چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

روز دوم پیاده روی (بعلاوه ی نیم) یکشنبه 30 ابان 94

سرد بود. خیلی سرد بود. سرما از دیشب توی تنم مونده بود. حالم خوش نبود. فقط ادامه میدادم. هیچ خستگی ای در بدنم نبود. عمده راه ساکت بودم. هیچی هم نخوردم هیچی تا... فقط راه میرفتم. و همون قرار 50 عمود یکبار توقف داشتیم برای رفع خستگی...

یکی از سوالاتی که در ذهنم بود درباره ی نذری سیگار بود! فکر میکردم خب خیلی ها سیگاری هستند. و توی مسیر این نیاز رو چطوری رفع میکنند؟ نمیتونن یه کامیون با خودشون سیگار حمل کنند که!! پس حتما سیگار هم توی موکبها ارائه میشه!! اما همون اول پیاده روی توی نجف متوجه شدم که نه بابااااا، توی مسیر یکعالم فروشنده هم هستند که مایحتاج زائران رو چیزهایی که لزوما توی موکبها پیدا نمیشه رو میفروشند و یکی از اونها هم سیگار بود. با برندهای مختلف... چیزهای دیگه هم خیلی زیاد بود مثلا دمپایی/ مچ بند یا زانوبندهای طبی/ حتی کالاسکه/ انواع لباس گرم/ سیم کارت و شارژش/ و... در واقع غیر ممکنه که شما به چیزی نیاز پیدا بکنی و توی مسیر پیدا نشه حالا یا مجانی یا پولی...

همه ی مدت مسیر پیاده روی به یه تفسیر دلنشین درباره ی مهاجرت بنی اسرائیل همراه موسی جان از مصر به سرزمین مقدس توی ذهنم مرور میشد... اینکه وقتی تو همراه امامِت باشی یعنی فقط باشی... باش...  همین... اگه باشی، تمام نیازهای مادی و معنویت برآورده میشه با کمترین میزان هزینه و دردسری. و با بهترین کیفیتی که به ذهنت خطور کنه... بنی اسرائیل در سر هر وعده ی غذایی از آسمان براشون غذا می امد (منّ و سلوی : کبوتر سوخاری و عسل) و بعد از اتمام غذا ظرفها به آسمان برمیگشت که زحمت شستن و آشپزی نداشته باشند. هر وقت تشنه میشدند عصای موسی براشون از تخته سنگها چشمه ی جوشان ایجاد میکرد طوری که برای هر قبیله ابخوری جداگانه باشه که دعواشون نشه... خلاصه که هرچی نیازداشتند برآورده میشد. اما... بهانه جویی کردند و دلشون تنوع خواست... اووووف...

توی مسیر متکدیان زیادی هم از همه نوع مشاهده میشدند اما عجیبی و بامزگی اونها این بود که هر کدوم برای خودشون سیستم وصتی جداگانه داشتند. با یک صدای ضبط شده ی مزخرف که بسیار تخراشیده و آزار دهنده بود. و مدام اون جمله ی مورد نظرشون رو تکرار میکرد... این سیستمشون بام خیلی جذاب بود اولاش اما کم کم و به خصوص مواقعی که تحملم کم میشد دیگه عذاب آور بود...

تب داشتم. و حالم همینطور بدتر هم میشد... با سرعت زیادی راه میرفتم. تا از پا نیفتم...

توی یکی از توقف ها مواجه شدیم با یه چادر عشایر که داشتند مراسم دعوت قهوه و کوبیدن قهوه رو انجام میدادند... استادیم به تماشا و برای سمانه ماجرای این آیین رو تعریف کردم. کم کم همه ی گروهمون جمع شدند و کلی عکس و فیلم گرفتند. با خودم فکر کردم دیگه واقعا اگه الان و اینجا قهوه نخوری خیلی خری. حالا بهداشتی نیست که نباشه... بیا یه بار با اعتقاد اینها لبت رو بزن به جای لبهای زائران اباعبدالله و نیت کن... نیت کن حالت خوب بشه... رفتم جلو. و از آقای پذیرایی کننده درخواست قهوه کردم. یک فنجون کوچیک. تهش یه کمی قهوه ریخت. دااااغ بود. خیلی دااااااغ بود. اونقدر که نتونستم یه نفس بخورمش. و توی همون یک نفس چشیدم که چقدر تلخه... و چقدر اصیله... طعم واقعی و خوب قهوه... نوشیدم و با همان آدابی که آموخته ام به آقا تحویلش دادم و تشکر کردم.  ... قهوه خوردم.... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا... فقط دلم میخواست اون لحظه رو ثبت کنم. و به مریم نشون بدم... ;)

ادامه دادیم... از مقابل موکب شیعیان عزیز و مظلوم عربستان هم گذشتیم (عمود500)... شدت تفاوت با سایر موکبهای مسیر توجهم رو جلب کرد... بلاخره باید معلوم بشه کی از کجا آمده دیگه...

تقریبا اذان ظهر بود که مقابل یه موکب/ حسینیه بزرگ توقف کردیم برای نماز. عمده ی زائران داخلش ایرانی بودند. وضو داشتم. فقط به چه زحمتی نماز خواندم و ... غش کردم... کاملا بیهوش شده بودم که افسانه بیدارم کرد:" نرجس زنده ای؟"  گفتم هنوز زنده ام اما دارم میمیرم! و او نشانه های مردن را در من دیده بود!!!  بلافاصله یک آمپول دگزا بهم زد و چند تا پتو انداختند رویم و خوابیدم... نمیدونم چقدر خوابیدم اما وقتی بیدارم کردند حالم خیلی بهتر بود. فقط یه مشکل داشتم... سمت راست بدنم از کمر به پایین بی حس شده بود!! یعنی انگار خواب رفته باشه حسش نمیکردم!! نگرانی رو توی قیافه ی همه میدیدم اما شاید میخواستند خودم نگران نشم یا روم زیاد نشه یا هرچی حرفی نمیزدند... فقط گفتند بیا. اروم اروم بیا خوب میشی. بدنت یخ کرده. گرم بشی خوب میشی... و راه افتادیم کشان کشان...

توی حسینیه سمانه هم متوجه تاول بسیار بزرگ پایش شد. بهش گفتم هیچ کاریش نکن و فقط دورش پنبه بپیچ تا جاش نرم باشه. همین. بذار خودش جمع بشه... و این راهکار عجیب مؤثر بود. کاش هیچکی تاولش رو نمیترکوند... صحنه های وحشتناک و دردهای مرگ آوری رو توی این سفر دیدم وقتی فکر میکردند که با خالی کردن آب تاول شرایط بهتری رو تجربه میکنند... اما دکتر جوان داروخانه ی محل در شب قبل از حرکت بهرتین توضیحات رو درباره ی روش مواجهه با تاول پا رو بهم داد. خدا خیرش بده.....

یه چیز دیگه هم که مهمه و باید توضیح بدم درباره ی خدمات هلال احمر و داروخانه های مسیر پیاده روی و البته شهر کربلا است. هر انچه نیاز بهداشتی/ درمانی/ امدادی یا هرچی شبیه این داشته باشید توی مسیر به راحتی و به وفور قابل رفع شدنه. از انواع قرصها و شربتها گرفته. تا انواع آمپولها، ماسک، باند، انواع پمادها، خدمات ماساژ/ تزریقات و حتی پوشک و شیرخشک بچه... بدون نسخه بدون هیچی... فقط... باید بتونی به اون آدمی که مسوله اونجاست بفهمونی که نیازت چیه (این البته مربوط به زمان حرکت ماست که هلال احمرهای ایرانی هنوز راه نیفتاده بودند و ما مجبور بودیم به عربی یا انگلیسی نیازمون رو بگیم. خب... در نود درصد مواقع مشکلی نبود. اما... آقا یه چیزی هست به اسم پنبه الکلی... اصلا الکل... که برای ضدعفونی کردن بکار میره. توی زبان پزشکی بهش پد اتانول میگن. و این جماعت اصلا نمیفهمیدند ما چی میگیم... یعنی صد بار به صد روش مختلف امتحان کردیم. و حتی از پزشکها میپرسیدیم اما نمیفهمیدند چی میگیم... پنبه "گطن" رو میدادند. اما الکل... اتانول... ضدعفونی... بابا آمپول میزنی با چی جاش رو ضدعفونی میکنید شماها؟؟؟ واااای نمیفهمیدند... حرص میخوردم حرص میخوردم حرص میخوردم... آخرش هم نفهمیدم چی میشه ها... یعنی حتی از بچه های عرب ایرانی هم میپرسیدم بازهم کمکی نمیتونستند بکنند. فکر کن که آخرش یه جا چکار کرد: توی یک قوطی کوچیک برامون مرکوکوروم (دواگلی) ریخت و داد دستم... یعنی واقعا هنوز شما به روش صد سال قبل ضدعفونی میکنید؟؟؟؟؟ عجب... برای همین هم چندین بار توی گروه آمپول بدون هیچ ضدعفونی کننده ای زدیم!!!! اون دواگلیه هم توی بسته ی داروخانه ی من ریخت برای ابد خاطره ش موندگار شد... :))

اینجا شاید مناسب باشه که از امکانات داروخانه ی سیار خودم هم براتون بگم: پشه های کربلا بسیار نامردند... یعنی اولا وقتی نیش میزنند اونقدر درد داره که میفهمی. بعد جای گزیدگی چنان ورمی میکنه که واقعا آزار دهنده است و خارش و درد هم داره. درمانش رو من داشتم: پماد کلامکس که ضد گزش حشراته. بارها استفاده شد/ پنبه به وفور استفاده شد باز هم از هلال میگرفتم و نگه میداشتم/ قرصهای مسکن و سرماخوردگی بسیار استفاده شد/ قرص ویتامین ث دوپینگ پیاده روی م بود. هر جا کم میاوردم یکی مینداختم بالا.../ پماد تریامسینولون یه جور آنتی بیوتیکه برای زخمهایی که عفونی میشه... و برای کسانی که تاول ترکانده بودند اب روی اتش بود.../ پودر بچه برای عرق سوز بسیار بکار همسفرها آمد.../ و...

همین جا اعلام کنم که در کل پیاده روی تنها قسمتی از بدنم بعد از مدتی حدودا هر 100 عمود یکبار به طرز وحشتناکی درد میگرفت و تنها جایی که لازم بود ماساژ داده بشه، پاشنه ی پایم بود. دلیلش هم واضحه. حتی قبل از شروع سفر و به توصیه ی کفاشهای محل میدونستم که اوضاع قسمت پاشنه ی کتونی م خوب نیست و نیاز به تعمیر اساسی داره اما به مرحله ای رسونده بودمش که فعلا بگذره... و این فعلا گذشتن پدر م را درآورد... آآآآآآآآآآآآخ....

خب، ادامه مسیر از یه شهری عبور میکردیم به نام "حیدریه" این تنها شهر مسیر پیاده روی از نجف تا کربلاست که از میانش میگذریم. تنها چیزی که خیلی به چشمم می آمد مغازه هایی بود که همشون اجناس ایرانی میفروختند. میدونی حس کلی ش شبیه چیه؟ اینکه از میان یه شهر کم توسعه یافته ی ایران که خیلی به بهداشت و شهرداری ش رسیده نمیشه عبور میکنی. بیشتر محیط هایی که در این سفر ازش عبور کردیم یه همچین حسی داشت. که خب مطلق نیست اما اکثرا هست .

کم کم بدنم داشت گرم میشد. کم کم بلاخره بعد از بیش از یک روز داشتم گرما و حس میکردم و عرق میکردم. اینها یعنی خیلی خوب... و به طرز خنده داری یاد ییان بابای علی مسعودی افتادم که هِی قسم میداد که دارم روشن میشم... دارم روشن میشم :))) داشتم روشن میشدم :)

یه شوخی بین گروه حاکم بود که هر وقت نیاز به دستشویی داشتید پست سر نرجس راه بیفتید. براتون قصر پیدا میکنه. یه موکب بود به اسم امام هادی علیه السلام (اسمها رو به عمد و بر حسب علاقه به خاطر سپرده ام هااا که بدونم کجا مهمون کی بودم... ای جانم به همشون...) نگاه کردم دیدم ساختمونش خیلی شیک و تمیزه. رفتیم به سمت "المرافق الصحیه" یعنی سرویس بهداشتی. وارد که شدیم شوکه شدم. انگار الان روبان افتتاحش رو بریده اند. بی نیهایت نو و تمیز و بزرگ بود. تمام سرامیک ها و در و دیوارش برق میزد. نوی نو بود. و یه رنگ خوشگلی هم داشت که خیلی این رنگ آجر چینی رو دوست دارم. حتی ماشین لباس شویی و خشک کن داشت. فقط از ذوق جیغ میزدم.

توی یکی از توقف های آخر وقتی همه به شدت وحشتناکی خسته بودیم،  همه روی کنده ی نخل کنار هم نشستیم به شدت گرسنه بودیم. فقط چای خوردیم... عجیب چسبید با بیسکوئیت های بای!!

وقتی داشت غروب میشد حالم خیلی بهتر بود و فاصله ی بین گروه خیلی زیاد شده بود. هنوز هیچ جایی رو برای اقامت شب پیدا نکرده بودیم و اذان مغرب نزدیک بود. گروه ما به آقایون رسیده بود. و من حوصله ی معطلی نداشتم. برای نماز رفتم داخل یکی از موکبهایی که مردم برای شب اقامت کرده بودند. همون جلوی در ایستادم به نماز. و بعدش اونقدر پاهایم خسته بود که نشستم به استراحت... و معاشرت با مردم. مردمی مهربان که با دلسوزی مدام میگفتند: تعبان... تعبان..." یعنی خسته شدی...

یادم رفت بگم که کلی با سمانه تمرین زبان عربی میکردیم. هر کلمه که روی در و دیوار میخوندیم یا میشنیدیم رو مرور میکردیم و ریشه ش رو پیدا میکردیم تا به معنی ش برسیم. و خیلی ها رو که نمیفهمیدیم به ذهن میسپردیم و از حاجی یا دیگر اعراب ایرانی میپرسیدیم. خیلی مهم بود خب. اینجوری نزدیکتر میشیدم به مردم. گرچه که همدلی از همزبانی بهتر است... ;)

همه که جمع شدند گفتیم خب کجا بریم چکار کنیم؟ اکبر گفت سی تا عمود جلوتر موکب قزوینی هاست که خیلی بزرگ و شیک و مَرتّبه. و گفتند بیایید یه جای خوب بهتون میدیم. اما... کی میتونه سی تا عمود جلو بره؟؟ امروز سیصد و پنجاه  تا آمده ایم... و له له له ایم!!!! نههههه، همین نزدیکی ها یه جایی بمونیم... یا امام رضا... برسون باز نوبت شما شد حضرتِ جان ...

خب, معلومه که میرسونه خب بلاخره مدیر کاروانی گفتن. امام رضایی گفتن. اونم چی؟؟ باز هم اسم موکب به نام خودشون بود... و من شک نداشتم که امشب یه شب خیلی باحال و متفاوته. اینجا عمود 700 است...

موکب امام رضا (یه موکب دیگه ها. این اونی که خیلی معروفه نیست). تقریبا پر پر بود. و همون جلوی در بهمون گفتند جا نداریم!! اما خدام آقا گفته بودند جا داریم. بفرمایید... و فرماییدیم... حدود 150 نفر خیلی مرتب و در دو ردیف تا انتهای سالن تشک پهن کرده و برخی هم خوابیده بودند. همون ورودی سوله سمت چپ سرویس بهداشتی بسیار بزرگ و بسیااااار تمیز بود. طبیعتا ما توی این سالن جا نمیشدیم!! اما رفتیم تا ته. یهو دیدیم دیوار ته سالن یه فرو رفتگی داره که شبیه یه در مثلا هست. از اون جا عبور کردیم و به اتاق حدود 12 متری رسیدیم خالی... و پشت این اتاق هم یه اتاق یه می بزرگتر بود که محل قرار گرفتن تشک و پتوهای موکب و محل اسکان خادمان خانم موکب و بچه هاشون بود. خب این اتاقک وسطی به طرز VIPمنتظر ما بود. و ما ساکن شدیم. تشک هامون رو پهن کردیم. دست و صورت و پاها و جورابهامون رو شستیم. خانمها نماز خواندند. و مراسم ماساژ با روغن خر شروع شد. که خانوم خادم هم بی نصیب نموند. چه حس خوبی داشت این مهربونیه که پخش میشد در دایره ی محبت اهل بیت... یه چیزی که توی کلمه ها و محاسبات جا نمیشه.

