سلام
بدلیل اتفاقاتی که توی خونه افتاده بود، خبر نداشتم که بامداد امروز چی سر بهداد سلیمی آوردند.
وقتی امروز سر کلاس گفتم که پیامبر صلوات علیه و آله میفرمایند: " سرزمین ها بر کفر می ماند و بر ظلم نمی مانند" . نمیدونستم که امشب با دیدن تصاویر اتفاقات دیشب اشک ریختم...
خیلی سخته گریه ی قهرمانت رو ببینی...
تو قهرمان منی بهداد. پاشو و ادامه بده...
" گریه ی محمد بنا رو کجای دلم بذارم؟؟؟ ای خدااااااا" :(((
وقتی به یک نفر می گویید "دلتنگش شده اید" دقیقا چه اتفاقی باعث شده که دلتنگش بشوید؟ چرا این جمله را به او می گویید؟! آیا به این قسمت از ماجرا فکر کرده اید؟ آیا فقط دلتان تنگ شده یا برای او به شخصه دلتان تنگ است؟ از این سر ماجرا تا آن سر ِماجرا خیلی تفاوت است. فرق دارد که مثلا در طول روز اتفاقی افتاده که شما را دلخور و غمگین و سرخورده کرده و حالا دنبال کسی هستید که به شکلی حال شما را خوب کند؟ یا ترسیده اید از اینکه در طول روز کسی حالی از شما نپرسیده و یک باره حس کرده اید دنیا برای شما جای تنگی شده و تنهایی قرار است به ساعت های پایان عمرتان نزدیک بشوید؟!... یا نه، واقعا طرف مقابل برایتان به هر دلیلی ارزشمند و دوست داشتنی است. می خواستید به شکلی به او ابراز محبت کنید و ارادتان را به اون نشان بدهید ولی او شاخک هایش کندتر از آن بوده که با لمس اتمسفر اطراف سرش، متوجه این ارادت بشود؟ یا آنقدر برایتان خاص بوده که در ادامه ی این جمله ی " دلم برایت تنگ شده " می خواستید به هر شکلی شادمانش کنید؟ حالش را خوب کنید اگر نه چندان خوب بوده باشد؟ نشانش بدهید که مراقب و نگرانش هستید؟ اینکه به یادش هستید؟ منتظر و مشتاق دیدارش هستید؟... چی؟! دقیقا چی؟!... مگر می شود یک جمله این همه ابهام و علامت سوال پشت خودش داشته باشد؟!... روزگاری انسان ها برای اینکه تعاملات بهتری با هم داشته باشند دست به اختراع کلمات زدند. شروع کردند با هم حرف زدن و هر بار دایره ی کلماتشان را گسترش دادند. حالا چه شده که بعد از اینهمه سال تلاش ِبشری، حرف زدن می تواند چنین اثری در گوینده و شنونده اش بگذارد!؟ بطوریکه نه گوینده مطمئن باشد دارد از چه سخن می گوید و نه شنونده ! و تازه این ها که گفتم همه در وصف جمله ی اول است، جمله ای که گوینده گفته، بماند که پاسخ شنونده ی این جمله چیست و چه معناها در پشت خود پنهان دارد!... اصلا شاید به همین دلیل است که هیچ کدام شان از گفتن و شنیدن چنین جملاتی به آرامش نمی رسند... .
از وبلاگ دختر بندباز
سلام
اینبار چقدر زیارت متفاوتی داشتم!! بی نهایت عصبی بودم!
تا آخرین لحظه ی سفر، حس میکرم یه شاااخ گنده روی کلّه مِ که هر کسی رو وادار میکنه که به هرطریقی که ممکن هست بهم یه جوری گیر بده...
خانم خادم بازرسی درب بست نواب صفوی ساعت 2.30 ظهر یکشنبه، هیچ وقت فراموش نمیکنم که تا چه اندازه ازت ناراحتم... (ماجرای ساندویچ بسته بندی)
اما
بهترین لحظات یک ساعتی بود که توی تالار عقد نشستیم به تماشای مردم و خانواده ها و عروس و دامادها ...
