کلیم حیوانات
سلام
دیدم یه چیز سیاهی روی موکت هست. فکر کردم آشغاله آمدم که برش دارم، تکون خورد! یه عنکبوت نسبتا بزرگ بود. نمیخواستم بکشمش. و نمیخواستم بهش دست بزنم. پس یه بطری گذاشتم رویش که بره داخل و برم توی حیاط رهاش کنم. اما از بطری بالا نرفت!
مدتی گذشت و یاس آمد پیشم. یه کمی بازی کرد و مدتی بعد مدام اصرار داشت که بره داخل آشپزخونه م. هر مانعی سر راهش میذاشتم فایده ای نداشت. مدام حرف میزد و تلاش میکرد که بره داخل...
از یه جایی به بعد مدام به اون بطری اشاره میکرد و به من نگه میکرد و باهام حرف میزد... خدایا... خاله چی میگی؟؟ هِی حرف میزد. ناله میکرد. قشنگ تمنا میکرد..
چته خب فسقلی؟... یه کمی بعد، حس کردم داره درباره ی عنکبوته حرف میزنه. انگار ازم تمنا میکرد که نجاتش بدم. یا بذارم خودش بره بطری رو برداره...
چی میگی بچه؟؟؟ تو صدای عنکبوت رو میشنوی؟؟ اون چشه؟ اکسیژن کم شده؟ از تو کمک میخواد؟؟؟؟؟؟؟ و تو از من کمک میخوای؟؟؟
الهی فدای تو بشم من....
دلم رو زدم به دریا و به هر زحمتی بود عنکبوت رو سالم کردم توی شیشه.. حالا یاس زااار میزد... زااااار میزد هااا...
دویدم توی حیاط و رهاش کردم و سریع برگشتم. بغلش کردم. بطری رو نشونش دادم که عنکبوته رو آزاد کردم... باز کمی گریه کرد و بعدش آرام شد و شروع کرد با بطری بازی کردن...
آیا تو با عنکبوت حرف میزدی؟ و ایا حرفش رو میفهمیدی؟؟؟؟
به هیچی غیر از این نمیتونم فکر کنم...
عاشقتم طفلک معصوم خودم...
- ۹۵/۱۲/۲۵