بخواب آرام...
سلام
همه ی اتفاقات یک ماه اخیر باعث شده که بیش از پیش نیازم رو به مرگ حس کنم..
امروز بعد از شنیدن خبر فوت شاعر معاصر محبوبم " افشین یدالهی" از عمق قلبم آرزو کردم که خبر بعدی، خبر من باشه!!
سر شب به شدت حس سرگیجه داشتم. و سعی میکردم نادیده ش بگیرم و به کار ادامه بدم. کم کم بی حالتر و بی حوصله تر میشدم. و ربطش میدادم به ساعت 9... ولی...
واقعا حالم خوش نبود. کم کم دیگه نمیتونستم تکون بخورم. افتادم روی کاناپه و فقط اطراف رو تماشا میکردم. بلاخره فشارم رو گرفتند و نگران شدند... خیلی کمه...
مامان نگران بود. به روش خودش شروع کرد به درمان... و من آرام آرام اشک میریختم و به سقف خیره بودم...
دلم نمیخواد خوب بشم. میخوام همینجوری برم... آماده م.
بعد فکر کردم دم عیدی خانوادم عزادار میشن. به تک تکشون فکر کردم و حش و حالشون و عکس العملشون رو... تصویری که از جلوش چشمم محو نمیشد، همونی بود که وقتی بیهوش شدم تنها چیزی بود که به وضوح درکش میکردم..... آخ...
دراز کشیدم. شاید کمی هم خوابیدم.
چند ساعت بعد، سرگیجه همچنان هست/ دست و پایم همش خواب میره و یخ کرده/ تپش قلب و سوزش قلب زیادی دارم/ سردرد هم که... بسیار زیاده...
ساعت نزدیک سه صبحه. و میخوام بخوابم...
دلم میخواد این آخرین پستم باشه!
به خدا گفتم: یا صبر تحملش رو بده. یا تمومم کن... خواهش میکنم. دردم زیاده. خیلی زیاده....
- ۹۵/۱۲/۲۶