روز دوم پیاده روی (بعلاوه ی نیم) یکشنبه 30 ابان 94
سرد بود. خیلی سرد بود. سرما از دیشب توی تنم مونده بود. حالم خوش نبود. فقط ادامه میدادم. هیچ خستگی ای در بدنم نبود. عمده راه ساکت بودم. هیچی هم نخوردم هیچی تا... فقط راه میرفتم. و همون قرار 50 عمود یکبار توقف داشتیم برای رفع خستگی...
یکی از سوالاتی که در ذهنم بود درباره ی نذری سیگار بود! فکر میکردم خب خیلی ها سیگاری هستند. و توی مسیر این نیاز رو چطوری رفع میکنند؟ نمیتونن یه کامیون با خودشون سیگار حمل کنند که!! پس حتما سیگار هم توی موکبها ارائه میشه!! اما همون اول پیاده روی توی نجف متوجه شدم که نه بابااااا، توی مسیر یکعالم فروشنده هم هستند که مایحتاج زائران رو چیزهایی که لزوما توی موکبها پیدا نمیشه رو میفروشند و یکی از اونها هم سیگار بود. با برندهای مختلف... چیزهای دیگه هم خیلی زیاد بود مثلا دمپایی/ مچ بند یا زانوبندهای طبی/ حتی کالاسکه/ انواع لباس گرم/ سیم کارت و شارژش/ و... در واقع غیر ممکنه که شما به چیزی نیاز پیدا بکنی و توی مسیر پیدا نشه حالا یا مجانی یا پولی...
همه ی مدت مسیر پیاده روی به یه تفسیر دلنشین درباره ی مهاجرت بنی اسرائیل همراه موسی جان از مصر به سرزمین مقدس توی ذهنم مرور میشد... اینکه وقتی تو همراه امامِت باشی یعنی فقط باشی... باش... همین... اگه باشی، تمام نیازهای مادی و معنویت برآورده میشه با کمترین میزان هزینه و دردسری. و با بهترین کیفیتی که به ذهنت خطور کنه... بنی اسرائیل در سر هر وعده ی غذایی از آسمان براشون غذا می امد (منّ و سلوی : کبوتر سوخاری و عسل) و بعد از اتمام غذا ظرفها به آسمان برمیگشت که زحمت شستن و آشپزی نداشته باشند. هر وقت تشنه میشدند عصای موسی براشون از تخته سنگها چشمه ی جوشان ایجاد میکرد طوری که برای هر قبیله ابخوری جداگانه باشه که دعواشون نشه... خلاصه که هرچی نیازداشتند برآورده میشد. اما... بهانه جویی کردند و دلشون تنوع خواست... اووووف...
توی مسیر متکدیان زیادی هم از همه نوع مشاهده میشدند اما عجیبی و بامزگی اونها این بود که هر کدوم برای خودشون سیستم وصتی جداگانه داشتند. با یک صدای ضبط شده ی مزخرف که بسیار تخراشیده و آزار دهنده بود. و مدام اون جمله ی مورد نظرشون رو تکرار میکرد... این سیستمشون بام خیلی جذاب بود اولاش اما کم کم و به خصوص مواقعی که تحملم کم میشد دیگه عذاب آور بود...
تب داشتم. و حالم همینطور بدتر هم میشد... با سرعت زیادی راه میرفتم. تا از پا نیفتم...
توی یکی از توقف ها مواجه شدیم با یه چادر عشایر که داشتند مراسم دعوت قهوه و کوبیدن قهوه رو انجام میدادند... استادیم به تماشا و برای سمانه ماجرای این آیین رو تعریف کردم. کم کم همه ی گروهمون جمع شدند و کلی عکس و فیلم گرفتند. با خودم فکر کردم دیگه واقعا اگه الان و اینجا قهوه نخوری خیلی خری. حالا بهداشتی نیست که نباشه... بیا یه بار با اعتقاد اینها لبت رو بزن به جای لبهای زائران اباعبدالله و نیت کن... نیت کن حالت خوب بشه... رفتم جلو. و از آقای پذیرایی کننده درخواست قهوه کردم. یک فنجون کوچیک. تهش یه کمی قهوه ریخت. دااااغ بود. خیلی دااااااغ بود. اونقدر که نتونستم یه نفس بخورمش. و توی همون یک نفس چشیدم که چقدر تلخه... و چقدر اصیله... طعم واقعی و خوب قهوه... نوشیدم و با همان آدابی که آموخته ام به آقا تحویلش دادم و تشکر کردم. ... قهوه خوردم.... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا... فقط دلم میخواست اون لحظه رو ثبت کنم. و به مریم نشون بدم... ;)
ادامه دادیم... از مقابل موکب شیعیان عزیز و مظلوم عربستان هم گذشتیم (عمود500)... شدت تفاوت با سایر موکبهای مسیر توجهم رو جلب کرد... بلاخره باید معلوم بشه کی از کجا آمده دیگه...
تقریبا اذان ظهر بود که مقابل یه موکب/ حسینیه بزرگ توقف کردیم برای نماز. عمده ی زائران داخلش ایرانی بودند. وضو داشتم. فقط به چه زحمتی نماز خواندم و ... غش کردم... کاملا بیهوش شده بودم که افسانه بیدارم کرد:" نرجس زنده ای؟" گفتم هنوز زنده ام اما دارم میمیرم! و او نشانه های مردن را در من دیده بود!!! بلافاصله یک آمپول دگزا بهم زد و چند تا پتو انداختند رویم و خوابیدم... نمیدونم چقدر خوابیدم اما وقتی بیدارم کردند حالم خیلی بهتر بود. فقط یه مشکل داشتم... سمت راست بدنم از کمر به پایین بی حس شده بود!! یعنی انگار خواب رفته باشه حسش نمیکردم!! نگرانی رو توی قیافه ی همه میدیدم اما شاید میخواستند خودم نگران نشم یا روم زیاد نشه یا هرچی حرفی نمیزدند... فقط گفتند بیا. اروم اروم بیا خوب میشی. بدنت یخ کرده. گرم بشی خوب میشی... و راه افتادیم کشان کشان...
توی حسینیه سمانه هم متوجه تاول بسیار بزرگ پایش شد. بهش گفتم هیچ کاریش نکن و فقط دورش پنبه بپیچ تا جاش نرم باشه. همین. بذار خودش جمع بشه... و این راهکار عجیب مؤثر بود. کاش هیچکی تاولش رو نمیترکوند... صحنه های وحشتناک و دردهای مرگ آوری رو توی این سفر دیدم وقتی فکر میکردند که با خالی کردن آب تاول شرایط بهتری رو تجربه میکنند... اما دکتر جوان داروخانه ی محل در شب قبل از حرکت بهرتین توضیحات رو درباره ی روش مواجهه با تاول پا رو بهم داد. خدا خیرش بده.....
یه چیز دیگه هم که مهمه و باید توضیح بدم درباره ی خدمات هلال احمر و داروخانه های مسیر پیاده روی و البته شهر کربلا است. هر انچه نیاز بهداشتی/ درمانی/ امدادی یا هرچی شبیه این داشته باشید توی مسیر به راحتی و به وفور قابل رفع شدنه. از انواع قرصها و شربتها گرفته. تا انواع آمپولها، ماسک، باند، انواع پمادها، خدمات ماساژ/ تزریقات و حتی پوشک و شیرخشک بچه... بدون نسخه بدون هیچی... فقط... باید بتونی به اون آدمی که مسوله اونجاست بفهمونی که نیازت چیه (این البته مربوط به زمان حرکت ماست که هلال احمرهای ایرانی هنوز راه نیفتاده بودند و ما مجبور بودیم به عربی یا انگلیسی نیازمون رو بگیم. خب... در نود درصد مواقع مشکلی نبود. اما... آقا یه چیزی هست به اسم پنبه الکلی... اصلا الکل... که برای ضدعفونی کردن بکار میره. توی زبان پزشکی بهش پد اتانول میگن. و این جماعت اصلا نمیفهمیدند ما چی میگیم... یعنی صد بار به صد روش مختلف امتحان کردیم. و حتی از پزشکها میپرسیدیم اما نمیفهمیدند چی میگیم... پنبه "گطن" رو میدادند. اما الکل... اتانول... ضدعفونی... بابا آمپول میزنی با چی جاش رو ضدعفونی میکنید شماها؟؟؟ واااای نمیفهمیدند... حرص میخوردم حرص میخوردم حرص میخوردم... آخرش هم نفهمیدم چی میشه ها... یعنی حتی از بچه های عرب ایرانی هم میپرسیدم بازهم کمکی نمیتونستند بکنند. فکر کن که آخرش یه جا چکار کرد: توی یک قوطی کوچیک برامون مرکوکوروم (دواگلی) ریخت و داد دستم... یعنی واقعا هنوز شما به روش صد سال قبل ضدعفونی میکنید؟؟؟؟؟ عجب... برای همین هم چندین بار توی گروه آمپول بدون هیچ ضدعفونی کننده ای زدیم!!!! اون دواگلیه هم توی بسته ی داروخانه ی من ریخت برای ابد خاطره ش موندگار شد... :))
اینجا شاید مناسب باشه که از امکانات داروخانه ی سیار خودم هم براتون بگم: پشه های کربلا بسیار نامردند... یعنی اولا وقتی نیش میزنند اونقدر درد داره که میفهمی. بعد جای گزیدگی چنان ورمی میکنه که واقعا آزار دهنده است و خارش و درد هم داره. درمانش رو من داشتم: پماد کلامکس که ضد گزش حشراته. بارها استفاده شد/ پنبه به وفور استفاده شد باز هم از هلال میگرفتم و نگه میداشتم/ قرصهای مسکن و سرماخوردگی بسیار استفاده شد/ قرص ویتامین ث دوپینگ پیاده روی م بود. هر جا کم میاوردم یکی مینداختم بالا.../ پماد تریامسینولون یه جور آنتی بیوتیکه برای زخمهایی که عفونی میشه... و برای کسانی که تاول ترکانده بودند اب روی اتش بود.../ پودر بچه برای عرق سوز بسیار بکار همسفرها آمد.../ و...
