سلام
هیچی. فقط همین... (عنوان پست)
پی نوشت:
به مناسبت: کمی هرج و مرج...
فقط یه کمی... ;)
سلام
Et si tu viens trop tard
On m'aura mise en terre
Seule, laide et livide
Sans toi, sans toi, sans toi
سلام
یه 22 مرداد دیگه و یه سالگرد دیگه...
سالگرد امسال ولی خیلی جالب و متفاوت بود...
همون محل قرار اول... و دیدن آشنایی دوووور... از بیست سال قبل... به غایت آشنا و نزدیک... انگار که امروز...
و همه ی حضور در مکان رو به خودش متعلق کرد... و دقایقی خوشی سپری شد...
و در برگشت، مایحتاج جشن و مهمان ناخوانده و قصه های پیچیده ای که حکماً حکمتی دارند....
نهمین سالمون مبارک
سلام
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سر مویی از آن عمر درازم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نیست نماز من آلوده نمازی
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
جناب حافظ
97.12.18
پی نوشت:
وااا!!!!!! آخه تا این حد دقیق!!!
مگه میشه؟؟؟ مگه داریم!!!!
سلام
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#سعدی حان
سلام
آخه چرا باید مهمانهای امشب خندوانه این دو نفر باشن؟؟
آخه چرا قصه شون باید این باشه؟؟
آخه چرا؟؟؟؟
چرا هر روز باید به این ایمان اضافه بشه که "هیچی بی دلیل نیست؟"
پی نوشت:
نگرانتممم...
داوود عابدی و المیرا شریفی مقدم ... (آخه همکاررررررررررررررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (استیکر ِ چشمهای از حدقه بیرون زده...))
سلام
بنابر تفسیری از مکانیک کوانتومی، هر دو ذره ای که در گذشته برهم کنش داشته اند، به گونه ای جدایی ناپذیر با یکدیگر پیوند دارند. بنابراین هر آنچه بر سر یکی بیاید فورا بر دیگری نیز اثر می گذارد و مهم نیست که آنها چقدر از هم دور باشند.
بنا بر نظر جان گریبُن، فیزیکدان «ذراتی که زمانی با یکدیگر برهم کنش داشته اند؛ به نوعی اجزای یک سیستم باقی می مانند که نسبت به سایر برهم کنش ها با هم پاسخ می دهند.»
از آنجا که بهترین نظریه خاستگاه گیتی، یعنی نظریه بیگ بنگ، می گوید که تمام ماده از یک نقطه در فضایی کوچکتر از قطر پروتون پدید آمده است، هر ذره ای در گیتی شاید به این شیوه ی اسرار آمیز به هر ذره ی دیگری «متصل» باشد.
سلام
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
جانا کدام سنگدل بیکفایت است
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
جناب حافظ
سلام
شب شهادت حضرت زهرا...
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
عیبت آن است که بر بنده نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
سلام
همین الان وقتی خبر جدایی کیروش رو از تیم ملی خوندم، یه چیزی فقط توجهم رو جلب کرد...
" بعد از هشت سال..."
و این برای من چقدر معنی داره............
....
...
..
.
سلام
در من کوچهایست...
که با تو در آن نگشتهام
سفریست...
که با تو هنوز نرفتهام
روزها و شبهائیست...
که با تو به سر نکردهام
عاشقانههائیست...
که با تو...
هنوز نگفتهام
"راحمه باقیپور"
تصویر: جین سیبرگ و ژان پل بلموندو در نمایی از "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار، ۱۹۶۰)
برگرفته از وبلاگ عزیز "فلسفه های لاجوردی"
سلام
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمیپوشی
به هتک پرده صاحب دلان همیکوشی
چنین قیامت و قامت ندیدهام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد میکنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشستهای که گمان میبرم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
# سعدی جاااننن
پی نوشت:
بعضی روزها و شب ها سخت میگذره دیگه... چه کنم....
سلام
برام نوشتی:
... به هر حال من همیشه منتظرم
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست
گر کند انعام او در من مسکین نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
سلام
کاش میتونستم با لالایی های خودم بخوابم...
لالایی هایی که دیگران رو میتونه حتی به کما ببره. اما...
