چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

قصه اربعین94 (قسمت چهاردهم. روز اربعین... )

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

پنج شنبه 11 اذر 94 روز اربعین به تقویم عراق

با خانومها قرار مشخصی نذاشته بودیم  اما حرفش بود که همه با هم سحر بریم حرم. میشنیدم صداشون رو که دارند میروند اما نای بلند شدن نداشتم. آنها هم صدایم نکردند. بین خواب و بیداری بودم. یه کمی بعد گوشی علی شروع کرد به زنگ زدن. پشت هم.. فقط من و افسانه به این گوشی جواب میدادیم. برداشتمش سراغ خانومها رو گرفت. گفتم: رفتند حرم. گفت: اِااِا قرار بود با هم بریم. گفتم: اونها رفتند. منم کسالت دارم منو جا گذاشتند. یک ثانیه مکث کردم. و توی این یک ثانیه فکر کردم که شاید قسمت من اینه. یهو با عجله گفتم: میشه من باهاتون بیام؟ یه مکث یک ثانیه ای کرد و گفت. آرهه. و گفتم 5 دقیقه ی دیگه جلوی در هستم. به سرعت وضو گرفتم و لباس پوشیدم. ولی یهو یادم افتاد که چادرم رو شسته ام و خیس بود و انداختم روی شوفاژ اتاق خانواده ی ابوحیدر. حالا چکار کنم؟ لباس که پوشیدم و امدم رختخوابم رو مرتب کنم دیدم ااا چادرم کنار تشکم هست. توی دلم قند آب شد که همه ی وسایل فراهمه که بری زیارت... بدو پس دختر... دعوت شدی... و رفتم. کمی سرد بود. علی بعد از ساحة العلما خیابان را مستقیم میره که از مقابل خیمه گاه میگذره. تازه فهمیدم مسیرش رو!! توی راه کلی حرف زدیم. اول اینجوری شروع کرد:" خب، چطور بود؟" مکث کردم و گفتم:" عالی، عجیب، با شکوه، باور نکردنی، یه جوری که نمیفهممش، ازش سر در نمیارم. پر از سوال ذهنم. چه خبره این روزها اینجا؟ میفهمم این رو که این یک آیین و آداب جمعی هست که طی سال یه بخشی از هر چی که دارند رو برای این روزها کنار میذارند (مثلا اگه ده تا گوشفند داره یکی ش برای اربعینه، اگه ده تا نخل داره یکی ش برای اربعینه، اگه پول تو جیبی ش ده تومنه یه تومنش برای اربعینه... اینو میفهمم...) اما اینو نمیفهمم که خب، بلاخره این کنار گذاشته ها تموم میشه. چطور هیچ جا توی مسیر ندیده ایم که یه موکب تعطیل شده باشه. یعنی مثلا خدمت رسانی متوقف بشه؟ چطوریه که تموم نمیشه؟ چطوری اینهمه پذیرایی؟؟ اونم در این سطح و کیفیت. نمیفهمم اینو. ببین، من برکت رو میفهمم. با عبارت "بیُمنِه رُزِق الوَرا ..." آشنا هستم. اما الان دارم این چیزها  رو با چشم میبینم. من دارم میبینم چیزی رو که از زمان امیرالمونین رو امام حسن و امام حسین در کوفه و مدینه تعریف میکنند. دارم کرامت رو با چشمهام میبینم. و درکش برای عقل محدود من و فرهنگ خودخواهانه م که انگار خسیس بودن ارزشه بزرگه. سخته. عظیمه... گفتم:" اینو نمیفهمم که توی این ایام مگه چه خبره؟ فرق من و این معصومین توی این ایام و غیر اون چیه؟ که هیچ کدوم ا این ماجراها مطلقا در ایام دیگه ی سال دیده نمیشه؟؟ " و برای اطمینان پرسیدم:" توی دهه محرم یا نیمه ی شعبان که میگی خیلی شلوغه اینجوری میشه؟؟؟؟" و گفت :" نه!" و تعجب کرد که مگه تو آمده بودی کربلا؟ گفتم اره. این سومین سفرم هست. اما اولین باره که در ایارم اربعین میام. بعد خندم گرفت و گفتم: بخاطر همینه که از خود حرم ها هیچی نگفتم... اون مال شوک سفر اول و عاشقی مال سفر دومه. الان این اتفاقه برام خیلی عجیبه و بیشتر از همه چی به نظرم میاد...

بعد علی از فردا شب گفت که اینجا یهو خلوت میشه. جوری که انگار نه انگار خبری بوده. و همه میرن تا سال دیگه. برخی هم برای دهه محرم هم موکب میزنند. سوال من از علی این بود که: اونوقت چی سر زائرهای که میخوان بمونن میاد؟ و گفت: دیگه پذیرایی از اونها به عهده ی عتبات هست. جزو وظایف سازمانی شونه! البته تا چند روز دیگه یه تعدادی موکب باقی میمونند هنوز اما دیگه این حجم رو ندارند. من ازش درباره ی مدت اقامت در اینجا پرسیدم و انکه او حتما میدونه که توی ایام دیگه اوضاع خدمت رسانی به زائرها چطوریه؟ اما گفت فقط ایام اربعین اینجوری میشه. در ایام دیگه حتی ایام شلوغ این ماجراها پیش نمیاد.

