عاشقی جرم نیست ای مردم
اتفاق است
پیش می آید!
حامد عسکری
زندگی سرد بود اما عشق
می توانست کارگر باشد!
می توان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد..!
علیرضا آذر
سلام
بلاخره آزمون بین المللی کوکیوان هم امروز تمام شد.
ماهها دلشوره ش رو داشتم و امروز قبل از آزمون از شدت استرس کل بدنم کاملا لمس شده بود!
اما گذشت...
احتمالا و انشالله هم خوب گذشته باشه
چهار پنج ماه دیگه شاید جوابش بیاد. و من مطمئنم که قبول میشم ;)
پی نوشت:
1- آزمون کوکیوان یک آزمون بین المللی است برای معادل سازی دان های ملی تکواندو با دان های بین المللی. مدرسین و ممتحنین از کُره آمده بودند. دو روز آموزش داشتیم و امروز آزمون بین المللی برای خانمها و آقایون و برای دانهای 3 تا 7 در محل فدراسیون تکواندو برگزار شد.
2- کلی تجربه کسب کرده ام و کلی اتفاقات عجیب و جالب افتاده.
3- و احتمالا، خیلی معروف شده ام!! (آیکون از خجالت آب شدن!)
این تصوییر مراسم رسمی آغاز آزمون هست: 95.11.28
سلام
بعد از دعواهای اون شب و رفتن حسین از گروه، خب خیلی اتفاقات افتاد. مثلا اینکه من اونشب با خیلی از بچه ها حرف زدم توی پی وی. و حسهای خوبی بینمون رد و بدل شد. (که همش جای تو رو خالی میکردم... محبت زیادی دریافت میکردم رفیق...) خلاصه، هی تا آخر شب منتظر شدم که چرا خبری از مسعود نمیشه؟ چرا نمیاد یه چیزی بگه. یه تشری به بچه ها بزنه و جو و آرام کنه. چرا هیچ خبری ازش نیست؟
فرداش یعنی 23 بهمن، روز شهادت روایت 75 روز حضرت زهرا، حدود ساعت 2.40 بعدازظهر پیام مجتبی توی گروه اصولا همه چی رو بهم ریخت...
دوستان لطفا همگی توجه کنید
الان از طریق برادر محترم آقامسعود
متوجه شدم که داداش مسعودمون 24 ساعته که به دلیل مشکلات حاد تنفسی تو بیمارستان بستریه و 14 ساعته که در بیهوشی کامل به سر میبره 😢
از همه ی دوستان شدیدا التماس دعای خیر داشتن و خواستن که برای بهبودیش از خدای منان طلب شفای عاجل کنیم. 🙏😔
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
اولین کاری که کردم این بود که برم چت هاش رو بخونم و بفهمم آیا این همون مشکلیه که چندوقت قبل باهام درباش حرف زده بود؟ و دیدم درسته. همونه... خب دنیا روی سرم خراب شد...
هر کاری از دستمون بر می آمد انجام دادیم.
هیچ خبر خوبی نمیرسه. اصلا حالش خوب نیست...
امشب وقتی داشتم باهات دربارش حرف میزدم اشکم چکید...
درد میکشم از ناتوانی م.
درد میکشم از دنیا.
درد میکشم...
خدایا... مسعود رو بهم برگردون...
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
منبع:منزوی،حسین،1385،تیغ و ترمه و تغزل،تهران،آفرینش
سلام
داشتیم صحبت میکردیم و یاس توی بغلم بود و خیلی نزدیک به بخاری نشسته بودم.
اما متوجه نشدم... و یهو مریم جیغ کشید...
موهات سوخت دیوووووونههههه...
اولش فکر کردم این که چیزی نیست...
اما کم کم متوجه عمق فاجعه شدم...
دلم سوخت. دلم خیلی سوخت...
و به همه ی موهای سوخته ی تاریخ فکر کردم...
:((
پروفسور فلسفه با بسته ی سنگینی وارد کلاس درس شد و بار سنگین خود را روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه
محتویات داخل شیشه خالی کرد.
"در حقیقت دارم جاهای خالی
بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست،توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند
خدایتان،خانواده تان،فرزندانتان،سلامتیتان،دوستانتان و مهمترین علایقتان
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اماسنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان.
ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان.اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!"
حالا با من یک قهوه میخوری؟
سلام
صرفا جهت اینکه ثبت بشه:
دو روز تمام سکوت...
پی نوشت:
نرجس..... کجایی؟؟؟؟؟؟.....
سلام
امشب یه تولد دیگه گرفتم.
اینجور موقعها یاد قیدار خان میفتم... که سفره دار بود.
تو صفتِ "سفره دار" ی رو خیلی دوست داری. من هم...
خدا رو شکر
خداوندا برکت بده لطفا...
دﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﯼ
ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ !!!...
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ !!!...
ﻣﻦ
ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺎﯾﻢ !!!...
ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺩﺍﺭﯾﻢ !!!...
ﺩﺭ ﺗﻮ !!!...
ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!!...
مثل ﻫﻤﯿﻦ
ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ ...
عادل دانتیسم
حس طوفانی یک مـــــوج جـوان دارد عشــق
مثل هر حــادثه در خود هیــــجان دارد عشــق
نه به چشمان قشــــنگ است و نه چیـــزی دیگر
خارج از خط لـــب و چشـــــم نشان دارد عشــق
"دوســـتت دارم" عاشــــق به زبان بازی نیست
شکل پیچیـــــده ای از فن بیان دارد عشــق
صــــبر کن جـــــاذبه تا کار خودش را بکند
مثل افتـــادن یک ســیب، زمـــان دارد عشــق
محمود صادقی
آدمهای خیالباف همیشه حالشان خوب است.
با کسی که دوستش دارند، به میهمانی میروند،
چای مینوشند و میرقصند.
شادِ شادند.
کسی را که دوستش دارند همیشه هست.
نه میرود، نه میمیرد،
و نه خیانت بلد است.
آدم های خیالباف خوشبختترینند.
آنقدر فکر میکنند تا باورشان شود؛
و بالاخره هم روزی جذب میکنند آنچه را که میخواهند...
شیما سبحانی
سلام
یه پیام عالی. یه حرف خوب. یه حس خوب. یه امید. حتی.. یه شادی عمیق و معنوی...
یعنی این پیام:
این شهدای آتشنشانی همه ما را داغدار کردند، افسوس میخوریم و گریه هم میکنیم، اما این طور نیست که اینها چیزی را از دست داده باشند و چیزی نگرفته باشند! ما نمیدانیم آنها چقدر لذت بردند از فرشتگانی که در آنجا به استقبال آنها رفتهاند، این بخشی که در سوره مبارکه یس هست که شهیدِ میگوید: ای کاش شما اینجا بودید و میدیدید اینجا چه خبر است و فرشتگان با ما چه کردند؛ «یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُونَ ٭ بِما غَفَرَ لی رَبِّی وَ جَعَلَنی مِنَ الْمُکْرَمینَ».
الآن اگر کسی صدای این شهدای آتشنشان را بشنود میبیند که می گویند ای کاش بودید و میدیدید اینجا ملائکه با ما چه کردند! ما خیال میکنیم انسان که میمیرد تمام میشود در حالی اینگونه نیست بلکه انسان، مرگ را میمیراند نه اینکه بمیرد. این بیان نورانی سیدالشهداء(سلام الله علیه) در روز عاشورا همین بود فرمود مرگ پلی است که زیر پای شماست «صَبْراً بَنِی الْکِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ» مرگ یک پلی است که شما روی آن پا میگذارید و از آن عبور میکنید.
این بیان نورانی را ائمه(ع) فرمودند که «مَنْ رَدَّ عَنْ قَوْمٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ عَادِیَةَ مَاءٍ أَوْ نَارٍ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»؛ اگر کسی قیام کند نگذارد جایی آتش بگیرد یا نگذارد جایی را سیل ببرد، بهشت برای او واجب می شود! این را همین خاندان اهل بیت(ع) گفتند که عِدل قرآن کریم هستند، دینِ ما به همین بیان اهل بیت(ع) وابسته است. در نتیجه از این طرف دلسوزی و گریه و اشک در فقدان آنها هست اما بدانیم که در آن طرف فرشتگان به استقبال آنها میآیند.
***
سخنرانی آیت الله جوادی آملی هست در جلسه تفسیر دیروزشون.(11-11-95)
سلام
تشییع شهدای آتش نشان، باشکوه بود باشکوه بود باشکوه...
و "همه با هم غم کشیدن و با هم غصه خوردن و با هم گریه کردن" چقدر حس خوبیه...
گرچه کاش کاش کاش، هرگز تکرار نشه!
توی مترو آزرو کردم:" خدایا بلا رو از این مردم دور کن"
پی نوشت:
مریم امروز خوب سبک شد. مصاحبه ش اونقدر تأثیر گذاره که هرکسی که میبینه (حتی خودمون) هر بار باهاش اشکمون جاری میشه... به این میگن دل سوخته...
سلام
دیروز روز زار زدن بود...
صبح توی مصلا چند دقیقه قبل نماز رسیدیم و از همون نماز گریه هام شروع شد... و تا عصر ادامه پیدا کرد...
عصر بچه ها توی باشگاه برای "الهه" یه ختم خودمونی گرفته بودند که تنها مراسمی ش بود که میتونستم خودم رو بهش برسونم.. توی مسیر درگیر مشکلات خودم بودم و تصمیم های بزرگ و قدرتمندانه ای که گرفتم اما تا در شیشه ای رو باز کردم و چشمم به حجم جمعیت خورد و زینب و خانم حیدری رو دیدم، بغشم ترکید و ....... تا شب زار زدم زار زدم زاااار زدم...
اینکه آتش نشانها توی جیگر خدا داره بهشون خوش میگذره...
اینکه الهه رفته پیش خدا...
اینها اونقدر برام آزار دهنده نیست که "فکر کردن به چطور مردن" داغونم میکنه...
بارها و بارها و بارها شیوه ی مردنم رو آرزو کرده ام. و حتی زیر قبه امام حسین و هر جای دیگه که حس میکردم دعا مستجابه، براش دعا کردم اما آیا... ایا دعام مستجاب میشه؟ آیا به آرزوم میرسم؟؟
یاد طاها بخیر... هربار دعای اونو تکرار میکنم... آلهی ز... بمیری......
سلام
دو تا سفر اخیر که باعث همراهی و زندگی کردن با همکلاسی های دانشگاه شد؛ باعث شد یه سری تصمیم هایی بگیرم که شاید به ظاهر خوب نباشه، اما مثل همیشه هیجان زدگی های اولیه و جو زدگی های مهربانانه و حمایتگرانه ی اولیه م رو تعدیل میکنه.. که این خوبه؛ اگر چه باز هم برای این تجربه و رشد درد کشیدم...
امروز توی دانشگاه، چه اطمینانی داشتم از تصمیمی که گرفته ام. که دست و پای احساسات پاکم رو به شدت جمع کنم!! چه دلم شکسته...
اینکه سفر اونم توی طبیعت اونقدر انرژی درونی م رو برده بالا که اینهمه حادثه و اتفاقات بد اثر ویرانگرانه ای روم نمیذاره رو شاکر خدا هستم. غرق شکرم غرق شکر..
سلام
تلویزیون من وقتی روشن میشه که بخوام یکی از این برنامه ها رو تماشا کنم...
دستپخت
حال خوب
جیوگی
شکرستان عروسکی
فرار از زندان
یاد "رادیو هفت" عزیزم خیییلی بخیر :((
پی نوشت:
نوشته شده در دهم بهمن 95
به نام خدا
مامانش برگه قبض ها رو جلوی روش می گذاره، یه نگاه بهشون می کنه و می گه" ایشالا شیفت بعد". کمی بعد مادر در مورد خواستگاری ای که رفتن صحبت می کنه و میگه "برای شیفت بعد قرار و مدار رو گذاشتم در جریان باش" / نامزدش دستهاش رو می فشاره و اشک که تو چشمهای زل زده بهش حلقه زده رو سروسامون می ده و می گه" نرو". می گه" بابا 24 ساعت دیگه که صبر کنی اومدم دوباره پیشت جیگرم" و لپش رو می کشه و از در خونه می ره بیرون / همسرش با کل فامیل برای مهمونی روز جمعه هماهنگ می کنه و کلی با همه دعوا که روز مهمونی رو از پنج شنبه به جمعه تغییر بدن تا همسرش از شیفت برگرده و تو مهمونی حضور داشته باشه / همسرش وقت سونوگرافی رو تنظیم می کنه برای شیفت بعد تا بتونن با هم برن / نگاهی بهش می اندازه و می گه "این مبله خیلی سر راهه بیا دکور رو عوض کنیم"، و قیافه خسته همسر رو می بینه می گه" ولش کن فردا شیفتی، باشه برای شیفت بعد" / به خانمش می گه "برای شیفت بعد صبح زود وسایل حاضر باشه که زنگ درو زدم بریم سفر" / دخترش رو قبل از اینکه از در خونه بره بیرون می بوسه و دختر بیدار می شه و می گه "بابا نرو سر کار "و گریه می کنه. دخترش رو می بوسه و می گه" اگه دختر خوبی باشی شیفت بعد با هم می ریم پارکی که قولشو بهت داده بودم" / تلفن که زنگ می زنه، خانمش تلفن رو بر می داره و توی صحبتها متوجه می شه که خواستگار دخترش هستند، خانمش می گه، "خیر پدرشون پنج شنبه شیفت هستن، انشاءالله برای شیفت بعدشون، جمعه عصر زمان مناسبیه تشریف بیارید"/ برخلاف همیشه که صبحها وقت رفتنش خوابه، با صدای حاضر شدن همسرش از خواب می پره و خوابش نمی بره، بلند می شه و عشقولانه بدرقه اش می کنه و وقتی از پله ها پایین می ره، دلش براش مچاله می شه، از عشقه یا نگرانی؟ چهارقل و آیة الکرسی همیشگی رو براش می خونه و فووووت می کنه به سمتش و..........................
پی نوشت:
این متن نوشته ی خواهرم بود... همسر یک آتش نشان...
فردا همه با هم میریم..
:((
سلام
این سفر مشهد هم کلی ویژگی های منحصر به فرد داشت.
مثلا گردش در مناطق توریستی تجاری شهر!
یا زار زدن تا حد بیهوش شدن با نیت هایی خاصو مشخص...
یا " خدایا من چکار کنم؟؟".......
یا کلی خرج خورد و خوراک و تفریح کردن!
یا تجربه اورژانس حرم.. (کشیک شب صحن جمهوری)
جالب بود این سفر...
ممنونم امام رضا جون
سلام
امروز بعد از 11 روز سفر بلاخره برگشتم خانه.
11 روزی که برای من مثل یک چشم بر هم زدن گذشت و برای دنیا...
اونقدر اتفاقات تلخ و بد و وحشتناک توی انی روزها افتاد و خبرهاش بهم میرسید که...
فقط سعی میکردم لحظه های فوق خوشم رو با فکر کردن بهشون خراب نکنم...
و عجب کار سختی بود...
اگه اینجا بودم و میتونستم بنویسم حتما صدتا پست مینوشتم...
مثلا از یه روزی دنیال کردن خبر آتش نشانها برام ممنوع شد!!
و بعدش که دیگه دسترسی به هیچ خبری نداشتم.
یا خبر فوت الهه... خب چی بگم. شوک شدن کلمه ی خیلی کوچیکیه بعد از خوندن اون پیام...
یا تماس مریم که... نرجس کجااااااایییییی... بیا یاس رو بگیر من دارم میمیرممممم... و زااااااار زاااار زاااار...
یا پیامهای استاد... که میدونستم داره زیر بار این غم و مسولیتش جون میده.. و از دستم هیچ غلطی بر نمیومد...
یا پیام احمقانه و بیشعورانه ی دکتر ق درباره ی نمره ها!!! خب واقعا حداقلی از شعور در این موجود مشاهده نمیشه!
و همه اینها در کنار لذتهای عمیق شخصی ...
چقدر بالانس کردنشون سخت بود...
اما...
این هم گذشت...
و دوشنبه از صبح تا شب باید برم مراسم ختم......
ای خدااا...