یه خانومی ازم پرسید: ایرانی؟ گفتم نعم. گفت کجا؟ گفتم تهران. گفت... اااااها تهران. و شروع کرد به دست و پا شکسته فارسی حرف زدن. و محبت بسیار نشون داد. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت عراق. بصره. پرسیدم چطور فارسی یاد گرفتید؟ گفت اولا بصره نزدیک ایرانه (باز یاد جنگ افتادم...) دوما من فامیلهام ایران هستند و تابستانها میام ایران. گفتم کدوم شهر؟ گفت یزد. و من ذوق کردم... گفت تهران و مشهد هم رفته ام. بوسیدم. و ... با این خانوم حالا حااها کار داریم... ;)

برامون غذا آوردند. از همون قیمه ها. من از صبح هیییییییییییییچی نخورده بودم. و خیلی چسبید. فرشته خانوم و کبری خانوم و سمانه تن ماهی خوردند با اندک نان همراه مون!!

نان کم داشتیم و از خانوم خادم خواسته بودیم بهمون نان بده. اول گفت:" خبز؟؟؟ الان؟؟؟ ما کو خبز!! صباح انشالله..." یعنی نونمون کجا بود این وقت شب!!!:))  اما بعدش دیدیم که به در و دیوار زد برامون نان جور کنه اما نشد.. کلی عذرخواست. شرمنده شدیم!!

خلاصه, در آرامشی مافوق تصور. در شبی که بیرون باد میوزید و سرد بود. خوابیدیم. راحت و آسوده... الهی شکر...

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

امروز شنبه 29 ابان 94 در واقع روز اول (بعلاوه ی نیم روز) پیاده روی بود. با مختصات کلی ماجرا آشنا شده بودیم و مسیر هموارتر به نظر می آمد.

صبح هوا بسیار خنک بود. و غبار هم بسیار زیاد بود. اونقدر که اهالی موکب ها مجبور بودند مدام مسیر ا جارو کنند و با تِی خاک مسیر رو کم کنند. (این خاک برای زائرانی که با پای برهنه مسیر را میپیمودند خوب بود. چون آسفالت سفت و سخت رو نرم میکرد).

ماسک زدم. که باعث نجاتم شد از مشکلی که برای نود درصد زائران اربعین پیش میاد... عفونت ریه و آلرژی بخاطر آلودگی گرد و غبار.

صبحانه های رایج: نخود پخته (شبیه مواد آبگوشت)، تخم مرغ پخته، نیمرو، املت خوشمزه ی ایرانی، پنیرهای کوچک فراوری شده بسته بندی، نان صمون و نانهای داغ تازه از تنور در آمده، نوعی نان که خمیر مانند بود و روی صفحه ای فلزی پخته میشد، باقالی پخته.

وقتی آقتاب بالا آمد کم کم هوا خوب شد. تمام مسیر پیاده روی ما یه هوای معتدل و مطبوع که نه آفتاب تندی داشت و نه سرما داشت و بارش هم نبود. این یه نعمت خیلی بزرگ بود که قدرش رو میدونیم و شاکرش هستیم زیااااد.

مقداری از مسیر رو با سمانه حرف میزدم. مقداری رو مداحی های توی گوشی م رو می شنیدم. بیشتر از همه تماشا میکردم در سکوت...

از همون اول راه توقفهامون رو گذاشتیم هر 50 عمود یکبار و قرار جمعی هر 100 عمود. ولی گاها بنا به محل قرار گیری موکب های ایرانی این عددها کمی جلو عقب میشد.

چی مثل وای فای در مسیر پیاده روی میتونه بهت حال خوب بده. کانکسهایی بود که برای تماس مجانی داخل عراق تعبیه شده بود. اونجاها وای فای هم در اختیار قرار میداد. البته رمز داشت. (از هفته ی آینده که موکبها و امکانات ایرانی ها راه می افتاد میزان این امکانات چندین برابر خواهد شد...)

ساعت 10.30 تا 11 صبح در تمام طول سفر یه غذایی داده میشد که من اسمش رو گذاشته بودم "غذای ساعت 10.5" که همیشه هم قیمه ی عراقی بود! (بعدا درباره ی این قیمه توضیح مفصلی خواهم داد. عمده ی ایرانی ها هرگز تجربه ش نمیکنند!)

اما... اما... بعد از مدتی سپری کردن در محیطی که همه چیزش برات جدیده و مقدار زیادی حس غربت داری و مدام مجبوری مداحی های عربی گوش کنی و آدمهای اطرافت هیچکدام هموطنت نیستند، شنیدن صدای بلند مداحی فارسی رسما حال و هوات رو عوض میکنه. عمود 202 یعنی بهشت... یعنی ایران......... ستاد بازسازی عتبات فضایی ساخته که انگار وسط تهرونی... عجیب بوی وطن می آمد. توقفی طولانی در این موکب داشتیم و چای ایرانی خوردیم...

... عمود طلایی مسیر پیاده روی نجف تا کربلا عبارت است از: عمود 286... موکب امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء .......................... ... ... ....

اما, این موکب هنوز راه نیفتاده بود. مهم نیست. برای من مهم نیست. اسم مدیر کاروان روی موکبه پس خودش میدونه که اینجا باید خاصترین پذیرایی مسیر از اینجانب بشود... و شد...

اول غذا: یه قیمه پلوی خوشمزه که اونقدر چسبید که دو تا ظرف گرفتم و خوردم... بعد آب... بعد چای... بعد وای فای... بعد همش عشق و عشق و عشق... داشتند سردر موکب رو کاشی کاری میکردند...

به مرد جوان که غذا میداد گفتم شما از گرگان هستید؟ اشاره کرد به شلوارش و گفت:" نه، میبینی که من بختیاری ام..." همه برای امام حسین خدمت میکنیم. یه لبخند عمیق و کشدار روی لبم امد... و دلم ضعف رفت برای امام حسین و پسرهای گلش... و همه ی آنهایی که خدمتشان را با افتخار میکنند...

بند کوله ی حاجی پاره شد. افسانه اینجا با نخ و سوزنی که همراه من بود بند را دوخت... توی مسیر چندین موکب دیدیم که خدمات تعمیرات کالاسکه و ویلچیر/ و خدمات دوختن کوله و کفش و غیره رو انجام میدادند. حاجی بعدا بند کوله را داد و با چرخ خیاطی مخصوص دوختند و محکم شد.

بهتره یه چیزی رو همین جا بگم. یه حسی که بارها و بارها توی مسیر پیاده روی دچارش شدم. و اونقدر برام آزار دهنده بود که چند بار برای سمانه هم نوصیفش کردم، حس زودتر از اتفاق حاضر بودن در جایی... حس اینکه: یه ماجرایی یه اتفاق بزرگ و مهمی قراره در روزهای آینده بیفته... بعد تو زودتر میرسی. و باید هم بگذری... یعنی تدارکات اون ماجرای عظیم رو میبینی اما خودش رو نمیبینی... وقتی نود درصد موکبهای ایرانی ها هنوز راه نیفتاده اما تو تابلوهای اعلام ومعرفی شون رو میبینی... وقتی میگن وای فای از یه هفته دیگه... وقتی هنوز برخی کامیونها تازه دارند بار و وسایل موکبها رو می آورند و هرچی جلوتر میری به تعداد موکبهای هنوز برپا نشده اضافه میشه... و...... یعنی زود رسیدی... یعنی یه خبرهای بزرگی هست که هنوز وقتش نشده... و تو ببین و برو... برو....

و رفتیم... از موکب امام رضا هم دل کندم. چون راه ادامه داره... مقصد یه جای دیگه است... یاد اون قصه ی قطار رسیدن به خدا افتادم... بهشت ایستگاه آخر نیست ولی عمده ی مسافرها اونجا پیاده میشن... ......

راه ادامه داشت... آهسته و پیوسته ادامه میدادیم... به ترتیب: اکبر و حاجی که رسما پرواز میکردند! بعد منو و سمانه. بعد خانمها که افسانه مجبور بود پا به پاشون بیاد... سخت بود واقعا براشون سخت بود. اینو خوب میفهمم... ولی مطلقا و اصلا بروز نمیدادند...

کم کم غروب میشد و امروز به نظرم راه زیادی امده بودیم. مدام از جلو پیام میرسید که قراره از مسیر خارج بشیم و بریم زیارت زید! ( غُرهای درونی ام با صدای بلننننند:" ای بابااااا زید دیگه کیه! نمیخوام. همین راه خودمونو بریم. من مخالفم! همش غر امام رضا رو میزدم. که من فقط امام رضا رو میخوام. و دیگه هیچی غیر او نمیخوام. و هیچکی غیر او رو هم قبول ندارم و چه و چه و چه و یه مشت حرف مفت دیگه!!!")

رسیدیم به یه چهار راهی و باز هم توجه و اهمیت بسیار شدید پلیس راهنمایی رانندگی و راننده ها برای ایجاد امنیت و آسایش برای پیاده ها و همکاری کامل و بسیار مهربانانه ی راننده های ( همه ی مسیر!! همه ی شهرها) با زائران عابران پیاده که گاهی خیلی زیاد معطلشون میکردند ( و اگه ممکلت ما بود اونقدر فحش میخوردند و بووووق میشنیدند که از راه رفتن پیشمون بشن!) نظرم رو به خودش جلب کرد. پیچیدیم سمت راست و از مسیر پیاده روی کمی فاصله گرفتیم (غم دلم رو پر کرد! حس میکردم جا موندم!!!) . اینجا عمود 350 بود و ساعت حدود 4 عصر.

حاجی اومد. یه ماشین گرفت و به عربی کلی باهاش صحبت کرد و همه سوار شدیم. ماشین از سمت راست مسیر نسبتا زیادی رو طی کرد شاید حدود 100 عمود (واحد شمارش مسافت دیگه برای ما شده بود :" عمود" مثلا از اینجا تا سر خیابون:" اووووه خودش سه تا عموده" :))

مقبره ی زید در منطقه ی الکَفِل کوفه واقع شده که بین راه کوفه و حله است. 6.5 کیلومتر از مسیر پیاده روی دور شدیم.

ماشین سر یه خیابانی توقف کرد و پیاده شدیم. وای خدای من چقدر خسته بودیم. افسانه توی تب میسوخت. توی این لحظه ها راه رفتن سخت ترین کار جهان بود. محیط به شدت غریبه بود. حتی یک نفر ایرانی دیده نمیشد. بازارچه ی اطراف حرم شبیه همه ی بازارچه های حرم های دیگه ای که دیدیم پر بود از اجناس مصرفی و سوغاتی و عجیب این بود که همه ایرانی بود. یعنی همششششش ها!!  به تفتیش رسیدیم. وای یعنی میخواد باز هم کوله هامون رو باز کنه؟؟ این از توان هممون خارجه... به لطف زبان گرم و مهربان حاجی راضی شدند که همه ی کوله ها رو نگه دارند تا ما راحت بریم زیارت و برگردیم. مأموران امنیتی عراق اینهمه مهربان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای خدا مگه ممکنه؟؟؟!!!!

وارد شدیم. حرم امام زید بن علی ابن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام... یه حرم زیبا. کاشی های آبی و سفید. یه فضای ارام. امن. دلنشین... داخل حرم هم فضای امنی داشت. زیارت کردیم و هر کدام گوشه ای نشستیم (کلمه ی بهترش غش کردن هست!)

فقط تماشا میکردم. حتی توان قرآن خواندن یا دعا خواندن رو نداشتم. فقط نگاهش میکردم. و بروشور فارسی که جلوی ورودی بهمون دادند رو میخوندم. تازه متوجه شدم که زید در زمان امام صادق علیه السلام قیام کرده و سالها بعد از مختار هست. و ان دیالوگ مختار نامه که کلی در رابطه ش با اکبر بحث علمی کرده بودیم مربوط به زید نیست و درمورد فردی دیگه است (بعدا دوست مختارنامه ایم اون بخش رو برام فرستاد و متوجه شدم درباره ی قصاص قاتلان یحیی بن زکریا صحبت میشه) (به این بحث در  بخش کاظمین هم اشاره ای خواهم کرد...)

حاجی میگفت:" زید معروف هست به سریع الجابه. میگفت الان دعا کنید بلافاصله جواب میگیرید. و چقدر اکبر محتاج دعا بود..." برای خودم هم دو تا دعای فوری کردم. یکی برای راحتی سفر و یکی هم برای گره کارم... با وجود خستگی شدید ولی حال خوبی داشتم.

متوجه نشدم که خوابم برده... نمیدونم چقدر طول کشید ولی بیهوش شده بودم!

بلند شدیم. نزدیک اذان مغرب بود. باید تا شب نشده یه جای خوابی پیدا میکردیم. اما جچوری؟؟؟ وای امام رضا به داد برس. من نمیدونم. مدیر کاروان من شمایی. نمیتونم دیگه راه برم.....

از حرم آمدیم بیرون. شاید دیگه هرگز قسمتمون نشه اینجا بیاییم. شاید دیگه هیچ وقت اینجا رو نبینیم. یهو دل هممون لرزید. کلی عکس گرفتیم.

موقع خروج از صحن توجهم به پلاکاردهای نصب شده به دیوارهای صحن جلب شد. مثل پارچه نوشته های ختم بود! اما رویشان... آدمهای مختلف که حاجت گرفته بودند، به لحن و بیان خودشان و با ذکر مشکلی که رفع شده از :" امام زید بن علی علیهم السلام " تشکر کرده بودند.... یکی برای شفای طفل مریض/ یکی برای بچه دار شدن/ یکی برای شفای بیمارش/ یکی برای پیدا شدن گم شده اش و و و .... این صحنه شوکه ام کرد... حس خوبی داره که از کسی که بهت لطف کرده و مشکلت رو حل کرده به این روش تشکر کنی. فکر کن اونوقت مثلا حرم امام رضا چی میشد... ای جاااااااااااانم.....

شبیه بی خانمان ها. شبیه آواره ها توی خیابان راه افتادیم. یعنی لشگر شکست خورده توصیف دقیقی از اوضاع گروه هفت نفره ی ماست. حالا کجا بریم واقعا؟ اینهمه دوریم... و این شهر معروفه به نا امنی... ای خدا کجا اومدیم؟؟

برخی خانه ها به شدت اعیانی به نظر می رسید. یعنی چیزی شبیه به ویلاهای لواسان. میخندیدیم و فکر میکردیم که اینها خونه ی کی هست؟ و فکر کن بگن بفرمایید امشب منزل ما... میخندیدیم و نا امیدانه رد میشدیم.

از جلوی یه خانه ای عبور کردیم. من متوجه نشدم اما جاجی به پسر جوانی که جلوی در ایستاده بود گفته بود:" شما کسی رو نمیشناسید که خانه اش رو به زوار بده برای امشب؟" و پسر گفته بود:" نه!" و عبور کردیم. شاید ده قدم نگذشته بودیم که از پشت سر صدایی آمد. پسر بود و میدوید. گفت:" بفرمایید خانه................................ ..."

خانه؟ نه خانه نبود... پولدارترین آشنای ما هم چنین خانه ای نداره. قصر بود کاخ بود. و ما مهمانش نشده وبودیم... (همسفران میگن که این خونه بخاطر من قسمتمون شد... بخاطر شرایط خاصم ;)

خانم خانه و آقای سید پدر خانه به استقبالمان آمدند. با فریاد شادی. با اشک. و ما فکر میکردیم که انگار طلای المپیک برده ایم!!! و دعوتمان کردند داخل. و واووووووو ماشالله... عجب خانه ای... بلافاصله حمام را نشان داد. و گفت همه ی لباسها را میشورم. و چای عربی آوردند. و اهل خانه دورمان جمع شدند. و من... های های توی بغل سمانه گریه میکردم. یعنی فقط زار میزدم... هیچ کاری از دستم بر نمی امد... سمانه توی گوشم گفت:" خب دل به دل راه داره....."

بلافاصله رفتم حمام. آب داااااغ... داااااااغ... داااااااغ... و چی مثل این؟؟...

شام مرغ سوخاری با برنج بود و یکعالم مختلفات از میوه ها و لبنیات و خرما.

ابوحیدر از سادات زیدی بود. صاحب نمایندگی یک شرکت خصوصی برق. متوجه نشدم چند تا فرزند داشت اما حیدر و همسر کوچولو و زیباش (رُسُل) و حسام برادر کوچکترش که پیش دانشگاهی بود رو دیدیم. بعد هم پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه و خانواده اش آمدند مهمانی. و در جمع ما نشستند. تا نیمه شب اختلاط میکردیم. عکس عروسی دیدیم. همه معرفی شدند. حسام دوست دخترش رو معرفی کرد. کلی افسانه نصیحتش کرد که زشته. مثل رسل عروش خوشگل بگیر. بعد زنگ زدند به دختره و کلی با اون حرف زدند و خندیدند. خلاصه بساطی بود بیا و ببین. انگار صد ساله همدیگه رو میشناسیم. و نود در صد حرفها رو هم هرکسی به زبان خودش میگفت ها. نه ینکه مترجمی در کار باشه یا کسی عربی/ فارسی بلد باشه. (من هم که مترجم دوم گروه بودم ، درگیر کارهای خودم بودم (همه ی لباسهام رو شستم) و کمتر در جمع نشستم و از دور حرفهاشون رو میشنیدم).

