قصه اربعین94 (قسمت یازدهم. یه روز بی دردسر!! )
سلام
شنبه 6 آذر94
بعد از نماز افسانه گفت برید با حاجی خداحافظی کنید. توی کوچه بود. چقدر هوا خنک بود. تشکر کردم از بودنش... حلالیت طلبیدم از آزارها و غُرهام... او هم گفت حلال کن... و خدانگهدار... رفت... دلم گرفت... (اگه حاجی نبود و باهاش آشنا نمیشیدیم، کل سفرمون یه جور دیگه بود. انشالله برای سال دیگه حتما با او هماهنگ خواهیم کرد. و یه برنامه میریزیم که همهههه جا بریم. به خصوص یه جاهایی که مطلقا در شرایط دیگه نمیشه رفت (مدائن و یه مقبره هایی توی بغداد که... هه!! باز برنامه چیدم. ببینیم خود حضرات معصومین چی قسمتمون میکنند... الهی که باشیم. حالا هرچی خواستند نوش جونمون ;)
خوابیدم. بعد از صبحانه اتاق را جمع و جور کردیم. زهرا اینها که رفتند، جارو برقی را گرفتم و اتاقمون رو جارو کردم. لباسها رو جمع و جور کردم. و به کارهای خرده ریزم رسیدم. منظور اینکه خیلی طول کشید و تقریبا نزدیک ظهر شده بود که با سمانه آماده شده بودیم بریم حرم که، انتصار پرسید: نرجس میتونی سالاد درست کنی؟ با اشتیاق گفتم آرهههه. و بعد یه ظرف پر از کاهو و کلم بنفش و گوجه و خیار مقابلم بود. خیلی خوشگل خرد کردم و توی ظرف چیدم و تزئین کردم. سکینه که دید فریاد زد وااااااااو... و من خندیدم. ذوق کردم که سلیقه ی ایرانی را دید. تا آمدیم از خانه خارج بشیم اذان شده بود. توی خانه نماز خواندیم. و بعدش بلافاصله سکینه با یک سینی بزرگ وارد شد. واااااااای آخ جووون... سمبوسه و کتلت خشک و کمی سالاد تزئین شده و ترشی خوشمزه و زیتون و نان... یعنی من و اینهمه خوشبختی محاله.... بی اندازه خوشمزه بود. بی اندازه.....
بعدش تازه زدیم بیرون. حالا احتمالا!! میدونیم که مسیر درست کدومه... از خیابان شهدا رفتیم و از باب سلطانیه وارد حرم اباعبدالله شدیم. بلافاصله وارد تونل زیارت شدم. ارام ارام جلو میرفتم. توی فضا صدای زیارت عاشورا می آمد. همراهش خواندم. بعد همان صدا دعای فرج خواند... بعد فریاد لبیک یا حسین... اووف همه جا میلرزید... بعد دعا میکرد... برای همه... برا رزمنده ها... برای بیمارها... برای مسافرها... و...
باز هم از همون مسیر قبلی رفتم. و باز هم یه فضای باز برای زیارت داشتم. حالا اینبار یادم بود که سلامها رو برسونم... دعا کنم... برای همه... و ببوسم......... از طرف خودم و همه....
باز آرام کشیدم کنار. و باز هم بدون مزاحمت کمی ایستادم تا قلبم ارام بشه... بعد آرام ارام امدم بیرون... و اینبار جامعه خواندم... و بعدش نماز... و وقتی جامعه میخونم دیگه حواسم به همه هست. همه ی اونهایی که توی عالیة المضامین اسمهاشون برده میشه... حتی دوستانم در شرق و غرب عالم... وای خدایا چقدر خوبه که به ما دعا یاد دادی... که بعدا حسرت نخورم وای فلانی یادم رفت... یه دعایی که هرچی به فکرت برسه و نرسه توش ذکر شده و خیالت راحته وقتی اون رو خوندی دیگه حاجت و دعایی نیست که وجود داشته باشه و از خدا به واسطه ی اون امام نخواسته باشیش... خلاصه که "دعای عالیة المضامین" را دوست دارم...
خانومی که جلوی من نشسته بود هیبت زن عرب رو داشت. برای همین باهاش حرف نمیزدم. فقط به اشاره خواستم که کمی جلوتر بره. (نمیدونم شاید هم عربی بهش گفتم!) بعد نمیدونم چی شد که بهم یه چیزی گفت و شدیدا لهجه داشت. حدس زدم اما به شواهدی که میدیدم شک نکردم و گفتم خب حتما از اعراب آبادانیه. بعد بهش گفتم:" اااا شما ایرانی هستید؟" یه ساعته هِی میخوام یه ذره برید جلو من اینجا بایستم هِی معذبم. خندید و گفت:" مگه فکر کِردی کجایی م؟" گفتم فکر کردم عرب هستید. با این پوشش و قیافه خیلی شبیهشون هستید. غش غش خندید و گفت:" نه بابا شیرازی م" وخندیدم. گفتم منم پدرم شیرازیه. گفت کجای شیراز؟ گفتم پشت آسّونه. گفت هااا چه خوب. من هم خادم حرم حضرت علی بن حمزه هستم و کلی معاشرت کردیم. گفت هرجا شیرازیا باشن هِرّه و کِرّه براهه. و کلی خندیدیم.... خانم حَسنی...
از حرم آمدم بیرون به سمت بین الحرمین و حرم حضرت عباس. دیگه نرفتم پایین. نشستم توی صف نماز ولی یه جایی که دیگه خطر نشنیدن صدا و سقوط اجسام سنگین نباشه...
کنار دستم یه خانوم عرب بود. و خانوم دست چپی تهرانی بود. و تازه رسیده بود. خانوم سمت چپی وقتی جانمازش رو پهن کرد خیلی دلم میخواست که زیر مهری به من تعارف کنه. در همین لحظه خانوم سمت راستی یه دستمال کاغذی زیر مهرش گذاشت و یک لحظه بعد یه دستمال دیگه از کیفش در آورد و زیر مهر من دستمال گذاشت. باورم نمیشد یه نفر فکرم رو خونده باشه. برگشتم و نگاهش کردم و با همه ی وجودم تشکر کردم. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت بحرین... دلم پر از غصه و درد شد. ساکت شدم. توی دلم کلی حرف زده بودم باهاش. اینکه چقدر براشون برای مظلومیتشون برای تنهایی شون ناراحتم. اینکه چقدر نگرانشون هستم. اینکه چقدر دعاشون میکنم. ولی نمیتوسنتم همه ی این حرفها رو بزنم. ولی انگار او هم فکرهای من رو خوند. چون دستم را گرفت و فشرد... و من هم... بعد بغلش کردم و بوسیدمش... یه تسبیح بهم داد. گفت هدیه. گفت:" انتِ جمیل" و من خندیدم... بوسیدمش... بعد نماز... با عشق...
و بعد نماز، خانه...
8 خانه بودیم بدون هیچ دردسری!!! این به عنوان اولین روز بدون هیچ دردسر خاص در این سفر ثبت شود... ;))
از موکب کاظمین که سر کوچمون اونور خیابان بود و مال بچه های تهران بود و علی مسولیت اصلی اونجا رو داشت, نان و کباب گرفتیم. اما خانه شام هم خوردیم. شب برامون ماءالشعیر و شیرینی هم رسید. خلاصه زیادی خوش گذشت...
حالا خوبه از محمد حسین بنویسم (گرچه که امروز
رفته نجف و اصلا خانه نبود) پسرک نه ماهه، جیگر من شده بود. گرد و سفید و تپلی.
بسیار خوش اخلاق و مهربان. مطلقا هم بهانه ی مامانش رو نمیگرفت و بسیار معاشرتی
بود. یعنی دقیقا همون چیزی که خوراک منه. و طبیعتا هیچکی براش خاله نرجس نمیشد.
یعنی صبح تا چشمش رو باز میکرد دنبال من میگشت و شب قبل خواب حتما مدتی رو با من
میگذروند. با خنده ی من از هر کاری که مشغولش بود دست میکشید و قهقهه میزد و خلاصه
بی اندازه به من حساس بود. (آخ آخ طرف عاشق حرص خوردن های من بود. نمیدونم چکار
میکردم که هر وقت من عصبانی بودم عکس العمل آقا غش غش خندیدن بود که دلم میخواست
کلّه شو بکنّم!!) اگه مشغول کار خاصی بودم
یا روزهایی که مریض بودم، فسقلی پکر بود. هِی میامد نزدیکم و با صداهای خفیف صدایم
میکرد و نگاهم مکرد اونقدر که حتما یه عکس العملی بهش نشون بدم. آخرش هم آقا با
این عشقشون مریضم کردند... (زهرا همش عذاب وجدان داشت که بچه م سر و صدا میکنه و
شب گریه میکنه نمیذاره بخوابید. من گفتم کلا با هیچی ش مشکلی ندارم(کل زمان با
محمد حسین بودن رو همش یاد مهدیار بودم!! عزیز دل خاله) حالا مامانش میخواست اینو ثابت کنم!! فرداش
خواب بودم محمد حسین رو انداخت به جونم. دست میکرد توی چشمم گوشم بینی م. موهامو
میییییییکشید. وای جیغمو در آورده بود!!! بعد روز اول سرماخوردگی ش یهو یه عطسه ی
خیس گنده توی صورت اینجانب کرد و... همانی شد که نباید می شد...) روزهای آخر همه
نگران صبحِ روز اولی بودیم که توی خونه ی خلوتشون بیدار بشه و خاله نرجس نباشه...
الان به شدت دلم براش تنگه.... :(
اما علی کیه؟ علی آقا یکی از اقوام دور افسانه بود یعنی دقیقا پسر خاله ی شوهر خواهر افسانه. و خواهرش شماره ی علی را به او داده بود که اگر کربلا جایی پیدا نکردیم باهاش تماس بگیریم. چون او ساکن کربلاست. 5 ساله آمده کربلا و خانه و زندگی و ماشین داره برای خودش و شیرینی فروشی زده. در واقع اولین کسی بوده که شیرینی های ایرانی رو به عراق و کربلا آورده. از کیک تولد و جشنها تا شیرینی های تر و خشک و سنتی... (الان چندین شعبه داره) مغازه ی بزرگ و شیکی داشت. کارگرهاش اما همه عراقی اند. اینجا معروفه به علی کاظم شکرچی. اما اسم و فامیلیش کلا یه چیز دیگه است... توی معرفی اولیه ش در اولین ملاقاتمون (وقتی آمد پشت تل زینبیه که از بی خانمانی نجاتمون بده) گفت: گاهی هم میریم داعش... و خندید!!! او متأهله و دو تا پسر داره. اما خانوادش باهاش نیامده اند اینجا. و او هر چند ماه یکبار بهشون سر میزنه. توی محله شون در تهران در ایام دهه محرم تعزیه خوان هست و اتفاقا نقش شمر رو بازی میکنه. و نیت کرده که تا آخر صفر اون هیبت شمری ش رو بهم نزنه. برای همین وقتی که ما دیدیمش با یک ریش بلند و سبیل بلند و تاب داده به شدت با ابهت به نظر میرسید. ولی... دوست داشتنی بود! دلم برای علی هم تنگ شده.
- ۹۴/۱۰/۱۶