+ و اون دقایقی طولانی که چسبیدم به چهارچوب در و زااار زدم... : بدترین مهمون تولدت من بودم!! بازم آبرو ریزی کردم... چی بگم غیر از :
" منو به همه ی خوبی های خودت ببخش...." :(((
سلام
چند روزی هست که گروهها پر شده از مطالب و خبرها و تصاویر موقعیت خاص بارش شهابی برساوشی امسال. و طبیعیه که دلم پرکشیده... و کلیییی خاطرات مختلف توی ذهنم عبور میکنند...
امشب کار مامان زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تمام شد. داشتم گزارش المپیک تماشا میکردم یهو یاد مهری افتادم... دلم سوخت... بلند گفتم: خوش بحال مهری اینا... الان یادمه. رفته بارش...
بابا گفت: اااا امشبه؟ میای؟...
سه سوته حاضر شدم. نشستم توی ماشین و راه افتادیم. تا کمر از پشت بیرون پنجره اویزان بودم... اتوبانهای اطراف رو به سرعت عبور کردیم و من فقط نگاهم به آسمان بود اما هیچی نمیدیدم!!
گفتم پیشنهادت کجاست بابا؟؟ گفت "جاده تلو" .
و افتادیم توی جاده. یهو قدر اسمان به شدت زیاد شد... تاریکی کافی بود برای دیدن شهاب ها... اما بابا جاده رو میرفت... یه جایی گفتم همینجا وایستا بابا. و ایستادیم.
حالا ایستادیم به تماشا... و صدای فریادهای شادی مون دشت رو پر میکرد...
بعد مدتی که سگها واقعا داشتند آزار دهنده میشدند یکی دو تا پیچ جاده رو جلوتر رفتیم. و دیدیم دو سه تا ماشین هم توقف کرده اند و سرها به سمت آسمانه.... هورااااا
ما هم همون کنارشون ایستادیم. حالا شده بود یه تجربه ی جمعی هیجان انگیز... تا یک ساعت بعد؛ بیش از ده ماشین همونجا توقف کردند و سرها به سمت آسمان بالا بود و صدای فریاد شادی بلند...
اوناااااا دیدییییییی؟؟؟ ارهههههه.... وووااااااااای چه باحاللللل بوودددددد.........
سلام
دیروز توی مسیر برگشتن از باشگاه یهو اتوبوس شرکت واحد به پت پت افتاد و ایستاد. بلاخره راه افتاد ولی با سرعت زیر ده کیلومتر بر ثانیه!! حدود 20 نفر آدم توی اتوبوس بودند. و کسی اعتراضی نداشت. ساعت 5 عصر بود و هوا داغ! آمد و آمد و یهو به خودم آمدم که... وااا این داره کجا میره؟ چرا نپیچید سمت مسیر همیشگی؟!! باز کسی حرفی نزد. اما تقریبا همه متوجه تغییر مسیر شده بودند. رفت و رفت... تا جایی پرت و نزدیک به خارج شهر (که میدونستیم اونجا پارکینگ شبانه ی اتوبوسهاست) پیچید توی یک جاده ی انحرافی و توقف کرد.
راننده گفت:" لطفا پیاده بشید برم بنزین بزنم و بیام" !!!!!!!!!!!!!!!!!!! و همه پیاده شدیم. باز در سکوت نسبی! حالا تازه صدای من در آمد : یعنی چی؟؟ یعنی این یه مدل رو تا حالا تجربه نکرده بودم!! چرا زنگ نزد یه اتوبوس بیاد ما رو ببره؟ چرا هیچ خبری نداد که داره ما رو کجا میاره؟ چرا ما رو نزدیک محل پیاده نکرد که خودمون با یه وسیله ی دیگه بریم سر زندگی مون؟ چرا؟ چرا ؟ چرا؟ دختر بغلی م گفت:" خانم شما چقدر ایده آلیستی!!" بعد فکر کردم... واقعا ایده آلیستم؟ ایا این کمترین حق شهروندی من نیست؟
عجبااا
خیلی به ندرت ماشینی از اون مسیر عبور میکرد. و جالب این بود که اینهمه آدمِ معطلِ کنار بیابون اصلا توجه کسی رو جلب نمیکرد!! داشتم شاخ در میاوردم!! بدتر اینکه یه ماشین پلیس رد شد. بهش گفتم: آقا رسیدگی کنید لطفا! گفت: چی شده؟ گفتم:" اتوبوس ولمون کرده که بره بنزین بزنه. هنوز نیامده!" گفت: به 137 زنگ بنزنید. به ما ربطی نداره!!!!! وااای خداااا...
20 دقیقه بعد در زمانی که داشتیم با همسفرانِ آرام و صبور و خوش اخلاق فکر میکردیم که خب حالا چکاری میشه انجام داد؟ آقای اتوبوس تشریف آوردند!! همه که سوار شدیم، عذرخواهی کرد بلند. و راه افتاد. همه خندیدند...
همه ی مسیر رو برگشت و از ابتدای مسیر ایستگاه به ایستگاه مسافر تخلیه کرد. و من داشتم فکر میکردم که چقدررر از این شرایط راضی نیستم...
تصمیمم رو به خانم بغلی گفتم. گفتم که :" من نمیخوام کرایه بدم! ولی اگه توهین کنه, کرایه م رو میدم. (و توی دلم گفتم: در اون صورت راضی نیستم و کرایه دادنم از ترس بی ابرویی هست!)" چیزی نگفت.
ارام بودم. هیچ خشمی نداشتم. همه ی مسافرها کرایه شان را (با وجود غر های اولیه) پرداختند. رسیدم به ایستگاه م... کیف پولم رو گرفتم دستم و رفتم جلو.
کنار دستگاه کارت زدن ایستادم. خسته نباشید گفتم. عذر خواستم و گفتم: با اجازتون من نمیخوام کرایه بدم! راننده یه نگاهم کرد. سکوت کرد. لبخندی زد و با مکثی طولانی گفت: خواهش میکنم. هرطور میلتونه! (حس کردم اعتراضم رو نفهمید!) گفتم:" ان شاء الله دیگه از این جور اتفاقها نیفته!" چیزی نگفت. گفتم:" ببخشید!" و پیاده شدم.
تا خونه فکر میکردم که: خداقلی کاری که میتونستم برای اعتراض به بی توجهی مردم به مسولیتشون و حقی که به گردن دیگران دارند نشون بدم؛ همینی بود که کردم!
حالم خوب بود و حالم بد بود...
سلام
چالش سختیه وقتی مجبور به انتخاب بین ارزشهای شخصی ت و هنجارهای اجتماع ت باشی!
هرکاری برات کردم به خودم مربوطه! چرا باید معیار قبولی من، همه ی روزها و شبهایی باشه که بخاطر حفظ و نگه داشتن تو از باارزش ترین چیزهای زندگیمون گذشتیم؟
پی نوشت:
1- منتفرم از این رفتارها، که هر روز منافق تر از دیروزمون میکنه!!
یخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِینَ آمَنُوا وَمَا یخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا یشْعُرُونَ
میخواهند خدا و مؤمنان را فریب دهند؛ در حالی که جز خودشان را فریب نمیدهند؛ (اما) نمیفهمند.«البقرة/9»
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا کَانُوا یکْذِبُونَ
در دلهای آنان یک نوع بیماری است؛ خداوند بر بیماری آنان افزوده؛ و به خاطر دروغهایی که میگفتند، عذاب دردناکی در انتظار آنهاست.«البقرة/10»
وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ
و هنگامی که به آنان گفته شود: «در زمین فساد نکنید» میگویند: «ما فقط اصلاحکنندهایم»!«البقرة/11»
أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَکِنْ لَا یشْعُرُونَ
آگاه باشید! اینها همان مفسدانند؛ ولی نمیفهمند.«البقرة/12»
2- مخاطب خاصم تا خون توی رگهام جاری هست برای نگهداری ت هر کاری بتونم انجام میدم. من هستم... ما هستیم... ;) به هیچکی هم ربطی نداره!
سلام
امروز شهادت امام صادق بود. میخواستم به این بهانه یه نصیحت درباره ی نماز بذارم که خیییلی ذهن خودم رو مشغول کرده. کاش بتونیم بهش عمل کنیم...
سلام
فکر میکنم اگه امشب و همین الان این رو ننویسم میمیرم!!
از شدت هیجان هنوز نفسم بریده بریده میاد و به زور میره!
داشتم از خستگی بیهوش میشدم ولی میدونستم چیزی که در انتظارمه ارزش بیدار موندن رو داره...
و او آمد.
حافظ ناظری، چند باری عکسش رو دیده بودم و همین!
و فقط میدونستم یه آدم باحاله. و میدوسنتم که هنرمند ارزشمندیه. و صدای بی نظیر پدرش، لحظه های بی نظیر سلف دانشکده ادبیات و طعم خوب همبرگرها و نوای تار و ... اووووه فکر کن پشت یه دعوت چقدر خاطره بود.
آمد نشت و صحبتهاش رو شروع کرد. خیلی رسمی و جدی. و حالا دیگه تخصص رامبد بود که جلسه رو اونجوری که خودش میخواد پیش ببره.
مدتها بعد متوجه شدم که مدت طولانی ای هست که دارم عمیقا لبخند میزنم.
در تمام بخش اول صحبتهاش اونقدر گفتگوی درونی داشتم. اونقدر داشتم غبطه میخوردم. اونقدر داشتم با خدا حرف میزدم. اونقدر داشتم تند تند یادآوری میکردم که چیاااا میخوام و تازه اول راهه... و وااای خدا خدا خدا خدا خدااااااااااااااا...
و وقتی از سفر دور ایران گفت و گفتگو با مردم و معاشرت با اونها و نزدیک شدن هرچی بیشتر با اونها, هم یاد سفرهای ایرانگردی مون افتادم و هم باز کلییییییی آرزو و خواهش و درخواست و تمنا از خدا داشتم...
و لبخند... و وای از لبخند... شوکه شدم وقتی هیچ لبخندی نزد. و چشمم افتاد به چشمهاش... و جنان حجمی از آرامش وارد تک تک سلولهای وجودم شد که... وای این پسر یه قهرمان واقعیه...
و همش نگران بودم که جناب خان میخواد چطوری از پس این پسرک جدی و فعال و عااااالِم بر بیاد؟ میزان هوش این پسر (محمد بحرانی) فوق العادست اما خب دلم شور میزد. همش میترسیدم کم بیاره. اما...
وای خدای من... چی بگم؟ چی بنویسم... اونقدر هیجان زده ام. اونقدر حالم عجیبه که مطمئن هستم اگه یه مدت دیگه این پست رو بخونم خندم میگیره... ولی نمیخوام هیچی ش رو تغییر بدم. بذار بمونه همینجوری. با همه ی این هیجانهایی که کلمه برای ثبتش پیدا نکردم...
با همه ی وجودم امشب هزاران حس ناب رو تجربه کردم. و خدا رو بخاطرش خییییلی شاکرم.
ممنونم رامبد و ممنونم محمد و ممنونم همه ی کسانی که کمک کردید برای تجربه ی اینهمه حس فوق العاده... حس غرور/ حس شادی/ حس دوست داشتن/ حس اعتماد به خود/ حس امید به آینده/ حس شکرگذاری/ حس دلم میخواد بجنگم با مشکلات/ حس میخوام برات یه کاری بکنم وطنم/ حس.........
هووووووف... نه نمیشه، آروم نمیشم...
حافظ ناظری، ممنونم که هستی. خدا حفظت کنه. اینو با همه ی وجودم آرزو میکنم. بالا برو. بالا و بالاترررررررررررر...
تولدت مبارک
سلام
دو روز تمام اگر میخواستیم تلویزیون ببینیم تنها راه حل تماشای ماهواره بود!
قبلا هم به مناسبتهای مختلف شبکه های مختلف رو تماشا کرده بودم اما اینبار و بعد از دو روز تمشاای به اجبار! شبکه های مختلف به این فکر میکردم که:
استاندارد زندگی ، علایق، سلایق، زیبایی شناسی، برداشتهای اجتماعی و غیره و غیره ی ما توی این جامعه چقدرررررر متفاوته با کسانی که جز ماهواره نمیبینند...
فکر کردم وقتی روزی هزار بار برایت بخوانند که زیبا میشوی به این روشها... طبیعیه که تا وقتی از اون روشها استفاده نمیکنی هیچ حس خوب و زیبایی نسبت به خودت نداری. و هزار تا مثال در جوانب مختلف مثل این...
حرف زیاده و فرصت کم :(
سلام!
فقط کافیه نصف روز از اخبار بی خبر باشی. اولین خبری که میشنوی یه جور کشت و کشتار وحشتناکه در یه گوشه ی دنیا...
متنفرم از این دنیا...
خدااااااااااا :((((