چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

قصه اربعین94 (قسمت سیزدهم. خاله بازی!)

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ

سلام

چهارشنبه 10 اذر 94

کم کم مهمانهای انتصار و ابوحیدر می آمدند. فک و فامیل. لزوما و حتما من بهشون معرفی میزدم. اونها به من معرفی میشدند. منم قاطی شون میکردم!! خاله ها و عمه ها. زن داداش ها و بچه های اینها.

معاشرت مفصلی با خواهر های انتصار داشتم. یعنی اولش خیلی خجالت میکشیدم. شاید ده نفر یا بیشتر دورم جمع میشدند به تماشا!!! و من از خجالت سرخ میشدم... اما کم کم سعی کردم که رابطه برقرار کنم و باهاشون حرف بزنم. و فقط اونها من رو تماشا نکنند!!

طی روزهایی که فامیل اینجا بودند، من که از حرم می امدم باید اول می رفتم پیش اونها و کلی حرف میزدیم. الان یه خوبی داشت اون هم اینکه دختر یکی از خاله ها انگلیسی خوب میدانست و دیگه راحتتر حرف میزدیم. از همه چی م پرسیدند. درسم. رشته م. کارم. ازدواج. علایق. امام رضا. ایرانی ها. تکنولوژی. خیلی چیزها. ساعتهای زیادی با خواهر ها و خواهرزاده های انتصار گذارندم. شاید بیش از زمانی که توی اتاق خودمون بودم. از چشمهاشون علاقه به من میبارید و من خواهر کوچکتره که از اهالی کاظمین بود و استاد دانشگاه بود رو بیشتر دوست داشتم. گرچه که لطف همه بهم بیش از حد زیاد بود.

کل چهار شنبه و پنج شنبه رو سمانه از شدت بیماری خانه ماند و بیرون نیامد (حتی توی کیسه خوابش!)

بعد از ورود فامیل خانواده ی ابوحیدر به این نتیجه رسیدم که:  چقدر اسم "نرجس" در عراق رایجه. تقریبا هر خانواده یه دختر به نام نرجس دارهJ) چشم والدینم روشن.

شاید یکی از مهمترین دلایلی که از فردا ارتباطم با آنها بیشتر هم شد این بود که برای تماس با پدرم (بعد از قطع وای فای به لطف نسیم خانم) هیچ راهی غیر از تماس با گوشی های عراقی نداشتم. و موبایل خاله آمنه (ام زهرا) وسیله ی ارتباطی من با بابا که در مسیر پیاده روی بود، شده بود

امروز توی رواق بالا با یه خانومی شیرازی تنها و خسته و تازه از راه رسیده اشنا شدم که دیشب رو اینجا خوابیده. و کلی بانمک بود. از بدبختی هاش میگفت و هِر هِر میخندید. (یاد آقوی همساده می افتادم) از خاطرات مسیر پیاده روی هم میگفت (شک در ساعت نماز صبح و چندین بار نماز خواندن جماعت...) و میخندید. یاد خانم خادم شیرازی افتادم که میگفت هر جا شیرازیا باشن هِره و کِره شون براهه.

یک نکته ی مهم که شب اربعین متوجه شدم این بود که ورودی همیشگی من به حرم امام حسین ورودی شماره ی 8 بود... همون باب سلطانیه. و یا باب الرأس که میشد ورودی شماره ی 7... ای الهی که فداتون بشم منننننننننننن...        در حرم حضرت عباس هم همیشه از درِ امام کاظم وارد و خارج میشدیم...

 چهارشنبه عصر توی معاشرت با خاله ها بحث قرآن شد و اینکه ایا من دوره ی علوم اسلامی خوانده ام یا نه؟ که گفتم نههه!!. فقط قرآن خوانده ام و حافظ قرآن هستم. که بسیار تشویق شدم. (عاشق تشویقهای انتصار هستم با چشمهاش بیشترین حد نوازش رو میکنه...) بعد نمیدونم چی شد که یهویی دو تا خاله ها ویرشون گرفت که از من امتحان بگیرند. اونم چی؟ "سوره ی یس" اوکی. شروع کردم. خاله بزرگه همراهی م کرد. گاها اشتباه میخواندیم که خاله ام زهرا رفت گوشی ش رو اورد و باهاش از روی قرآن ما را تصحیح میکرد. به خودم هجده میدم! خاله ها خندیدند و خاله چشمک زد که عالی نیستیا... !! ولی تجربه ی قرائت قران همراه با عرب زبانان و با لحن اونها برایم یه تجربه ی فوق العاده بود.

زهرای خاله از همه اسمهاشون رو میپرسید و معنی ش رو میخواست. بعد میامد از من میپرسید. منم به عربی و انگلیسی براش توضیح میدادم. اینجا یه چالشی پیدا شد که چقدر مهمه که اسمها معنی خوبی بده. و مفهوم خوبی رو منتقل کنه. (افسانه خانوم شهرکردی چه ناراحت بود از اینکه معنی اسمش یعنی: قصه ی دروغ!! گفت اینم اسمه روی من گذاشتن؟؟ اسم برادرهام همه قشنگه سید مسعود سید حسین سید حسن فلان. بعد من افسانه سادات. آخه اینم شد اسم. آدم روش نمیشه بگه اسمم چیه... اونقدر ناراحت بود که فقط میشد باهاش همدلی کرد...)

عمده ی اسمهایی که اینجا شنیدم اسمهای مذهبی بوده. ولی یکی مثل "شَهِد" با افتخار گفت: اسمم یعنی عسل... گفتم از بس که خودت شیرینی...

نماز ظهر وعصر  را در حرم حضرت عباس خواندم. بسیار شلوغ بود. یه جایی پیدا کرده بودم توی صحن و زیارت نامه خواندم رو به ضریح بالا. و بعد منتظر نماز بودم. اما گرسنگی و ضعف حالم رو بد کرده بود. از مردم اطرافم پرسیدم که کسی چیزی شیرین داره؟ فشارم افتاده. و یه خانومی بهم مقداری آجیل داد  و یکی دو تا شکلات داد. تشکرکردم و یکی از شکلات ها رو برگردوندم. گفتم بدرد یکی دیگه میخوره. از تهران آمده بود. گفت بدون ویزا آمده ام. خانواده ام آمدند من استراحت مطلق بودم! دلم نیامد آمدم ترمینال یه اتوبوس یه نفر جا داشت. امدم مهران. با یه پسره که سرباز بود و هیچی نداشت دلمون شور میزد که حالا چی میشه. برای هم دعا میکردیم... یهو سرباز مرز کشید کنار و گفت شماها بیایید رد بشید. و ما رد شدیم. حتی پاسپورت هم نشون ندادم. و امدم کربلا. بعد اشاره کرد به حضرت عباس که: برنگردم بیفتم بعد همه بگن تقصیر خودته هااا... شما منو دعوت کردید بقیه ش رو تضمین کنید.

چهارشنبه بعد از نماز توی صحن حضرت عباس خوابم گرفته بود و حوصله م سر رفته بود. دیدم خییییلی شلوغه یهو بی اختیار نقش راهنمای زائر رو ایفا کردم. رفتم ایستادم روی یک سکو که کنارم خدام مرد بودند و خانومها رو راهنمایی میکردیم. کارم فقط قربان صدقه ردفتم. جواب سوال دادن. به عربی و فارسی و انگلیسی راهنمایی میکردم. خلاصه که از ازدحام بسیار بسیار شدید تا خلوتی کامل، آنجا ایستادم و یه حال فوق العاده خوب رو تجربه کردم... آخ جون به یه دردی خوردم!!

چهارشنبه شب دو تا خانم به خانه ی ابوحیدر آمدند که شهرکردی بودند. یکی شون به طرز وحشتناکی پا درد داشت. اولا که تاولهاش رو ترکونده بود و عفونت کرده بود. بعد هم چون نمیتونسته خوب راه بره پایش پیچ میخوره و استخوانهای کف پاش به نظر ترک خورده بودند چون حتی نمیتونست پایش رو روی زمین بذاره. بی اندازه خوش برخورد و مهربان بود. اسمش افسانه سادات بود. نزدیک 50 ساله بود و بچه دار نشده بود. نمیدونید چه محبتی به محمدحسین میکرد. تقریبا از وقتی او آمد مسؤل غذای بچه شد! اونقدر که ما شب اخر زهرا رو بردیم و محمد حسین پیش اینها موند. ما که برگشتیم خوابیده بود. افسانه خانوم زن عموی دختر جوان همراهشان بود.

یه گروه قمی آمدند که بعد از نسیم اینها رفتند اتاق عقب... نمیدونم ویژگی اون اتاق این بود که آدمها درونش نخاله میشدند یا چی؟! ولی اینها هم خیلی آزار رسادند به اهل خانه و ما... وای فکر کن سر سفره به سکینه میگه: یه ترشی ای چیزی بیار غذا از گلومون بره پایین... وای خدای من مگه خدمتکارته؟؟؟؟!!! اون یکی رفته آشپرخونه به انتصار میگه: یه دست به خونت بکش شماها چقدر کثیف هستید!!!!!!  واای خدایاا ببخش ما اینقدر بد هستیم...  یعنی هر گروه جدیدی می آمدند با گروه ما دعواشون میشد هاااا... تازه کلی اولش قوانین رو میگفتیم که اهل عزیز این خانه به اندازه ی کافی کار دارند پس ما همه ی کارهای خودمون رو خودمون انجام میدیم. یعنی شستن ظرفها/ جمع کردن سفره/ جاروی اتاق/ شست و شوی دستشویی و روشویی و حمام و ... ولی فقط ما بودیم که این کارها رو انجام میدادیم سایر دوستان فکر میکدرند آمده اند هتل و بقیه (حالا هرکی که بشه) وظیفه ی خدمت رسانی بهشون رو دارند!!!!!!!!! واااااا

از روز سه شنبه حجم جمعیت ورودی به شهر کربلا و به خصوص محدوده ی بین الحرمین اونقدر زیاد شده بود که گاها میرفتم می استادم روی پله کان های فلزی که برای انتقال سریعتر جمعیت در نزدیکی ورودی های دو حرم گذاشته بودند و به یه نقطه خیره میشدم... میشد به وضوح موج جمعیتی که اضافه میشد و جمعیتی که بهم فشرده و فشرده تر میشدند رو دید... به وضوح... یه چیزی رو شنیده بودم اما الان فکر کنم بهش ایمان آورده ام که:" در ایام اربعین زمین و شهر کربلا کِش میاد!! وسیعتر میشه". آخه چطوری 27 میلیون جمیعت رو جا داد؟؟ من نمیدونم. یعنی واقعا نمیفهمم. یعنی امسال خودم بودهااا اما باز هم نفهمیدیم که چطوری میشه دقیقا!!

روز چهارشنبه تنها و ازاد بودم مدت زیادی رو حدود عصر توی بین الحرمین ماندم به تماشای دسته های سینه زنی و زنجیر زنی که از حرم امام حسین به سمت حرم حضرت عباس میرفتند. دسته ها مربوط به عشیره ها و قبایل و شهرهای مختلف عراق بودند. (و بعدا دسته های ایران/ لبنان/ افغانستان رو هم دیدم. دسته ی باشکوه و منظم و عجیب که تقریبا رژه بود بیشتر تا دسته ی معمولی حزب الله لبنان یکی از تأثیرگذار ترنی هاشون بود) خلاصه، بزرگان قبیله یا عشیره در صف اول می ایستادند و بقیه پشت آنها. یه ویژگی دیگه ای که این دسته ها داشت این بود که محدوده ی مشخصی رو به خودشون اختصاص میداند و این محدوده رو با بندهایی که افراد مختلف به کمر بسته بودند و دور تا دور دسته قرار گرفته بودند مشخص میکرد. هیچچ غریبه ای حق ورود به داخل این محدوده رو نداشت و آنها اجازه داشتند که بدون تفتیش وارد محدوده ی حرم ها بشوند. برای همین کاملا باید همدیگه رو میشناختند و اعتماد داشته باشند. شبهای بین الحرمین ولی بیشتر ایرانی ها دور هم جمع میشدند و یکی میخوند و بقیه سینه میزدند. بسته به حال و سوزی که ایجاد میشد یهو میدیدی یه جمع خیییلی بزرگ دور یک نفر تشکیل میشد و یه حال خوبی در جریان بود...

توی مسیر برگشت به خانه قبل از غروب که هم گرسنه بودم و هم حال خوشی نداشتم و کم کم تب داشت شروع میشد، یه جایی یهو شنیدم یه آقایی فریاد میزنه زائرهای ایرانی بفرمایید غذای ایرانی... بفرمایید قرمه سبزی... (وای چه خوب. چقدر هوش قرمه سبزی کرده بودم توی این روزها اولین سفارشم به مامان قرار بود همین باشه!!) رفتم جلو. حس کردم صف هست. آقاهه گفت بفرمایید. گفتم غذا میخوام حوصله ی توی صف ایستادن رو هم ندارم. آمد کنار و گفت بفرما اصلا صف نیست. و یه ظرف بزرگ بهم قرمه سبزی داغ داد. بویش مستم کرد... خیلی خیلی خیییییلی خوشمزه بود. بی اندازه بهم چسبید...

اونقدر مسیر شلوغ بود که تا برسم خانه شب شده بود!! توی مسیر دیدم یه جایی یه چیزی شبیه پیتزا دست بچه هاست. پی ت زاااا!!!!!!!!!!!!!! وااا مگه میشه؟!! رفتم توی صف برای اولین و آخرین بار!! خیییییلی بدون صف آمدند جلو و خییلی توی راه بودم تا نوبتم شد. حتی حال نداشتم با مردم دعوا کنم! یه چیز داغی داد کف دستم. نگاه کردم: نون تافتون بود که رویش رب مالیده بودند و بوی روغن زیتون میداد یه کمی هم گوشت چرخ کرده توی رب بود!! این بود پیتزایی که بخاطرش یک ساعت توی صف استادم!!! (واقعا که...)

مدام برای خانه مینوشتم که بهم بگید چه خبر؟ فرانسه چی شد؟ اینجا خبری نیست؟ بمبی چیزی؟؟!! مدام میگفتند هیچ خبری نیست... ولی آقا نامه ی دومی به جوانان غرب فرستاده اند. گفتم سریع متن نامه رو برام بفرست. نیمه شب بود که خوندمش... و به تدبیر و مهربانی این رهبر بزرگ افتخار کردم. خدا حفظت کنه...

سعیده و همسرش آقا افشین (به عنوان: درکه ای های پایه) مدتها قبل بهمون معرفی شده بودند و منتظرشون بودیم. توی راه پیاده روی بودند و قرار بود به ما بپیوندند. یه نسبت دوری هم با فرشته خانوم داشتند. چهارشنبه شب شده بود که رسیدند. خسته و له. سعیده که شاید همسن من به نظر میرسید خیلی ارامتر از چیزی بود که توصیف شده بود. و بلافاصله هم خوابید. به نظر همه بارشون خیلی زیاد بود برای سه روز!! آنها هم به گروه برگشت مان اضافه شدند.


  • ۹۴/۱۰/۲۱
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی