سلام
همه چی حاضره... منم حاضرم...
ساعت 2.30 بامداد...
کمتر از 10 ساعت مونده...
و الحمدلله رب العالمین
پی نوشت:
چقدر دعا... چقدر آرزو... چقدر ما...
آمین...
سلام
همه چی حاضره... منم حاضرم...
ساعت 2.30 بامداد...
کمتر از 10 ساعت مونده...
و الحمدلله رب العالمین
پی نوشت:
چقدر دعا... چقدر آرزو... چقدر ما...
آمین...
سلام
6 سال طول کشید که همه ی ضمیرها یه " ما" تبدیل بشه...
فقط اشک و اشک و اشک.....
و نه همین!
پی نوشت:
for Her
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
پی نوشت:
حالتو خریدارم...
یاعلی... هفته ای که با نام جد و پدرتون و شما آغاز بشه این هم میشه شب اول هفته ش...
سلام
نمیدونم چرا امسال اینهمه دلتنگی میکنم. برای همه کسانی که دوستشون دارم...
خواستم همه ی دایی ها و عمو رو ببینم
خواستم بچه های رشد رو ببینم
دلتنگ فسقلهام همش
و هر روز به طرز عجیبی و متفاوت با همیشه میخوام تو رو ببینم
یه غم عجیب و عمیق همش توی قلبمه...
این غم رو دوست دارم. یه جوریه...
پی نوشت:
ویزاهامون (همه 23 نفر) دیروز آمد.
حالا فقط 4 روز مانده...
سلام
من امروز یه خانواده ی جدید پیدا کردم. خانواده ای که بود. ولی من تازه امروز پیداشون کردم. کلی از اعضای خانواده رو میشناختم. کلی شون رو خیییییلی میشناختم. بعضی هاشون هم حاضر نبودند. اما به هرحال همه عضو یک خانواده بودیم.
امروز خیلی بهم خوش گذشت::
- اینکه اگه مسولان اجرایی مملکت دست یاری ما رو بگیرند چقدر بحرانهای کشورمون کم خواهد شد.
- اینکه ما چقدر میتونیم همدیگه رو درک کنیم و برای رفع مشکلات به هم و به کشورمون کمک کنیم.
- اینکه خانم دکتر میدونید چقدر دوستتون دارم؟؟ و گفت: منم همینطور... تو با اختلاف خیلی کمی دانشجوی من نشدی... گفتم همیشه دانشجوی شما هستم. و میخوام که باز هم باهاتون کار کنم...
- اینکه پیامک بدی به استادی رو روبرو ت اون ور سالن نشسته و معنی اشاره هات رو نمیفهمه و بگی:" دکتررر، من این موضوعه رو خیییییلیییی دوست دارمممم..." و او بخنده. و بعد خیالت رو راحت کنه که باشه باشه باشهههه من تو رو برمیدارم...
- اینکه موضوعی رو که اصلا نمیفهمی و به زور مجبورت کردند دربارش تحقیق کنی رو با نظریه پردازش مطرح کنی و برای شنبه ای که میاد جلسه رفع اشکال باهاش بذاری
- اینکه کلی دوست جدید (هم خانواده ی جدید) پیدا کنی و اسم و فامیلی ت و دانشگاهت رو بپرسن.
- اینکه اکثر اساتیدی که همین چند وقت قبل ازت مصاحبه گرفته اند رو ببینی و به شدت سریع و عااالی بشناسنت و سریع بپرسن که کجا قبول شدی. و برات خوشحال باشن... و هی پز تو رو به هم بدن (با اینکه من رو انتخاب نکردند!!)
- اینکه اینهمه پیرمرد و پیرزن رو یهو به دوره ی دانشجویی برگردونن و اونها به اندازه ی همون ایامشون شیطونی کنن و کل جلسه از صدای قهقهه ی خنده ی خودشون و شاگردهاشون پر بشه
- اینکه گروه "تهران_ الف" رو بشناسی :))
- اینکه برات پانچو جور بشه... (قبل سفر!!)
+
- اینکه تو بیای دنبالم... ولی پخش و پلا باشی.
نک ناز ز من و نیاز از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خیزد
وز چشم شقایق اشک ریزد
بوی تو تراود از زبانم
ریزد گل یاس از دهانم
خندد در زندگی به رویم
بندد در غم به گفتگویم
ریزد سحر، عطر عشق بر باد
شیرین کند آرزوی فرهاد
آهستهترک، که یار خفته است
ای مرغ! مخوان، بهار خفته است
ای روز! تو را به جان خورشید
ای شام! تو را به جان ناهید
ای تشنه! تو را به آب سوگند
ای عشق! تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید
هان خسته و مانده در کویر است
آهوی نگاه، اگر اسیر است
زان پیش که سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من
آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید
نوشید صدای عشق را جان
پرواز گرفت به سوی جانان
جانان من، آفتاب فرداست
عشقم نفس صدای دریاست
من آب، ز چشم باغ نوشم
تن را به شب، آفتاب پوشم
سربداران تمام شد...
1.45 بامداد
اونم امشب...
مربی رقصمان دیوانه ی خوبی است.هفته ی قبل مجبورمان کرد با دمبل برقصیم. بماند که چه مکافاتی بود و چقدر دست درد گرفتیم. امروز هم زده بود توی فاز آهنگ ها را نصفه گذاشتن.انریکه آهنگ خوبی دارد که بعضی وقت ها با آن می رقصیم؛ رقصی ملوست که به تمرکز زیادی نیاز دارد. آخر همه این اهنگ را گذاشت و گفت: حالا تانگو برقصید.
هاج و واج به هم نگاه کردیم و دست های هم را گرفتیم.یکی نقش زن را ایفا می کرد و دیگری مرد. من مرد بودم. چندبار فلانی در بغلم چرخ خورد و در آغوشم افتاد. فلانی بزرگتر ماست؛ نوه دارد...
می رقصید و من چیزهایی در گوشش زمزمه می کردم. خب قبل تر هم نوشته ام. یکی رقص هندی سخت است ، یکی هم رقص دونفره، کی توی زندگی مان دونفره رقصیده ایم که یاد گرفته باشیم؟
چیزهایی از تانگو می دانستم و در گوشش زمزمه می کردم. این که چطور در جهت مخالف هم حرکت کنیم یا چطور با یک دست طرف را بچرخانیم .بالاخره کمی یادش دادم. میانه ی رقص که داشتیم قهقهه می زدیم از این دیوانه بازی بزرگ؛ گفت: کاش با شوهرم هم می رقصیدم.
بغض چسبید گوشه ی گلویم و کنده نشد.بعدتر برداشت و به چندتایمان شاباش داد.تانگو برقصی و شاباش بگیری؟
گفتم مربی بعدا یک کلاسی بگذار بهمان رقص دونفره یاد بده . فلانی گفت : اره مثلا به شوهرهامان هم بگوییم بیایند و رقصیدن یاد بگیرند.
بغض گنده تر شد....
فلانی چادر سیاهش را سرش کرد، رو گرفت و رفت....
من ماندم میان جهان سوم که زنانش حسرت رقصیدن با مرد را یدک می کشند و زل می زنند به صفحه ی موبایل های گرانشان....
اما بعد تا خود اداره نیشم تا بناگوش باز ماند از دیوانه بازی های مربی...
کسی چه می داند در یک گوشه ی ناآشنای دنیا یک روز در میان چند زن از ته دل می خندند و شاد می شوند و هی با خودشان می گویند مبادا این خوشی های کوچک تمام شود؟
از وبلاگ: خرمالوی سیاه
سلام
اوضاع امسال یه مقدار عجیبی پیچیده شده.
ماااهها قبل (نمیدونم واقعا چند ماه پیش) یه گروه تلگرامی درست کردیم و اسمش رو گذاشتیم: " آماده میشیم برای اربعین انشالله". و 5 عضو داشت.
دلیل تشکیل این گروه این بود که به یکی از اعضا امیدواری بدیم که انشالله دیگه امسال پدرش اجازه میده که بیاد اربعین...
همه ی این مدت این بچه بی تابی کرد. پستهای مرتبط گذاشت... روزها گذشت و گذشت و هرچی نزدیکتر میشیدیم اوضاع ش خیلی بدتر میشد...
اینکه چه کارهایی کردیم، چه تدابیری اندیشیدیم، چه پلتیکهایی زدیم، چه جلسه هایی تشکیل دادیم و و و ... که بتونیم راهی برای دریافت رضایت از پدرش بگیریم، بماند...
به هر حال، چهارشنبه ی گذشته ( 5 ابان) بعد از ظهر باهام تماس گرفت. گریه میکرد. گفتم:" خب؟؟" گفت:" بابام اجازه داد...
اوکی. در زمانی که ما منتظر دریافت ویزا بودیم، او تازه داشت مدارک پاسپورتش رو آماده میکرد...
اینها در حالی هست که افسانه 2 ابان زحمت کشیده بود و بلیط قطارهامون رو هم به چه زحمت و مصیبتی جور کرده بود... اتوبوسی به اهواز! 16 نفر! در دو روز!! هیچ دو نفر هم نزدیک به هم نیست چه برسه کنار هم!!! (هر کدوم یه جای قطار افتاده ایم!) + بعدا افسانه بهم گفت که یک بلیط اضافه برای منصوره گرفته که شاید باباش اجازه بده...
حالا، دخترک برای خودش مدام یار جمع میکرد... که نه پاس داشتند و نه بلیط...
اوضاع چنان پیچده شده که خدا میدونه... ما معظل شدیم تا دیروز که بلاخره افسانه برای ویزا اقدام کرد. پوستش رو کندند... بیچاره ش کردند تا روال انجام شد. حالا جالبه که میگن اجازه ی خروج از خوزستان رو نخواهیم داشت!!!!
به چه مصیبتی؛ شنبه (8 ابان) برای دو همراه منصوره خانم بلیط قطار جور شد...
امروز (10 ابان) هنوز خبری از پاس اینها نیست...
برای گرفتن ویزا حداقل سه روز زمان نیاز هست... و این یعنی اگه نجبنند؛ به ما نخواهند رسید...
حاجی ستایش از اون طرف دنبال پیدا کردن آشناست که بتونیم از چزابه یا شلمچه رد بشیم...
خون خونم رو میخوره از اینهمه بی نظمی و بهم ریختگی اوضاع...
افسانه ی بنده ی خدا اونقدر حرص خورده و اونقدر با زمین و زمان بخاطر ما جنگیده که دیگه صداش در نمیاد... همه ی زحمتهای همهههه گردن افسانه است...
اینکه امسال با اینهمه آدم و اینهمه مشکلات قبل سفر چی میخواد سرمون بیاد رو نمیدونم...
فقط کاش پذیرفته بشیم...
نمیتونم روی هییییییییچ کاری متمرکز بشم.
آشوبم...
آرامش تویی...
پی نوشت:
اسم پست: جمله ی ابوحیدر هست در تماس دیشب با افسانه......
همه بی تابیم...
10 ابان/ 2 ظهر
سلام
یه چیزی که هربار با شنیدن "رادیو اربعین" واقعا اذیتم میکنه و اشکم رو در میاره، تماس کسانی هست که بی تاب زیارتند و مشکل مالی مانعشون میشه...
خدا کنه حداقل خودم بتونم یه کمکی بکنم...
خدا کنه وسیله ی خیر برای همه ی آرزو به دلها جور بشه...
سلام
به نظر میرسه پست وسایل مورد نیاز پیاده روی رو باید زودتر بذارم. چون تعداد ارجاعات به پست پارسال خیلی زیاده.
این و این پستهای پارسال بود. و یه سری توضیح باید بهش اضافه کنم.
1- همچنان اولین و مهمترین و اصلی ترین توصیه: "سبک بار بودن" است.
2- اگه خاطرات پارسالم رو خونده باشید، میدونید که ده روز قبل اربعین کربلا بودیم. و این یعنی ما اصلا در مسیر هوای سرد یا بارانی رو تجربه نکردیم. میدونم که شب اربعین باران بارید و خیلی سرد شد. اما نمیدونم اوضاع مسیر چطوری بوده. به هر حال حواستون باشه که لباس کافی اما خیلی خیلی سبک بردارید. (صبحها جدا سرده)
3- واقعا همه چیز توی مسیر و توی شهر پیدا میشه. بیشتر داروهای عمومی/ همه جور خوراکی/ حتی لباس/ چتر/ و خیلی چیزهای دیگه توی مسیر هست. حالا یه بخشی ش نذری هست و یه بخشی ش پولی. ولی کمتر پیش میاد کسی لَنگ چیزی بمونه.
4- مطلقا سیم کارت عراقی و پول عراقی داشتن مهم نیست... یعنی به خصوص پول خوبه که باشه اما خودتون رو گرفتارش نکنید. همه جا پول خودمون معتبر هست. شاید گاهی یه کمی سخت... (برای ما که ده روز توی شهر زندگی کردیم و مجبور بودیم خیلی چیزها بخریم، ثابت شد که میشه با پول خودمون هم از سوپری ها خرید کرد!!)
5- خواهش میکنم مطلقا مطلقا مطلقا تاول رو نترکونید... چون واقعا و هرگز دیگه نمیتونی بعدش راه بری. حیفه به خدا... ( بهترین و عالی ترین و کاربردی ترین راهش اینه که همیشه همراهتون پنبه ( به عربی میشه قِطِن/ اگه لازم شد از هلال احمرهای مسیر بگیرید) داشته باشید. دور تاول رو با پنبه عایق کنید که به جایی نخوره و نترکه. و باهاش راه برید... خودش جذب میشه و هیییچ دردی رو هم نیاز نیست تحمل کنید)
5- سوسول بازی و وسواس و ادا اطوار رو جدا و بخاطر امام حسین بذارید کنار!!! ( در همه ی موارد) هیچی تون نمیشه... به خودشون قسم...
6- قانون کلی سفر به کربلا رو فراموش نکنید... شما بعد زیارت به هر نحو کسالت و بیماری ای رو تجربه خواهید کرد... این یعنی پذیرفته شدی... پس غصه نخور. گله و شکایت هم نکن. به آلودگی و هیچی هم مربوطش نکن... ...
7- قربان کف پاها و ریه ی خسته و داغون همهههههه زائرهای اباعبدالله...
بعدا توی چت با دوستان همسفر امسال، اینها اضافه شد:
1- از هر لباسی فقط فقط فقط یکی بردارید. یعنی یکی تنتون هست و یکی توی کوله.
2- چادر اضافه از هر رنگ و مدل مطلقا ممنوع/ حتما حتما حتما چادر آستین دار بپوشید که دستتون باز باشه.
3- جانماز و وسایل اضافی و زلم زیمبو مطقا ممنوع
4- هرچیزی که یک درصد ممکن باشه استفاده نشه و یک گرم هم وزن داشته باشه ، اوردنش مطلقا ممنوع
5- پتو مسافرتی خیلی لازمه. هرچی نرمتر و سبکتر بهتر. و هیچی مثل کیسه خواب نیست
6- راحتترین لباسها تون رو بیارید. راحت تریننننننننننن
7- هیچ نوع لباسی که درونش مواد مصنوعی باشه مطلقا ممنوع. همه چی نخی. به خصوص لباسهایی که مستقیم روی پوست قرار میگیرند
8- همراه داشتن جورابهای زنانه و این چیزها مطلقا ممنوع. جوراب فقط فقط فقط نخی یا حوله ای.
9- تنها چیزی که اجازه دارید تعدادش بیشتر از دو تا باشه؛ شُرت هست.
10- حتما دنبال یه چیزی باشید که اگه باران بارید روی سرتون بکشید. چتر ممنوع. چیزی شبیه پانچو. یا حتی کیسه های بزرگ آشغال. مهمه که سر و کولتون خیس نشه.
و خداوند
عشق و انتظار را با هم آفرید...
این را من خوب می دانم!
منی که از انتظار تو
به عشق رسیدم...
علیرضا اسفندیاری
پیش از آنکه لبخندت را دیده باشم
هزاران بار درمن
خندیده بودی
پیش از آنکه عطرت را بوییده باشم
باغی گل درمن
روییده بودی
پیش از آنکه نگاهت را گرم وگیرا
دست هایت را مهربان
و آغوشت را پناهی ببارانی
بودنت را هزار ابر درمن
گسترده بودی
شاید ندانی زندگی همین
دل سپردن های بی نشان ست
همین دوست داشتن های بی دلیل
همین در فاصله ماندن و باور داشتن
همین شکفتن در انتهایی ترین مرز انتظار
تو اما درگوشه ای از این جهان
بی آنکه بخواهی
تمامت را درمن جا گذاشته ای
ومن هرروز تکه ای از خودم را
پیوست ِتو میکنم
عشق حکایت عجیبی ست
چه بخواهم چه نخواهی
مسیرم به تو ختم میشود
ومن به اتفاق ِتو
دوباره آغاز میشوم
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست،
پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت
اما شکستههای جام ،آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست
احتیاط باید کرد
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند
نادر ابراهیمی
فروغ پرسید: کی ازدواج میکنیم؟؟
گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و
قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره
نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی
نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و
تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم.
و تو به جای عشق باید به دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و
مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و
فریز باشی.
هردومان یخ میزنیم.بیش تر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم؛
نمی توانیم ببینیم؛فرصت حرف زدن با هم را نداریم؛در سیاله زندگی دست و پا
میزنیم غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست.
"عشق" از یادمان می رود وگرسنگی جایش را میگیرد.
"عشق روی پیاده رو/مصطفی مستور"
سلام
narjes :
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دلِ من رفته که جان در بدنی...
اوی قیدار خان:
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
7 صبح/ 3 آبان 95
پی نوشت:
365 روز بعد از "چسبیده به بالای صفحه اول"، برداشته شد...
سلام
باشه/ باشه/ شما/ است/ بودید/ میدیدید/ و...
من دوستت دارم....
سلام
هیچکی حسم رو نمیفهمه. شاید هنوز زود باشه که پستهای اربعین امسال رو شروع کنم. اما تپش تند تند قلبم مانع میشه بتونم روی هیچی تمرکز کنم...
بی نهااایت هیجان زده ام.
و ممنونم از "رادیو اربعین"...
همین الان "کنار قدم های جابر..." رو برای اولین بارِ امسال شنیدم و دیگه دیوانه ام...........
روز شمار ما: 16 روز مانده...
حسین جان ...
دستت همیشه روی سر ما پیاده هاست
این «اربعین»به لطف خدا«کربلاییام»