چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

ر ه ش

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ق.ظ
سلام
بلاخره نوبت به "ر ه ش" رسید...
و چقدر تلاش کرده بودم که به هر نحوی که ممکن باشه خودم رو در معرض اسپویل شدنش قرار ندم. که نسبتا موفق شدم.
دلم میخواست مثل همیشه برام "بکر" باشه. و خودم تجربه ش کنم.
و کردم...

و حالا با خیال راحت میتونم حسم رو نسبت بهش بنویسم. بدون اینکه بدونم دیگران چی نوشته اند یا چی فکر میکنند...

آقا رضا ی امیرخانی عزیز
ممنونم بخاطر "ر ه ش" ت....
کتابت رو مثل همیشه گرفتم دستم و خوندممممم تا تموم شد... و یک دیشب تا صبح طول کشید.

- خب، آره منم موافقم که مثل " من او"  و " بی و تن" و "قیدار" نبود. و ما به این نتیجه رسیده بودیم که، سیر زندگی تو مثل همیشه مهمترین تاثیر رو روی نوشته هات داره. و الان تو پدر شده ای. در میانه ی 40 سالگی... و  "ارمیا" ی  "ر ه ش" همون " ارمیا" ی "ارمیا" ست که حالا چند تار سفید روی صورتش دیده میشه... خودتی خودِ خودِ خودت...

- مواجه شدن با نشانه های همه ی کتابهای دیگه ت یه حس خوشایندی بهم میداد که لذت بی حساب داشت... حس طرفدار یه نویسنده بودن. و خوندن و دونستن همه ی قصه هاش.... که کسی که همه ی کتابهات رو به ترتیب و سر موقعش نخونده باشه، نمیتونه لذت من رو تجربه کنه. غیر ممکنه....

- کلمه های کلیدی ت*، باعث یه بازی باحال شد با "اوی قیدار خان" که هنوز در میانه ی راه هستیم و میدونم عاقبت به خیر میشه و حال خرابش رو آباد میکنه.... ( که به گمانم تا حالا هم مقداری کرده)

- آیات قرآن، خب... خوب و عمیق میفهمیدمشان و عجب لذتی داشت. چقدر لذت میبرم از این کاربردهات... و برای ابد توی ذهنم میمونه. و حتی توی قرآنم همشون نشانه گذاری شده... و اینها هم اضافه خواهد شد به مرور...

- قصه ی زنانه ت.. خب... خیلی تلاش کردی. من باهاش مشکلی ندارم. ولی،.. هنوز بوی مردانه میده!!

- مثل همیشه آمدم و یک نسخه از کتاب رو برای خودم خریدم و مثل همیشه لطف کردی و با همان لطف و محبت همیشگی برام امضاش کردی ، که.... با خیال راحت همه ی حسها و هیجان هام رو موقع خوندن کتاب درونش تخلیه کنم و بنویسم و جیغ بکشمممم... که بحمدلله باز هم خوب شد..

- اینکه  این نسخه ی مال ِ من ِ " ر ه ش" یک جفت داره، خب.... ............... .... (هر دو امضا شده به نام)

- صبح قلبم تند تند میزد که بیام و بنویسم. و منتظرم بیدار بشه و بازی ادامه پیدا کنه...

-موقع نوشتن این پست، همش به این فکر میکردم که مثل گذشته های دور به رسم الخط تو بنویسم... بعد دیدم، من هم از سن جوانی و نوجوانی گذشته ام... تقلید کردن از سرم افتاده. ترجیح میدم خودم باشم. با رسم الخط و طرز نوشتار مخصوص به خودم... و این چیزی از علاقه م به رسم الخط و نوشتار تو کم نمیکنه ابدااا...  و چه این حس رو دوست دارم.

- هنوز میخندم به آدمهایی که نمیتونن تغییر رو بپذیرند. نمیتونن بپذیرند آدمها رو، همونجوری که هستند. نمیتونن دوست داشته باشند آدمها رو با همه ی تفاوتها و اختلاف هاشون. هنوز سعی میکنند همه رو شبیه هم کنند که زیبا بشه جهان... هه... یاد تخریب قبر شهدا افتادم.. توی "بی و تن"

- آخ آخ آخ.... نوکرررر تیکه پوکه هاتم به همه ی آنچه که باید خمپاره و بمب نیتروژنی بخوره توی سرشون.... به درک که چی میگن... خودت باش. انتقاد کن. اخم کن. که اگه اینجوری نباشی، رضای امیرخانی نیستی... یعنی رضای امیرخانی همیشگی نیستی. یه آدم آزاد و ر ه ا... مثل پرواز. که نزدیک به مرگ هست... (که خدا عمر با پر برکت بهت بده)

- ممنونم که هستی. که مینویسی... و گفتی:" برام دعا کن که بتونم بنویسم" و برات دعا میکنم که خوب بنویسی. آزاد بنویسی. و بنویسی...


چه شب خوبی بود شبِ اول تابستان 97



* در یک پست مجزا بهشون خواهم پرداخت.

حالا با خیال راحت میتونم برم و چیزهایی که راحع به  "ر ه ش " نوشته اند رو بخوانم... :)


خیلی بعدا نوشت:
بازی ما به سر نرسید... از بس که غم توی دلت هست...  :(((
  • ۹۷/۰۴/۰۱
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی