Ce monde étrange
سلام
دیروز وقتی خبر مرگ جنین 6 ماهه ی دوستش (کشکی) رو شنیدم. و بعدش برام حرف زد و از ترسهاش نسبت به فسقل خودش گفت در همه ی این ایام...
توی لحظاتی که با فرشته کوچولوم تنها بودم، بهش گفتم:" خالههه, میشه برای بچه های مریض دعا کنی؟ میشه برای مامانهاشون دعا کنی؟ میشه برای صبر زیادشون دعا کنی؟"
و بعد یاس ساداتم شروع کرد به حرف زدن. به زبون آغون باغون خودش... خیلی حرف زد. چیزهایی گفت که مشخصا جمله بود. فقط من معنی ش رو نمیفهمیدم. خب مشکل از من بود که زبانش رو بلد نیستم و گرنه او داشت حرف میزد یا شاید دعا میکرد. حس میکنم داشت درباره ی واقعیتهای پشت این اتفاقات و دردهای عمیق و عجیبی که کوچولوها و مامانهاشون تجمل میکنند، حرف میزد.
وقتی اونجور دقیق توی چشمهام نگاه میکرد و حرف میزد، حس میکردم چیزهایی رو میدونه که رازه! اینکه او همه ی کوچولوها رو میشناسه. و میدونه ماجراها چیه. و داشت بهم میگفت:" خاله غصه نخور. دنیاتون خیلی خیلی حساب کتاب داره!"
...
- ۹۵/۰۴/۲۲