چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

قصه اربعین94 (قسمت هفتم. و اما کربلا... )

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ب.ظ

سلام

ادامه ی روز سه شنبه 2 آذر 94 

...

حالا کجا بریم؟ چکار کنیم؟ نماز نخوندیم. جا نداریم. غذا نخوردیم. چکار کنیم حالا؟؟؟؟؟؟

حجم جمعیت سرگردان و بی خانمانی که میدیدم بی سابقه بود. هر کسی یه گوشه ای نشسته بود. نگاهها بی فروغ بود. آرام. همه آرام بودند. اونها هم فقط بودند... اما ما که تازه رسیده بودیم هِی هول بودیم که خب؟؟؟ حالا چکار کنیم؟ کجا بریم؟؟

یه سایه پیدا کردیم پشت تل زینبیه یه محوطه ی کاملا و به شدت خاکی. افسانه پتوی مسافرتی ش رو پهن کرد و گفت:" حالا فعلا اینجا بشینید تا ببینیم چکار میکنیم" و همه پخش زمین شدیم!! تلاش برای تماس شروع شد. خنده دار بود که الان دنبال پیدا کردن اشناهای ساکن کربلاشون بودند. الان؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! در هر حال تا اطلاع ثانوی معطل خواهیم بود. این رو پذیرفتم و حالم خوب بود...

از جمع جدا شدم و رفتم توی پناهگاههایی که در اطراف ورودی درهای حرم امام حسین وجود داشت برای نماز. همه جا زیر انداز انداخته بودند پتو هم موجود بود. و زائران خسته استراحت میکردند. خب حالا قبله کدوم طرفه؟؟؟؟ ...

ماجرای قبله در حرم امام حسین علیه السلام: توی عکسها هم به وضوح مشخصه که حرم امام حسین حالتی دایره وار داره. یعنی محیط حرم چهارگوش کامل نیست. زاویه نداره. خب این یعنی شما نمیتونی یک دیوار رو مشخص کنی و بگی قبله اینطرفیه. و همیشه اینطرفیه. نه! به موازات چرخش شما در این محیط قبله هم به همون اندازه میچرخه به سمت چپ (بطور کلی قبله در جهت جنوب غربی است برعکس ایران) و این یعنی سردرگمی شدید زائران... (خب این تجربه رو قبلا در بیت الله داشتم که بدلیل دایره بودن صحن مسجدالحرام بسته به اینکه کجا ایستاده ای جهت قبله متفاوته اما مسأله اینه که اونجا تو توی خودِ قبله ای. داری قبله رو میبینی و طبیعتا رو به کعبه می ایستی. اما اینجا قبله رو نمیبینی... بارها و بارها و بارها بین زائران در این مورد بحث در میگرفت که بسته به شرایط عصبی دو طرف از یه تذکر ساده و لبخند تا دعوااا پیش میرفت!!!



بلاخره به قبله ای که چندین بار جابجا شد نماز خواندم! و برگشتم پیش جمع. همه مشغول نهار خوردن بودند. جالبه که همه!! داشتند قیمه عربی میخوردند .میگن گرسنه باشی سنگ رو هم میخوری، حکایته اینجاست ;)    من هم نهار خوردم و کمی نشستم تا بلکه کمرم و پاهام کمی استراحت کنند!  اما زود حوصله م سر رفت. میخوام برم زیارت...

کلی تهدید شدم که یکی ساعت دیگه اینجایی ها. و نری گم بشی. و نری بمونی. نری توی شلوغیا بمونی دیر کنی. نری فلان نری بهمان و و و .... خبببببببببببب باشه. 2.30 اینجام. حله؟؟

و ازاد و سبک. با شور و هیجانی که در کلمه نمیگنجه. با حالی خوب. و حتی شادی وصف ناپذیر رفتم به سمت ورودی خانمها. از نزدیکترین در ورودی. کفشداری و تفتیش و ورود... .................................. ...

نیاز به هیچی نداشتم. تا چشمم خورد به فضای سرپوشیده ی حرم امام حسین حالم منقلب شد... من اینجام... پیش شما... و باورم نمیشه... فقط، متشکرم.... همین...! و................................ ....

بدون اینکه متوجه بشم راهنمایی شدم به یه راهروی تونل مانند. ملت میفتادند توی یک راهرو. و مسیر ادامه پیدا میکرد تا...... سکوت کردم و فقط بودم... بودم...

خیلی سریع به یک ضریح رسیدیم. زود متوجه شدم که این ضریح ابراهیم مجاب است... یاد همه ی سیگاری ها بودم... و یاد حاجی و اکبر بطور ویژه. بهش گفتم منم دعا کن اجابت بشم...

باز جلو رفتیم. توی همون راهرو مانند. یه همهمه ی قشنگی بود. هر کسی به زبان خودش حرف میزد... (به خانوم جلویی گفتم: .........)

به راست ترین ردیف هدایت شدم. این آدمهای مهربان... رفتم و رفتم و ... ناگهان در مقابلم به اندازه ی یک اغوش باز کامل ضریح اباعبدالله بود. خالیِی خالی... و با همه ی وجودم در آغوشش گرفتم...... و بوسیدم... بوسیدم... بوسیدم... بوسیدم.... بوسیدم............................. ....

خیلی آرام و با حالی غیر قابل توصیف از محوطه زیر قبه خارج شدم... عقب عقب می آمدم و فقط قربون صدقه میرفتم. فقط قربون صدقه میرفتم... فقط...

مدتی ماندم. در مسیر خروجی. خوب که گریه کردم و کمی که سبک شدم رفتم به فضای کوچکی که در سمت راست و جلوی ضریح ابراهیم مجاب برای نماز خواندن اختصاص پیدا کرده بود. ایستادم و کتاب دعاهایی که خیلی دلم براشون تنگ شده بود ( و یا حرم امام رضا جانم هم بودم) رو باز کردم و زیارت خاصه ی امام حسین رو با یه حال فوق العاده ی فوق العاده خوندم... روی زمین نبودم. فقط اینو میدونم.... بعدش خیای سریع دو رکعت نماز خواندم و جا را برای بقیه ی زائران باز کردم و خارج شدم.

ویژگی حرم امام حسین اینه که در بخشهایی که الان به قسمت زنانه اختصاص پیدا کرده تو تا آخرین لحظات چشمت به ضریح نمیفته. و بعد از زیارت هم دیگه نمیتونی بشینی به تماشا... کاری از لذتهای خاص زیارت منه!

خارج شدم و از محوطه ی حرم بیرون آمدم. به شرعت خودم رو محل استقرار گروه رسوندم. ساعتم رو نگاه کردم. صفر تا صدش کمتر از 40 دقیقه طول کشیده بود.... منو اینهمه خوشبختی محاله...

سمانه تنها بود. گفتم رفتم زیارت... و توی بغلش کلی گریه کردم از شادی از ذوق از هیجان...

اکبر امد. بارها رو بهش سپردیم و با سمانه رفتیم برای تجدید وضو. ادرس یه جای خوب رو بهمون دادند همون اول خیابان قبله. کلی پله میخورد و میرفت پایین. همه ی امکانات رو هم داشت. دور نبود. اما شلوغ بود. و البته تمیز بود.

سمانه عصبی بود. خیلی عصبی بود. آمدیم بالا و تقریبا همونجایی که من نماز خوندم ایستاد به نماز. یه خانومی جای مهرش رو یه کمی جا بجا کرد. خانوم بقلیه مهر رو برگردوند جای اولش و .... سمانه یهو نمازش رو شکوند و فریااااد زد... (همه ی فشارهایی که توی این مدت تحمل کرده بود و این حال آوارگی و بی سامانی و خستگی و غیره رو سر این بندگان خدا خالی کرد... همه به من نگاه کردند و من گفتم: "هیچی نیست. ببخشید. ..." نمازش که تموم شد از همه عذر خواست. دلم میخواست بغلش کنم... عزیز دلم....)

در سکوت آمدیم پیش بقیه. همه جمع بودند. و معطلی ادامه داشت. من دوباره از جمع جدا شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم و آمدم. بعد دلم خواست برم تل زینبیه. گفتند معطلی داره ها... گفتم: زود میام. سمانه که خیلی حالش بهتر شده بود گفت بیا با هم بریم. و رفتیم...

تفتیشش معطلی داشت. و برای اولین بار راه رفتن بدون کفش روی سطحی که واقعا و اصلا تمیز نبود رو تجربه کردم. توی یک صف قرار گرفتیم و مثل زیارت حرم آرام آرام از پله ها بالا رفتیم و من در سکوت فقط بودم... و حالم کم کم داشت منقلب میشد... تا رسیدیم بالا. چقدر عوض شده. شبیه یک زیارتگاهش کرده اند. ملت توی یک صف میچرخند و محراب نامی که به حضرت زینب ارجاعش میدهند رو لمس میکنند و میبوسند و عبور میکنند و از پله ها میان پایین!!!!! در حالیکه همه ی اتفاقات این مکان روی همین بندی و بالای همین پله هاست. خیلی برام باور پذیر نیست که حضرت زینب فرصتی ربای نماز خواندن در اینجا داشته باشند. اینجا باید بایستی و تماشا کنی. این دیوارها رو توی ذهنت کنار بزنی و تماشا کنی... تو مُشرفی به قتلگاه... و دیگه نیاز نداری کسی حرف بزنه... نفَسِت میبرّه... میمیری.... تمام.........

با حالی نگفتنی بعد از مدت زمان مفصلی که موندم بالای پله ها و خوشبختانه هیچیکی کاری به کارم نداشت، آمدم پایین.... که افسانه رو مضطرب دیدم. گفت:" کجایید شماها؟؟ بدوید علی آمد..."

علی کیست؟ حالا بعدا میگم... ;)   اول بگم که: علی آقا که از ساعت حدود 1 منتظرش بودیم و الان تازه به شهر رسیده بود قرار بود ما را به محل اقامتمان در شهر کربلا ببرد. با همه سلام و علیک کرد و مثل لشگر شکست خورده پشت سرش راه افتادیم. در مسیر، کمی خودش را معرفی کرد (تقریبا برای همه غریبه بود) و با خوشرویی تمام راهنمای مسیر شد. اما ما غر میزدیم. واقعا توان راه رفتن نداشتیم و به نظرم می امد چقدر کوله م سنگین شده!!! علی میگفت: فقط 20 دقیقه راهه تا خونه. ولی به نظر من صد تا عمود می آمد!! از خیابان خیمه گاه عبور کردیم. و تماشا میکردم در سکوت...   از بین بازارهایی گذشتیم.... از چند خیابان گذشتیم... به یک میدان رسیدیم. ازش گذشتیم و توی حاشیه ی یک خیابان بزرگ ادامه دادیممممم تا... رسیدیم به یک کوچه. دست راست. سرش یک مغازه ی شیرینی فروشی بود. وارد شدیم. خانه ای اواسط کوچه با درِ کشویی منتظر ما بود. خانه ی ابوحیدر... (ده روز در این خانه میمانیم........ ...)

دم در از حاجی و اکبر خداحافظی کردیم. آنها به طبقه ی بالای خانه که ورودی مجزا داشت هدایت شدند و ما از ورودی اصلی خانه وارد شدیم. به محض ورود یک خانوم و چندین دختر بچه اطرافمان را گرفتند به خوش امد گویی... بسیار خوش رو بودند. خیلی زیاد. باورمون نمیشد به خانه آمدیم. اینجا خانه است... یه خونه ی واقعی... توی اتاق بزرگی که پذیرایی به نظر می آمد همون بالای اتاق مستقر شدیم. متوجه شدیم یک خانوم دیگه هم مهمان این خانه است. دختر جوانی بود (زهرا) با یک بچه ی زیر یکسال( محمد حسین نه ماهه) . بی اندازه از دیدن ما ذوق زده بود. میگفت:" با آمدنتون حس امنیت میکنم، آخه تنها بودم و مردهاشون در خانه رفت و آمد میکنند، میترسیدم!!" وسایلش را از اتاق دیگر خانه به پذیرایی آورد و کنار ما مستقر شد. اخل خانه اطرافمان جمع شدند. خانوم:" حمام... غذا... ملابس بشورم... ... ... ..."

اول مراسم معرفی انجام شد. ما خودمان را معرفی کردیم بطور مفصل!! و بعد آنها خودشان را معرفی کردند:" نام مادر : انتصار (یعنی پیروزی) که 32 ساله است و شش بچه دارد. و الان هفتمی را شش ماهه باردار است و نمیدونه جنس بچه چیه. فرزندانش به ترتیب: حیدر 16 ساله/ سکینه 14 ساله/ رقیه 10 ساله/ هدی 5 ساله/ زهرا 3 ساله/ علی 1.5 ساله/ و آخری که اگر پسر باشه میشه رضا و اگر دختر باشه میشه حمیده. که انتصار دلش میخواست دختر باشه!!! و میگفت دختر نعمته. برکته... دختر خوبه... و میخندید.

هرمیزان از عشق و محبت و علاقه که دلتون بخواد بین اعضای این خانواده فوران میکرد. یه فضای صمیمی و مهربان که اوج حس امنیت و ارامش رو به ما میداد. یه حس خوب که خاطره ی خانه ی قبل را از ذهنمان خارج کنه...

بعد برایمان سفره پهن کردند. و فکر میکنی غذا چی بود؟؟؟ قرمه سبزی... باورت میشه... و عجب خوشمزه بود عجب خوشمزه بود عجب خوشمزه بود. همه ی گروه بی نهایت بهشون چسبید. از انتصار پرسیدیم این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟ گفت از خانومهای زائر ایرانی... (یعنی اییییییییییییییییییییییییییول به تو زن)

خانومها بهم گفتند که به انتصار بگم لطفا دیگه برای ما به زحمت نیفته. و ما بیرون غذا میخوریم و فقط شبها برای خواب میاییم خانه (بیشترین دلیلش این بود که رعایت شرایطش رو میکردند). تا این رو بهش گفتم, یهو برافروخته شد. با یه حالی که حس کردم الان یه اتفاق بدی براش میفته با صدای بلند گفت:" لا لا لااااا. اینجا موکب... خدمتِ زوار اباعبدالله... و اگفت اگه نیایید گریه میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!..." همه ترسیدیم. یعنی واقعا ترسیدیم. من که کاملا نفسم بریده بود... رسما و به تمام معنا شوکه شده بودم (باز این سوال توی مغزم رژه میرفت که : اینا دارن با کی و چطوری حساب میکنند؟؟ اصلا جریان چیه اینجا این ایام؟؟؟ چرا نمیفهمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟). بعد خانومها سعی کردند آرامش کنند. و بهش گفتیم که: چون خانه از حرم دور هست، نهار رو بیرون میخوریم اما برای شام میام خونه. خوبه؟ و او گفت:" فقط عشاء؟" همه گفتیم: آره. و با یه حالی که درونش هم غصه بود و هم رضایت، گفت:" نعم. نعم...طیّب..." و همه خندیدیم..... (اوووووووف هنوز هم یاد اون لحظه میفتم مغزم هنگ میکنه...)

بعد دیگه هر کسی به کارهای خودش رسید. سمانه و خانومها دوش گرفتند. خدمات وای فای هم برقرار بود. من کمی کوله را مرتب کردم و خاکهای سفر رو از رویش تکاندم. نماز مغرب خواندیم که صدایمان کردند. میایید بریم حر؟ بععععله. چرا که نه.

آماده شدیم و آمدیم بیرون. حاجی و اکبر و افسانه وسمانه و من. ما در خیابان حر بودیم. یعنی مقبره ی حر شهید در انتهای این خیابان قرار داشت. حاجی راه افتاد جلو و ما هم پشتش راه افتادیم. رفتیم رفتیم رفتیم... خب... چرا نمیرسیم؟ نهه یه کمی مونده. خب بریم... رفتیم رفتیم رفتیم... ای بابا چرا نمیرسیم. اونها اوناهااا این چراغ آبی ها اونجاست. خب... حالا جماعت کوله هم ندارند اگه قبلا پرواز میکردند الان برای من کُنکورد شده بودند!! یعنی رسما داشتم میدویدم تا همپایشان برسم!! رسما نفس نفس میزدم. (و اینجا بود که حس کردم عارضه ی سندرم کربلام داره فعال میشه... یا خداااا) حاجی. خب به همراهات هم توجه کن دیگه مرد مؤمن... خودت داری میپری ببین بقیه بال دارند اصلا که بپرند یا چَپ و چلاقند؟!! ناارحت بودم. واقعا ناراحت بودم. حس میکردم خودخواهانه داره باهامون برخورد میکنه. هِی از ثواب میگفت از ویژگی حضرت حر نسبت به سایر شهدا و اینکه حقشه که برای او هم پیاده روی کنیم.و و و ... و من در سکوت میشکستم... یه جایی که هنوز داشتیم میرفتیم و می رفتیم گفتم:" من دیگه خسته شدم!" گفتند باشه ماشین میگیریم. و یه کمی بعد یه موتور سه چرخه سوار شدیم که چون خیس عرق بودم توی باد سرد اول حال خوبی کردم و اما... سرما افتاد به جونم!!  خییییییییییییییلی راه رفتیم یعنی کلی از چراغ آبی ها هم دور شدیم تا رسیدیم به یک میدانی که مقبره ی حر در ضلع غربی ش بود. وااااو چه باشکوه... چقدر ارزو داشتم یک بار هم که شده بیام اینجا. اکبر بیرون ماند. و بدون اینکه کفشها رو به کفشداری بدیم وارد شدیم. چه باصفاست... چه قشنگه... چه بزرگه... چه عااالیه... چه اَمنه...

یه ضریح وسط مقبره ی بزرگ و زیبا و نوسازش بود که خیلی غبار گرفته بود! طیارت کردیم و قرآن خواندم و نماز خواندم و نشستم به تماشا... به حر فکر کردم... به نقشش در کربلا...

یه زیارت نامه به دیوار حرم نصب شده بود که کل ماجرای حرو همه ی حرفهایی که به امام زد و حرفها  دعاهایی که امام خطاب به او گفته بودند درونش بود. مثل یه خلاصه ی تاریخ. لذت بردم. فرزند حر پیش بقیه ی شهدا در پایین پای اباعبدالله دفن است. فقط خودش رو بخاطر اینکه بزرگ قوم بوده آورده اند اینجا در نزد قبیله ش. و اینکه او سرش جدا نشده...

آمدیم بیرون. منتظر اکبر. نشستیم کنارآقا پلیس عراقی (که خدایا چقدر من از این جماعت میترسیدم یعنی میترسیدماااا واقعا یاد صدام می افتادم با دیدنشون... اما, چقدر مهربان. چقدر مهربان چقدر مهربان... من نمیدونم این ایام اربعین چه خبره توی این ممکلت که اینقدر آدمها عوض میشن. آخه اینقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) بهمون صندلی ش رو داد. با اهالی و زائران احوالپرسی میکرد. بغل میکرد. شانه ی ریش سفید ها رو میبوسید... فک کننننننننن!!!

اکبر امد. گفت برام دعا کردی؟؟... گفتم اوهوم...

حاجی هم آمد. و حالا قراره برگردیم دیگه؟ اما نه... مثل اینکه قرار نیست برگردیم... ماجرا این بود که حاجی همون اول راه گفت خب من اینجا ازتون جدا میشم. خوبی بدی دیدید حلال کنید. ااا حاجی کجا؟ مگه میذاریم بری؟ تازه میخواییم جاهای دیگه بریم. گفت خب صبح میام دنبالتون. گفتیم نههه کجا؟؟ گفت آقا ما اینجا (همین اطراف مقبره ی حر) یه آشنایی داریم که هر وقت یماد ایران کلی میاد خونه ی ما میمونه. الان میدونه که من اینجام. باید برم خونشون. وگرنه بد میشه. گفتیم نه نمیشه. خب همه با هم میریم. اجازتون رو میگیرم و شب میایید پیش خودمون. و این شد که مقصد بعدی خونه ی اشنای حاجی آقا سید شد...

حالا این آقا سید داستانش طولانیه. مهمترین بخشش اینه که توی جنگ اسیر ایران میشه. شش سال اسارتش طول میکشه. بعد از ایران تقاضای اقامت میکنه. بهش میدن و میمونه اهواز. بچه هاش بزرگ میشن و ازدواج میکنن. او هم بعد از سالها دوباره میاد عراق. مشکلات زیادی رو توی زندگی ش میگذرونه. و الان کلا شرایط خوبی نداره. دخترهاش برخی ایران ازدواج کرده اند و برخی هم اینجا. و الان همه اینجا مهمان هستند. (به اکبر سفارش کرد که چیزی درباره ی اسارت بهش نگه چون ناراحت میشه... و چقدر دلم میخواست من یه چیزایی بگم. اما دلش میسوخت... نخواستم دلش بسوزه. اما پرچم ایران خییییییییییییلی بالاست...)

