تناقضهای احساسیِ سخت
سلام
امروز بعد از 11 روز سفر بلاخره برگشتم خانه.
11 روزی که برای من مثل یک چشم بر هم زدن گذشت و برای دنیا...
اونقدر اتفاقات تلخ و بد و وحشتناک توی انی روزها افتاد و خبرهاش بهم میرسید که...
فقط سعی میکردم لحظه های فوق خوشم رو با فکر کردن بهشون خراب نکنم...
و عجب کار سختی بود...
اگه اینجا بودم و میتونستم بنویسم حتما صدتا پست مینوشتم...
مثلا از یه روزی دنیال کردن خبر آتش نشانها برام ممنوع شد!!
و بعدش که دیگه دسترسی به هیچ خبری نداشتم.
یا خبر فوت الهه... خب چی بگم. شوک شدن کلمه ی خیلی کوچیکیه بعد از خوندن اون پیام...
یا تماس مریم که... نرجس کجااااااایییییی... بیا یاس رو بگیر من دارم میمیرممممم... و زااااااار زاااار زاااار...
یا پیامهای استاد... که میدونستم داره زیر بار این غم و مسولیتش جون میده.. و از دستم هیچ غلطی بر نمیومد...
یا پیام احمقانه و بیشعورانه ی دکتر ق درباره ی نمره ها!!! خب واقعا حداقلی از شعور در این موجود مشاهده نمیشه!
و همه اینها در کنار لذتهای عمیق شخصی ...
چقدر بالانس کردنشون سخت بود...
اما...
این هم گذشت...
و دوشنبه از صبح تا شب باید برم مراسم ختم......
ای خدااا...
- ۹۵/۱۱/۱۰