گفتنی ها بس نیست؟!
وقتی به یک نفر می گویید "دلتنگش شده اید" دقیقا چه اتفاقی باعث شده که دلتنگش بشوید؟ چرا این جمله را به او می گویید؟! آیا به این قسمت از ماجرا فکر کرده اید؟ آیا فقط دلتان تنگ شده یا برای او به شخصه دلتان تنگ است؟ از این سر ماجرا تا آن سر ِماجرا خیلی تفاوت است. فرق دارد که مثلا در طول روز اتفاقی افتاده که شما را دلخور و غمگین و سرخورده کرده و حالا دنبال کسی هستید که به شکلی حال شما را خوب کند؟ یا ترسیده اید از اینکه در طول روز کسی حالی از شما نپرسیده و یک باره حس کرده اید دنیا برای شما جای تنگی شده و تنهایی قرار است به ساعت های پایان عمرتان نزدیک بشوید؟!... یا نه، واقعا طرف مقابل برایتان به هر دلیلی ارزشمند و دوست داشتنی است. می خواستید به شکلی به او ابراز محبت کنید و ارادتان را به اون نشان بدهید ولی او شاخک هایش کندتر از آن بوده که با لمس اتمسفر اطراف سرش، متوجه این ارادت بشود؟ یا آنقدر برایتان خاص بوده که در ادامه ی این جمله ی " دلم برایت تنگ شده " می خواستید به هر شکلی شادمانش کنید؟ حالش را خوب کنید اگر نه چندان خوب بوده باشد؟ نشانش بدهید که مراقب و نگرانش هستید؟ اینکه به یادش هستید؟ منتظر و مشتاق دیدارش هستید؟... چی؟! دقیقا چی؟!... مگر می شود یک جمله این همه ابهام و علامت سوال پشت خودش داشته باشد؟!... روزگاری انسان ها برای اینکه تعاملات بهتری با هم داشته باشند دست به اختراع کلمات زدند. شروع کردند با هم حرف زدن و هر بار دایره ی کلماتشان را گسترش دادند. حالا چه شده که بعد از اینهمه سال تلاش ِبشری، حرف زدن می تواند چنین اثری در گوینده و شنونده اش بگذارد!؟ بطوریکه نه گوینده مطمئن باشد دارد از چه سخن می گوید و نه شنونده ! و تازه این ها که گفتم همه در وصف جمله ی اول است، جمله ای که گوینده گفته، بماند که پاسخ شنونده ی این جمله چیست و چه معناها در پشت خود پنهان دارد!... اصلا شاید به همین دلیل است که هیچ کدام شان از گفتن و شنیدن چنین جملاتی به آرامش نمی رسند... .
از وبلاگ دختر بندباز
- ۹۵/۰۵/۲۵