یک عمر درد و غم!
سلام
شاید اولین باری که با فاجعه مواجه شدم، زلزله ی رودبار بود... فرودگاه مهرآباد همراه بابا... و درد و رنج و غم و بی کسی رو با همه ی وجود کودکانه م حس میکردم.
و این جدای از زندگی کردن با جنگ بود... که روزمره ی زندگی مون شده بود با همه ی ابعاد متفاوت و مختلفش...
و حتی غیر از بی پدر شدن و بعدش (توی کشتار مکه) بی مادر شدنِ همکلاسی های دبستان...
اینا رو، همه رو میذارم به حساب روزگار بچگی که درک شخصی و عمیقی از وقایع نداشتم... (که البته میزان این درک در واقع اونقدر زیاده که حتی الان بعد از سااااااالها... همچنان گاه به گاه میاد و بیخ گلوم رو میگیره و فشااار میده...)
جتی ماجرای شهدای مکه و ایرباس رو هم میذارم توی همون گروه بالا.
اما...
زلزله ی بم، شاید اولین بارم بود که یک هفته پای تلویزیون نشستم و فقط زار زدم... نه خوردم نه خوابیدم نه درس خوندم و نه هیچی... و ایام امتحانها بود...
و بعدش سقوط هواپیمای C130 که باز یک هفته فقط اشک ریختم...
بعد طی سالها از این اتفاقها نداشتیم...
تا نوبت به آوردن قواصها شد... و گریه ی مدام من فقط برای فکر کردن به این بود که چطوری جون دادن؟...
بعد ماجرای منا..........
بعدش نوبت پلاسکو شد... یکسال پیش همین رو. و چشمم به صفحه ی تلویزیون بود وقتی ریخت. و از صبح مدام با مهدی در تماس بودیم و آخرین اخبار رو میگرفتیم اما... هنوز جای سیلی ای که به صورتم زدم درد میکنه...
و این آخری هم سانچی...
این پست رو نوشتم که هم خاطره ی اون روز وحشتناک رو زنده کنم و بگم که با دیدن تصاویر اون روز همچنان به شدت قلبم مچاله میشه و آبش از چشمهام جاری میشه... و هم برای عزیزان اون فاجعه طلب مغفت و رحمت و لطف و مهربانی خاااص الهی رو درخواست کنم.
و هم بگم که، خسته م..
واقعا خسته ام از درد...
خدایا... به این برف زیبای امروز و این لحظه قسم... خدایا، راه گشایشی برای عالم برای ما باز کن لطفا...
خداااااااااااا
- ۹۶/۱۰/۳۰