سلام
پیوندهای خونی، بلاخره همدیگه رو جذب میکنن..
همون مثل معروف:" فامیل گوشت همو میخورن ولی استخون رو نمیخورن.."
بعد از ساااالهااا.... الهی شکر
پی نوشت:
خونه ی محمدحسین 97.4.29
انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا می کنند،
حتی از فاصله های دور
از انتهای افقهای دور و نزدیک،
انگار اینها باید در یک مدار باشند
یک روزی،
یک جایی باید با هم، برخورد کنند
آنوقت میشوند همدم،
میشوند دوست، میشوند رفیق
حرفهایشان میشود آرامش،
نباشند، دلتنگ هم میشوند
مدام همدیگر را مرور می کنند،
از هم خاطره می سازند
یادمان باشد،
حضور هیچکس اتفاقی نیست…
97.4.26
سلام
مشکل حل شد. دستت درست
پی نوشت:
نشد که بشه... کاش میدونستم چرا...
...
+ الحمدلله رب العالمین
سلام
بابا سعدی تو دیگه کی هستیییییییی...
عزیز جان، چند تا شعر داری که هر روزت رو خوشتر از دیروزت کرده؟؟
چه خوبه که تو هستی و برای ما شعر میگی و ....
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیدهام نه بدین لطف و دلبری
زنّار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف میدهد که نهان میشود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهادهام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمیرسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
سلام
(متآسفم که علارغم تصور و میل باطنی م به شدت حس محدودیت میکنم در این خانه و این محیط... :(((
اما، برای ثبت در تاریخ مینویسم که:
امروز 23 تیر 97
ماجرای انتقال پول
گرما
منیریه
کفش
بستنی/ آب/ کولر
و...
به عددی که بلد نیستمش:
ممنونم...
پی نوشت:
کی فکرش رو میکردم که یه حسرت و آرزو رو بعد از سالهااا، به این راحتی و روشنی زندگی کنم؟...
ای خداااا جونمممم...
سلام
راستی، دیشب نرسیدم که اینجا بنویسم که ثبت بشه...
بابا رفت نجف....
...
بعدا نوشت:
- و هر روز 8 ساعت روی مناره های حرم، خشت طلا کار میذاره...
- حتی تصور کردن موقعیتی که درونش هست، برام غیرممکنه...
- "خوشبحالش" خیلی کلمه ی کم و بی ارزش و پستی هست برای بیان حسم...
سلام
آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر میشود
دیگران را تلخ میآید شراب جور عشق
ما ز دست دوست میگیریم و شکر میشود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر میشود
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند میافتد مسخر میشود
عیشها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه میسوزد منور میشود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز میبینم که در آفاق دفتر میشود
آب شوق از چشم سعدی میرود بر دست و خط
لاجرم چون شعر میآید سخن تر میشود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همیسوزد جهان از وی معطر میشود
پی نوشت:
چقدر امروز منتظرت بودم سعدی جان...
سلام
امتحان جامع هم تمام شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نتیجه ش؟
باورت میشه که واقعا نمیدونم!!
خدایا، آخه چطوری ازت تشکر کنم... چجوری؟؟؟