قصه اربعین94 (قسمت هشتم. ماجرای زیارت کاظمین... )
سلام
چهارشنبه 3 آذر94
بعد از نماز صبح به عادت روزهای قبل دیگه خوابمون نمیبرد. بدنمون عادت کرده بود که راه بیفته... بره... اما تمام شده بود این ماجرا... طبیعیه که دلم بگیره... اما... حدود ساعت شش اطلاع دادند که هرکی پایه است اماده بشید بریم کاظمین. واااااااااااای یعنی هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
خیلی زود. خیلی سریع آماده شدیم. صبحانه خوردیم. و منتظر ماندیم. اما خبری از آقایون نشد... خییییییییییییییلی که گذشت و دلمون که دیگه خیلی شور افتاده بود، افسانه رفت توی کوچه که ببینه چه خبره. دل توی دلم نبود. اگه کنسل کنن چی؟؟ اگه بترسن چی؟؟ اگه کم بیارن چی؟؟ اگه ما رو نبرن چی؟؟ اگه... اگه... اگه... حال خیلی بدی بود. و ساعت از 9 گذشته بود. افسانه هم دیر کرد. با سمانه رفتیم توی کوچه. فکر کردیم اگه اشتیاق ما رو ببینند دیگه حرفی نمیتونند بزنند. و دیدیم همه ایستاده اند توی کوچه با یه حال معطلی و دلواپسی... خب چتونه؟ میگن راهها رو ممکنه ببندند... خب ممکنه... هنوز که نبسته اند. فوقش هم ببندند... بلاخره یه جوری برمیگردیم... بریم بریم بریم بریم بریم......
و حدودا 1.30 بود که حاجی/ اکبر/ افسانه/ سمانه / و من خانه ی ابوحیدر را ترک کردیم به مقصد شهر عزیز و حرم عزیـــــــــــــزتر کاظمین... و شاید انشالله انشالله انشالله سامرا...
هیچی همراهمون نیاوردیم غیر از ژاکت سبک که اگه مثلا خدای نکرده شب شد مثل دیشب یخ نزنیم. پاسپورتهامون و کمی هم پول آوردیم. موبایل نیاوردیم. سبکِ سبک...
مسیر را پیاده آمدیم تا نزدیک حرم و بعد از خیابانهای اطراف حرم و محله های داخل و دور شهر کربلا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جاده ی خروجی شهر (هه! الان چه خوشگل مینویسم و رد میشم... کلییییی صحنه جالب این وسطها اتفاق میفته و البته هرجایی که وسیله ای برا سوار شدن پیدا کردیم هم سوار شدیم حتی اگه شده 10 متر!)
حسینیه ها و هیئت های زیادی توی شهر کربلا وجود داره که زائران رو اسکان داده بودند. و طبیعتا جو و فضای اطراف این هیئتها پرجنب و جوش و قشنگ بود.
اینکه میزان آب زیرزمینی در شهر کربلا بسییییییییییییییار بالاست و خاک این شهر تقریبا یه جورایی مردابی هست و اگه با یه قاشق نیم متر زمین رو بکنی به آب میرسی رو میدونستم (و البته خودش یه جور روضه ست...) مسیلهای آب زیادی توی این شهر جاریه (شریعه ی فرات هم یکی از همین هاست... (آه عمو جان) یه چیزی شبیه مادی های (maadi) اصفهان که توی خیابانها و کوچه های محله های نزدیکتر به زاینده رود به ابتکار شیخ بهایی ایجاد شدند و فضای قشنگی به اونها داده اند). اما متأسفانه خیلی آلوده اند. و بوی آزاردهنده ای دارند! نسبتا عمق و عرض زیادی هم دارند. مسیر زیادی رو از کنار این مسیل ها عبور کردیم.
توی مسیر از مقابل یه ساختمان بلند و شیکی عبور کردیم که ارم رسمی داشت. دفتر مرکزی حزب حاکم عراق بود. یه صدای سرود حماسی بیییییییار پرشور توی محله پخش میشد. و مقابلش خیلی شلوغ بود. یه موکب هم بود که چایی میداد. و یه سری بنر که آرم حزب هم زیرشون به طرز مشخصی نقش بسته بود. یه صف مقابل این بنرها ایجاد شده بود و همهمه و شیطتنتهای جوانان زیادی که با لباس نظامی و صورتهای عمدتا پوشیده و گاها مسلح مقابل این بنرها یا توی موکب عکس می انداختند. اونقدر میزان شور و هیجان محیط زیاد بود که ایستادیم به تماشا و فیلم و عکس گرفتن. یه کمی بعد متوجه شدیم چه خبره... اینها داشتند میرفتند جبهه... داشتند برای حجله ی شهادتشون عکس می انداختند... همه ساکت شدیم. یهو همه توی خودمون فرو رفتیم... توی چشمهاشون. توی نگاههاشون. توی چهره هاشون نگاه میکردم... چقدر برام آشناست... من توی این محیط بزرگ شده ام...... (هنوز یادآوری اون صحنه ها یه حس عجیبی بهم میده... کاش هیچ وقت جنگ نبود... چقدر بده... چقدر حیف اند اینها...)
توی مسیر پیاده روی تعداد بسییییییار
زیادی از تصویر شهدای عراقی (که عمدتا تاریخ شهادتشان هم زیرش نوشته شده بود و
عمدتا زیر یک سال از شهادتشون میگذشت)در جاهای مختلف نصب شده بود. از روی عمودها
(تیرچراغ برق وسط اتوبانهای میان شهری یا خیابانهای داخل شهر) تا مقابل موکبها، تا
بنرها و تابلوهای تبلیغات شهری، تا کوچه خیابانهای شهرها... تا.... همه جا. یعنی
غیر ممکنه که شما به یک نما نگاه کنی و یه تصویر شهید توی زاویه ی دیدت نباشه...
(اون بیلبوردِ که یه خانوم مسن داره پیشونی جوان رزمنده ی کاملا مسلح رو میبوسه توی همه
ی مسیر جزو تبلیغات شهری بود). همه ی اینها یه چیزی رو مدام بهت گوش زد میکنه...
این کشور در حال جنگه. اینها دارند دفاع میکنند... به اینها حمله شده... اینهایی
که اینجا دارند اینجوری از شماها پذیرایی میکنند جوونهاشون دارند توی مناطقی نه
چندان دور از شما برای ایجاد حس امنیت برای شماها (و البته مردم خودشون) میجنگند.
و گاها به طرز وحشیانه ای کشته میشوند... اینها هم نشونه هاش... (درباره ی اختلاف قیافه ی این کشته شده ها در جنگ، با اونهایی که در یه جنگ دیگه چند سال قبل در مقابل ما کشته شده بودند بحث مفصلی با سمانه کردیم. بحث این بود که قیافه ی مدافع با مهاجم متفاوته... اینه...)
حضور نیروهای امنیتی در سراسر مسیر پیاده روی و داخل شهر و سر هر تقاطع و توی ماشینهای زرهپوش در هر چند کیلومتر یک بار به غیر از سِیطره ها (پاسگاههای بین راهی) به شدت به چشم می آمد. گاها بین مردم حرکت میکردند. راه میرفتند. چوری که فکر میکردی اینها هم دارند پیاده روی میکنند... این ها همه حس امنیت بهم میداد...
بلاخره از داخل محله های شهری خارج شدیم و افتادیم توی یک مسیری که باز پر بود از موکب. و چیزی شبیه اتوبان حاشیه ی شهر بود. دیگه تعداد خیلی خیلی کمی ایرانی مشاهده میشد. ادامه دادیم تا یه چیز باحال دیدم. جیغغغغغ ذووووق من بلند شد... واااااااااااااای اتوبوس دوطبقه... ای جان... گفتم:" کاش سوار اتوبوس دو طبقه میشدیم... من خیلی باهاش خاطره دارم..." یه کمی که جلوتر رفتیم دیدیم که عجب... این اتوبوسها مالِ خودِ عتبة المقدسة الحسینیة است و برای حمل و نقل زائران در مسیرهای خارج شهری گذاشته اند. ازدحام بود و گرد وخاک شدید اما بلاخره یکی رو سوار شدیم. من دویدم طبقه ی بالا. همونجایی که همیشه توی بچگی جای من بود! جای راننده ی طبقه بالا (بعد اون موقع فکر میکردم درسته که من فرمون ندارم اما قسمت بالایی اتوبوس به فرمان من حرکت میکنه!! خخخخ!) خیلی کثیف بود خیییییییلی. اما به من که داشت خوش میگذشت اساسی... مسیری رو امد و یه جایی پلیس نگهش داشت. و مسافرها پیاده شدند. کمی جلوتر آمدیم و سمت راست جاده چیزی شبیه ترمینال وجود داشت. البته خاک و خل هاا. وارد شدیم. و یه کمی گشتیم تا ماشینهای کاظمین را پیدا کنیم. اینجا اکثر مردم ایرانی بودند عمدتا مرد و از همه جای ایران. بلاخره یه مینی بوس پیدا کردیم که چندتایی هم مسافر داشت. سوار شدیم و آخر نشستیم. باز هم حاجیِ بنده خدا روی این صندلی های نافرم و سخت و غیراستاندارد و کمر و گردن داغون کنِ وسط نشست برای اینکه مرد غربیه کنار ما نشینه. خییییلی طول کشید تا پر بشه. نفری 13 تومن طی کرد. و بلاخره تکمیل شد و حرکت کردیم. جماعتی که قبل ما سوار شده بودند یه عده مرد عمدتا جوان مشهدی بودند. بعدی ها چند نفر بندرعباسی بودند و ما که از تهران بودیم. ولی جماعت مشهدی کنترل ماشین رو به دست گرفته بودند و مدام شیطنت میکردند و شوخی میکردند که گاها به شدت باعث خنده میشد. حس خوبی داشتم. خوش خواهد گذشت... ... ساعت 11.45 صبح بود و نزدیک اذان...
مسیر طولانی بود و نسبتا هم گرم.همون اول راننده یه جایی نگه داشت و به همه ی مسافرها یک بطری آب معدنی داد. گفت اینجا موکب خودمونه. خیلی از مسیر رو خوابیدم. و خیلی ش بیرون رو تماشا میکردم. مدت زیادی هم حواسم به شوخی های داخل ماشین بود که گاها بد میشد. و البته همون اول تذکر داده شده بود که:" خانواده داخل ماشینه لطفا رعایت بفرماید..." مشخص بود که حاجی کلافه است اما بعدا فهمیدم که تا چه میزان عصبی بوده و رسما خون خونش رو میخورد... مشهدی ها با همه شوخی میکردند بدون اینکه توجه کنند که طرف کی هست. با راننده/ با همه ی سرزنشین ها/ و بدتر از همه با پلیس های عراقی مسیر... (که این ماجرا کمی بعد بیچارمون کرد...)
زمان میگذشت و هرچی به بغداد نزدیک میشدیم فضا به نظر امنیتی تر میشد. شاید حدود ساعت 4.5 یا 5 بود که بلاخره بعد از کلی راه فرعی (بسیاری از راههای ورودی شهر را بسته بودند) از میان نخلستانها و کوچه های باریک و غیره وارد محدوده ی پایتخت عراق شدیم. وقتی سرهت ماشین برای عبور کم شد، یکی از جوانهای ماشین به پلیس سیطره :"خسته نباشید" گفت. و همه خندیدند.... رد شدیم. یه کمی جلوتر سر نگهبانی بعدی جلوی ماشینمون رو گرفتند که: حق عبور ندارید. مسیر غیرمجاز را آمده اید... توضیحات راننده از داخل ماشین فایده نداشت و او کنار یک خیابان روبروی یک باغ گل و گیاه پارک کرد و پیاده شد. دیگه ندیدیمش. اما خیییییییییییییلی طول کشید و نیامد... کم کم همه کلافه شدند. مشهدی ها غر نهار نخوردن رو میزدند. ما کلافه و خسته بودیم. غروب نزدیک بود و هنوز نماز نخوانده بودیم. هِی سوار میشدند هِی پیاده میشدند. سرو صدای زیادی راه انداخته بودند. اعصابمون خرد شده بود. یه دختری از خیابان رد شد و وارد خانه ی مقابل ماشین ما شد که بی حجاب بود. موهای بلند و آرایش تند قرمز با کت و شلوار مشکی تنش بود. شبیه دانشجو ها یا کارمندها بود. آقا سوژه افتاد دست این جوانها... اونقدر شلوغ کردند که یه بزرگترشون بهشون تذکر داد که بابا الان زیارت بودید ها... دارید میرید زیارت هااا. این بی جنبه بازی ها چیه. خجالت بکشید... و همهمه شون به زمزمه تبدیل شد...
معطل بودیم همچنان... یکی از همراهان با یه کیسه پر از موز آمد و بین رفقاش تقسیم کرد. دوباره کلی به هیجان آمدند. در نهایت و طی خریدهای مداوم، شاید بیش از ده کیلو موز توسط سرنشینان مینی بوس ما در کمتر از یک ربع خورده شد! یهو یاد اسم رمز افتادم... به عقبی ها گفتم و ... راننده آمد. و راه افتادیم...
اما برگشت. یه مسیر خیلی طولانی رو برگشت. و چند بار دیگه هم متوقفش کردند. و بی سیم زدند تا نجات پیدا کردیم. الان ما وسط بغداد توی کوچه پس کوچه هاش دنبال راهی برای خروج از شهر به سمت کاظمین میگشتیم. و من داشتم هرچی میدیدم رو میبلعیدیم. رانندگان زن/ شکل شهر/ آلودگی زمین و هوا/ ساختمانهای دولتی/ دانشگاهها/ مساجد عظیم/ چادری کمتر بود اما بی حجاب (غیر اون دختر ندیدم)/ شکل مغازه و ها محصولاتی که میفروختند/ امکانات شهری/ شهرسازی/ تبلیغات شهری/ شکل دانش آموزان/ امکانات رفاهی و تفریحی شهر/ و و و ...
نسبت کاظمین به بغداد شبیه نسبت ری به تهران هست.
خورشید کاملا دم افق بود که مینی بوس نگه داشت و به سرعت هرچه تمامتر پیاده شدیم... وای خدایاااا نماز... نخواه که نمازمون قضا بشه. خواهش میکنم....
از مسیر حرکت آدمها میشد به راحتی متوجه شد که حرم کدوم طرفه. آمدیم آن طرف خیابان و به سرعت حرکت میکردیم. چراغ قرمز... خط کشی عابر پیاده...
اولِ یه خیابونی تابلوی مسجد دیدیم. اوه خدایااا. دویدیم به طرفش. گفتند قسمت زنانه اون طرف خیابونه!! دویدیم آن سمت توی کوچه. داشتند چای و قهوه میدادند. یه پسر بچه ای به عربی گفت: بفرمایید غذا توی حسینیه... و با دست یه سمتی رو نشون داد. نگاه کردم دیدم یه در بازه و جلوش پرده آویزانه. داد زدم و افسانه و سمانه رو به اون سمت دعوت کردم. فقط میدویدم. وارد شدم. یه راهروی باریک بود و سمت راست در یه اتاق باز بود. دویدم داخل و نشستم روی زمین که با بطری همراهم وضو بگیرم. پشت سرم سمانه و بعد افسانه وارد شدند.. همه این اتفاقها داره توی ثانیه میفته هاا. سرم رو بلند کردم ااااا واااای... اینجا خونه ی یه آدمه... یه خانومی روی کاناپه نشسته بود و داشت به بچه ش شیر میداد!! یه دختر بچه هم کنار دستش روی زمین داشت دیکته مینوشت!! وای خدایا... از جامون پریدیم!! من فقط اشاره کردم که صلاة صلاة... صلاة ظهر!! خانومه هیچی نگفت. با خوش رویی بلند شد بچه رو گذاشت زمین و جلو آمد. گفت:" مغسل اون پشته" به ساعت اشاره کردم که: لا لا وقت نداریم. دیره..." با سرش تأیید کرد و رفت سراغ کمد. سه تا جانماز آورد و برامون پهن کرد. و ما به سرعت ایستادیم به نماز. تند تند... یعنی به نفس نفس افتاده بودم اونقدر تند نماز خوندم!! تازه بعدش متوجه اوضاع شدیم... اوووف. کلی عذرخواهی کردیم. گفت زائر هستید؟ گفتیم بله. گفت ایرانی؟ گفتیم بله. ذوق زده خوش آمد میگفت. و میخواست شام بمانیم... وااااااااای خاک بر سرم نهههه... این همینو کم داشتیم!!! رفتیم تجدید وضو قشنگ دست و صورتمون رو شستیم. سرحال و مرتب شدیم که یریم زیارت. برامون دستمال آورد. باز اصرار کرد و گفتیم بریم حرم نماز بخونیم... و با هزاران تشکر و خجالت و شرمندگی خارج شدیم. موقع خروج دختر دیگرش از دبیرستان آمد (چقدر تیپ و کیفش شبیه ایام مدرسه ی خودم بود) و انگار نه انگار که سه تا غریبه توی خونشون هستند به کارهای خودش رسید!!! (خب دوباره اون جمله ی تکراری رو نگم که:" می نمیفهمم اینجا چه خبرههههههههههههههه و آیا یک نفر در ایران میتونه چنین اتفاقی رو توی خانه ی خودش تصور کنه؟؟؟؟؟)
بیرون آمدیم. اون طرف خیابان کنار مسجد منتظر آقایون بودیم، که اذان گفتند... وای خدایاا هیچ کدوم از نمازهامون قضا نشده بود. تو چقدر خوبی خدا جوووون...
بد بود که بعد از اذان هم دم در مسجد بایستیم. ولی خب مجبور بودیم منتظر بمانیم. بلاخره آمدند. و مسیر را ادامه دادیم. پیاده. توی راه از داروخانه برای تب و گلو درد شدید اکبر دارو گرفتیم. یه کمی جلوتر پیچیدیم سمت راست و کم کم محیط اشنا میشد... اون بلوار باحاله که و روبروی حرمه... وای چقدر من اینجا رو دوست دارم... الهی من فدای این دو تا گنبد زیبا بشم... سلام پدر و پسرِ عشقم... سلام عزیزان دلم. سلااااااااااااام الهی قربونتون برم... ممنونم که اینجام... و اشک میبارید...
جمعیت بسیار فشرده بود. قرارمون همین جا کنار امانتی بود. از تفتیش عبور کردیم و وارد شدیم. وارد صحن که شدم دلم غش رفت... چقدر این فضا عوض شده. چقدر خوبه. بازسازی به نظرم کاملا تمام شده بود. فرشهای این صحن شبیه فرشهای صحن امام رضاست... ایستادم به نماز و چشمم رو بستم و فکر کردم مشهدم... از بس که اینجا بوی مشهد رو میده... بعد از نماز خواستم برم زیارت. افسانه گفت: نماز امام کاظم رو بخون. وقت که بود. عجله ای که نبود.. ارامش که بود. همه چی فراهم بود که هرکاری دلم میخواد انجام بدم... مفاتیح اوردم و نماز امام کاظم رو خوندم. بعدش دیگه بی تاب بودم. بلند شدم دیدم اااا حاجی و اکبر پشت سر ما هستند. گفتم میشه اینجا بمونیم؟؟ میشه خیلی بمونیم؟؟ گفتند باشه باشه... عجله نداریم که... گفتم من برم زیارت؟؟ گفتند برو. سمانه گفت با هم بریم. گفتم بیا. و وارد شدیم. آخ.... عزیز دلم... محوطه ی داخل ضریح بی نهایت شلوغ شد. ازدحام شدید. مسیر مناسبی رو برای نزدیک شدن به ضریح انتخاب نکردیم و خب فشار زیادی رو تحمل کردیم. ولی بلاخره دستم رسید... دستم به امام کاظم رسید.... ای فداتون بشم حضرت پدر... باز فقط بوسه بود و قربون صدقه... سمت دیوار ازدحام خیلی کم بود. کمی ایستادم. زیر قبه بودم. دعا کردم برای همه... برای همه ی همه... و از مسیر خروج خارج شدم. توی رواق عقبی یه گوشه ی دنج پیدا کردم و ایستادم به نماز. سمانه گفت برمیگرده داخل صحن. گفتم من همینجام. زیارت و نماز. بعد هم همین کارها برای امام جواد جووونم... یه خانومی رو دو تا صف جلوتر دیدم به اندازه شبیه خانم جوادی. با چادر احرام. اونقدر شبیه بود که حواسم رو از نماز پرت میکرد. رفتم جلو نگاه کردم. بی اندازه شبیه بود اما او نبود. (اینو که بهش گفتم باورش نمیشد...). همه ی کارها رو که انجام دادم آماده شدم که زیارت جامعه بخونم... اما سمانه آمد. گفت بیا داریم میریم... اااا کجا؟؟؟ مگه نگفتند عجله نداریم میمونیم... نههه نریم... گفت برای اقامت شب باید زودتر یه جایی پیدا کنیم. صبح باز هم میاییم. گفتم مطمئنی؟ گفت اینجوری گفتند. گفتم اوکی. تو برو. منم میام... گفت دیر نکنی هاا. گفتم باشه برو... و بلند شدم. با یه غصه ی خیلی خیلی خیلی عمیق مفاتیج رو گذاشتم توی کتابخانه و به سمت محوطه ی ضریح حرکت کردم. ایستادم کنار در خروجی به تماشا... اما دلم نیامد. خیلی خلوت بود. دو قدم جلو رفتم. خانم خادم مانعم شد. گفتم اجازه بده این پارچه رو به ضریح بمالم و بیام. گفت برو. و وارد شدم. نزدیک ضریح بخشی که امام جواد هستند خلوت بود. یه کمی منتظر شدم و سربندم (که توی پیاده روی با یه ترفندی از یه آقای موکب دار گرفتم و تا آخر پیاده روی که به سرم بود و بعد هم دور مچ دستم و همه جا همراهم بود و متبرک همه ی ضریح ها شده بود) رو به ضریح مالیدم و بوسیدم و بوسیدم و آمدم بیرون... آمدم بیرون... اما جان کندم تا از صحن خارج شدیم... حالم موقع خروج از حرمها دقیقا شبیه کندن دو تا چیزی که کاملا در هم فرو رفته و بهم چسبیده اند هست. تیکه تیکه میشه... آبلمبو میشه قلبم... یه تیکه های قلبم که میمونه و یه تیکه هایی از اون هم به قلب من همچنان میپچسبه...
بیرون همونجا که قرامون بود آمدیم. ولی مردها نبودند. ای بابا... از مسیر پشتی کمی رفتیم تا یه در ورودی دیگه اما باز هم پیداشون نکردیم. برگشتیم و سمانه رفت داخل را ببینه و افسانه هم از بیرون میگشت من هم ایستادم روی بلندی تا راحتتر پیداشون کنم... اما خبری نبود. خب طبیعیه چه حالی داشتم... با این عجله منو کندید آوردید بیرون حالا خودتون کجایید؟؟؟ اااه...
مدتی ماندم. اکبر آمد. و با هیجان منو برد پیش یه آقایی... نرجس بیا بیا... (اصلا نشد دعوا کنم که مگه نگفتی میمونیم و مگه نگفتی عجله ندارم و تا حالا کجا بودید و چرا منو به زور آوردید بیرون و اینا...) بعلهه؟ به این آقا بگو حرفهایی که مختار میزد درباره ی زید رو. گفتم. وااای نههه! مگه بهت نگفتم، توی اون بروشوره که توی حرم زید بهمون دادند نوشته بود مالِ دوره ی امام صادق هست. پس حتما دیالوگ مختار رو اشتباه فهمیده ام. حالا این آقا کی هستند؟ از نسل زید و از اهالی استان گلستان هستند. بعد اکبر کلی از من تعریف کرد و من هِی تعجب کردم که ااا من اینقدر آدم مهم و عالِمی هستم و خودم هم خبر ندارم؟؟!! و بعد درباره ی مختارنامه صحبت کردیم و اون آقا سید معتقد بود که ایرادات اساسی بهش وارده. گفتم مثلا؟ و "پرچم ایران" و "رستم" رو مثال زد و منم اساسی پاسخش رو دادم و آقا سید سپر انداخت و من هِی یاد مختارنامه ای ها افتادم و هِی.... حاجی هم آمد.
از همون مسیر پشتی رفتیم و یهو یه منظره ی فوق العاده از دو تا گنبد زیبا در شب دیدیم که چه قشنگ دلبری میکردند و غیر ممکن بود کسی از اونجا رد بشه و توقف نکنه و احیانا عکس نندازه.
پشت حرم امامیَن کاظمیَن دارن یه صحن خیلی بزرگ می سازند که توی سفر قبلی فقط اسمش رو دیده بودیم و این بار مقداری پیشرفت کرده بود. توی بلوار این صحن مطلقا و فقط ایرانی میدیدی. صدای مداحی ایرانی. آدمها همه ایرانی. خادمها همه ایرانی . موکبه ها همه ایرانی. بعد کانتینر های حمل آب آشامیدنی و حمل زباله با آرم استان قدس رضوی... یعنی اینجوری بگم که تیکه ای از خیابانهای اطراف حرم در مشهد بود اینجا... هوا خنک بود. خسته بودیم. حاجی قرار بود بگرده و یه منزل برای اقامت امشب پیدا کنه. توی این معطلی که خیییییییلی هم طول کشید، از بهترین اتفاقات این سفر برایم افتاد...
یه موکب خیلی بزرگ بود که یه جور سوپ ( که از سفر دیده بودم اما فکر میکردم همونیه که توی سفر قبل تجربه کرده ام خییییلی بدمزه بوده و نخورده بودم. اما الان به شدت گرسنه ام پس سنگ را هم خواهم خورد!!) میداد به همراه نان دااغ تازه از توی تنور در میآورد و به دست آدمها میداد. اونقدر سوپه داغ بود که ظرفهای پلاستیکی یه بار مصرف رو اب میکرد! این نان و سوپ اونقدر خوشمزه بود و بهمون چسبید که دوباره گرفتیم و خوردیم. بعدش همونجوری که رو به حرم ایستاده بودم و با صدای مداحی که از همون موکب خراسان جنوبی پخش میشد توی حس بودم، یهو صدای زیارت جامعه پخش شد. اونم با صدای کی؟؟... وای از شادی قهقهه میزدم... ایستادم و تکیه دادم به تریلی استان قدس رو به حرم و جامعه خواندم... اینهمه دلم میخواست... با این حال خوب... یعنی نوش جانم شد هاااا. به خود جونم رفت این زیارت.... و چقدر زیارت جامعه دوست دارم....
اواخر زیارت بود که صدای بلندگو قطع شد. ااا خورد توی حالم. رفتم جلوی موکب و با چشمم گشتم که این صدا از کجا می آمد؟ اتاق فرمان رو پیدا کردم. یه آقایی کنار دستگاه بود و سفره پهن کرده بودند تا خود خادمهای موکب شام بخورند. گفتم شما صوت پخش میکردید؟ گفت بله. چی میخوای؟ بگو هرچی میخوای اونو پخش کنم. گفتم نههه همینی که پخش میشد رو میخوام. چرا وسطش قطع کردید؟ گفت زیارت جامعه بود. همینجوری قطعش کردم. گفتم میشه دوباره بذارید؟ اخراش بود. گفت آره حتما. فکر نمیکردم کسی دنبال کنه. گفتم من داشتم مینوشیدمش... گفت وای ببخشید. و از روی گوشی ش از یه کمی قبلتر از جایی که قطع کرده بود دوباره گذاشت و من تشکر کردم و برگشتم سر جایم... بعد از اینکه تمام شد رفتم و ازش تشکر کردم و ماجرا م رو گفتم که: دلم میخواست داخل که بودم بخونم اما همراهانم منتظر بودند. با دل شکسته آمدم بیرون و شما گذاشتید. متشکرم متشکرم متشکرم. روزی من اینجا بود. و ممنونم از شما. چه ذوقی کرد. هر دو تامون توی حال خوبی بودیم. گفت خوبه که روزیت این بود. الهی شکر. قبول باشه. التماس دعا...
حالا چکار کنیم؟ خبری از منزل نیست... از بلندگو مدام صدا میکردند که کسانی که جایی برای اقامت ندارند میتونن با این ون هایی که حرم در اختیار قرار میده بروند خونه هایی که مال خود حرم هستند و صبح برای نماز با همین ون ها برگردند. ما این رو میشنیدیم اما توجه نمیکردیم. نمیدونم منتظر چی بودیم... به حاجی گفتم بریم همین خونه ها... و همه موافق بودند. گفت مطمئنید؟ گفتیم آرههههه. خونه ی آقا کاظم و اقا جواد جان حتما دیدنیه. وقتی خودشون دارند اینجوری دعوت میکنند پس ما منتظر چی هستیم؟؟ نمیدونم چرا اضطراب داشت؟!!
سوار ون شدیم که سه چهار تا مرد بیشتر درونش نبودند. یه آقای ایرانی با بی سیم آمد و پرسید که این آقایون با خانواده اند؟ گفتند بله. و به راننده آدرس داد. قبلش هم یه آقایی با لباس رسمی خدام حرم (که چقدر این لباسه رو دوست دارم در همه ی حرمها...) برای نظارت از شرایط اسکان زائران بین آنها و ماشین ها میچرخید و به همراهانش دستور میداد... ای جووووووووووون دلمید شما...
یه مسیر کوتاه را آمد و وسط یه کوچه مقابل یک خانه نگه داشت و همه پیاده شدیم. به ریخت و قیافه ی خانه های آن کوچه نگاه میکردی میفهمیدی که مشخصا در محله ی بالاشهر هستیم. خانه های دو طبقه و بزرگ و ویلایی، شیک و زیبا اما ساده بودند. در یک خانه باز شد و یه آقایی آمد جلوی در و گفت اینجا ظرفیت تکمیله! و به خانه ای کمی پایین تر و آن طرف کوچه اشاره کرد. همه رفتیم انجا. وارد شدیم. (حاجی زیر لب گفت: این یکی غُرش رو از همین دم در شروع کرده!!... من نفهمدیم یعنی چی!) خونه ی مردم بود. مثل همه ی خونه های دیگه ای که توی این ایام رفته بودیم. خانم خانه با محبت و لبخند همیشگی و دلچسبی ما را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. حدود ده نفر خانم بودیم از شهرهای مختلف. همه به یک اتاق راهنمایی شدیم. اتاق دختر خانه بود. دیوارهاش صورتی بود. چیزی از تزئینات و دکوراسیونی که ماها در اتاقهایمان داریم نداشت. با لباس خونه بود. گوشی ش رو از شارژ در آورد و از اتاق خارج شد. ( و باز فکر کردم خدایا... خود من آیا حاضرم یهو یه جمعیتی که هیچی ازشون نمیدونم و حتی زبونشون رو نمیفهمم بیان بریزند توی اتاقم و من راحت ول کنم برم و اتاقم رو رها کنم به امان خدا؟؟!!!! نمیکنم به خدا نمیکنم این کار رو....) یک تخت ساده توی اتاق بود و یک میزتحریر و یک کمد چوبی ساده و بزرگ که درش هم باز مانده بود! یه کمی بعد برایمان پتو آوردند. کم بود. اما خانم خانه با ناراحتی و حس عذرخواهی گفت که بیشتر نداریم!!. برای همین هر دو نفر یک پتو استفاده کردیم. اتاق کوچک بود و بهم فشرده بودیم پس سردمان نمیشد. توی معاشرت اولیه با خانومهای هم خانه کلی با هم آشنا شدیم. تجربه های مختلف و متنوع داشتیم. و کلی چیزهای جالب برای تعریف کردن داشتیم. حمام کردن دخترک قمی توی این اوضاع و حرص و جوشی که مامانش میخورد و بعد دیدم که بابا دختر بزرگیه برای خودش.... اما بعدا فهمیدم پدرش از دنیا رفته و این حسی که مادرش داره بخاطر مسولتیه که حس میکنه. اینها یه ماجرا بودند برای خودشون... خانوم تهرانی میان سال و بسیار باکلاس و همسرش که توی ون میگفت: من از نامزدم جدا نمیشم! هم کلی ماجرا داشت و از مرز میگفت و ملتی که دارند بدون ویزا میان. خانومهایی که از بوشهر آمده بودند و ماجرایی شبیه بوشهری هایی که در مرز شلمچه دیده بودیمشان داشتند (مدیرکاروان پولها را گرفته و خودش غیب شده بود!!) و کلی ماجرای دیگه... شاید حدودا ده شب بود که همه غش کردیم...
راستی،
امروز چهارشنبه بود هااااا;)))
و این قسمت هشتم بود هااا ;)
- ۹۴/۱۰/۰۷