اونقدر شلوغ بود که علی جلو میرفت و من کاملا پشت سرش و چسبیده بهش راه می امدم. حتی آستینش رو گرفته بودم که جدا نشم ازش. به چه زحمتی رفتیم تا حرم. توی این ساعت (2 صبح) کلی دسته در اطراف حرم مشغول سینه زنی و زنجیر زنی بودند. رسیدیم به حرم. گفت شلوغه. گفتم نههه صبح شلوغتر بود. میشه که برم. گفت نه. نرو. گفتم ولی میخوام برم. گفت نه خفه میشی. گفتم باید برم. گفت نمیشه خب. گفت اصلا تا حالا رفتی داخل؟ و شوکه شدم از این سوالش... گفتم چی میگی؟ زیر قبه نماز خوندم. و یک دقیقه بهم خیره مانده بود. آمدیم کنار روی سکوی بیمارستان امام حسین و گفت نیم ساعت اینجا منتظرت میمونم. اگه نیامدی میرم. گفتم نمون منتظر من. خب معطل میشی! خیلی محکم گفت: میمونم. و من دیگه چیزی نگفتم. و رفتم سمت کفشداری باب الرأس. اما به طرز وحشتناکی شلوغ بود. چطور بیام بیرون که علی نبینه؟ مثلا خودمو بین مردم قایم کردم و از پشت ستونها به سمت راستم و باب سلطانیه رفتم. (ولی میدونم علی منو دید. چون جایی که ایستاده بود کاملا مشرف به محل من بود!) خلاصه، بلاخره و به طحمت وارد شدم. و سریع رفتم به سمت رواق بالا. گفتند که نماز جماعت صبح فقط در طبقه ی اول برگزار میشه. طبیعیه چون بالا خوابگاه بود. و واقعا امکانش نبود اینهمههههه ادم رو بلند کرد. اینجا هم شرایط بهتری نداشت. جماعت خوابیده بودند. کاملا فشرده. قشنگ پای این یکی توی دهن اون یکی بود... یه جای کوچیکی به زحمت پیدا کردم و ایستادم به نماز. ولی طی زمان حالم بد و بدتر میشد... تب داشتم و داشت همینطور به سرعت بالا میرفت. همه ی نگرانی م این بود بیهوش بشم (چون در شرفش بودم!) در اون حالت هیچ جوره اهل خانه نمیفهمیدند چی سرم اومده... چون نه ادرس همراهمه و نه شماره ها. وای خدیاا ا رحم کن. نگهم دار تا برسم خونه. حرارت از بدنم و چشمهام شعله میکشید! اطارفیانم متوجه حال بدم بودند. اما اطرافیان... عده ی زیادی شون تازه رسیده بودند. خسته له داغون. با پاهای ورم کرده و تاول زده. و حالا بهشون اجازه نمیدادند که کمی استراحت کنند. دو ساعت مونده به نماز همه رو به زور بیدار کردند. واقعا ظلم بود. اما از یه طرف دیگه حجم جمعیتی که پشت در ها و برای نماز صبح اربعین میخواست وارد حرم بشه مجبورشون میکرد که اینها رو بیدار کنند تا کمی جا باز بشه. یه اوضاع بدی بود. واقعا سخت بود. و اگه مردم کمی بیشتر همدیگه رو تحمل میکردند و با هم مهربان تر بودند خیلی بهتر میشد. تماااام اطرافیانم ایرانی بودند. من حتی یک نفر عرب ندیدم!! سر ماجرای قبله هم یه بساطی بود. خب خیلی از اینها با قوانین اینجا آشنا نبودند. و اگه این تابلوهای جهت قبله ی چسبیده به سقف نبود کلییییی دعوای اساسی میشد. سخت خیلی سخت خیللللی خییییلی سخت نماز صبح رو خوندم  و از همونجا ایستاده ساعت شش صبح زیارت اربعین را خواندم. و امدم بیرون و اول بلوارِ خیابان شهدا ایستاده نماز زیارت اربعین را خواندم. و دعا کردم که خدایا توی مسیر نیفتم. کشان کشان امدم. تا رسیدم خانه و افتادم... کل روز اربعین را خوابیدم. و هِی خاله امّ زهرا و دخترک ها بهم سر میزدند و نگران احوالم بودند.

صبح علی تماس گرفته بود و جویای احوالم شده بود. شب ازش تشکر کردم.

بعد از ظهر فامیل میخواستند بروند. صدایم کردند. مدتی باهاشون بودم. بغلم میکردند و بهم میگفتند حارّ حارّ... داشتم توی تب میسوختم...

کلی بغل کردیم. کلی عکس گرفتیم. کلی بوسیدیم. شماره ام رو به خاله دادم. و برای دخترها توضیح دادم که وایبر (که اینجا خیلی رایجه) توی ایران داغونه. و ما از تلگرام (که اصلا نمیشناختند!) استفاده میکنیم. گفتم هیچ راه ارتباطی دیگه ای ندارم! کلی برایم دعاهای خوب (که دوست داشتم) کردند. و رفتند...

 غروب بود که خانه ابوحیدر خلوت تر شده بود.

نه صبحانه و نه نهار خورده بودم. کمی برای شام غذا خوردم. و تازه تونستم کمی روی پایم بایستم.

شب دو تا خانوم اصفهانی آمدند. لحظه ی ورود سوال پیچشون کردم و همه دعوام کردند که مگه مفتّشی؟! در نجف اقامت داشتند. آمده بودند کربلا. شب شد و موندگار شده بودند. آمدند اینجا تا صبح... توی همه ی عکسهای دسته جمعی آخریمون، این خانومها هم هستند.

یکی شون بعدا بغلم کرد و کلی التماس دعا گفت. نمیدونم چی ازم دیده بود. ولی حس خیلی خوبی بهم داشت. شبیه خاله فرزانه اصفهان بود.


امشب ادامه دارد...

  • ۹۴/۱۰/۲۴
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی