آقای کارپسند (17)
سلام
از بعد از تعطیلات مدام روزها رو میشمردم تا کی بشه که وقت کنم و به دیدارش برم.
ولی وقتی به نیمه ی سوم فروردین رسیدم... دیگه زنگ خطر به صدا در آمد...
چندین روز هم که برنامه ها رو توی ذهنم مرتب کرده ام تا به امشب برسیم. و از قبل با همه ی خانواده هم هماهنگ بودم.
عصر مریم کیک پخت و برای تزئین کمکش کردم.
گل خریدیم و فشفشه...
و شب رفتیم خونشون
تولدتون مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب، مطمئنم که انتظار نداشت... اما اصولا هیچ وقت هیجانش رو نشون نمیده.
ولی خوشحال شد. خیلی خوشحال شد.
پیشرفت کرده از هر نظر.
هیکلش رو آمده.
حالش خوب و سرحاله
و هر دو به یاد پارسال همین روزها افتادیم...
عجب سال سختی گذشت.
الان توی اسنپ کار میکنه.
یعنی ممکنه شمای خواننده ی این وبلاگ سوار ماشین او شده باشی.
ماشین خریده. گوشی خریده. و به فکر خونه ست...
وای خدااااا جونمممممم
من و اینهمه خوشبختی؟؟؟
الهی شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
پی نوشت:
اما مریم...
خیلی غصه خورد. باورش نمیشد این کارپسند خودمونه... میگفت اون کاریزما، اون اعتماد به نفس، اون شکوه و ابهت و عظمت... آخه چرا اینجوری شده؟؟؟
و من مطمئنم که خیلی زود به همون حال و روزها بر خواهد گشت...
فقط یه کاری در شأن و مناسب روحیه و احوالش پیدا کنه، حله
خدایا باز هم متشکرم
بعدا نوشت:
یادم رفت که بنویسم که: تغییری که در احوالم پیدا شده و تعهدی که در این سطح پیدا کرده ام، خیلی خیلی برام عجیب و جالبه...
چه میکنی ای عشق...!!!
- ۹۷/۰۱/۲۵