"حسین منزوی"
"حسین منزوی"
سلام
خیلی سال پیش. همون اول ها، یه وبلاگ ساختم با چه ترس و لرزی... و توش فقط از "او" مینوشتم.
اون موقع ها چیزی به اسم "قیدارخان" وجود نداشت. البته "او" بود.
به انگلیسی مینوشتم.
همیشه هم یه تصویر زیر مطلبها بود.
تقریبا همه ی پستها مملو بود از دلتنگی
و شاید اسم خیلی از پستها یک کلمه ی ثابت بود... :
loneliness
پی نوشت:
هیچی.. فقط خواستم بدونی...
سلام
اینو اینجا مینویسم که ثبت بشه...
خیلی خسته ام. خییییلی خسته ام.. خیییییییییییلی خسته ام...
دو روز تعطیلی رو تمام مدت و از صبح تا صبح فرداش نشستم پای کار کواترنر..
کاری که کار اضافه بود.
چون همکلاسی عزیز، زد زیرش و کار خودش رو انجام نداد و من خرررر چون از اول ترم (برای اینکه خیر سرم زرنگی کنم و کارم رو قبل سفر اربعین انجام داده باشم و بعد سفر فشار زیادی بهم نیاد) دو تا موضوع اصلی کل درس رو برای ارائه کلاسی انتخاب کردم و حالا... همه ی خرها از گِل در اومدن و من از اونها هم کمترم که اینجور موندم توش...
حالم بده. خاطرات دوران ارشد میاد جلوی چشمم.. انجام کارهای تحقیقی و عملی دوستان پرمشغله... و بعدش بالارفتن هر روز آنها و پایین کشیدن من...
اینو میدونم که این ماجرا دوباره تکرار خواهد شد. ولی راهی برای فرار ازش ندارم...
ناراحتم. خیلی از همکلاسی م ناراحتم... تحمل اینهمه فشار حق من نیست...
میشد که اون کارش رو به موقع انجام بده و من رو به عنوان تنها فرد گروه که دو تا ارائه باید آماده کنه، توی این اوضاع نمینداخت...
تازه، هنوز هیچ غلطی برای یکی از درسها و همه ی امتحانها نکرده ام... اینو کجای دلم بذارم خداااا...
ناراحتم/ خشمگینم/ عصبی ام/ و خسته....
اینکه مواظب قلبم باشم... اینکه یاس داره برای 4-5 روز مییره سفر... تحمل همه ی اینها توی این روزها برام خییییییییییییییلی سخته...
خدایا کمکم کن و تحملم رو ببر بالا...
صبر زیاد ازت میخوام. زیاااد..
سلام
وقتی یک آدم میشود همه ی دنیای یک آدم دیگه (که قراره آخرت هم رو هم بسازند...) ، آیا از نظر شرعی، عرفی، قانونی، اخلاقی، و ... حقی بر گردن ش هست؟
چه حقی؟؟؟
و بیعة له فی عنقی...
پی نوشت:
(هیچ تصویری که بتونه منظورم رو برسونه پیدا نکردم. اما تا صبح به این ماجرا فکر میکردم تا نوشتمش..)
