آقای کارپسند- 1
سلام
توی مدرسه زبانم فاجعه بود. اونقدر که سال چهارم دبیرستان فقط بخاطر اینکه همه ی نمره هایم بالای 17 بود بهم رحم کردند و نمره ی قبولی بهم دادند وگرنه تجدید شده بودم! ( اگرچه که از کودکی به اجبار زبان خونده بودم ولی اصولا درکش برام غیر ممکن بود. فقط چهار تا کلمه حفظ شده بودم همین و همین!)
توی کنکور دو تا تست که مطمئن بودم متوجه ش شده ام رو زدم و نمره م شد منفی دو!!!
و طبیعتا توی دانشگاه بهم زبان پیش خورد.
اواخر ترم اول متوجه شدم که اگه یه کاری برای خودم نکنم اولین تجدید زندگی م رو تجربه خواهم کرد. چون مطلقاااا هیچی از کلاس متوجه نمیشدم!
کلی تحقیق کردم و شرایط مختلف رو سنجیدم و بلاخره یه موسسه پیدا کردم که نسبتا معروف بود و با سه کورس ماشین بهش میرسیدم. گرچه که مثلا به خانه ی مان نزدیک بود...
وارد دفتر موسسه شدم و به خانم مدیر (که خیلی از من خوشش آمده بود!) گفتم: سال اول دانشگاه هستم ولی زبانم افتضاحه. میخوام از پایین ترین سطح کلاس برم. خانومه گفت به هر حال باید تعیین سطح بدی. گفتم: نمیخوام... سطحی ندارم که تعیین بشه... فقط در حد الفبا بلدم و am/ is/ are
گفت: یه کلاسی داریم که مرور گرامر هست از مبتدی تا پیشرفته. فشرده هست. توی دو تا ترم که هرکدوم شامل چهارترم میشوند. گفتم اوکی خوبه.. شهریه دادم و همون روز رفتم سر کلاس.
جلسه ی اول بود. معلم یه آقای خوش قیافه ی خییییلی قد بلند و چهارشونه. با چشهای سبز و یه لبخند همیشگی. خوش تیپ و مودب و حدود 34-35 ساله. درسش از اینجا شروع شد: یک جمله ی انگلیسی از چند بخش تشکیل میشود: فاعل/ فعل/ مفعول/ بقیه ی جمله...
واااا اینا دیگه چیه. دیگه فاعل و مفعول رو که میشناسم... کل زمان 1.5 ساعته ی کلاس رو داشتم بررسی میکردم که چقدر سطح کلاس برام پایینه...
بعد کلاس سریعتر آمدم بیرون و معلم رو صدا کردم و گفتم: عذر میخوام من دانشجو هستم. زبانم خیلی ضعیفه. خواستم که پایین ترین سطح کلاسهای اینجا رو بیام ولی دیگه نه تا این حد... به نظرم سطح کلاس خیلی برام پایینه. یه لبخند زد و گفت: شما یکی دو جلسه ی دیگه بیا... نظرت عوض میشه.
با این نگاه و با اون لبخند... کارم رو ساخت...
رفت نشست اون ته ته ته وسط وسط وسط قلبم... و از جاش تکون نخورد...
هشت سال بی وقفه هر روز گاهی روزی چهار ساعت تمام سر کلاسش مینشستم... 19 ساله شاگردش شده بودم و وقتی بعد از آزمون تافل برای تاپ استیودنتهاش دوره ی آیلتس رو برگزار کرد و ما هم هِی کشش دادیم... تا ایکه شرایطم یه جوری شد که دیگه نتونستم کلاس زبان برم و کلاسمون هم کمی بعد تمام شد، 27 ساله بودم...
آقای کارپسند بزرگم کرده بود...
اینکه چه ها گذشت به من توی اون سالها. و کلی از آدمهای اطرافم رو شاگردش کرده بودم و چه تأثیری توی زندگی م گذاشته بود . و از اون زمان تا همین الان مهمترین درآمدم و موفقیت های زندگی م رو دارم از آنچه که از او آموخته ام، بدست میارم... بماند...
یه مدتی توی تلویزیون شبکه ی سحر برنامه داشت. و من... تقریبا در این زمان، داخل تلویزیون بودم!
سالها گذشت.. و من هر سال حداقل به دو مناسبت به دیدنش میرفتم... که می ایستاد پشت پنجره ی دفتر مشرف به خیابان و سیگار خوش بوش رو میکشید.. (خوش بو ترین سیگاری که به عمرم بوئیده ام و اصولا عطر سیگارش توی خونه ی ما یه ضرب المثل شده..)
بارها و بارها و بارها خوابش رو میدیدم که به شدت توی خواب رفتارش با دنیای واقعی باهام متفاوت بود. و من دچار تناقض میشدم..
تا یه سال روز تولدش مثل همیشه همون گلهای همیشه رو خریدم و رفتم موسسه. همه میدونستند که من چه زمانی میرم و برای چی مییرم. برای همین تا وارد شدم، با یه حالت عجیب و مضطربی همه ی کارمندهای موسسه از دربان تا مدیر، آمدند توی راهرو... و نگاهم کردند.. و گفتند: خانم.... آقای کارپسند رفته...
گل از دستم افتاد. خودم افتادم... کجا رفته؟؟؟؟ از ایران رفت... مهاجرت کرد. رفت کانادا... کانادا...... مهاجرت...... کِی رفت؟؟؟ سه چهار ماهی میشه...... کِی میاد؟؟؟؟ .... میگیم رفته.... معلوم نیست کِی بیاد........
وااای..... خدای من................................................ ...
گذشت تا روز معلم... تماس گرفتم: از آقای کارپسند چه خبر؟ ... هیچی...
گذشت تا سال بعدش... و بعدش ... و بعدش...
رازقی ها گل میدادند و من با تماشاشون اشک میریختم... دیگه کسی نبود که از خانه تا محل کارش گلها رو توی دستهام براش نگه دارم و برم روی میزش تزئین کنم و منتظر باشم تا کل مدت کلاس رو با گلهای من بازی کنه... درد میکشیدم.... درد.....
بارها رفتم و از همکارهاش جویای احوال ش شدم. شماره ای آدرسی چیزی .... بابا... شماها که میدونید رابطه ی من باهاش چطوری بوده... بابا دارم میمیرم... یه کمکی کنید...... ولی هیچی...
چند سال گذشت...
هرجایی که فکرشو بکنید دنبالش گشتم... فیس بوک/ اینستا/ هرجا / هرجور... تا یه شب بطور اتفاقی توی لینکدین (Linked in) یه صفحه ازش پیدا کردم که مشخصاتش و عکسش اونجا بود... خب.. فقط خدا میدونه چه حالی شدم... توی اون صفحه یه آدرس هم بود... حالا ازش آدرس داشتم. یه آدرس.. از ایالت اونتاریو... حالا با این چکار میشه کرد؟؟؟؟
از مجید کمک خواستم. و گفت تا شنبه پیداش میکنم برات... مُردم تا شنبه شد. ایمیل زد و یه شماره تلفن داد. و گفت این نمیتونه شماره ی کسی دیگه غیر اونی که دنبالش میگردی باشه...
وای خدا... خدا میدونه چه گذشت بر من... که از دکه روزنامه فروشی کارت تلفن بین المللی خریدم. که مهلت یک ماهه داشت. مدتهااا با خودم کلنجار رفتم که خب زنگ بزنم چی بگم؟ چکار کنم؟ کلی متن نوشتم که مثلا آماده باشم... مُردم زنده شدم باز مُردم باز زنده شدم تا چندین روز بعد بلاخره یه نیمه شبی که به حساب من میشد صبح آنها، اون شماره رو گرفتم... ثانیه ها برام مثل قرنها میگذشت... همه ی وجودم میلرزید... خیس از عرقِ سرد بودم... نفسم به زور بالا می آمد... دهنم خشک خشک بود... چی داشت سرم می آمد... حس میکردم دارم جان میدم... بوق... بوووق... بوووووق... وای بردار دیگه مُردمممم....
برداشت... یه مرد که ... خدایا.. خودشه؟ صداش برام غریبه بود. اما نه اونقدر که مطمئن باشم اشتباهه... با یه مکث طولانی و یه مرگ واقعی و صدایی که انگار از عرض تاریخ میگذشت و به حنجره ی من میرسید گفتم:
"Hello. It's Mr Karpasand? it's From Iran... "
آقاهه که به زور صدایم رو میشنید اما خداوکیلی مردونگی کرد و همون اول قطع نکرد با اینهمه وقفه... گفت:
" No. No... I don't know what you mean. I don't Know karpasand" و قطع کرد...
و من... خب مُردم...
چطوری میتونم حالم رو به کلمه تبدیل کنم. نیست. کلمه ش نیست. نمیتونم... فقط مردم. آخرین امیدم بود. آخرین امید...
باز هم گذشت... و من گاه بگاه باز توی شبکه ها و سایتها میگشتم دنبالش.. اما بی نتیجه بود.
تا با مریم اشنا شدم. که از ایالت اونتاریو اومده بود. طبیعتا ازش کمک خواستم. و بهم وعده ی حمایت همه جانبه داد. چنان توی چشمهام نگاه کرد و گفت:" پیداش میکنم نرجس. پیداش میکنم برات... مطمئن باش... " که عجیب اعتماد کردم و امیدم رو در بالاترین سطح ممکن بدست آوردم... منتظر شدم تا دو ماه بعد که مریم برگشت. و شب آخر که توی فرودگاه بود باز هم بهش یادآوری کردم و این یادآوری برای هزارمین بار بود...
اوایل چنان درگیر مشکلات خانه ش شده بود که فراموش کرد و حس کردم دیگه اصرار نکنم... باز هم حالهای بد برگشت بهم...
گذشت و گذشت و گذشت و من کم کم پذیرفتم که برای همیشه دیگه هرگز پیداش نخواهم کرد. و حالا هزاران هزار چیزی که یه خاطره از او رو به یادم میاورد به اندازه ی قدیم ها درد نداشت. یه حس غم عمیق بود و دلتنگی ماندگار. همین. دیگه بی تاب نبودم...
تا... یک هفته ی قبل. بطور اتفاقی دوباره با صفخه ی لینکدین ش مواجه شدم که اینبار محلی برای پیام فرستادن داشت. براش پیام گذاشتم و خودم رو معرفی کردم. و حتی گفتم که :" رازقی ها دارن میرسند.. کجا بیارم براتون؟" هیچ امیدی نداشتم که جواب بده یا حتی ببینه...
ولی دید... جواب داد...
جواب داد... آقای کارپسند جوابم رو داد. گرچه توی چند تا کلمه. خیلی رسمی و خیلی کوتاه. ولی جواب داد...
و از اون شب تا الان هر شب یک پیام بین ما منتقل میشه...
و امشب... راز بزرگ زندگی ش رو بهم گفت...
و من... باز ریختم بهم...
باید یه کار خیلی بزرگ براش اینجا انجام بدم. کاری که همه ی این سالها بهش فکر کرده بودم اما نشده بود که عملی ش کنم. اما امشب بهش قول دادم که براش این کار رو انجام خواهم داد...
باز حسم قابل توصیف نیست...
فقط خواستم اینها رو بنویسم که یه مروری به این سالها شده باشه و یادم بمونه که به آنچه که یک عمر فکر میکردم رسیده ام...
خدا توی بقیه ش هم کمکم خواهد کرد. شک ندارم
توی وبلاگهای قبلی م بارها از آقای کارپسند و این روندی که بالا نوشته ام، نوشته بودم. ولی هرگز فکرش رو نمیکردم که یه روزی چنین پستی رو بنویسم..
حالم خوبه.. خیلی خوبم. و خدا رو شکر.....
...
- ۹۶/۰۲/۱۵