قصه اربعین94 (قسمت شانردهم. ماجرهای متفرقه )
سلام
قبل از اینکه روز برگشت رو پست کنم، بدلیل اینکه کلا فضا عوض میشه، یه سری اتفاقات و تحلیلها هست که جداگانه ثبت کرده ام که توی این پست میارمشون. مربوط به کل سفر هستند.
ارزش پول: توی بصره راننده راه را عوض کرد که بریم صرافی و پولهایمان را تبدیل کنیم. جلوی صرافی هیچ کسی پیاده نشد و حس کردیم یه جور دلالی هست و گفتیم با همین پول خودمون خواهیم گذراند... اما اونجا یه بحثی بین مسافرها شروع شد که تا آخر سفر ذهنم درگیرش بود. ارزش پول ما در سالهای اخیر به شدت افت کرده و الان حدودا 1 به 3 هست. یعنی هر هزار دینار عراقی حدودا سه هزار تومن ما هست. خب, نتیجه گیری که دوستان کردند این بود که:" از بس که ما (ایران) بدبختیم!" خب, این شروع یک چالش ذهنی برای من شد که آیا واقعا ایران بدبخته؟ و ایا میزان ارزش پول یک کشوری نشانه ی بدبختی یا خوشبختی اون کشوره؟ و ایا همه ی ارزش کشورها به ارزش پولشون هست؟ و ... و... و... خب همون اول برام مسلم بود که اینطور نیست. اما نمیتونستم راجع بهش با کسی صحبت کنم یا بجث کنم. چون به نظرم میرسید که ارزشهای متفاوت شخصی ای با دیگران دارم. مسائل اقتصادی هرگز از هیچ نظر برای من باعث ارزشمند شدن یا نشدن کسی یا چیزی نبوده پس نمیتونم معیارهای خودم رو به دیگران القا کنم. ولی برام مهم بود که جواب این سوالها را با یه سری فکت برای خودم روشن کنم. پس گشتم دنبال جواب و فکت... وقتی بازارها پر از کالای ایرانیه/ وقتی تمام امکانات و تسهیلات شهری شون مال ایران یا به کمک ایران یا ساخته ی ایرانه/ وقتی تمام چرخه ی پولی و مالی این دو شهر مهم عراق بخاطر حضور زائران ایرانیه/ وقتی همین آب و برقی که دارند ( که هر سفر نسبت به سفر قبلی شدت رشد فوق العاده ای به وضوح مشاهده میشه) بخاطر حضور و کمکهای ایرانه/ عراق امینت پایتخت و بیش از دو سوم کشورش رو به ایران مدیونه (و این رو یه خانومی توی مسیر برگشت از دو طفلان مسلم وقتی من رو در آغوش گرفته بود و به خودش میفشرد بهم گفت: که ما به شما مدیونیم...) / و هزارتا چیز دیگه که نشان از تسلط مطلق ایران بر همه چیز عراق و حتی دولت و ارتشش هست، آیا باز هم در این مقایسه، ایران بدبخته و عراق مثلا خوشبخته چون پولش سه برابر بیشتر از پول ما ارزش داره؟؟/ نههه این فقط حماقته که اینجوری فکر کنی... یه ماجراهای دیگه ای هست که نشونه ی ظاهریش این اختلاف ارزش پوله. یه چیزی که باعث بشه توی ایرانی همه ی چیزهایی که داری با چشم میبینی رو نادیده بگیری و چنین حرف مزخرفی بزنی... آره جونم آره...
اما بحث زن در عراق... خب بعد از معاشرت با زنان مختلف از طبقه های مختلف اجتماع و همین چندین خونه ای که توی این روزها رفتیم. یه برداشتهایی کرده ام. (هر روز به یاد تهمینه بودم. که اگر بود چه ها که تعریف نمیکرد. من اصلا نمیتونم مثل اون به این موضوع نگاه کنم. نمیتونم خب! فمنیست نیستم!) زنان درس میخوانند. اگر اجازه بدهند! میتونن دیپلم بگیرند و به دانشگاه بروند. من چندین زن استاد دانشگاه در این سفر دیدم./ اما خیلی خیلی زود دختران ازدواج میکنند. و به سرعت بچه دار میشوند. تا زمانی که جان داشته باشند!! / و کار کار کار... زن در خانه شبیه یه ماشین همه کاره مدام از شحر تا نیمه شب مسؤل خدمت رسانی ست. کارهایی که واقعا از توان یک نفر تنها بر نمیاد ولی به قول دخترکان عراقی:" زن های اینجا قوی هستند." و میگفت:" شماها از پس اینجور زندگی بر نمیایید!!" / بسته به شخصیت همسرانشان ممکنه کمی محبت ببینند و در هر حال چیزی از میزان کار کم نمیشه/ زن تا وقتی برای خودشه عزیز و محترمه اما راستش در جامعه ی عراق احترامی برای زن ندیدم. شکایتی هم ندیدم!! غُر رو زنان ایرانی بهشون یاد میدادند و البته که اونها نمیفهمدینش!! شبیه یه جور وظیفه... شبیه یه جور دستگاه برنامه ریزی شده از قبل... خوشحال و راضی!! نمیدونم ولی برای من به شخصه سخت. و حتی غیر ممکنه اینجوری زندگی کردن! (تنها زنی که غر زد همون اصالتا ایرانیه بود که توی پیاده روی دیدمش. که میامد قم نفس میگرفت برمیگشت...)
نظم ایرانی ها: ایرانی ها بسییییییار بی نظم هستند. کلا هرج و مرج را دوست دارند انگار. هیچ منعی رو نمیپذیرند و بهش احترام نمیذارن. تابع هیچ قانونی نیستند. هیچی!! (این مهمترین شناختی بود که از هموطنانم به وفور و به خوبی پیدا کردم) (اینها اگر قانونی وجود داشت، حتما بهش احترام میذاشتند. مشکلشون این بود برای برخی چیزها قانونی وجود نداشت. مثلا توی سفر قبلی چراغ قرمز و خط عابر خیلی نبود. اما امسال بود و اونها همه رعایتش رو میکردند و ما....)
رواق بالا: در اطراف صحن امام حسین یک رواق تقریبا سه طبقه ی دوّار ساخته اند که از باب های مختلف ورودی داره اما اصلی ترین ورودی ش که با پله برقی بالا میروند از باب سلطانیه است. غیر از یک بخش کوچک اولش(که فقط موقع نماز باز میشد و آقایون می آمدندچند صف اول نماز رو میبستند) بقیه در اختیار خانمها بود. این رواق به شکل بی نظیری شیک و تمیز و مرتبه. آوردن هرگونه وسیله ی خوراکی یا آلوده کننده ی محیط بهش ممنوعه. اوردن ساک و کوله و غیره ممنوعه. فرشهای نو و پرده های بسیار شیکی داره. کلا بیشتر شبیه به سالن های جشن هست! تعداد زیادی از زائران در این مکان اقامت کرده اند. یعنی بارهاشون رو به کانکسهای متعددی که در اطراف حرم امانت های مردم رو نگه میدارند میدادند و خودشان و یه وسایل مختصر رو میتونستند داخل بیاورند. شبها بهشون به اندازه ی نیاز پتو داده میشد و خلاصه جای گرم و نرم و خوبی بود. فقط یه مشکل داشت اونم زندگی بسیار جمعی است. که مردم ما متأسفانه اصلا بلدش نیستند! یعنی "خودم" نقش اصلی و مهم در هر کاری شون رو بازی میکنه. و دیگران... بروند و بمیرند!!!! بگذریم. قبلا درباره ی ویژگی قبله در حرم امام حسین گفته بودم. طبیعتا اینجا هم این مشکل وجود داشت. و خوبی ش این بود که جهت قلبه رو با یه تابلوهای شیشه ای به سقف رواق نصب کرده بودند که مردم متوجه چرخش جهت قبله بشوند. خب خیییییلی ها این ماجرا رو نمیدونستند و همون ماجرای دعوا و اینا.... اما هرکی میدونست به خصوص در زمان نماز به اطرافیانش اطلاع میداد که جهتشون رو با جهت علامت بالای سرشون هماهنگ کنند تا نماز ملت خراب نشه. یه جایی از این رواق دوار مشرف به بین الحرمین بود. یعنی جون میداد مردم آنجا اقامت کنند اما یه مشکلی داشت اونم بوی بدی بود که در محیط این قسمت می امد!!
من همه ی نماز جماعت هایی که در حرم امام حسین خواندم رو در این رواق خواندم. جاهای مختلفش. برای همین هم خیلی با محیط اشنا شده بودم. و هم با آدمهای ساکن در هر بخش... کلی دوست و رفیق داشتم اونجا . کلی معاشرت اتفاق افتاده بود. حتی یه بار یه خانوم پیرزن ترک که از لحظات اولی که آمده بود با ما آشنا شده بود وکلی راهنماییش کرده بودیم. بخاطر من با یکی دیگه به شدت دعوا میکرد که اینجا برای این جا گرفته ام که نماز بخونه... بابا خب میرم یه جای دیگه... میگفت نههه باید پیش خودم بمونی!! عجباا!!! میدونستم کی کجا میشینه/ کجاها گرمه/ کجاها خنکه/ محل باد کولرها کجاست/ ابخوری ها کجاست/ وضوخانه کجاست/ کتابخونه ها کجاست/ صدای جماعت تا کجاها میرسه و چطور میرسه. و امام جماعت هر طبقه چطوری نماز میخونه!! حتی یک بار به وارد بخشی شدم که در مواقع غیر نماز بسته بود. و در مواقع نماز آقایون اونجا می ایستادند.
صوت عبدالباسط: صبح ها بعد از نماز در فضای شهر و خانه صوت قرآن میپیچید. حالا هرجایی که بوده. مثل یک آیین. یک سنت همیشگی. و همه جا یک صوت مشخص. صوت عبدالباسط. و من اولین بار هول کردم که وااای الان کجا کی فوت کرده؟؟!! و کم کم به این صوت عادت کردم. و روز آخر نفرین کردم اونی رو که صوت زیبای عبدالباسط رو برای ملت ما به خبر اعلام فوت یک آدم تبدیل کرده... خیلی کار بدی کرده خیلی...
سربند خدمتگزاری: روش
بستن سربند پسرهای عرب با چفیه رو خیلی دوست داشتم. اصلا یه جور تیپ خاص
خدمتگزاران زائران شده بود. (عکس مناسب پیدا نکردم هر وقت پیدا کردم اضافه میکنم)
خارپاشنه: یکی از همسفران ما مشکل خارپاشنه داشت. میگن کسانی که این مشکل رو دارند نمیتونن اصلا راه بروند. اما او تقریبا همه مسیر را پیاده امد. یه چیزی که یاد گرفتم این بود که پشم شتر مشکل خار پاشنه رو حل میکنه. و فروشی بود به شکل خوشگلی بافته و مهره های رنگی بهش وصل بود. به قیمت سه هزار تومن!!
بمب: نمیدونم کجای مسیر پیاده روی بودیم که توی گفتگوی حاجی و اکبر شنیدم که یکی از مأموران امنیتی به حاجی گفته که توی کربلا توی یکی از کپسولهای یه ماشین حمل گاز بمب کار گذاشته بودند و منفجر شده... چند نفر کشته و زخمی شدند. بعد دیدند ما شنیدیم. گفتند نترسید! (نمیترسیدیم. میدونیم کههر اتفاقی ممکنه بیفته) ولی حاجی قبل هر حرفی که ما بخواییم بزنیم گفت: هر اتفاقی هم بیفته سعادته. شهادته. چی بهتر از این. و ما ساکت بودیم. توی مسیر و تا آخر سفر هر بار که از کنار یه ماشین حمل گاز (به یاد قدیم تهران) عبور کردم به خودم گفتم: شاید آخرین لحظه ی زندگیت باشه...
گم شده ها: یه صدای دیگه که جزو خاطرات این سفر و پس زمینه ی همه ی زمانهای حضور در محدوده ی اطراف حرم هاست، صدای بلندگو برای اعلام اسامی گم شده ها به عربی و فارسی است (روزهای آخر انگلیسی هم اضافه شده بود عمدتا اهالی پاکستان). بدون وقفه و پشت سر هم اسامی اعلام میشد... بهش که فکر میکنم دلم برای این صدای پس زمینه تنگ میشه...
مباحث علمی و پزشکی: توی موقعیتهای مختلف بحثهای فیزولوژی راه مینداختم. مثلا درباره ی فرمانهایی که مغز به اعضای بدن میده. درباره ی حجم مثانه، درباره ی گرسنگی. فرمانهای مربوط به خستگی به اندامها و غدد مختلف بدن... اونقدر حرفه ای که نیلوفر توی شب اول ازم پرسید شما رشتتون چیه؟ فکر کرده بود پزشکم!! (این دومین بار بود که پزشک به نظر می امدم!!)
میوه کثیف!! : نیاز به املاح و ویتامین ها و مواد مغذی بدنمون اونقدر زیاد بود که بدون رعایت هیچ وسواسی هرچی میوه و خرما بود میخوردیم. یعنی اگه من توی محیط خونه عمرا با چنین اوضاعی میوه بخورم.... (میوه ی آبلمبو شده و لِه و دستمالی اساسی و...!!)
تعزیه: توی هفته ی آخر تعداد زیادی گروه تعزیه دیدیم که توی خیابانهای اطراف حرم عبور میکردند. کاروان اسب و شتر و آدمهای لباس پوشیده و اسیر و کجاوه ها... توی همین شهر بوده اند هااا... همینجا...
تسبیح شاه مقصودِ اکبر گرچه که درشتتر و سنگین تر بود اما منو یاد تسبیح بابا می انداخت. خیلی دوستش داشتم. مدت زیادی میداد بهم و باهاش براش صلوات میفرستادم. دو سری 12 هزارتایی نذر صلوات کرده بود که گره از کارش باز بشه... چند هزارتایی ش رو من فرستادم ;) بهم قول یه شاه مقصود خوب داده... (سنگ شناسی م متعجبش کرده بود. گفتم بابا ما این کاره ایم;)) )
اونقدر
برخی نیروهای امنیتی مسلح بودند و همه جور وسیله ی دفاعی از انواع نارنجک و خشاب و
غیره همراهشون بود که سوژه ی عکس ایرانی ها میشدند. یکی شون ایستاده بود روی یک
سکوی سیمانی اول خیابان شهدا و با اون سیبیل مشکی و کلفت و بلند و قد و هیکل ماشالله
عظیمش چنان هیبتی داشت که کلی جوون می ایستادند باهاش عکس می انداختند. و
میخندیدند. خودش حتی لبخند هم نمیزد!!
موضوعی به نام لکّه: ما در فرهنگی بزرگ شده ایم که از هر ماده ای استفاده میکنیم که در محیط زندگی مان چیزی به نام لکه نباشه. حالا از در و دیوار و فرش و لباس و ظرف و ظروف و کابینت و گاز و حمام و دستشویی و خلاصه که همه چیز... یعنی چه میزان از زنان این مملکت سلامتی شان را بخاطر حذف این موجود از زندگی شان از دست داده اند رو فقط خودِ خدا میدونه. اما در عراق... اصلا موضوعی به نام لکه، مسأله ی مهمی نیست. یعنی اصلا مسأله نیست که بخواد مهم باشه... و تصور کنید تعدادی ایرانی ساکن در خانه ی یک خانواده عراقی چقدر میتونن در عذاب باشند... و راه حل ما این بود که با تنها لکه زدایی که پیدا کردیم ، هرجایی که ممکن بود رو لکه زدایی کردیم... هه!!
مسأله ای به نام مگس: و همینطور، اگر در یک کیلومتری محل استقرار ما حشره ی کوچکی به نام مگس جرأت پرواز کردن به خودش بده، حتما از زندگیش خسته شده و باید به فکر وصیت نامه باشه... ولی در عراق، این موجود بیگناه! مثل هوا در هر محیطی لزوما وجود داره. اون هم اگر تعدادش اگر از مولکولهای هوا بیشتر نباشه، حتما کمتر نیست...
یکی
از خانمهای اسلامشهری روز چهارشنبه که رفته بود حرم، دیگه نیامد خانه... واقعا نیامد
ها... یکبند گوشی ش از ایران تماس میخورد. و خودش هم نبود. و هیچ کسی نمیدونست که
کجا ممکنه باشه. گروهشون و به خصوص آقای همراهشون بی اندازه بهم ریخته بودند. اول
هم به بدترین اتفاق فکر میکردند... دل هممون شورش رو میزد! قرار بود روز اربعین به
ستاد گمشدگان خبر بدهند که حدود ساعت 11 صبح پیداش شد. خیلی آرام و معمولی... گفت
حرم موندم خب!!! همه ی جمع یعنی بیش از ده نفر ناگهان سرش فریاد کشیدند و شوکه شد
و افتاد به گریه... و تازه همه ساکت شدند... همون لحظه ساکش رو بست (اونقدر سوغاتی
خریده بود که توی ساک جا نمیشد بلندش کردند که تکون بدن بلکه یه جایی باز بشه ساکه
جِر خورد... حالا توی این موقعیت همه غش کرده بودند از خنده. اصلا یه وضعی...) ظهر
نشده بود که اسلامشهری ها رفتند. (یه جمله ای شنیدم که خیلی به فکرم انداخت: آدمهایی که تنها زندگی میکنند شیوه ی زندگی گروهی رو بلد نیستند. یعنی مهم نیست که بقیه چه اوضاعی دارند. بی خبر میزن و بی خبر میان. توجهی به بقیه ندازند... به خودم فکر میکنم که ایا اینجوری ام؟!)
چند ساعت بعداز رفتن جماعت اسلامشهری، مادر و دختری که چند مرد هم همراهشان بود به ما اضافه شدند و اتفاقا آنها هم اسلامشهری بودند و همسرشان دوست اقا محمد (شوهر زهرا) بود. در اسلامشهر تعزیه ی بانوان برگزار میکردند که خیلی هم معروف شده بود و حمایت خوبی ازشون میشد. دلم خواست ببینش یه بار... . فاطمه شب اخر همراهمان به زیارت آمد و یکی از پاهای خنده های اون شب بود... چند ساعت پیشمون بیشتر نوبدند اما بسیار گرم و صمیمی شدیم. اونقدر که انگار مدتهاست با هم هستیم. مادر بخاطر ترکاندن تاول عفونت کرده بود که پماد تریامسینولون به دادش رسید.
نانوایی: نانوایی خیلی خیلی کم هست. نمیگم ندیدم به خصوص نان صمون رو معمولا توی نانوایی میپزند. اما توی اکثر موکبها و در همه ی خانه ها یک تنور گازی بود که خانمها خودشان نان میپختند.
- ۹۴/۱۱/۰۱