک برای زائرانی که با پای برهنه مسیر را میپیمودند خوب بود. چون آسفالت سفت و سخت رو نرم میکرد).
ماسک زدم. که باعث نجاتم شد از مشکلی که برای نود درصد زائران اربعین پیش میاد... عفونت ریه و آلرژی بخاطر آلودگی گرد و غبار.
صبحانه های رایج: نخود پخته (شبیه مواد آبگوشت)، تخم مرغ پخته، نیمرو، املت خوشمزه ی ایرانی، پنیرهای کوچک فراوری شده بسته بندی، نان صمون و نانهای داغ تازه از تنور در آمده، نوعی نان که خمیر مانند بود و روی صفحه ای فلزی پخته میشد، باقالی پخته.
وقتی آقتاب بالا آمد کم کم هوا خوب شد. تمام مسیر پیاده روی ما یه هوای معتدل و مطبوع که نه آفتاب تندی داشت و نه سرما داشت و بارش هم نبود. این یه نعمت خیلی بزرگ بود که قدرش رو میدونیم و شاکرش هستیم زیااااد.
مقداری از مسیر رو با سمانه حرف میزدم. مقداری رو مداحی های توی گوشی م رو می شنیدم. بیشتر از همه تماشا میکردم در سکوت...
از همون اول راه توقفهامون رو گذاشتیم هر 50 عمود یکبار و قرار جمعی هر 100 عمود. ولی گاها بنا به محل قرار گیری موکب های ایرانی این عددها کمی جلو عقب میشد.
چی مثل وای فای در مسیر پیاده روی میتونه بهت حال خوب بده. کانکسهایی بود که برای تماس مجانی داخل عراق تعبیه شده بود. اونجاها وای فای هم در اختیار قرار میداد. البته رمز داشت. (از هفته ی آینده که موکبها و امکانات ایرانی ها راه می افتاد میزان این امکانات چندین برابر خواهد شد...)
ساعت 10.30 تا 11 صبح در تمام طول سفر یه غذایی داده میشد که من اسمش رو گذاشته بودم "غذای ساعت 10.5" که همیشه هم قیمه ی عراقی بود! (بعدا درباره ی این قیمه توضیح مفصلی خواهم داد. عمده ی ایرانی ها هرگز تجربه ش نمیکنند!)
اما... اما... بعد از مدتی سپری کردن در محیطی که همه چیزش برات جدیده و مقدار زیادی حس غربت داری و مدام مجبوری مداحی های عربی گوش کنی و آدمهای اطرافت هیچکدام هموطنت نیستند، شنیدن صدای بلند مداحی فارسی رسما حال و هوات رو عوض میکنه. عمود 202 یعنی بهشت... یعنی ایران......... ستاد بازسازی عتبات فضایی ساخته که انگار وسط تهرونی... عجیب بوی وطن می آمد. توقفی طولانی در این موکب داشتیم و چای ایرانی خوردیم...
... عمود طلایی مسیر پیاده روی نجف تا کربلا عبارت است از: عمود 286... موکب امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء .......................... ... ... ....
اما, این موکب هنوز راه نیفتاده بود. مهم نیست. برای من مهم نیست. اسم مدیر کاروان روی موکبه پس خودش میدونه که اینجا باید خاصترین پذیرایی مسیر از اینجانب بشود... و شد...
اول غذا: یه قیمه پلوی خوشمزه که اونقدر چسبید که دو تا ظرف گرفتم و خوردم... بعد آب... بعد چای... بعد وای فای... بعد همش عشق و عشق و عشق... داشتند سردر موکب رو کاشی کاری میکردند...
به مرد جوان که غذا میداد گفتم شما از گرگان هستید؟ اشاره کرد به شلوارش و گفت:" نه، میبینی که من بختیاری ام..." همه برای امام حسین خدمت میکنیم. یه لبخند عمیق و کشدار روی لبم امد... و دلم ضعف رفت برای امام حسین و پسرهای گلش... و همه ی آنهایی که خدمتشان را با افتخار میکنند...
بند کوله ی حاجی پاره شد. افسانه اینجا با نخ و سوزنی که همراه من بود بند را دوخت... توی مسیر چندین موکب دیدیم که خدمات تعمیرات کالاسکه و ویلچیر/ و خدمات دوختن کوله و کفش و غیره رو انجام میدادند. حاجی بعدا بند کوله را داد و با چرخ خیاطی مخصوص دوختند و محکم شد.
بهتره یه چیزی رو همین جا بگم. یه حسی که بارها و بارها توی مسیر پیاده روی دچارش شدم. و اونقدر برام آزار دهنده بود که چند بار برای سمانه هم نوصیفش کردم، حس زودتر از اتفاق حاضر بودن در جایی... حس اینکه: یه ماجرایی یه اتفاق بزرگ و مهمی قراره در روزهای آینده بیفته... بعد تو زودتر میرسی. و باید هم بگذری... یعنی تدارکات اون ماجرای عظیم رو میبینی اما خودش رو نمیبینی... وقتی نود درصد موکبهای ایرانی ها هنوز راه نیفتاده اما تو تابلوهای اعلام ومعرفی شون رو میبینی... وقتی میگن وای فای از یه هفته دیگه... وقتی هنوز برخی کامیونها تازه دارند بار و وسایل موکبها رو می آورند و هرچی جلوتر میری به تعداد موکبهای هنوز برپا نشده اضافه میشه... و...... یعنی زود رسیدی... یعنی یه خبرهای بزرگی هست که هنوز وقتش نشده... و تو ببین و برو... برو....
و رفتیم... از موکب امام رضا هم دل کندم. چون راه ادامه داره... مقصد یه جای دیگه است... یاد اون قصه ی قطار رسیدن به خدا افتادم... بهشت ایستگاه آخر نیست ولی عمده ی مسافرها اونجا پیاده میشن... ......
راه ادامه داشت... آهسته و پیوسته ادامه میدادیم... به ترتیب: اکبر و حاجی که رسما پرواز میکردند! بعد منو و سمانه. بعد خانمها که افسانه مجبور بود پا به پاشون بیاد... سخت بود واقعا براشون سخت بود. اینو خوب میفهمم... ولی مطلقا و اصلا بروز نمیدادند...
کم کم غروب میشد و امروز به نظرم راه زیادی امده بودیم. مدام از جلو پیام میرسید که قراره از مسیر خارج بشیم و بریم زیارت زید! ( غُرهای درونی ام با صدای بلننننند:" ای بابااااا زید دیگه کیه! نمیخوام. همین راه خودمونو بریم. من مخالفم! همش غر امام رضا رو میزدم. که من فقط امام رضا رو میخوام. و دیگه هیچی غیر او نمیخوام. و هیچکی غیر او رو هم قبول ندارم و چه و چه و چه و یه مشت حرف مفت دیگه!!!")
رسیدیم به یه چهار راهی و باز هم توجه و اهمیت بسیار شدید پلیس راهنمایی رانندگی و راننده ها برای ایجاد امنیت و آسایش برای پیاده ها و همکاری کامل و بسیار مهربانانه ی راننده های ( همه ی مسیر!! همه ی شهرها) با زائران عابران پیاده که گاهی خیلی زیاد معطلشون میکردند ( و اگه ممکلت ما بود اونقدر فحش میخوردند و بووووق میشنیدند که از راه رفتن پیشمون بشن!) نظرم رو به خودش جلب کرد. پیچیدیم سمت راست و از مسیر پیاده روی کمی فاصله گرفتیم (غم دلم رو پر کرد! حس میکردم جا موندم!!!) . اینجا عمود 350 بود و ساعت حدود 4 عصر.
حاجی اومد. یه ماشین گرفت و به عربی کلی باهاش صحبت کرد و همه سوار شدیم. ماشین از سمت راست مسیر نسبتا زیادی رو طی کرد شاید حدود 100 عمود (واحد شمارش مسافت دیگه برای ما شده بود :" عمود" مثلا از اینجا تا سر خیابون:" اووووه خودش سه تا عموده" :))
مقبره ی زید در منطقه ی الکَفِل کوفه واقع شده که بین راه کوفه و حله است. 6.5 کیلومتر از مسیر پیاده روی دور شدیم.
ماشین سر یه خیابانی توقف کرد و پیاده شدیم. وای خدای من چقدر خسته بودیم. افسانه توی تب میسوخت. توی این لحظه ها راه رفتن سخت ترین کار جهان بود. محیط به شدت غریبه بود. حتی یک نفر ایرانی دیده نمیشد. بازارچه ی اطراف حرم شبیه همه ی بازارچه های حرم های دیگه ای که دیدیم پر بود از اجناس مصرفی و سوغاتی و عجیب این بود که همه ایرانی بود. یعنی همششششش ها!! به تفتیش رسیدیم. وای یعنی میخواد باز هم کوله هامون رو باز کنه؟؟ این از توان هممون خارجه... به لطف زبان گرم و مهربان حاجی راضی شدند که همه ی کوله ها رو نگه دارند تا ما راحت بریم زیارت و برگردیم. مأموران امنیتی عراق اینهمه مهربان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای خدا مگه ممکنه؟؟؟!!!!
وارد شدیم. حرم امام زید بن علی ابن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام... یه حرم زیبا. کاشی های آبی و سفید. یه فضای ارام. امن. دلنشین... داخل حرم هم فضای امنی داشت. زیارت کردیم و هر کدام گوشه ای نشستیم (کلمه ی بهترش غش کردن هست!)
فقط تماشا میکردم. حتی توان قرآن خواندن یا دعا خواندن رو نداشتم. فقط نگاهش میکردم. و بروشور فارسی که جلوی ورودی بهمون دادند رو میخوندم. تازه متوجه شدم که زید در زمان امام صادق علیه السلام قیام کرده و سالها بعد از مختار هست. و ان دیالوگ مختار نامه که کلی در رابطه ش با اکبر بحث علمی کرده بودیم مربوط به زید نیست و درمورد فردی دیگه است (بعدا دوست مختارنامه ایم اون بخش رو برام فرستاد و متوجه شدم درباره ی قصاص قاتلان یحیی بن زکریا صحبت میشه) (به این بحث در بخش کاظمین هم اشاره ای خواهم کرد...)
حاجی میگفت:" زید معروف هست به سریع الجابه. میگفت الان دعا کنید بلافاصله جواب میگیرید. و چقدر اکبر محتاج دعا بود..." برای خودم هم دو تا دعای فوری کردم. یکی برای راحتی سفر و یکی هم برای گره کارم... با وجود خستگی شدید ولی حال خوبی داشتم.
متوجه نشدم که خوابم برده... نمیدونم چقدر طول کشید ولی بیهوش شده بودم!
بلند شدیم. نزدیک اذان مغرب بود. باید تا شب نشده یه جای خوابی پیدا میکردیم. اما جچوری؟؟؟ وای امام رضا به داد برس. من نمیدونم. مدیر کاروان من شمایی. نمیتونم دیگه راه برم.....
از حرم آمدیم بیرون. شاید دیگه هرگز قسمتمون نشه اینجا بیاییم. شاید دیگه هیچ وقت اینجا رو نبینیم. یهو دل هممون لرزید. کلی عکس گرفتیم.
موقع خروج از صحن توجهم به پلاکاردهای نصب شده به دیوارهای صحن جلب شد. مثل پارچه نوشته های ختم بود! اما رویشان... آدمهای مختلف که حاجت گرفته بودند، به لحن و بیان خودشان و با ذکر مشکلی که رفع شده از :" امام زید بن علی علیهم السلام " تشکر کرده بودند.... یکی برای شفای طفل مریض/ یکی برای بچه دار شدن/ یکی برای شفای بیمارش/ یکی برای پیدا شدن گم شده اش و و و .... این صحنه شوکه ام کرد... حس خوبی داره که از کسی که بهت لطف کرده و مشکلت رو حل کرده به این روش تشکر کنی. فکر کن اونوقت مثلا حرم امام رضا چی میشد... ای جاااااااااااانم.....
شبیه بی خانمان ها. شبیه آواره ها توی خیابان راه افتادیم. یعنی لشگر شکست خورده توصیف دقیقی از اوضاع گروه هفت نفره ی ماست. حالا کجا بریم واقعا؟ اینهمه دوریم... و این شهر معروفه به نا امنی... ای خدا کجا اومدیم؟؟
برخی خانه ها به شدت اعیانی به نظر می رسید. یعنی چیزی شبیه به ویلاهای لواسان. میخندیدیم و فکر میکردیم که اینها خونه ی کی هست؟ و فکر کن بگن بفرمایید امشب منزل ما... میخندیدیم و نا امیدانه رد میشدیم.
از جلوی یه خانه ای عبور کردیم. من متوجه نشدم اما جاجی به پسر جوانی که جلوی در ایستاده بود گفته بود:" شما کسی رو نمیشناسید که خانه اش رو به زوار بده برای امشب؟" و پسر گفته بود:" نه!" و عبور کردیم. شاید ده قدم نگذشته بودیم که از پشت سر صدایی آمد. پسر بود و میدوید. گفت:" بفرمایید خانه................................ ..."
خانه؟ نه خانه نبود... پولدارترین آشنای ما هم چنین خانه ای نداره. قصر بود کاخ بود. و ما مهمانش نشده وبودیم... (همسفران میگن که این خونه بخاطر من قسمتمون شد... بخاطر شرایط خاصم ;)
خانم خانه و آقای سید پدر خانه به استقبالمان آمدند. با فریاد شادی. با اشک. و ما فکر میکردیم که انگار طلای المپیک برده ایم!!! و دعوتمان کردند داخل. و واووووووو ماشالله... عجب خانه ای... بلافاصله حمام را نشان داد. و گفت همه ی لباسها را میشورم. و چای عربی آوردند. و اهل خانه دورمان جمع شدند. و من... های های توی بغل سمانه گریه میکردم. یعنی فقط زار میزدم... هیچ کاری از دستم بر نمی امد... سمانه توی گوشم گفت:" خب دل به دل راه داره....."
بلافاصله رفتم حمام. آب داااااغ... داااااااغ... داااااااغ... و چی مثل این؟؟...
شام مرغ سوخاری با برنج بود و یکعالم مختلفات از میوه ها و لبنیات و خرما.
ابوحیدر از سادات زیدی بود. صاحب نمایندگی یک شرکت خصوصی برق. متوجه نشدم چند تا فرزند داشت اما حیدر و همسر کوچولو و زیباش (رُسُل) و حسام برادر کوچکترش که پیش دانشگاهی بود رو دیدیم. بعد هم پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه و خانواده اش آمدند مهمانی. و در جمع ما نشستند. تا نیمه شب اختلاط میکردیم. عکس عروسی دیدیم. همه معرفی شدند. حسام دوست دخترش رو معرفی کرد. کلی افسانه نصیحتش کرد که زشته. مثل رسل عروش خوشگل بگیر. بعد زنگ زدند به دختره و کلی با اون حرف زدند و خندیدند. خلاصه بساطی بود بیا و ببین. انگار صد ساله همدیگه رو میشناسیم. و نود در صد حرفها رو هم هرکسی به زبان خودش میگفت ها. نه ینکه مترجمی در کار باشه یا کسی عربی/ فارسی بلد باشه. (من هم که مترجم دوم گروه بودم ، درگیر کارهای خودم بودم (همه ی لباسهام رو شستم) و کمتر در جمع نشستم و از دور حرفهاشون رو میشنیدم).
اونقدر تجویز پزشکی برای همه کرده بودم که خانم خانه برای درمان سرفه های سنگینش ازم دارو میخواست!! و با مشورت گروه از ترس اینکه عوارضی نداشته باشه قرص ویتامین ب1 بهش دادم و گفتم انشالله خوب میشی!!
یکی از امکاناتی که در همه ی خانه ها به شدت مورد استقبال قرا میگرفت وای فای بود... اینجا هم کلی برای خانواده عکس فرستادیم...
دختر عمه ی حسام امتحان زیست داشت. کلی کتاب زیستش رو زیر و رو کردم. دوم دبیرستان بود. ولی زیست در حد عمومی بود.
مردها در اتاق مهمان خیلی خیلی زود خوابیدند. و همه ی خانواده این طرف توی حال بودند. خانه دوبلکس بود و اتاقهایشان طبقه ی بالا بود. اما نمیدونم چرا وسط حال خوابیدند. ما هم در اتاق کناری.
اینکه مردهای خانه مدام در رفت و آمد بودند و حضور دائمی داشتند اساسی کلافه ام کرده بود. از مواردی که عصبی شدم یکی ش امشب سر ماجرای مسواک زدن بود... (ما بلد نیستیم با مرد نامحرم در یک محیط زندگی کنیم. در محیط داخل خانه کاملا امن و راحت هستیم و این یکی از اختلافات فرهنگی اساسی ما (منِ شهرنشین تهرانی) با مردم عراقه (همین هایی که باهاشون توی این سفر معاشرت داشتیم)).
از وسایل برقی و امکانات زندگی و رفاهی چیزی وجود نداشت که این خانواده نداشته باشند اما... تکنولوژی خوبه که با فرهنگش بیاد... مثلا: سیمی لباس پهن کردن اسمش روشه. لباس رو رویش پهن میکنند که زودتر هوا بخوره و خشک بشه و کمتر هم چروک بشه. اما اینها لباس رو رویش می انداختند. پهن نمیکردند.
ساعت از 12 گذشته بود که همه افتادیم و تازه معلوم شد چقدر اوضاع ریه همه بهم ریخته...
بعد از نماز صبح آماده شدیم. صبحانه خوردیم. اینجا مربا و خامه هم به لیست صبحانه اضافه شد. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که خانه ی سید را ترک کردیم. با همون استقبال گرم و مهربانی که دیگه برامون خیلی آشنا بود. و چقدر دلنشین و دلچسب... تا سر خیابان پیاده آمدیم. سوار ماشینی شدیم و رساندیم سر همون چهار راه... عمود 350...
- ۹۴/۰۹/۲۵