:((
به من مىگفت:
"چشمهاى تو مرا به این روز انداخت! این نگاهِ تو کارِ مرا به اینجا کشانده
تاب و تحمل نگاههاى تو را نداشتم
نمىدیدى که چشم بر زمین میدوختم؟"
به او گفتم:
"در چشمهاى من دقیقتر نگاه کن!
جز تو هیچ چیزى در آن نیست..."
بزرگ علوی
سلام
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی
وگر ما را همیخواهی چرا تندی نمیخندی
کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت
نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی
#مولانا
سلام
محرمان عشق خود دانند که عشق چه حالتست ، اما نامردان را از عشق جز ملامتی و ملالتی نباشد . خلعت عشق ، خود هر کسی را ندهند. و هر کسی خود لایق عشق نباشد ، و هر که لایق عشق نباشد خدای را نشاید و هر که عشق را نشاید ، خدای را نشاید.!
عشق با عاشق توان گفت ، و قدر عشق خود عاشق داند،فارغ از عشق جز افسانه نداند. و او را نام عشق و دعوی عشق ، خود حرام باشد
#عین_القضات_همدانی
انسان های هم فرکانس، همدیگر را پیدا می کنند،
حتی از فاصله های دور
از انتهای افقهای دور و نزدیک،
انگار اینها باید در یک مدار باشند
یک روزی،
یک جایی باید با هم، برخورد کنند
آنوقت میشوند همدم،
میشوند دوست، میشوند رفیق
حرفهایشان میشود آرامش،
نباشند، دلتنگ هم میشوند
مدام همدیگر را مرور می کنند،
از هم خاطره می سازند
یادمان باشد،
حضور هیچکس اتفاقی نیست…
97.4.26
سلام
مشکل حل شد. دستت درست
پی نوشت:
نشد که بشه... کاش میدونستم چرا...
...
+ الحمدلله رب العالمین
سلام
بابا سعدی تو دیگه کی هستیییییییی...
عزیز جان، چند تا شعر داری که هر روزت رو خوشتر از دیروزت کرده؟؟
چه خوبه که تو هستی و برای ما شعر میگی و ....
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیدهام نه بدین لطف و دلبری
زنّار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف میدهد که نهان میشود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهادهام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمیرسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
سلام
(متآسفم که علارغم تصور و میل باطنی م به شدت حس محدودیت میکنم در این خانه و این محیط... :(((
اما، برای ثبت در تاریخ مینویسم که:
امروز 23 تیر 97
ماجرای انتقال پول
گرما
منیریه
کفش
بستنی/ آب/ کولر
و...
به عددی که بلد نیستمش:
ممنونم...
پی نوشت:
کی فکرش رو میکردم که یه حسرت و آرزو رو بعد از سالهااا، به این راحتی و روشنی زندگی کنم؟...
ای خداااا جونمممم...
سلام
آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر میشود
دیگران را تلخ میآید شراب جور عشق
ما ز دست دوست میگیریم و شکر میشود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر میشود
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند میافتد مسخر میشود
عیشها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه میسوزد منور میشود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز میبینم که در آفاق دفتر میشود
آب شوق از چشم سعدی میرود بر دست و خط
لاجرم چون شعر میآید سخن تر میشود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همیسوزد جهان از وی معطر میشود
پی نوشت:
چقدر امروز منتظرت بودم سعدی جان...
سلام
;))
آیهء عشق است با خط معـــلّا چشـــــم تو
کرده سِر الله را در بوق ِکرنــــــا چشــــم تو
تا پرندِ پلکهــــات از خواب دامن میـــکِشند
شیخ می گوید : سلامٌ هِیَّ حتّی چشم تو
پشتِ پلکِ آهـــــوان و زیـــــرِ ابروهای تو
گرچه نام هر دوشان چشم است- اما چشم تو ...
هم برای رستگاری روشنِ چشمت بس است
هم برای کافـــــری کافیست ما را چشـــم تو
تیر و تارا ، اشکبارا ، چشمه سارا -چشم من-
غم گُسارا ، عاشِقـــا ، قدیسه وارا -چشم تو-
نیست از این منتی سنگین و طاقت سوز تر :
"دیدن آیــــاتِ قـــــرآنِ خـــــدا با چشــــم تو"
هیــــچکس مانندِ من مردِ چنین جنگی نبـــــود
لا فَتی اِلا خــــودم لا سَیف اِلا چشــــــم تو ...
شاعر :
مهاد میلاد
پی نوشت:
دستم میلرزه...
سلام
شاید این ویدئو رو دیده باشید اما، باز دیدنش خالی از لطف نیست.
آرزو میکنم هیچکی از این سگ ها نداشته باشه...
سلام
باز به دادم رسیدی عزیززززز... #سعدی جان
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
سلام
چهل روز گذشت...
به همین سادگی...
و نه به همین زودی...
که تو چه دانی بر سر عزیزان چه آمده هر ثانیه و هر نفس این چهل روز
خدا بهتون صبر بده...
#شهرام
"روباه گفت:"همان مقدار وقتی که برای گل ات صرف کرده ای،باعث ارزش و اهمیت گل ات شده است."
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:"همان مقدار وقتی که برای گل ام صرف کرده ام..."
روباه
گفت:"آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند،اما تو نباید فراموش کنی.تو
مسوول همیشه گی آن می شوی که اهلی اش کرده ای.تو مسوول گل ات هستی."
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:"من مسوول گل ام هستم..."
سلام
هویج بخور...
.................................................... ...
و نه همین ها اصلا اصلا اصلا...
سلام
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد. پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی!! گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
سلام
امشب که برام فصه ی امیرحسین رو گفتی...
دلم هُری ریخت...
خدا اینو برات حفظ کنه...
:(((
روح امید و شهرام مهمانِ صاحبِ قلبِ نویسنده ی الغدیر...
آشوبم... یا امیرالمونین... دخلیک... دخلیک یا مولای
سلام
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زانهمه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی ست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
"سیمین بهبهانی"
سلام
نیمه شعبان
محاسبه ی طاقت فرسای خمس
تولد مریم
وضعیت دیوانه کننده ی اینترنت و فیلترینگ و غیره
تموم شدن ترافیکِ اینترنت خونه
کارهای معمولیِ خونه
اولین جلسه ی ... مریم
نرسیدن به حتی یک پیام تبریک خشک و خالی به معلمها و اساتید خوب و عزیزم
همه ی این سختی ها و فشارهای روحی، با یه "دوستت دارم" مثل نمک توی آب، حل شد :*
منم دوستت دارمممممم...
یک سال جدید شروع شد... الهی که سال پر از خیر و برکت باشه برای همه
ای خدااااااااااااااااااا
تولدت مبارک "نرجس" خانوووم
سلام
از مهمونی خونه ی محبوبه اینا شروع شد و ماجرای درِ باز شیلا...
ولی، هر روز بد و بد و بدتر شد..
و از روز جمعه، دیگه میدونستم که همه چی به تو مربوط میشه...
مشکلات کار بهش اضافه میکرد...
دیشب دیگه لب به شکایت باز کردم که: خسته شدم... چرا هیچ روش بهبودی نتیحه نمیده و بدتر هم میشه؟
وقتی نوشتم که چه کارهایی انجام داده ام و نتیجه نگرفته ام، بچه ها تشویقم کردند. اما راه حلشون این بود: " رهاش کن. و باهاش حال کن تا خودش بره..."
امروز تشییع شهرام بود.
اینکه چه به من گذشت امروز بماند...
ولی بعد از نماز نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم که حالِت رو ببین... اسمش چیه؟ از کجا اومده؟ میخوای خوب بشی واقعا؟؟؟
و بعد، نشستم برای لحظه لحظه درد کشیدن هام، اشک ریختن هام، بغض های فروخورده م، آه های داغ و سوزانم، برای دردهای جسمی که از شدت فشار روحی به سراغم آمده... بابت همه ی اینها به حجم قلبم شکر کردم...
خدایا متشکرم که این تفضل رو بهم کردی و این چیزها رو حس میکنم و با جانم لمسشون میکنم.
خدایا، متشکرم بخاطر ع ش ق ...
پی نوشت:
ممنونم بخاطر تماس امشب...
سلام
شهرام رفت پیش خدا...
رفت پیش امام حسین...
به همین سادگی...
صبح جمعه
31 فروردین 97
3 شعبان
سلام
باز هم امشب بخاطر گنجی که توی قلبم دارم به شدت بازخواست شدم.
و باز هم تحت فشار شدید قرار گرفتم که به دیگران نشونش بدم.
و باز هم همه جوره تهدید شدم بخاطر داشتنش و مخفی کردنش و غیره.
اما...
باز هم برای خودِ خودِ خودِ خودممممممممممممممممم نگهت میدارم...
96.12.15
سلام
سلام
باز هم سعدی جان، زدی توی خال...
دوستت دارم :)
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
پی نوشت:
یعنی عاخ.. فقط عاااخ...
و این عاخ با عاخ های قبلی خعیلی فرق فوکوله... :))
سلام
من از این دنیا چی میخوام دو تا صندلی چوبی
که منو تو رو بشونن واسه گفتن خوبی
من از این دنیا چی میخوام یه وجب زمین خالی
همونقدر که یک اطاقک بشه خونه خیالی
من از این دنیا چی میخوام یه جعبه مداد رنگی
بکشم رو تنه دنیا رنگه خوبیو قشنگی
آدمهای دستو دلباز از توی قلک طاقچه
بردارن بذر محبت واسه بارداری باغچه
من از این دنیا چی میخوام دو تا صندلی چوبی
که منو تو رو بشونن واسه گفتن خوبی
من از این دنیا چی میخوام دو تا بال برای پرواز
برم تا روز تولد برسم به فصله آغاز
برم پیشه بچه هایی که یه لقمه نون ندارن
که یک شب با یک دل سیر چشاشونو هم بذارن
بگم غصه ها سر اومد گریه بس که بهتر اومد
من از این دنیا چی میخوام دو تا صندلی چوبی
که منو تو رو بشونن واسه گفتن خوبی
پی نوشت:
به قول حضرت سعدی، که معین میخونه
:))))))))))))
سلام
میگه:
با عزت و احترام با او صحبت کنید. آنگاه دریچه ی قلبش به روی شما باز می شود و هر آنچه که بگویید خواهد شنید و عمل خواهد کرد...
بگویید:
عزیزم من دوستت دارم
تو خوبی.
میدانی که من به تو ایمان دارم.
میدانم که تو خیلی قدرتمندی.
من طرف تو هستم. ما توی یک تیم هستیم.
تو خوبی. من میدونم تو خوبی.
(حتی به دروغ... اما همینها رو بگید. اصلا، دروغ بگید. اما بگید...)
و ادامه بدید که:
اما، حرفم اینه که.. فلان و بهمان...
لحن بد شما ممکن است او را نابود کند... نابود...
سلام
مسأله این است...
;)
- خسته نباشی.
- تو هم نترس!
پی نوشت:
* لازم بود این تیتر ثبت شود ;)))
سلام
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که به چاه ناامیدی غم دل شمار گفتن
من از این فراغ و هجران به جز اندکی ننالم
که سزد به وقت صحبت تن و جان نثار گفتن
م-ن
پی نوشت:
...
سلام
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زندهام سر من و آستان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
پی نوشت:
1- روح همه ی رفتگان شاد
به یاد امید افتادی...
2- چه همخوانی مون رو دوست دارم...
سلام
دلتنگ سعدی جان بودم. نیت کردم و برام خوندی...
هم منو مست کردی و هم خودت رفتی به جاهایی و شبهایی که برات عزیزند...
به قول ما: "سعدی خداااااااست..."
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
سلام
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خندهای خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل عاشق که فال بختیاران زد
شهنشاه مظفر فر ، شجاعِ ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
پی نوشت:
چیزی که عمری دنبالش بودی، بدون رنج و ارام، خودش بدستت میاد... خودش میاد...
سلام
یک پلک زدن فاصله از تو تا من باید بزنیم پلک یا تو یا من
هرچند که گفتند گناه است این کار اما تو یکی بزن گناهش با من
#خلیل جوادی
سلام
رفاقت از رفق میاد.
رفق یعنی مدارا
رفیق یکی از اسمهای خداست.
رفیق شغلش مواظبت از رفیقشه.
مدارا کردن باهاش و راه اومدن باهاش.
خدا کسی رو که دوست داره بهش رفاقت میده.
رفیقِ خوب.
و تعداد رفیق ها به رزق آدم ربط داره. یعنی میتونه بیشتر از یکی باشه.
و گذر ایام و گذشت زمان، نقش مستقیمی توی میزان و شدت و حدت رفاقت داره.
توی رفاقت هیچ اما و اگر و شاید و بایدی وجود نداره.
هیچی... فقط رفیق...
و مخالف رفاقت، بی کسی هست...
یعنی رفیق همه کسِت هست و اگر نباشه، هیچیکی رو نداری...
و...
ممنونم ازت رفیق.... که همه ی چیزهایی که میگی رو هستی برام...
باش و همیشه باش عزیزمم
سلام
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
پی نوشت:
عاااااااااااخ.....
خب آخه: مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.
او بار شراب داشت، و من، به جستجوی شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم.
و هر دو به یک شهر می رفتیم
و هر دو به یک مهمانسرای.
به راستی که ما برای هم بودیم
و برای هم آمده بودیم.
شبانگاه، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد
هر دو به چایخانه رفتیم
و در مقابل هم نشستیم.
به هم نگریستیم
و دانستیم هر دو بیگانه ای در آن شهریم
و ناآشنای با همه کس.
او را خواندم که با من چای بنوشد
و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
نشستیم و چای نوشیدیم
و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده یی و چرا به دیاری غریب سفر کرده یی؟
و او، شاید شرمگیم از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.
ومن، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.
و باز گفتیم و باز شنیدیم.
تا پاسی از آن تیره شب گذشت.
و من، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهٍ سحر.
روز دیگر من سراسر شهر را گشتم
و از هزار کس شراب خواستم
و دانستم که در آن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.
به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم
و گریستم.
بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر
و در دیدگان هم حدیث باز رفته را باز خواندیم
چای خوردیم و هیچ نگفتیم
و خویشتن خویش را
در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
*
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.
و اندوهی گران به بار آوردیم.
من به مشرق مقدس بازگشتم
و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.
به راستی که ما برای هم آمده بودیم.
و ندانستیم.
برگرفته از:
کتاب: آرش در قلمرو تردید
فصل: دوگانه ی اول
نوشته: نادر ابراهیمی (عزیزم)
سلام
چه کسانی کاری به تفآل و حافظ و این چیزا ندارند؟؟
کیا دیشب حافظ باز نکردند؟
...
پی نوشت:
از اون تماسها که حواسش نباشه... :)))
سلام
میدانی هوس گوجه سبز چاره اش صبر کردن تا رسیدن
تابستان امسال بود ،
هوس برف بازی در یک روز سرد زمستانی درمانش صبر کردن
برای زمستان سال پیش بود ،
هوس قدم زدن در زیر یک باران بهاری با همان
هدفون معروف ، راه چاره اش صبر کردن تا فروردین امسال بود ،
هوس یک دل سیر
عکاسی کردن در روز بارانی کنار دریا ...
خوب که فکر کردم همه ی هوس های روی زمین چاره داشتند ، همه ی هوس ها به جز هوس تو...
و آخرین حیرت زمانی
بود که نمیدانستم برای هوس تو را داشتن تا کدام فصل ، تا کدام سال ، تا
کدام ماه ، تا کدام روز باید صبر کنم !
هوس تو را داشتن برایم همان ماموریت غیر ممکن بود همین.
پویان احدی
سلام
آقای سعدی، شما چجوری توی قلب آدمو میخونید و بدون حتی نیت کردن و فال گرفتن و اینا... حالِ حالِ اون موقع آدمو میگید براش؟؟؟
آقای سعدی.... ما شما رو خیلی دوست داریم.
خیلی زیاااااددددد
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در بَرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
پی نوشت:
1- آقا من شوکه م از این شعره که الان این پسره توی رادیو شب برای من خوند.....
2- آخ آخ.... "این غزل بر وزن “مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن” مطابق با ریتم “کرشمه” در دستگاه موسیقی ایرانی (مثلا ماهور) می باشد" ...... و من و ماه تولد و ماهور و تو و ..........
سلام
وقتی دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگگگگ...
استاد کاکاوند، اینو برات باز میکنه:
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
سلام
ممنونم که تا این حد حواست به رفاقتمون هست
و نه همین..، حتی یک نفس از حسم نیست...
پی نوشت:
خوشحالم که اینو قبلا بهت گفته بودم و حالا دارم به مناسبت امشب اینجا مینویسمش...
طاقت نمیآرم ، تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ، بی تو ، تا امشب
محمدعلی بهمنی
سلام
اولین شنبه ی رادیو شب... استاد کاکاوند و فال حافظ ... و تو...
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود
یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
آقای حافظ
سلام
درخت آرزوها، یه جاییه که همه ی آدمها زیرش نشسته اند.
هر آرزویی کنی، برآورده میشه.
پس حواست باشه چی میخوای...
همین الان برآورده میشه...
جواستو جمع کن
;)
و این حق ِ... میرسیم بهش... که لیلة الرغایب یک شب نیست. هر نفس... او منتظره که تو طلب کنی و بهت بده...
چون حیّ ِ ، چون رحمان ِ، چون فیاّض ِ
او میده... میده...
این حرفها هم چرت و پرته که: اگر لیاقت داشته باشیم و اگر سعادت داشته باشیم و این مزخرفات...
نه لیاقت میخواد... نه سعادت میخواد... نه توی این خماری ها میذاری بمونی...
دادِ او را قابلیت، شرط نیست بلکه شرط ِ قابلیت، داد ِ اوست...
اصلا وقتی داد، یعنی قابلیتش رو داری...
پی نوشت:
سهل و آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر
آخه به من بگو:" چطور میشه عاشق تو نشد... نبود... نموند..."
سلام
آخرش گفتم: : تسلیت عرض میکنم!"
گفتی:" وا! تسلیت برای چی؟"
گفتم:" فردا شهادت امام رضا جانه!"
گفتی:" خب! مگه تسلیت داره؟"
موندم چی بگم... پرسیدم خب چی بگم؟
گفتی:" بگو، امیدوارم فردا به بهانه ی امام رضا یه رزق خوبی روزی ت بشه." این معقوله. خوبه. میگن یه چیزی بلده...
رزق خوب......
سلام
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
لأن روحی قد طاب ان یکون فداک
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی
مولانا
سلام
توی حرفهای خاله و خواهرزداده ای؛ یه رازهای بینمون هست... که هیچکی نمیدونه. و من خیالم راحته فسقل هم یادش نمیمونه که وقتی به حرف زدن افتاد، رازم برملا بشه.
امشب بهش گفتم:" خالههه... یعنی نزدیکه؟"
نگاه کرد توی چشمم و گفت:" نه!"
و من اونقدر قاه قاه خندیدم که کف زمین پخش شدم...
هه! خودم میدونم که "نزدیکه" ماموش کوچولو ;)
پی نوشت:
تماس امشب اونقدر سانسوری شده بود که دیگه خودت کوتاه اومدی و قطع کردی.. :)))))
سلام
همه ی امروز فقط فقط فقط دلم میخواست خودم رو بندازم توی بغلت و های های گریه کنم...
روز مصاحبه تدریس بود.
و من درگیر اتفاقات شغلی... و درآمدی... و نیاز به حمایت شدن... و تلاش برای استقلال... و زندگیِ سخت و سخت و سخت......
اونقدر درگیر، که 10 بار مجبور شدم خط عوض کنم توی مترو، تا از ولیعصر بیام فرهنگسرا... یعنی ببین اوضاع تا چه حد خراب...
رسیدم توی خونه، فقط بهت پیام دادم: عاخ...........
و....
چطوری بگم که چقدر خوبی؟؟
آخه چطوری اینقدر خوبی؟؟؟؟
آخه چرا اینقدر خوبی تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//
دوستت دارم... و چقدر مسخره و احمقانه و کمه این جمله و عبارت.......
ممنونم ازت رفیق جانم ممنونم
سلام
چه تلاشی کردی که هیچ حرف بدی رو مستقیم به من نگی.
مثلا رعایت ادب رو نسبت به من بکنی اما...
هرچی گفتی حق بود به مولا
حق بود به خدا
حق بود به قرآن...
میخوام سیفون رو بکشم...
به درک همشون...
خدایا، ای رازق، ای رزاق... جبران کن این صدمه ی عمیقی که روحم خورده رو.
درد میکشم.
درد عمیقی میکشم
روحم چنان درد میکنه که اشک از چشمم میریزه...
این جور دردها، خیلی عمیقند خیلی
و من الان دچار این دردم...
عاااااااااااااخخخخخخخخخخخخخخ..........
پی نوشت:
تا روزی که قرارداد جدید رو بذارند جلوم صبر میکنم.
یا پیشنهادم رو برای تمام ساعتها قبول میکنند
یا خداحافط و نگهدار شما
و منتظرم ببینم جواب طلمتون رو کِی مشاهده می کنید.
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند ترسناک ترند
مقاومت در برابر آن ها دشوارتر است
و من کسی را نمی شناسم
که بهتر از دوستان بتوانند شما را به انجام کاری هدایت کنند
که درست بر خلاف میل شماست .
کریستین بوبن
سلام
ما با هم زیاد از عشق حرف زده ایم.
از همه جور عشق...
و بارها با هم گریه کرده ایم...
اما، تجربه ی اونشب یه چیز دیگه بود
اینکه من با چه ترس و لرزی بهت هدیه داده باشم...
صدای دسته بیاد
و تو از عاشقی هات بگی و چشمهات هِی پر از اشک بشه... اما نچکه...
بهم گفتی، فقط باید دوستش داشته باشی. همین کافیه...
و من همه ی این روزها دارم به حرفهات فکر میکنم...
و اینکه چقدر دورم...
و اینکه... چقدر فکر نمیکردم تا این حد.... عاشق باشی....
و اینکه، نمیدونم چطوری خدا رو شکر کنم بخاطر این حد از عشقت...
عاشقتم مرد عاشقتم...
سلام
کیک هام دیگه برند شده اند.
درسته که از نوجوانی اینکاره بودم. اما تاریخ شروع دوباره رو از کیکِ مخفیانه ی شب امتحان دی ماه... محسوب میکنم...
فعلا در حال تمرین بیشتر هستم برای دی ماه پیش رو...
نوش جان
سلام
دیوانگی یعنی، زیر و رو کرده باشی گوشی و اینترنت و دوستان مطلع و دنیاااااا رو... تا آهنگ گوشی ت رو بکنی... ....
...
...
...
آخ...
کجاشو دیدی جناب جان ;)
پی نوشت:
هنوز موفق نشده ام!
ولی میشم...
+ دلتنگیم جناب
96.6.3 صبح جمعه
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی جان
پی نوشت:
امشب رو به خاطر بسپار...
یک ساعت تمام. که آخرهاش (بیش از 20 دقیقه) فقط فقط برای من بود (توی پارکینگ یا نمیدونم کجا)... (بعدا نوشت: دم در خونه...)
"لوجه الله"
آخ... آخ... آخخخخخخخخ....
96.5.29 / آخرین یکشنبه ی ماه ذیقعده/ از خونه ی مامانجون تا ... وسط اتوبان/ فشار محیطی غیرقابل توصیف و بیان/ و... آخ....
سلام
بارها تصاویری رو دیده ام از شکل به شدت متفاوتِ انواع و اقسام اشک گرفته شده اند.
این روزها و مثلا دیشب، به شدت درگیر با انواع این اشکال بودم.
خب، به دلیل آسیب شدیدی که به چشمم وارد شده، درد داره و ازش اشک (1) میاد. اشکی که ارادی نیست. و فقط بخاطر تحریک زخم ایجاد میشه.
ولی خب، گاهی این درد اونقدر زیاده که رسما گریه میکنم و باز هم اشک (2) جاری میشه.
دیشب که باهات حرف میزدم و دچار احوالات معنوی عمیق شده بودم، از عشق به امیرالمونین و فرزندانشون چشمهام خیس شد و اشک (3) می بارید.
