گام معلق
سلام
عینا کپی شده از وبلاگ: خرمالوی سیاه
«زمان زیادی طول نمیکشد تا یاد بگیری وقتی دری را پشت سرت بستی، دیگر پله ها را بالا نیایی و زنگ در را به بهانه ی حرفی جامانده در دل نزنی.»
تمام مدتی که داشتم کتاب «تصرف عدوانی» را میخواندم جمله ی بالا را با خودم تکرار می کنم. جمله از خودم بود؛از تجربه ای تلخ. از روزهایی که راهم کج می شد به گوشه ای از شهر که مسیرم نبود. صبح ها به خودم دروغ می گفتم. یکی از آنها این بود: اگر دوستم ندارد پس چرا فلان طور و بهمان طور!؟
بعد پاسخ خوبی به خودم می دادم: او عاشقم است. او من را دوست دارد. او ....من برای او جذابم.
بعدتر یاد گرفتم تمایل برای تصاحب یا خوش آمدن از سبک و شیوه ی کسی معنی اش عشق نیست.
شب ها به خودم دروغ می گفتم: پس اگر عشقی بین ما نبود چرا....مگر می شود؟ مگر همه چیز انقدر کشک است؟
خودم را توجیه می کردم که زنی بی صبر و بی طاقتم....مگر می شود آدم ها وقتی هم را نخواهند توی چشم هم نگویند؟
همین می شد که خسته می شدم، در را می کوبیدم و هنگام خروج از کافه با خودم زمزمه می کردم : باید به او بگویم دوستش دارم! باید یک روز منطقی و بزرگسالانه بنشینیم روبروی هم و حرفه ای با هم حرف بزنیم درباره ی رابطه ای که هست،رابطه ای که بود...حداقل این حق من است که بدانم اسم این رابطه چه بود؟(چه هست؟)
اگر از این حجم شیدایی خوشش نمی آید پس چرا آن را پذیرفته؟ ( این سوال مهم همیشگی ام بود!)
بعدتر یاد گرفتم - می آیی شام بخوریم. -چقدر موی کوتاه به تو می آید ( دیدن تغییرات تو) ، -نگرانت شده بودم، -چند وقت است از تو بی خبرم معنای عشق نمی دهد؛ معنای دل تنگی هم نمی دهد....
گذشت تا یاد ب گیرم وقتی دری را بستی تمام حرف هایت را باید بگذاری پشت آن؛ سوال ها را با خودت نبری که به خاطرشان بازگردی که مطرحشان کنی و وقت نشود برای گفتن و شیدایی دوباره بیاید سروقتت....
گفتم: حالا که دارم این کتاب را می خوانم یاد فلان روزها افتاده ام. چقدر درد دارد این کتاب.
گفت: هرکسی در زندگی اش چنین ماجرایی را تجربه کرده.
من با خودم گفتم: دروغ گفتن به خود و پادرهوایی...
بعد به خواندن کتاب ادامه دادم و هربندی را که خواندم در خودم پیچیدم. این من بودم در دل یک کتاب....من که بیست و دوساله بود و شیدا .
دوست داشتید بخوانیدش:
تصرف عدوانی
رمانی از لنا آندرشون
نشر مرکز
- ۹۵/۱۲/۱۰