مرد دوم
سلام
وقتی توی کارگاه برای معرفی خودم توی اولین جمله نوشتم:" دخترِ بابا"... همه ی وجودم پر از عشق شد.
اینکه چه دردی رو تحمل کردم تا بندناف م از بابا کنده بشه و بتونم به زندگی کردن مستقل فکر کنم و بپذیرم که همچنان میتونم هویت داشته باشم بدون اینکه "دخترِ بابا" باشم... بماند...
امروز ده روزه که غیر از "سلام"؛ هیچ حرفی با هم نزده ایم... حتی شاید به هم نگاه هم نکرده باشیم...
بعد از بحث شدید سر نهار خوشمزه ی مامان رابطه مون وارد یک مرحله ی جدید شد...
رابطه که اینبار یه مرد دیگه یک سر دیگه ماجرا بود. و بحث من با بابام.... بابام... بابام هاااا... بحثم با بابام... بخاطر اون آدم بود. اون مرد.
اینکه دلم میخواست به جای اینکه حرف بابام رو گوش کنم، حرف او رو گوش کنم. اما حرف بابام رو گوش کردم و شد چیزی که نمیخواستم بشه... و بعد ریختم بهم. و دعوام شد...
و بابا... شکست...
برای اولین بار بدون اینکه خودش بدونه که چی شده و چی پیش آمده، از یه مرد دیگه شکست خورد... مردی که صاحب قلب "نرجس ش " شده...
دلم بحالش سوخت... شاید امروز آشتی کنم...
دوستت دارم بابا... هیچ مردی دنیا جای تو رو توی قلبم تنگ نخواهد کرد...
- ۹۵/۰۹/۲۵