مسیر زیادی رو رفتیم. توی خیابانها و کوچه پس کوچه هایی به غایت تاریک. به غایت برهوت و ظلمات!!  سرد هم بود. من کاملا یخ کرده بودم و میلرزیدم!! اکبر کاپشنش رو به من داد و خودش با تی شرت می آمد... ای خدااا ما الان کجای دنیاییم... یعنی الان خانواده هامون اگه بدونن ما کجاییم چی فکر میکنند؟ هِی از این کوچه میپیچیدیم اون کوچه... اما حاجی پیدا نمیکرد. درستش این بود که ما گم شده بودیم. گوشی حاجی هم اساسی ریخته بود بهم و اولش شماره ی این خانواده  گم کرده بود. بعد دید سیم کارتش نمیخونه. بعدش هم شارژ تموم کرد... و در هر حال نمیتونست تماس بگیره. از یه طرف فقط اسم محله شون رو میدونست و ما هِی میچرخیدیم... تا بلاخره یه آدم دیدیم. اما او هم آدرس را نمیشناخت. فقط میگفت اینجا نیست!!! ای خداااا... میرفتیم بدون هیچ مسیر مشخص و هدفی خاص... بارها از اسم رمز معروفمون استفاده کردیم (اااخ توضیحش ندادم. چقدر مهم بود این اسم رمز... ای جون دلم...) و هر بار یه کمی جلو میرفتیم. یهو یه بی ام و از این قدیمی ها که در بچگی م توی ایران خیلی زیاد بود ( و آرزو داشتم یکی از اینها داشتیم. اونم رنگ بژ) حالا یکی از اونها کنارمون ایستاد. حاجی گفت آقا گوشی داری به یه مشاره زنگ بزنم ادرس بپرسم؟ آقاهه گفت کجا رو میخوایید؟ حاجی بهش گفت اما آقاهه گفت اینجا چنین چیزی نداریم!! وای خدااا. بعد گوشی ش رو داد به حاجی و شماره گرفت. اول حاجی حرف زد و بعدش گوشی را داد به راننده تا خودش آدرس بگیره. اوووه دو تا محل اونطرف بود گویا... گفت بیایید سوار بشید. وااا نههه تو میخواستی یه جای دیگه بری. چی؟؟ نه بابا خودمون میریم. گفت نههه اولا گم میشید دوما زوار اباعبدالله هستید در خدمتم... اوووه.....

سوار شدیم و آوردمان سر یک کوچه ای پیادمون کرد. و گفت اوناهاش. اونجاست... و رفت... یا خدا... چه خبره؟؟

توی فضا بوی خیلی خیلی بدی می آمد. ولی وارد کوچه شدیم و در یک خانه ی دو طبقه ی کوچک به رویمان باز شد. اوووه عجب اسقبالی... و چه شوکه شدم وقتی برخی از ساکنان این خونه فارسی حرف میزدند... وای یعنی ممکنه؟؟ نشستیم. و بند بند وجودم داشت از هم باز میشد... دختر جوان که عااالی فارسی صحبت میکرد نسشت کنارمان. او دختر سید بود. همونی که ساکن اهوازه. و تعریف کرد که چطور و کی آمده اند و فردا دارند برمیگردند. جالبه که همه از ازدحام فراری اند!! کلی معاشرت کردیم. کلیییی. درباره ی کلی کلمه که معنی رو نمیدوستیم ازش پرسیدیم. کلا به طرز وحشتناکی داشت خوش میگذرشت. و اوج این خوش گذشتن این صحنه ها بود: چای توی فلاکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ظرف بزرگ میوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پیش دستی و چاقو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینها یعنی پذیرایی اصل ایرانی... اینها یعنی... وااای خدایا وطن... پرتقال خوردیم و پف فیل. وای که چقدر دلم میخواست!! شاید یک ساعت شد که حرف زدیم و خوش گذشت که اعلام بلند باش دادند...

بلند شدیم. و با یه حس خوب از خانه ی شان خارج شدیم. افسانه میگفت زنگ بزنیم آژانس بیادJ)) ولی  خیلی راحت به خیابان اصلی (شارع حر) رسیدیم. (یعنی حاجی بدجور دور خودمون چرخوندمون ها... 1.5 ساعت میچرخیدیم فکر کن....) همون اول گفتم حاجی ماشین سوار بشیم هاا. و منتظر ماندیم. یک ون آمد. راننده سرش را پوشانده بود. اکبر گفت: زنه؟ حاجی یهو داغ کرد که نههههه ساداته... سرش را با یک شال سبز بخاطر سرما پوشانده بود (وای هیچی از کل کلهای حاجی و اکبر ننوشتم. اونقدر میخندیدیم که دل درد میگرفتیم. حاجی فقط صبوری میکرد... اکبر اساسا شمشیر عرب ستیزی رو از رو بسته بود. و حاجی یک عرب دو اتشه بود. و هی متلکهای اکبر رو میشنید و گاهی شکایتش رو به ما میکرد. و ما هم فقط غششش میکردیم از خنده...) سوار شدیم و سر کوچه مون پیاده شدیم. و خانه... خب. فقط میتونستیم غش کنیم. مگه رمق برای کاری غیر این مونده بود؟؟..


                                                              شرمنده ام که این قسمت اینقدر طولانی شد!!!

  • ۹۴/۱۰/۰۴
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی