چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

پرنده آبی

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

سلام

امروز بلاخره نوبت کتاب"پرنده آبی" نوشته ی موریس مترلینگ شد. تاریخ انتشارش 2535 بود!! مدتها بود که توی کتابخانه منتظرم بود و عجیبه که الان و توی این موقعیت خوندمش. یه نفس خوندمش...


یه نمایشنامه که وقتی اسم شخصیتهاش رو خوندم بلافاصله فیلم سینمایی ش یادم آمد. اما اولش فکر کردم فقط یک تشابه اسمیه تا وقتی که به "تابلوی هشتم" رسیدم و واااای... چقدر اون فضای رویایی رو دوست داشتم. و الان دوباره جلوی چشمم ظاهر شد.

حرفهای زیادی درباره ی این کتاب دارم. درباره ی شخصیتهاش و اتفاقهایی که میفته. از رابطه ی انسان با طبیعت و با محیط اطرافش.

توی تابلوی اول و ماجراهای شب نوئل و خانه ی هیزم شکن، حس تفاوتی که بچه ها با همسایه ی پولدارشان میکنند، چیزیه که همیشه بهش فکر میکنم. و آرزویی که دلم میخواد همه ی بچه ها شب سال نو خوشحال باشند. ولی اینکه این بچه ها حس بدی نسبت به همسایه ی پولدارشون ندارند و شیرینی خوردن اونها رو تماشا میکنند و خودشون "بازیِ شیرینی خوردن" میکنند برام جالب بود خیلی زیاد!

در همون تابلو وقتی قرار میشه به روشی جادویی روح همه چیز ظاهر بشه و دخترک کوچولو درباره ی روح قند میپرسه, پری عصبانی میشه که:" روح قند با فایده تر از روح فلفل نیست...!" و یاد شعر سهراب میفتم که " گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد..."

ویژگی های طاهری روح انواع عناصر و موادی که همراه بچه ها توی سفر میشوند شامل:" سگ و گربه ی شان/ نان/ آتش/ آب/ شیر/ قند/ روشنایی و البته سایر چیزهایی که روحشان برای بچه ها ظاهر میشه اعم از انواع حیوانات و درختان و چیزهایی که صرفا یک مفهوم هستند و لزوما ماده نیستند, برام فوق العاده جذاب بود. و به شدت سعی میکردم اونجوری که نویسنده توصیفشون کرده تصورشون کنم.

وقتی پری میگه که بعد از این سفر همه ی اینها از بین خواهند رفت بیشترشون سرپیچی میکنند و این حرف پری برام خیلی جالب بود... به پیله ی پروانه فکر کردم: “ آخ چقدر اینها احمق هستند ! چقدر نفهم و ترسو هستند . . . پس شما ترجیح می دید که توی جلدهای زشت و تاریکتون زندگی کنید ، توی تنور و دیگ و کوزه و کاغذ قند  و پیاله برگردید و همراه این بچه ها ، که به جستجوی پرنده آبی می رند ، نرید؟ ”

رابطه سگ و روشنایی با انسان برام بی نهایت جالب بود.

این باور من هست که بشر به معنای اخص کلمه به دنیا گند زده و همه ی موجودات حال بسیار بهتری خواهند داشت اگه بشر بلکل از روی زمین محو بشه. بنابر این به شدت با این حرف گربه موافق بودم که میگفت: “ همه ما دارای روحی هستیم که بشر هنوز آن را نشناخته و به آن دست نیافته و همین یک خرده استقلالی هم که برای ما باقی مونده به همین جهته. اما اگر بشر در این سفر پرنده آبی را پیدا کنه کلیه اسرار بر او کشف میشه و هر چیز که تا به حال بر او نامعلوم بوده معلوم خواهد شد . آنوقت دیگه ما کاملا در چنگال بی رحم بشر خواهیم افتاد . . .آنچه را که شنیدید . . . رفیق قدیمی من “ تاریکی ” که پاسبان اسرار ازلی است به من خبر داده. . . . به هر قیمتی هست نگذاریم بشر این پرنده را پیدا کنه . . . ”

تابلوی سوم و "دیار یادگارها" فوق العاده بود. ایستایی زمان در اون/ اینکه: "هر وقت که شما به یاد ما می افتید ، ما بیدار می شویم و شما را می بینیم ”/ دیدار مادربزرگ و پدربزرگ و همه کسانی که از دنیای ما رفته اند یا حتی چیزهایی که خراب شده اند و دورشان انداخته ایم... وااای چقدر دلم میخواد اونجا رو ببینم. و چقدر فکر کردم باید به همه ی چیزهایی که دوستشون داشتم و گاها فراموششون کرده ام فکر کنم که اونجا بیدار بشن و شادی کنند...

ناکار شدن نیروها و عوامل و همکاران "تاریکی" توسط بشر در تابلوی چهارم حس خوب و غرور بهم میداد.

طبیعتا در تابلوی پنجم و انتقام گرفتن طبیعت و جنگل و حیوانات از انسان بدجوری روحیه ی طرفدار محیط زیستی م غلبه پیدا کرده بود. اما اونها واقعا توانایی نابود کردن بشر رو دارند؟!

روشنایی در مقابل گلایه های پسرک میگه:“ تو میدونی که درین دنیا بشر ، یکه و تنها ، باید باید با همه بجنگه ” اما فکر کردم چرا؟؟؟ اصلا "همه" یعنی چی؟ یعنی طبیعت؟ یعنی گیاهان و جانوران و زمین؟؟ یا بلایای طبیعی مثل زلزله ، سیل و آتش فشان؟ شایدم منظورش آدم های بد هست؟ مثلا زورگوها به زبان امروزی استعمارگرها؟ یا چی؟؟؟؟ فکرم مشغولشه...

توی تابلوی ششم فقط این جمله ی روشنایی اشکم رو جاری کرد و آیه ی نور رو زمزمه کردم و توی دلم قربان صدقه شان رفتم... :  “ کسانی که مرا دوست دارند و من آنها را دوست دارم همیشه مرا پیدا می کنند ”

اما تابلوی هشتم... "دیار آینده" فیلم مریم و می تیل... بچه هایی که منتظرند که به این دنیا بیان و هیچی از این دنیا نمیدونن و نمیشناسنش. و زمان... “ پیرمرد بلند قدی که و ریش بلند پیچ در پیچ سفیدی داره ، با داس  و ساعت شنی که همیشه همراهشه”

او روی موجودات مادی احاطه و تسلط داره و به بچه هایی که دلشون نمیخواد به دنیا بیان میگه:“ گفتم به میل تو نیست .وقت هر کس که سر رسید باید جل وپلاس را جمع کنه و راه  بیفته ”یا جایی که عاشق نمی خواد به دنیا بیاد و از معشوقش جدا بشه چون نمی تونه اون رو توی زمین ببینه, میگه:“ پاک کردن این حساب خرده ها با من نیست … شکایت هاتان را به زندگی بکنید…من اگه شما را از هم جدا میکنم یا بستگی میدم ، بنا به دستوری است که دارم.سرمویی هم ازآن سرپیچی نمی کنم ”. و من ایات قرآن مربوطه ش رو زمزمه میکردم...

یا اینکه غیر از اهمیت نوبت تولد برای بچه ها و میزان نیازی که زمین به هر کدوم از اونها داره, اینکه هیچ کسی حق نداره دست خالی بیاد به دنیا هم جالب بود و البته گاها غم انگیز. چون زمان گفت: "تو چرا دست خالی هستی؟ هیچی نداری؟ پس برگرد. هیچ کس نباید دست خالی از اینجا بیرون بره. زود برو یک چیزی درست کن. یک جنایت بزرگ یا یک ناخوشی قشنگ برای من یکسانه... فقط باید دست خالی از اینجا نری... " توی گوش فاطمه جوجو گفتم:" عمه تو چی اوردی؟" و بوسیدمش...

کلا تابلوی هشتم رو خیلی دوست داشتم...

موقع برگشتن و خداحافظی موجودات با بچه ها، سفارش تک تکشون که: از این به بعد ما نمیتونیم حرف بزنیم ولی شما صدای ما رو بشنوید و بدونید که برای خدمتگذاری آماده ایم... رو خیلی دوست داشتم و یه لبخند عمیق روی لبهام آورد...

این جمله ی روشنایی هم منو کُشت که: “من همیشه ساکتم و نمی تونم مثل آب زمزمه و سخنوری کنم . فقط روشنایی دارم که سرو صدایی نداره … من همیشه پاسبان بشرم … به یاد بیارید که من در هر شعاع ماه که می درخشد ، هر ستاره که به شما می خندد ، هر شفق صبح ، هر چراغ روشن ، هر فکرخوب و روشن روح شما ، حاضرم و با شما حرف می زنم”

وقتی قصه تموم میشه و بچه ها بیدار میشن، دیدشان به همه چیز کلا عوض شده. من این عوض شدنِ دید را میپرستم... این خودِ خودِ خوشبختیه...

نمایشنامه با این حرف پسرک ,بعد از پر کشیدن پرنده ی اهدایی به دختر همسایه, تموم میشه که: “ اگر یکی از شما   آن پرنده را پیدا کرد خواهش می کنم به ما پس بده . ما آن را برای خوشبختی آینده مان لازم داریم ”...

حالا باید فکر کنم که خوشبختی یعنی چی؟ پرنده ی خوشبختی چیه؟ چطور میشه بدستش اورد و چطور میشه نگهش داشت؟ چه هزینه ای برای پیدا کردنش باید پرداخت؟ چقدر حواسمون به روح موجودات و آفرینش هست؟ چقدر حواسمون به درگذشتگان هست؟ خوشبختی ما در گرو خوشبختی دیگرانه؟ و و و ...

دوست داشتم این کتاب رو. پیشنهاد میکنم بخونیدش...


با تشکر از: آبی عشق





  • ۹۴/۱۲/۱۹
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی