برقصا...
مربی رقصمان دیوانه ی خوبی است.هفته ی قبل مجبورمان کرد با دمبل برقصیم. بماند که چه مکافاتی بود و چقدر دست درد گرفتیم. امروز هم زده بود توی فاز آهنگ ها را نصفه گذاشتن.انریکه آهنگ خوبی دارد که بعضی وقت ها با آن می رقصیم؛ رقصی ملوست که به تمرکز زیادی نیاز دارد. آخر همه این اهنگ را گذاشت و گفت: حالا تانگو برقصید.
هاج و واج به هم نگاه کردیم و دست های هم را گرفتیم.یکی نقش زن را ایفا می کرد و دیگری مرد. من مرد بودم. چندبار فلانی در بغلم چرخ خورد و در آغوشم افتاد. فلانی بزرگتر ماست؛ نوه دارد...
می رقصید و من چیزهایی در گوشش زمزمه می کردم. خب قبل تر هم نوشته ام. یکی رقص هندی سخت است ، یکی هم رقص دونفره، کی توی زندگی مان دونفره رقصیده ایم که یاد گرفته باشیم؟
چیزهایی از تانگو می دانستم و در گوشش زمزمه می کردم. این که چطور در جهت مخالف هم حرکت کنیم یا چطور با یک دست طرف را بچرخانیم .بالاخره کمی یادش دادم. میانه ی رقص که داشتیم قهقهه می زدیم از این دیوانه بازی بزرگ؛ گفت: کاش با شوهرم هم می رقصیدم.
بغض چسبید گوشه ی گلویم و کنده نشد.بعدتر برداشت و به چندتایمان شاباش داد.تانگو برقصی و شاباش بگیری؟
گفتم مربی بعدا یک کلاسی بگذار بهمان رقص دونفره یاد بده . فلانی گفت : اره مثلا به شوهرهامان هم بگوییم بیایند و رقصیدن یاد بگیرند.
بغض گنده تر شد....
فلانی چادر سیاهش را سرش کرد، رو گرفت و رفت....
من ماندم میان جهان سوم که زنانش حسرت رقصیدن با مرد را یدک می کشند و زل می زنند به صفحه ی موبایل های گرانشان....
اما بعد تا خود اداره نیشم تا بناگوش باز ماند از دیوانه بازی های مربی...
کسی چه می داند در یک گوشه ی ناآشنای دنیا یک روز در میان چند زن از ته دل می خندند و شاد می شوند و هی با خودشان می گویند مبادا این خوشی های کوچک تمام شود؟
از وبلاگ: خرمالوی سیاه
- ۹۵/۰۸/۱۱