و تنهایی...
سلام
یه جاهایی لال میشی و اجازه میدی بقیه به جای تو حرف بزنند...
امشب از اون شبهاست...
دختربندباز گفته:
و تنهایی!... تنهایی هم اولش سخت است. ترسناک است. شب هایت را و حتی روزهایت را بارانی و نفس گیر و کند می کند اما بعدش، وقتی خودت را پیدا کردی، مال ِخودت که شدی، رفیق خودت که شدی، هوای هم را دارید. جانتان در می رود برای هم. دست ِهم را می گیرید و از زمین بلند می کنید. می دوید برای فردا. برای پس فردا... برای بالا رفتن، بالیدن... حتی وقتی آخر شب، بعد از پشت سر گذاشتن آن همه ازدحام بازار شب عید و ترافیک و غلغله ی انسان ها، به نزدیکی خانه ات که می رسی، با دیدن بوته ی یاس پیچیده به سر در و جوانه های تازه رخ داده روی شاخه هایش، نفس عمیقی می کشی و خدا را شکر می کنی بخاطر همه چیز و به خودت قول می دهی که سال ِنو، سالی که در راه است، حتما سال خوبی خواهد بود... .
پی نوشت:
همیشه میترسیدم که رنگ پستهام عوض بشه. فکر میکردم در اون صورت یا وبلاگ رو میبستم/ یا همه چی مخفی میشد کاملا/ یا ...
ولی دارم آرام آرام پیش میرم...
صبر بده... میتونم....
- ۹۵/۱۲/۲۱