32. وَ أَمّا حَقّ الصّاحِبِ فَأَنْ تَصْحَبَهُ بِالْفَضْلِ
مَا وَجَدْتَ إِلَیْهِ سَبِیلًا وَ إِلّا فَلَا أَقَلّ مِنَ
الْإِنْصَافِ وَ أَنْ تُکْرِمَهُ کَمَا یُکْرِمُکَ وَ
تَحْفَظَهُ کَمَا یَحْفَظُکَ وَ لَا یَسْبِقَکَ فِیمَا
بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ إِلَى مَکْرُمَةٍ فَإِنْ سَبَقَکَ
کَافَأْتَهُ وَ لَا تُقَصّرَ بِهِ عَمّا یَسْتَحِقّ مِنَ
الْمَوَدّةِ تُلْزِمُ نَفْسَکَ نَصِیحَتَهُ وَ حِیَاطَتَهُ وَ
مُعَاضَدَتَهُ عَلَى طَاعَةِ رَبّهِ وَ مَعُونَتَهُ عَلَى
نَفْسِهِ فِیمَا لَا یَهُمّ بِهِ مِنْ مَعْصِیَةِ رَبّهِ ثُمّ
تَکُونُ عَلَیْهِ رَحْمَةً وَ لَا تَکُونُ عَلَیْهِ عَذَاباً
وَ لا قُوّةَ إِلّا بِاللّهِ 32. و اما حق هم صحبت این است که چندان که راهى مىیابى و
توانى با احسان با او هم صحبتى کنى وگرنه دست کم به انصاف با
او رفتار کنى و او را به اندازهاى که گرامىات مىدارد،
ارجمند شمارى و همان گونه که تو را نگه مىدارد نگاهش دارى، و
در هیچ گرامیداشتى در میانه شما بر تو پیشى نجوید و اگر
پیشدستى کرد، جبرانش کنى و تا آنجا که شایستگى دارد در دوستى
او کوتاهى نورزى. خود را بر آن دارى که خیرخواه و نگهدار و
یاور او در فرمانبردارى پروردگارش، و کمک او به خویشتن در
اینکه نافرمانى پروردگارش نکند، باشى. سپس (باید بر او) رحمتى
باشى نه زحمتى. و لا قوة الا بالله (و نیرویى نیست جز به خدا.)
36. وَ أَمّا حَقّ الْخَلِیطِ فَأَنْ لَا تَغُرّهُ وَ لَا
تَغُشّهُ وَ لَا تَکْذِبَهُ وَ لَا تُغْفِلَهُ وَ لَا
تَخْدَعَهُ وَ لَا تَعْمَلَ فِی انْتِقَاضِهِ عَمَلَ الْعَدُوّ
الّذِی لَا یَبْقَى عَلَى صَاحِبِهِ وَ إِنِ اطْمَأَنّ
إِلَیْکَ اسْتَقْصَیْتَ لَهُ عَلَى نَفْسِکَ وَ عَلِمْتَ أَنّ
غَبْنَ الْمُسْتَرْسِلِ رِبًا وَ لا قُوّةَ إِلّا بِاللّهِ 36. اما حق معاشر تو(8)
این است که او را نفریبى و با وى دغلى در کار نیارى و به او
دروغ نگویى و غافلش نسازى و نیرنگش نزنى و چون دشمنى که ملاحظه
طرف خود را نمىکند به کارشکنى او نپردازى و اگر به تو اطمینان
کرد تا آنجا که توانى برایش بکوشى و بدانى که مغبون کردن کسى
که (به تو) اعتماد کرده مانند ربا خوردن است. و لا قوة الا
بالله (و نیرویى نیست جز به خدا.)
47. وَ أَمّا حَقّ مَنْ سَرّکَ اللّهُ بِهِ وَ عَلَى یَدَیْهِ
فَإِنْ کَانَ تَعَمّدَهَا لَکَ حَمِدْتَ اللّهَ أَوّلًا ثُمّ
شَکَرْتَهُ عَلَى ذَلِکَ بِقَدْرِهِ فِی مَوْضِعِ الْجَزَاءِ
وَ کَافَأْتَهُ عَلَى فَضْلِ الِابْتِدَاءِ وَ أَرْصَدْتَ لَهُ
الْمُکَافَأَةَ وَ إِنْ لَمْ یَکُنْ تَعَمّدَهَا حَمِدْتَ
اللّهَ وَ شَکَرْتَهُ وَ عَلِمْتَ أَنّهُ مِنْهُ تَوَحّدَکَ
بِهَا وَ أَحْبَبْتَ هَذَا إِذْ کَانَ سَبَباً مِنْ أَسْبَابِ
نِعَمِ اللّهِ عَلَیْکَ وَ تَرْجُو لَهُ بَعْدَ ذَلِکَ خَیْراً
فَإِنّ أَسْبَابَ النّعَمِ بَرَکَةٌ حَیْثُ مَا کَانَتْ وَ
إِنْ کَانَ لَمْ یَتَعَمّدْ وَ لا قُوّةَ إِلّا بِاللّهِ 47. و اما حق کسى که خداوند به وسیله او و به دست او تو را شاد
ساخته این است که اگر او خود قصد شادسازى تو را داشته نخست خدا
را بستایى و سپس او را به اندازهاى که سزد سپاس دارى و او را
به سبب تقدم در آغاز کردن پاداش دهى و (یا) در مقام پاداش دادن
به او باشى، و اگر قصد آن را نداشته (و ناخودآگاه شادت کرده)
خدا را بستایى و سپاس دارى و بدانى این از جانب خداست که تو را
بویژه از آن شادمانى بهرهمند داشته است و او را (هم) از آنجا
که یکى از اسباب نعمتهاى خدا بر تو شده دوست بدارى و از آن پس
خیرش را بخواهى زیرا اسباب نعمتها بر جا باشند و هر چند خود
قصد نداشته باشند برکت هستند. و لا قوة الا بالله (و نیرویى
نیست جز به خدا.) رساله حقوق امام سجاد علیه السلام
سلام
وقتی توی کارگاه برای معرفی خودم توی اولین جمله نوشتم:" دخترِ بابا"... همه ی وجودم پر از عشق شد.
اینکه چه دردی رو تحمل کردم تا بندناف م از بابا کنده بشه و بتونم به زندگی کردن مستقل فکر کنم و بپذیرم که همچنان میتونم هویت داشته باشم بدون اینکه "دخترِ بابا" باشم... بماند...
امروز ده روزه که غیر از "سلام"؛ هیچ حرفی با هم نزده ایم... حتی شاید به هم نگاه هم نکرده باشیم...
بعد از بحث شدید سر نهار خوشمزه ی مامان رابطه مون وارد یک مرحله ی جدید شد...
رابطه که اینبار یه مرد دیگه یک سر دیگه ماجرا بود. و بحث من با بابام.... بابام... بابام هاااا... بحثم با بابام... بخاطر اون آدم بود. اون مرد.
اینکه دلم میخواست به جای اینکه حرف بابام رو گوش کنم، حرف او رو گوش کنم. اما حرف بابام رو گوش کردم و شد چیزی که نمیخواستم بشه... و بعد ریختم بهم. و دعوام شد...
و بابا... شکست...
برای اولین بار بدون اینکه خودش بدونه که چی شده و چی پیش آمده، از یه مرد دیگه شکست خورد... مردی که صاحب قلب "نرجس ش " شده...
دلم بحالش سوخت... شاید امروز آشتی کنم...
دوستت دارم بابا... هیچ مردی دنیا جای تو رو توی قلبم تنگ نخواهد کرد...
سلام
"مامان برای آزمون دکتری ثبت نام کرد"
این صرفا یک خبر نیست. این یه اتفاقه که صفحه هااا پس زمینه و پیش زمینه داره.
و این وسط من، به اندازه ای که اندازه نداره ، خدا رو شاکرم که از این سد گذشته ام...
هربار یادم میاد چنان غرق شکرگزاری میشم که وجودم به لرزه در میاد...
نمیدونم برای مامان چی پی میاد و چی در انتظارشه. ولی این حسی که داره و شوق و ذوقی که توی چشمهاش میبینم و اضطراب درس خوندنش. همه اینها... و حال خوبش... حالمو خوب میکنه... همین بسه دیگه. نه؟؟
و اینکه تو هستی..
الهی شکرت
سلام
گزارش این سه روز:
از وقتی برگشته ام خواب ندارم/ خوراک ندارم/ مدام پای تلگرام نشسته ام و درد درو میکنم...
داغونم و خراب...
گزارش سفر هم کم کم جلو میره.
و چقدر جای تو در هر لحظه و هر ثانیه خالیه...