همین جا اعلام کنم که در کل پیاده روی تنها قسمتی از بدنم بعد از مدتی حدودا هر 100 عمود یکبار به طرز وحشتناکی درد میگرفت و تنها جایی که لازم بود ماساژ داده بشه، پاشنه ی پایم بود. دلیلش هم واضحه. حتی قبل از شروع سفر و به توصیه ی کفاشهای محل میدونستم که اوضاع قسمت پاشنه ی کتونی م خوب نیست و نیاز به تعمیر اساسی داره اما به مرحله ای رسونده بودمش که فعلا بگذره... و این فعلا گذشتن پدر م را درآورد... آآآآآآآآآآآآخ....
خب، ادامه مسیر از یه شهری عبور میکردیم به نام "حیدریه" این تنها شهر مسیر پیاده روی از نجف تا کربلاست که از میانش میگذریم. تنها چیزی که خیلی به چشمم می آمد مغازه هایی بود که همشون اجناس ایرانی میفروختند. میدونی حس کلی ش شبیه چیه؟ اینکه از میان یه شهر کم توسعه یافته ی ایران که خیلی به بهداشت و شهرداری ش رسیده نمیشه عبور میکنی. بیشتر محیط هایی که در این سفر ازش عبور کردیم یه همچین حسی داشت. که خب مطلق نیست اما اکثرا هست .
کم کم بدنم داشت گرم میشد. کم کم بلاخره بعد از بیش از یک روز داشتم گرما و حس میکردم و عرق میکردم. اینها یعنی خیلی خوب... و به طرز خنده داری یاد ییان بابای علی مسعودی افتادم که هِی قسم میداد که دارم روشن میشم... دارم روشن میشم :))) داشتم روشن میشدم :)
یه شوخی بین گروه حاکم بود که هر وقت نیاز به دستشویی داشتید پست سر نرجس راه بیفتید. براتون قصر پیدا میکنه. یه موکب بود به اسم امام هادی علیه السلام (اسمها رو به عمد و بر حسب علاقه به خاطر سپرده ام هااا که بدونم کجا مهمون کی بودم... ای جانم به همشون...) نگاه کردم دیدم ساختمونش خیلی شیک و تمیزه. رفتیم به سمت "المرافق الصحیه" یعنی سرویس بهداشتی. وارد که شدیم شوکه شدم. انگار الان روبان افتتاحش رو بریده اند. بی نیهایت نو و تمیز و بزرگ بود. تمام سرامیک ها و در و دیوارش برق میزد. نوی نو بود. و یه رنگ خوشگلی هم داشت که خیلی این رنگ آجر چینی رو دوست دارم. حتی ماشین لباس شویی و خشک کن داشت. فقط از ذوق جیغ میزدم.
توی یکی از توقف های آخر وقتی همه به شدت وحشتناکی خسته بودیم، همه روی کنده ی نخل کنار هم نشستیم به شدت گرسنه بودیم. فقط چای خوردیم... عجیب چسبید با بیسکوئیت های بای!!
وقتی داشت غروب میشد حالم خیلی بهتر بود و فاصله ی بین گروه خیلی زیاد شده بود. هنوز هیچ جایی رو برای اقامت شب پیدا نکرده بودیم و اذان مغرب نزدیک بود. گروه ما به آقایون رسیده بود. و من حوصله ی معطلی نداشتم. برای نماز رفتم داخل یکی از موکبهایی که مردم برای شب اقامت کرده بودند. همون جلوی در ایستادم به نماز. و بعدش اونقدر پاهایم خسته بود که نشستم به استراحت... و معاشرت با مردم. مردمی مهربان که با دلسوزی مدام میگفتند: تعبان... تعبان..." یعنی خسته شدی...
یادم رفت بگم که کلی با سمانه تمرین زبان عربی میکردیم. هر کلمه که روی در و دیوار میخوندیم یا میشنیدیم رو مرور میکردیم و ریشه ش رو پیدا میکردیم تا به معنی ش برسیم. و خیلی ها رو که نمیفهمیدیم به ذهن میسپردیم و از حاجی یا دیگر اعراب ایرانی میپرسیدیم. خیلی مهم بود خب. اینجوری نزدیکتر میشیدم به مردم. گرچه که همدلی از همزبانی بهتر است... ;)
همه که جمع شدند گفتیم خب کجا بریم چکار کنیم؟ اکبر گفت سی تا عمود جلوتر موکب قزوینی هاست که خیلی بزرگ و شیک و مَرتّبه. و گفتند بیایید یه جای خوب بهتون میدیم. اما... کی میتونه سی تا عمود جلو بره؟؟ امروز سیصد و پنجاه تا آمده ایم... و له له له ایم!!!! نههههه، همین نزدیکی ها یه جایی بمونیم... یا امام رضا... برسون باز نوبت شما شد حضرتِ جان ...
خب, معلومه که میرسونه خب بلاخره مدیر کاروانی گفتن. امام رضایی گفتن. اونم چی؟؟ باز هم اسم موکب به نام خودشون بود... و من شک نداشتم که امشب یه شب خیلی باحال و متفاوته. اینجا عمود 700 است...
موکب امام رضا (یه موکب دیگه ها. این اونی که خیلی معروفه نیست). تقریبا پر پر بود. و همون جلوی در بهمون گفتند جا نداریم!! اما خدام آقا گفته بودند جا داریم. بفرمایید... و فرماییدیم... حدود 150 نفر خیلی مرتب و در دو ردیف تا انتهای سالن تشک پهن کرده و برخی هم خوابیده بودند. همون ورودی سوله سمت چپ سرویس بهداشتی بسیار بزرگ و بسیااااار تمیز بود. طبیعتا ما توی این سالن جا نمیشدیم!! اما رفتیم تا ته. یهو دیدیم دیوار ته سالن یه فرو رفتگی داره که شبیه یه در مثلا هست. از اون جا عبور کردیم و به اتاق حدود 12 متری رسیدیم خالی... و پشت این اتاق هم یه اتاق یه می بزرگتر بود که محل قرار گرفتن تشک و پتوهای موکب و محل اسکان خادمان خانم موکب و بچه هاشون بود. خب این اتاقک وسطی به طرز VIPمنتظر ما بود. و ما ساکن شدیم. تشک هامون رو پهن کردیم. دست و صورت و پاها و جورابهامون رو شستیم. خانمها نماز خواندند. و مراسم ماساژ با روغن خر شروع شد. که خانوم خادم هم بی نصیب نموند. چه حس خوبی داشت این مهربونیه که پخش میشد در دایره ی محبت اهل بیت... یه چیزی که توی کلمه ها و محاسبات جا نمیشه.
یه خانومی ازم پرسید: ایرانی؟ گفتم نعم. گفت کجا؟ گفتم تهران. گفت... اااااها تهران. و شروع کرد به دست و پا شکسته فارسی حرف زدن. و محبت بسیار نشون داد. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت عراق. بصره. پرسیدم چطور فارسی یاد گرفتید؟ گفت اولا بصره نزدیک ایرانه (باز یاد جنگ افتادم...) دوما من فامیلهام ایران هستند و تابستانها میام ایران. گفتم کدوم شهر؟ گفت یزد. و من ذوق کردم... گفت تهران و مشهد هم رفته ام. بوسیدم. و ... با این خانوم حالا حااها کار داریم... ;)
برامون غذا آوردند. از همون قیمه ها. من از صبح هیییییییییییییچی نخورده بودم. و خیلی چسبید. فرشته خانوم و کبری خانوم و سمانه تن ماهی خوردند با اندک نان همراه مون!!
نان کم داشتیم و از خانوم خادم خواسته بودیم بهمون نان بده. اول گفت:" خبز؟؟؟ الان؟؟؟ ما کو خبز!! صباح انشالله..." یعنی نونمون کجا بود این وقت شب!!!:)) اما بعدش دیدیم که به در و دیوار زد برامون نان جور کنه اما نشد.. کلی عذرخواست. شرمنده شدیم!!
خلاصه, در آرامشی مافوق تصور. در شبی که بیرون باد میوزید و سرد بود. خوابیدیم. راحت و آسوده... الهی شکر...