خودت باش
سلام
مدیر گروه دستش خورد و کل گروه پاک شد...
خب، حالا چکار کنیم؟
یه گروه جدید میسازیم.
اسمش؟
همون اسم قبلی؟
نه
پس چی؟
کلی نطرات متنوع...
و آخرش "بدون اسم تا اطلاع ثانوی" شد اسم گروه و ادامه دادیم.
و من در تمام این مدت: ساکت...
خب، تا اینجاش گزارش بود. اما بعد از این...
اون ورز صبح حالم خیلی خراب بود. دلتنگی داشت ذره ذره وجودم رو میخورد.. و درد توی تمام روحم پیچیده بود...
و نمیدونم اصلا چی شد که به این "بی نام" بودنه عکس العمل نشون دادم... و نوشتم و نوشتم و نوشتم... انگار عقده ی همه ی این سالهام رو نوشتم. و ...
بچه ها یکی یکی پیداشون شد...
هرکی یه چیزی گفت. و همه به هر نحوی که می شد شروع کردند به حمایت کردن و کمک کردن و راهنمایی کردن و محبت کردن... به هر طریقی که ممکن بود.
هیچکی قضاوتم نکرد.
هیچکی دعوام نکرد.
هیچکی نادیده م نگرفت.
هیچکی تحقیرم نکرد.
و....
همش خوبی بود و مهربانی بود و عشق...
و امروز سه روز هست که این ماجرا ادامه داره... و من همچنان حرف میزنم و از عزیزانم عشق و مهربانی و حمایت دریافت میکنم.
و از آسمان و زمین برایم خیر میباره...
و تو دوستم داری. و میخوای که باورت کنم...
و من میتونم خودم رو دوست داشته باشم. و فکر کنم که میتونم یه جوری دیگه زندگی کنم...
جوری که خود ِ واقعی م رو به نمایش بذارم. و نه چیزی رو که دیگران میخوان. برای اینکه حمایتشون رو بگیرم یا از دستشون ندم...
که خودم رو لِه نکنم و سکوت نکنم که تنها نمونم...
که.....
اینا خیلی خوبه...
همه ی اینها خیلی خوبه.
و من... شاکرم خدایا...
ممنونم که هستی و همه ی این خوبی ها رو به سمتم روانه کردی.
روزهای خیلی سختی رو گذرانده ام.
و حالم خوبه الان
الهی شکرررررررررر
بعدا نوشت:
صبح روز چهارم یه اتفاقی افتاد که فکر کردم که بدجور گند زده ام به همه ی آموزشها و تمرینهایی که در روزهای قبل با رفقا کرده بودم!
بعد از دریافت یک پیام توهین آمیز، از یک گروه هفت ساله لِفت دادم. و این خروح مثل همیشه نبود... کلی مقدمه داشت و یه تصمیم قطعی پشتش بود.
باز با بچه های رشد درباره ی اتفاق پیش آمده حرف زدم و منتظر سرزنش شدن بودم. اما... همهههههههههههه تأییدم کردند و گفتند این بهترین کاری بوده که میشده که بکنم! (توصیه ی لازم بعدی رو هم بهم کردند)
و من از اینکه اون گروه "دوستم نداشته باشند/ و تنها بمونم" نترسیدم!!
خوشحالم و شاکر
- ۹۶/۰۴/۲۶