آغاز معجره ها
سلام
امسال سومین سالی هست که برای سفر اقدام کرده ام. (و چهارمین سال هست که در جریان این مسیر افتاده ام...)
سومین سال همراهی با افسانه و سمانه و حاجی ستایش و اکبر و ممد نوروزی و زن و بچه ش.
هر سال عده ای بهمون اضافه شدند یا کم شدند.
و امسال هم احتمالا این اتفاق میفته.
امسال هم تعداد بالاست! ولی آدم جدید (تقریبا غیر از باران) نداریم.
امسال هم زحمت ویزا و بلیط افتاد گردن افسانه ی مهربان ِ جان
خب، اینا روتین بود و سر موقعه ش انجام شد.
اما...
اما، اونی که این تجربه رو داره میدونه که از زمانی که تو نیت میکنی که برای سفر اقدام کنی، موانع پشت سر هم جلوت صف میکشن و حالا نوبت توئه که نسبت بهشون عکس العمل نشون بدی.
هرکی برای خودش مشکلاتی داره. که ممکنه نگرانش کنه. که حالا چی میشه؟ درست میشه؟ درست نمیشه؟ میرم؟ نمیرم؟ و .....
به تجربه بهم ثابت شده، هرچی بیشتر نگران باشی و بیشتر دلشوره داشته باشی، اتفاقات عجیب غریب تری برات میفته. که من اسمشو گذاشتم "معجزه"
مثلا برای من این دو تا مسآله خیلی نگران کننده بود (هست)::
- جایگزین پیدا کردن برای تدریس دو تا درس مختلف، واقعا ذهنم رو مشغول کرده بود (خوشبختانه روز اول قرارداد با مدرسه شرط اربعین رو گذاشته بودم و نگرانی مجوز گرفتن از اونها رو نداشتم)
- تهیه پول مورد نیاز امسال (که به طرز عجیبی همه چی گرون شده)
ذهنم خیلی درگیر بود که برای "محیط" کی رو معرفی کنم که به جام بره. و اگر بلیط پیدا نکنیم و برگشتمون به تأخیر بیفته، اونوقت برای دو هفته دیگه چکار کنم؟؟ :((
"قرآن" هم خیلی بیشتر نگرانم کرده. چون تعداد ساعت هاش بالاست و بچه ها تازه بهم و روشم عادت کرده اند. واقعا صدمه میخورن...
امروز رفتم یه سوال از مشاور یازدهم بپرسم، گفت باهات کار دارم. به طرز عجیبی نگران بود و مِن مِن میکرد. اونقدر باعث خندم شد! منو کشید یه گوشه و ارام آرام سعی کرد ارامم کنه و آروم آروم و با انداختن مسولیتِ خبری که میخواست بهم بده به دوش مدیر، زهر خبر و عکس العمل من رو بگیره. و من واقعا تعجب کرده بودم و میخندیدم بهش!!! چتــــــــــــــــــــــــــــــتتته خو؟؟؟؟؟
خلاصه گفت که: یه درس جدید برای یازدهم گذاشتند که باید توی دو جلسه براشون توضیح بدم. و مدیر گفتند که از ساعت شما و یکی دیگه از درسها میتونم این وقت رو بگیرم........... وااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی......
فشارم افتاد. شوکه شدم... از روی تقویم بهش برنامه دادم و اونقدر هیجان زده بودم که او تعجب کرد. خوشحال شدی؟؟؟؟؟؟؟؟ منو باش که نگران بودم حالا باید چطوری راضی ت کنم.... واااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.....
تند تند روی یک برگه تاریخ رو نوشت. و بعد نگاهم کرد و گفت: خب دیگه کِی؟؟؟ و من..... وااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
فقط خدا میدونه با چه حالی بهش گفتم: هفته ی بعدش... و اصلا در مکان و زمان نبودم.. ایستاده بودم روبروی ضریح و سلام میدادم و عرض ادب میکردم...
آدم پایین پیش مدیر... بغلش کردم. بوسیدمش... و شوکه شد. گفتم: شما گفتید مشاور وقت منو بگیره؟ گفت: ناراحت شدی؟ میخوایی.... نذاشتم ادامه بده... جیغ زدم...... ممنونم... خیلی ممنونم... گفتم: اول رو کردم به امام حسین و سلام کردم. و بعد آمدم شما رو بوسیدم... یهو کپ کرد. خودش هم باورش نمیشد... یهو رفت توی خودش. ارام شد... اشک دوید توی چشمهاش و زیر لب گفت، التماس دعا...
- ۹۶/۰۷/۲۶