و بعد که به اوضاع خراب خودم نسبت به اونها فکر میکردم و اینکه چقدر عقبم و چقدر تا حالا فکر میکردم که اوضاع نسبتا خوبی دارم، حالم بد میشد و اشک (4) حسرت میریختم.
شب که داشتم کلیپ little me رو میدیدم، دلم بدجور به حال دخترک کوچولوی درونم سوخته بود و بی وقفه اشک (5) می ریختم...
و بعدش که مدت زیادی بخاطر تنها نور محیط که از لپ تاپ مستقیم به چشمم میرسید ازار دیده بودم، چشمم میسوخت و اشک (6) میریخت.
وقتی اومدم بخوابم و قطره اشک (7) مصنوعی رو توی چشمم ریختم، قطره های اضافی ش از گوشه ی چشمم میچکید.
و توی بی خوابی های همیشگی شبانه و دلتنگی های بی حد این ایام و بهم ریختگی های هورمونی و حس نیاز شدید بهت، اشک (8) بالشتم رو خیس کرده بود...
و بعد که به تو و همه ی خوبی هات فکر میکردم لبریز از عشق شدم و این حس باعث چکیدن قطره های اشک (9) شد...
و بعد وقتی دچار حس شکرگزاری شدم از بودنت و داشتنت و هدیه شدنت به من... باز اشک (10) م جاری شد از تشکر و سپاسگزاری از خداوند مهربان...
تاااا صبح شد. و بلاخره مثل همیشه حدود هفت صبح خوابم برد...
پی نوشت:
سلام
من: معیار تشخیص درست و غلط چیه؟
تو: پیامبر درونی.
من: عقل؟
تو: قلب.
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
...
..
..
..
.
من: اشک
من: آه
من: حسرت
من: آخ
من: خاک بر سرم
من: کجای کارم
من: همه چی م دروغه
من: عشقم دروغه
من: دوست داشتنم دروغه
من...
من...
من...
من...
من: آخخخخخخخ...
...
...
...
...
.
درد... آخ درد..
درد میخواهم...
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
طبیبٌ دوّار بطبّه
آخ...
آخ...
آخ....
خرابم..
اساسی خرابم...
از اون خرابها که...
که....
...
پی نوشت:
امام رضا جان، شرمنده تر از من پیدا نخواهی کرد...
یعنی اصلا نمیدونم چی بگم...
خودت میدونی دیگه..
فقط ببخشید :(
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
96.5.17
پی نوشت:
اگر عشق نهایتی داشته باشه، در دقایقی از صبح سه شنبه، به اون نهایت رسیدم...
و ممنونم ازت... ممنونتم
سلام
آیا به راستی سِر شده ام؟
چی سرم آمده؟
مغزم هیچ فرمانی نمیده که انجامش بدم!
الان باید بهت پیام بدم؟
باید زنگ بزنم؟
باید چیزی بفرستم؟
باید ناراحت باشم؟
باید خوشحال باشم؟
باید امیدوارم باشم؟
با ید نا امید باشم؟
باید خشمگین باشم؟
باید چی چی باشم خبببب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دچار بی حسی شده ام!
وا!!!!!!
سلام
یک سوالی که همیشه ی ایام از آقای خدا داشتم اینه که:
" آیا انتظار محبوب و تپش های قلب و اشکهای فراق و همه ی دردهای عاشقی، رو یه جایی حساب میکنی که بشه روش حساب کرد؟"
"این دردها اصولا هیچ اجری دارند؟"
"مثلا روز قیامت موقع حساب کتاب میگی که: فلان قدر سال درد عشق کشیدی، بیا این هم جایزه ت؟" (حالا به فرض که به وصال برسه یا نرسه)
چجوری حساب میکنی این زمانها رو؟؟؟؟
سلام
قول و عهدی که با خودم بستم، اگر چه که از روی آگاهی و حضور در لحظه و در آرامش و عقلانیت گرفته شده اما...
خیلی سخته متعهد ماندن بهش...
گاهی فشار خیلی زیاده...
و به شدت و با همه ی وجودم از خداوند طلب یاری میکنم. که تحت این فشار نشکنم.
آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...ن