اونقدر تجویز پزشکی برای همه کرده بودم که خانم خانه برای درمان سرفه های سنگینش ازم دارو میخواست!! و با مشورت گروه از ترس اینکه عوارضی نداشته باشه قرص ویتامین ب1 بهش دادم و گفتم انشالله خوب میشی!!

یکی از امکاناتی که در همه ی خانه ها به شدت مورد استقبال قرا میگرفت وای فای بود...  اینجا هم کلی برای خانواده عکس فرستادیم...

دختر عمه ی حسام امتحان زیست داشت. کلی کتاب زیستش رو زیر و رو کردم. دوم دبیرستان بود. ولی زیست در حد عمومی بود.

مردها در اتاق مهمان خیلی خیلی زود خوابیدند. و همه ی خانواده این طرف توی حال بودند. خانه دوبلکس بود و اتاقهایشان طبقه ی بالا بود. اما نمیدونم چرا وسط حال خوابیدند. ما هم در اتاق کناری.

اینکه مردهای خانه مدام در رفت و آمد بودند و حضور دائمی داشتند اساسی کلافه ام کرده بود. از مواردی که عصبی شدم یکی ش امشب سر ماجرای مسواک زدن بود... (ما بلد نیستیم با مرد نامحرم در یک محیط زندگی کنیم. در محیط داخل خانه کاملا امن و راحت هستیم و این یکی از اختلافات فرهنگی اساسی ما (منِ شهرنشین تهرانی) با مردم عراقه (همین هایی که باهاشون توی این سفر معاشرت داشتیم)).

از وسایل برقی و امکانات زندگی و رفاهی چیزی وجود نداشت که این خانواده نداشته باشند اما... تکنولوژی خوبه که با فرهنگش بیاد... مثلا: سیمی لباس پهن کردن اسمش روشه. لباس رو رویش پهن میکنند که زودتر هوا بخوره و خشک بشه و کمتر هم چروک بشه. اما اینها لباس رو رویش می انداختند. پهن نمیکردند.

ساعت از 12 گذشته بود که همه افتادیم و تازه معلوم شد چقدر اوضاع ریه همه بهم ریخته...

بعد از نماز صبح آماده شدیم. صبحانه خوردیم. اینجا مربا و خامه هم به لیست صبحانه اضافه شد. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که خانه ی سید را ترک کردیم. با همون استقبال گرم و مهربانی که دیگه برامون خیلی آشنا بود. و چقدر دلنشین و دلچسب... تا سر خیابان پیاده آمدیم. سوار ماشینی شدیم و رساندیم سر همون چهار راه... عمود 350...

  • narjes srt

سلام

به دلیل اینکه دارم ارام آرام خاطرات سفر رو مینویسم. حجم مطلب خیلی زیاد شده. میخواستم کل پیاده روی رو توی یک قسمت بذارم اما تا الان بیش از هشت صفحه شده. دلم نمیاد خلاصه ش کنم. پس زمان بندی کوتاه تری میکنم و ادامه میدم:


جمعه 28 آبان 94 حدود ساعت 2 ظهر بود که از حرم امیرالمومنین حرکتمون رو به سمت کربلا شروع کردیم. مسیر زیادی رو نیامده بودیم که اولین غذای بین راهی قسمتمون شد. حالا چی؟؟ باقالی پلو اصل ایرانی. دست پخت شیرازی ها. همون کنار خیابون روی دست بشقاب آلمینیومی (دیگه توی این بشقابها غذا نخوردم چون همه ی ظرفها توی یک لگن آب زده میشد. چیزی به اسم شست و شور و مایع ظرف و شویی و اینها صرفا یک جور شوخی مسخره است!!) رو گرفتم دستم و چون قاشق نداشت ( کم کم متوجه شدیم قاشق هم برای ایرانی هاست!) قاشقم رو از کوله در آوردم و با ولع شروع کردیم  به خوردن. بی نهااااایت خوشمزه بود. یعنی مزه ی باقالی پلوهای رستورانی رو میداد. بی نهایات تازه و خوشمزه. و البته اینجا کثیف ترین محلی بود که تا آخر سفرمون غذا خوردیم!!! بعد از غذا آب یکبار مصرف گرفتیم و حرکت رو ادامه دادیم.

آرام آرام میرفتیم. گاها خسته میشدم و مکث میکردم یا لازم میشد یه چیزی از کوله در بیارم برای همین سرعتم کم میشد و از گروه عقب می افتادم. زیر اون پل ماشین روئه بود که اولین بار افسانه دعوام کرد و سرم داد زد که اینجوری اگه بخوایید بیایید بینمون فاصله ی زیادی میفته و بدون شک گم میشیم. و چقدر بهم برخورد... سکوت کردم و ادامه دادم دیگه خیلی کمتر توقف میکردم یا حرف میزدم. مشخصا ناراحتی م رو میرسوندم!

من همیشه همراه سمانه بودم. در همه ی مسیر (به جز مواقع معدودی که حتما ذکر خواهد شد) کنار خیابان مسیر را ادامه میدادیم. تعدادی دیگه هم همراه ما بودند اما انگار هنوز برام جدی نشده بود که :" بابا پیاده روی اربعین که میگن که اینهمه براش برنامه ریختی و آرزو داشتی همینه دیگه!!!" فکر میکردم باید یه چیز خاصی باشه. کنار خیابون راه رفتن که توی تهران هم میرم! خاک و خُلش اضافه است و بار سنگینش و گرنه هیچی فرقی با بقیه ی موارد نداره! (وای چه خر بودم!! L

فکر کنم تنها چیزی که خوردم نارنگی بود که عجیب چسبید. از یه جای مسیر همه ی پیاده ها رو هدایت کردند به پیاده روی مسیر. و از اون به یعد رو توی پیاده رو ها ادامه میدادیم.

اولین و تنها باری که (بعد از خوردن نارنگی و شناخت خاصیت بسیار قوی این میوه!) از دستشویی های کانکسی مسیر پیاده روی استفاده کردم همینجا بود. خیلی تمیز بود اما هنوز کامل راه نیفتاده بود و باعث آزار شد...

با چیزی به اسم "موکب" از شلمچه آشنا شده بودیم. موکب ها اسامی مختلفی داشتند و به معنی همون "هیئت" خودمون هستند. هر موکبی بسته به اقتضای مالی یا زمان روز به نحوی از زائران پیاده پذیرایی میکرد. مثلا برخی موکب ها فقط چای میدادند. اونم چای عربی. که به نحو غیر قابل توصیفی غلیظ هست و توی استکانهای کوچک میخورند با نعلبکی. لب ریز و لب سوز و بسیییییییار شیرین. (اصطلاح چایی ایرانی که کم کم ملت عراق و به خصوص پذیرایی کنندگان از زائران ایرانی دارند باهاش خوب آشنا میشوند: یک چایی یک رنگ و تلخ و توی لیوان یا استکان هست. که خب موکبهای ایرانی ها واقعا چایی خودمون رو میدادند. چای نذری آشنای محرم.... چای دارچین و هِل و بهار نارنج. چای خوب و خوش عطر و طعم ایرانی...)

خوراکی هایی که همیشه و در هر حال در دسترس بود همین چای عربی و قهوه ی عربی (بخاطر تحقیق مفصلی که پارسال درمورد آداب و رسوم قوم عرب ایران انجام داده بودم با قهوه ی عربی و آیین های بسیار مفصل ش اشنا شده بودم. خیلی خیلی دلم میخواست تجربه ش کنم اما همش فکر میکردم:" ای خدا فجونی که هزاران نفر باهاش قهوه میخورند چقدر میتونه آلوده باشه و حتما همین اول راهی هزار و یک جور مرض خواهم گرفت" L پس پشیمان شدم تا... ;) )  و خرما ( که رویش ارده و پودر نارگیل میریختند. سرشار از انرژی...) بود.

عصر بود و هوا غبار شدیدی داشت. خستگی کم کم داشت خودش رو نشون میداد. اما گروه تقریبا همراه هم حرکت میکردیم. فاصله ها خیلی کم بود.

بین عمود 165- 168 (اختلاف روایت بین همسفران!) در محدوده ی شهر نجف. حدودا غروب بود که همه ی اعضا جمع شدیم و حاجی خبر داد که برای شب قراره بریم خانه ی یک بنده خدایی استراحت کنیم.

این بنده خداهایی که کم کم باهاشون بیشتر آشنا میشید, اعم از زن و مرد و بچه ها، حدود غروب توی مسیر پیاده روی جلوی زائران رو میگرفتند و به خواهش و تمنا و با یه حالی که دلت نمی آمد جواب رد بدی تو رو دعوت میکردند به خانه. و عمدتا از امکانات خانه ی شان هم توضیحی میدادند که مثلا حمام داره/ لباسهاتون رو می شوئیم/ ماساژ میدیم/ نزدیکه/ و... (انتخاب اینکه کجا بریم همیشه با حاجی بود. باهاشون صحبت میکرد. حتی سختگیرانه شرایط گروهمان را میگفت. اینکه دو تا اتاق مجزا میخواییم. اینکه حمام داشته باشه. اینکه خانواده همراهمون هست و باید محیط امن و مناسبی داشته باشه/ اینکه اینها تهرانی هستند!! پایتخت نشین هستند!! لطفا خانه ی تان تمیز باشه!!! و چیزهایی در این سطح!!)

دیدن این بنده خدای جدید... نابودم کرد... (مربوط به پستهای خصوصی و رمزدار...)

در سکوت مرگباری فرو رفتم. و رسما داغون شدم... آخه چرا؟؟؟؟... من که تا آخرین لحظه منتظر نشانه بودم. حالا اینجا؟؟ الان؟؟؟ چرا آخه؟؟ الان من باید چه غلطی بکنم ای خدااااااا.... L(((((((

با یک ماشین تویوتا وانت بزرگ هممون رو سوار کرد. ما عقب نشستیم. و مسیر زیادی رو توی کوچه پسکوچه های مسیر سمت راست جاده رفت و جلوی یک خانه ی دو طبقه توقف کرد.

اهل خانه ریختند بیرون به استقبال ما. لحظه ای که پایمان را داخل خانه گذاشتیم برق رفت. اما چون هنوز شب نشده بود میشد به تاریکی عادت کرد و مسیر رو پیدا کرد.

یه حیاط خلوت کوچولو جلوی در بود. که متصل بود به آشپزخانه. از آشپزخانه عبور کردیم و وارد یک حال بزرگ شدیم. سمت راست پله میخورد و بالا میرفت. به طبقه ی بالا هدایت شدیم که مشرف به حال پایین بود و اتاقها در اطرافش واقع شده بودند. در یک اتاق باز بود و وارد شدیم.

وقتی پاهامون رو از کتونی در میاوردیم همه فقط ناله میکردیم... از خستگی...

صدای گریه یه نوزاد می امد. صدای بدو بدو و رفت و آمد می آمد که مشکل برق حل بشه. و ما همه آرام دور اتاق کوچک نشسته بودیم.

برق آمد. صلوات فرستادیم... و تماشا کردیم. اتاقی که در آن جای گرفته بودیم اتاق خواب آقا و خانم خانه بود. همه چیز بود: تخت/ میز توالت/ کمد/ جالباسی/ و.... اما همه چیز جابجا شده بود تا فضا باز بشه و بشه کف اتاق فرش پهن کنند و تشک و پشتی بگذارند و زائران را اسکان بدهند...

اسم آقای معلم را نمیدانم... اما منو کشت... با اون نگاههاش... با اون ارامش و سکوتش... داشتم دیوانه میشدم. تا صبح از اتاق بیرون نیامدم. حرف نزدم. و درون خودم بودم... حتی نرفتم دست و صورتم رو بشورم!

بلافاصله شام آوردند. مرغ سوخاری بود. با میوه. و زیتون. و خرما. و خیلی خوردیم!!

مدتی بعد که محیط مردانه و زنانه جدا شد ( اکبر و حاجی رفتند در اتاقی در طبقه ی پایین. و از بالا میشد دید که مراسم ماساژ پایین هم داره انجام میشه...) مراسم ماساژ انجام شد به کمک روغن خر! که چقدر نجات دهنده بود در این سفر. و چقدر خندیدیم!!

مادر آقا معلم..... به چه زحمتی خودش را کشاند بالا. آمد و نشست... پاهایمان را دست میکشید و میمالید به زانو ش به سرش به صورتش... و ما هِی خجالت میکشیدیم. هِی عذر میخواستیم. هِی دست و پایمان را میکشیدم عقب و او مدام با اشک و شوق میگفت: لا لا... زوار اباعبدالله... و گفت که شماها متبرکید. و من خیلی پایم درد میکنه. و بخاطر شما بود که الان از پله ها آمدم بالا. تا شفا بگیرم... افسانه به زانویش روغن خر مالید و مفصل ماساژش داد.

عروس خانه هم آمد. با همون نوزاده که صدای گریه ش رو میشنیدیم. همه ی زحمت ما روی دوش او بود. دو تا بچه داشت. زینب و حسین. و ما در خانه ی ابوحسین مهمان بودیم....

خیلی معاشرت کردیم. و من دست و پا شکسته ترجمه میکردم. اما دیگه واقعا خسته بودیم. ساعت هفت نشده بود که همه غش کردیم...

یه اتفاقی در همه ی خانه ها می افتاد: در لحظه ی ورود زائران شبکه ی تلویزیون با صدای بلند روی شبکه ی ال؟؟ که پخش مستقیم از حرم امام حسین بود به همراه نوحه ها و کلیپهای عزاداری و غیره. شبکه ی کاملا مناسبتی برای اربعین.

اینجا بود که سمانه تازه متوجه شد که اربعین در عراق روز 5 شنبه است و از امروز 14 روز تا اربعین مانده... (زیرنویس تلویزیون)

صبح بعد از نماز صبح آماده شدیم. کلی عکس انداختیم. آقا معلم هم با هیجان کلی عکس انداخت و من...... وای چشمهایم..... (...) بساز را جمع کردیم و بعد از صبحانه ی مفصل که میشد اولین صبحانه ی رسمی پیاده روی (تخم مرغ و چای عربی و نان خوشمزه ی صمون و پنیر ) از خانه خارج شدیم. بدرقه ی بسیار گرم و مهربان و صمیمانه ی اهل خانه، آقا معلم با ماشین رساندمان سر همون عمودی که سوار کرده بود و رفت... شکرا شکرا شکرا.... (...)


شاید بعدا عکس اضافه کنم...

  • narjes srt


اگر حالم خوب بود و همه چیز میزون بود، باید تعجب میکردم و نگران میشدم و ناراحت بودم. الان خوبه... :*

  • narjes srt

سلام

هر دو تاشون دخترند...

ای جااااانم

  • narjes srt

سلام

دیشب بیمارستان در حال آماده باش بود. بلافاصله پزشک دمای بدنم رو گرفت و گفت:" خب خدا رو شکر خطرناک نیستی!"

روی تخت اورژانس دراز کشیدم و چندین تا آمپول ریخت توی سرم و آرام آرام میرفت توی خونم... که... دخترک آمد...

های های گریه میکرد ناله میکرد و یه حرفهای نامفهومی رو میگفت. روی تخت کناری من خواباندنش... گاها میفهمیدم کلمه هایی رو که میگفت. ولی نمیفهمیدم جریان چیه. کلمه ها اما برای من یه ربط عجیبی داشت. ذهن خودم هم درگیر ماجرای خودم بود.

وقتی به بابا گفتم که:" فکر میکنم مُهر قبولی با پیوستِ یه جور حال بد و کسالت و بیماری و بهم ریختگی توی پرونده مون گذاشته میشه، بغض کرد و گفت:" اینم همینجوریه... و اشکش ریخت"

روضه ی باز شد تخت سه و چهار اورژانش بیمارستان..." زار میزدیم... تا خوابمون برد.

عباس رو دیدی؟؟؟... دستاشو دیدی؟؟؟... میزدن... دیدی؟؟ بچه ها رو میزدن... همه رو میزدن... دیدی؟؟ ... دیدی؟؟؟ و او همه رو دیده بود...

  • narjes srt

سلام

جزئیات هرچی یادم بیاد به پی نوشت اضافه میکنم.

 

معرفی همسفرها: افسانه/ برادرش اکبر/ کبری/ فرشته/ سمانه/ نرجس/ و حاجی ستایش. در قسمتهای بعدی دیگرانی به جمع اضافه یا کم خواهند شد...

ما از تهران با قطار رفتیم اهواز/ از اهواز با تاکسی رفتیم شلمچه/ شب ماندیم و فردا صبحش راه افتادیم و از مرز رد شدیم و با مینی بوس رفتیم نجف

سه روز بعد از عاشورا ویزای انفرادی از سفارت عراق گرفته بودیم

اذان مغرب رسیدیم نجف مستقیم رفتیم حرم

رفتیم نماز و زیارت باحاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال و...

اهان یه نکته مهم: توی مینی بوسی که از مرز آوردیم نجف با یه حاجی ای آشنا شدیم حدود 55 ساله. عرب خرمشهری بود. بی اندازه با صفا و با خدا. تنها آمده بود. قسمتمون شد و تا آخر سفر با او همسفر و همراه شدیم. که به اندازه ی یک دنیا برامون اتفاقات عجیب و غریب افتاد از این همراهی... چیزهایی شبیه معجزه که هنوز هم باورم نشده و نخواهد شد....

این آقای حاجی چون مرخصی گرفته بود و باید زود برمیگشت خرمشهر تا بره سر کارش، خیلی عجله داشت که زودتر بریم کربلا. یعنی مشخصا پرواز میکرد. هر توقفی که انجام میشد فقط زور گروه ما بود که او را نگه میداشت وگرنه خودش یک روزه کربلا بود...

نمیدونم. ولی اصلا روحش با ما نبود. روحش کربلا بود جسمش رو میکشید. اذیتش کردیم بنده ی خدا رو تا یه کمی هم که شده با پای ما بیاد

خلاصه، ما بعد از اون زیارت کوله هامونو گذاشتیم روی کولمون رو راه افتادیم به سمت کوفه... ما اول نفهمیدم داریم کجا میریم. فکر میکردم میخواییم بریم دنبال خونه بگردیم و شب بخوابیم. اما وسط راه فهمیدم داریم پیاده میریم سمت کوفه

خب، شروع کردیم به غر زدن که ای بابا. این که نشد. ما هیچ حرفی نزدیم هیچی نگفتیم. هیچی نخوندیم فقط قربون صدقه رفتیم. نمیتونم دل بکنم. خراب نکن حالمونو حاجی...

حاجی هم بنده ی خدا بی اندازه صبور بود و دید همه حالمون خرابه گفت باشه صبح برمیگردیم. یعنی در واقعیتش اینه که یه جورایی تا آخر ماجرا همه سعی میکردیم همدیگه رو راضی نگه داریم... ( که... عجب حسرتی به دلم ماند... که فعلا بماند تا بعد)

خلاصه خسته و داغون بودیم. به اصرار سوار یه ون شدیم و امدیم کوفه پشت مقبره ی میثم تمار. دفعه ی قبلی که آمده بودم در حال بازسازی بود و الان بسیار باشکوه شده بود

شاید حدود 5-6 کیلومتر بین نجف تا کوفه به نظرم راه بود. البته ما بیشترش رو با ون اومدیم

بارهامون رو سپریدم به آقایون و رفیتم زیارت

بهش گله کردم که خرمافروش صاحب سرّ امیرالمونین یه کاری بکن بابا این که نشد اوضاع... قبلم داره پاره میشه از بغض از حرف از عاشقی... دارم میمیرم....

بعد قرآن باز کردم که از اینجا هدیه ش کنم برای امیرالمونین. سوره ی مومن آمد (غافر)... یعنی فقط های های گریه کردماااا... یه حالی....

خلاصه آمدیم بیرون. خسته و گرسنه

یهو مردها گفتند خونه جور شد. بیایید

و پیاده راه افتادیم. دو تا کوچه بالاتر از مقبره ی میثم، یه خونه ی خیلی بزرگ که سه تا نخل عظیم و باشکوه داشت

توی پرانتز بگم که علارغم میل حاجی، بخاطر خستگی برنامه ی مسجد کوفه رو به فردا موکول کردیم

صاحب خانه استاد دانشگاه بود. دکترای ادبیات عرب. دانشگاه نجف. نویسنده بود. عالِم بود. سیاسی هم بود. چند بار هم ایران آمده بود. بسیار با کلاس و با فرهنگ و همه چی تموم. اسمش سید محمد نفّاح بود.

قانونش این بود که میگذاشت نیمه شب میشد میرفت توی شهر میگشت زائرهای در راه مانده رو میاورد خونش. پذیرایی میکرد  و صبح راهی شون میکرد برن... (اینو داشته باشید تا بعدا براتون هزار تا ماجرا توی همین فیلد تعریف کنم)

حالا پذیرایی یعنی چی؟ شام/ حمام/ شستن لباسها/ وای فای/ استراحت و پتو و هرچی لازم بود/ صبحانه. هزارتا عکس یادگاری با حیاط فوق العاده زیباش.. و یا علی از تو مدد...

خلاصه صبح بعد از این پذیرایی فوق العاده و رد بدل کردن همه جور اطلاعات و شماره ها و تماسها و قرار های برای سفر به تهران و ادرس و غیره بلاخره زدیم بیرون

همه ی امکانات رفاهی همه چییییییییییییییییییییییییییییییییی کاملا و کلا مجانی مجانی. کل خرج سفر من برای 19 روز به همراه پول ویزا و بلیطهای رفت و برگشت روی هم کلا حدود 600 تومن شد

وای. چی بگم. کلمه ندارم. به خود خدا قسم کلمه نیافریده برای بیان آنچه که دیدم و حس کردم و جذب خون و روحم شد توی این مدت... کلمه ندارم

مهربانی/ کرامت/ لطف/ فضل/ رأفت... همه ی اینها خیلی کم اند خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی کم

رفیتم مسجد کوفه و یه زیارت باحال باحال باحال باحال و مفصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصل بدون هیچ عجله ای و نگرانی از دیر شدن کاروان و کوفت و زهرمار و درگیر جمع شدن کردیم و آمدیم بیرون

هیچی به اندازه ی میزان درجه ی آزادی توی این سفر به دلم نشسته

بعد برگشتیم نجف

به نماز ظهر حرم رسیدیم

و....................... تا ابد ...

یه کمی با یکی از مردهای گروه توی بازار سنگ فروشهای پشت حرم چزخیدیم که یه چیز خاصی میخواستم اما گیرم نیامد و ... به گروه پیوستیم و ...

ساعت حدود 2 ظهر بود که پیاده حرکت کردیم به سمت کربلا. به یه بوس محکم محکم محکم محکم محکم به وجود امیرالمونین جانمون

خب فعلا بسه. قصه ی 3.5 روز پیاده روی رو در قسمت بعد به سمع و نظرتان خواهم رساند

پی نوشت ها:

خیلی حاشیه مونده که اضافه بشه شاید به اندازه ی همه متن پست

مثلا سلامی که به علمای شیعه رسوندیم و قربونشون رفتیییییییم

امروز سه هفته ازش میگذره

- راننده تاکسی ای که از اهواز تا مرز آوردمان مرد خوبی بود. اکبر فلش را داد و توی مسیر همه با هم روضه میخوندیم و دم میگرفتیم. شهر به شهر که عبور میکردیم اتفاقات و دیدنی ها رو برامون میگفت. اتفاقات جنگ رو... چقدر اینجا رو میشناسم. چقدر اینجا رو دوست دارم خدای من.....

- اقامت در شلمچه از ساعت 11 ظهر 27 آبان شروع شد. شهرداری تهران یک سوله ی عظیم و بسییییار شیک و تمیز برای سرویس بهداشتی و وضوخانه و حمام اختصاص داده بود که به شدت همه جوره عاالی بود./ عشایر عرب خوزستان ده ها موکب پشت مرز برپا کرده بودند و ما با فضایی که در آینده باهاش مواجه میشدیم کم کم آشنا شدیم.../ روضه و مداحی و سینه زنی عربی عمدتا باسم کربلایی در تمام طول سفر توی گوشمون بود و فقط موقع اذان و نماز خاموش میشد./ انواع خوراکی های مختلف به وفور در اختیار زوار قرار میگرفت از انواع میوه و کاهو سکنجبین و شلغم پخته گرفته تا قهوه ی عربی و چای لیمو و نان تنوری و سیب زمینی سرخ کرده و فلافل تا انواع غذاها از قیمه و قرمه سبزی گرفته تا خوراک بادمجان و باقالی پخته...

- یک کامیون پر از سیب اونم چه سیبی... سرخ و سفت و آبدار و خوشمزه خالی شد و بین موکبها تقسیم شد. همه از باغ یک نفر...

- محیط به طور دائم پاکسازی و جارو میشد.

- یک گروه حدود 300-400 نفری از بوشهر سه روز بود پشت مرز مانده بودند. منتظر ویزا بودند که مدیر کاروانشون رفته بود که از شیراز بگیره اما خبری ازش نشده بود. گوشی ش رو هم جواب نمیداد. و جماعت خیلی خوشبینانه همچنان منتظرش مانده بودند... حال بدی داشتند. همه براشون ناراحت بودند. خودشون هم نمیخواستند باور کنند که چه کلاه بزرگی سرشون رفته. همش میگفتند نهههه فلانی فاملیمونه. آدم بدی نیست نههههه... فردا پیداش میشه انشالله. اصلا نمیتونستم خوش بین باشم. چشمم که به حرم امیرالمونین خورد براشون دعا کردم کارشون راه افتاده باشه...

- خیلی چرخیدیم خسته شدم. به پیشنهاد سمانه تا شب نشده رفتیم یادمان شهدای شلمچه. مسیر زیادی رو پیاده رفتیم. هوا خوب و لطیف بود. از غروب عکس گرفتیم. غروب زیبای خوزستان. اونم کجا... شلمچه. عمدتا سکوت بود و به صدای محیط گوش میکردیم و گاها حرف میزدیم. به هشت قبر گمنام اونجا قسم دادم که کارمون راه بیفته و همه چیز با خوبی و خوشی سپری بشه و یه زیارت باحال بکنیم. خواستم زودتر از من امامم رو ببوسند...

- موقع برگشتن از هوس هامون میگفتیم. شب شده بود. سمانه دلش قلیه ماهی میخواست و من ماکارونی. و منتظر بودیم بهمون برسه. یهو یه پراید کنارمون نگه داشت و پرسید شام خوردید؟ گفتیم نه. پیاده شد و دو تا دختر کوچولو دو تا ظرف غذا بهمون دادند و رفتند. چلو گوشت بود با یه ادویه خوشمزه... کلی خندیدیم...

- چه کلنجاری داشتم با خودم که بهت پیام بدم یا زنگ بزنم. مدام منتظر نشانه بودم. یکی یه چیزی بگه. یکی یه حرفی یه علامتی. اه لامصبا خب یه کاری بکنید دیگه... (چقدر متنفرم از این حس)

- ساعت نه شب بود که بلاخره آمنه اینها پیداشون شد. من خوابم برده بود برای همین اصلا بلند نشدم به سلام و علیک.

- اقامت اولین شب در یک موکب بود. یک موکب که با برزنت و نایلون درست شده بود. اون انتها جاگیر شدیم و هر کسی برای خودش یه جایی پیدا کرد. من که خیلی گرمم بود با تی شرت و شلوار و یه پتوی خیلی نازک خوابیدم. نصف شب در حالی از خواب پریدم که دندونهام بهم میخوردند و فریاد میزدم یکی به من پتو بدهههههههههههه... و مضحکه ی جمع شدم!!

- صبح بعد از نماز یه مه غلیط همه ی فضا رو پوشانده بود. جمیعا تصمیم گرفتیم گروه آمنه اینها رو بذاریم و بریم (چون چند نفر از گروهشون هنوز ویزا نداشتند و منتظر بودند) و اگه که شد نجف بهم بپیوندیم.

- حرکت کردیم. در فاصله ی نیم ساعت به راحتیه غیر قابل باوری و با نظمی مثال زدنی و با آرامشی عجیب از مرز رد شدیم و همون پشت مرز سوار مینی بوس شدیم که میرفت نجف. فقط مشکل این بود که چطوری پرش کنه... مسیر طولانی بود و صندلی های وسط مینی بوس واقعا آزار دهنده بودند. یک ساعتی طول کشید تا پر شد. و حاجی آخرین نفر بود که به مینی بوس اضافه شد و... سرنوشتش با ما یکی شد...

- خانواده ی آبادانی که بیشترین تعداد مسافران مینی بوس رو داشتند آدمهای خوبی بودند. از همه بیشتر یعقوب پسرک جوان حدود 20 ساله که کنار راننده نشست و نقش مترجم رو برامون بازی میکرد و چون جدا از خانوادش افتاده بود و وسط جمع ما در ردیف اول خیلی باهاش رفیق شدیم.

- اینجا هم فلش اکبر به داد رسید و از دست نوحه های عربی نجاتمون داد. هشت ساعت مسیر کمی نبود. له شدم...

- همیشه دلم میخواست بصره رو ببینم. دیدم. یاد "عُلا طالب عبید" بودم...

- نهار کنار جاده در یک خونه باز بود و زوار را به داخل خانه دعوت میکردند با چه هیجان و اشتیاقی... این اولین تجربه بود از اینجور دعوت و اینجور پذیرایی... خندم میگیره الان که چقدر سعی میکردم بهداشت رو رعایت کنم و مثلا سبزی نخوردم!! خرما نخوردم!! وای چه خر بودم :)) یه غذای عجیب بود. شبیه رشته پلو اما درونش کشمش هم داشت و یه خورشت رویش بود شبیه قیمه اما شیب زمین نداشت و همه ی موادش له شده بود شبیه گوشت کوبیده. ولی خوردم میخواستم تجربش کنم. بد نبود. اما دیگه توی این سفر این غذا رو نگرفتم.

- یه توقف عصر گاهی داشتیم کنار یک مقبره ی جالب. نوه ی امام حسن جان بود."عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام"  حال و هوای خوب و آرامش بخشی داشت. دو تا ضریح داشت که یکی کوچکتر بود. و مقبره ی بیش از 20 نفر از خاندانش آنجا بود! همگی در زمان منصور عباسی به شهادت رسیده بودند. چای خوردیم. و کمی قدم زدیم.

- غروب خورشید پشت نخلستانهای نجف داشت قلبم رو از جا میکند... اذان مغرب حرم بودیم...

- ایوان نجف عجب صفایی دارد.... حیدر بنگر چه بارگاهی دارد... آه... فقط سکوت و عشقی تمام نشدنی و غیر قابل محاسبه و بیان...

- از همون پشت:" صلی الله علیک یا امیرالمومنین"...

- چقدر کنده شدن از این وصل سخته. یعنی سختتر از این جدایی چیزی نیست. هربار پیر میشم از فشار و دردش...

- حاجی راه نمیرفت. میدوید. و ما کشان کشان بدنبالش... میخواست تا کوفه بره. جیغمون درآمد...

- حال خوب عجیبی رو پیش میثم گذروندم. خاطره سفر قبلی و آدمهاش هم مدام به ذهنم می آمد...

- همه کوله ها و کفشهامون رو به مردها سپرده بودیم. وقتی برگشتیم خبر دادند یه نفر به اصرار دعوت کرده شب بریم خونش. همه از ذوق آماده شدیم. حاجی گفت :" اما بهش گفتم ما میریم میگردیم شام میخوریم میایم. ولی ما توان نداشتیم دیگه روی پاهامون بایستیم. رفتیم دم خانه. خیلی زنگ و در زدیم. حس میکردیم سر کارمون گذاشته اند!! حس بدی بود. یه زنگ اینطرفی رو زدیم که بلاخره جواب دادند. همه ی این خانه مال این آدم بود؟؟؟!!!! ماشالله... خدا برکت بده بهش. از میزان پذیرایی ش در قسمت بالا گفتم... خاطره ی بدی از تهران داشت. تأسف خوردم و خجالت کشیدم. حاجی به شدت سعی کرد که بهش بفهمونه همه مثل هم نیستند. اما... ما بد هستیم. اینو خودمون بهتر از هر کسی میدونیم. غریب گیر بیاریم تا بلاخره یه جوری آزارش ندیم دست از سرش بر نمیداریم. هرکی به یک روش... اووووف...

- هم شب و هم صبح توی حیاط عکس انداختیم. عکسهای دو نفری و چند نفری با درخت نخل... این موجود باشکوه... این نفر جان...

- زیارت مسجد کوفه برام یه آئینه... اینبار آزادانه و رها تنهای تنها برای خودم خوووب گشتم. گوشه گوشش رو لمس کردم و بوییدم و بوسیدم. و بهش به عظمتش. به اتفاقاتی که اینجا افتاده از اول خلق زمین تا امروز فکر کردم و هِی حالم خراب و خرابتر شد... (خراب ِ خوب...)

- اما قبر مختار... ................................................. ... (خیلی نامردی . همین!)

- یاد همه بودم...

- مهری را دیدم. اووووَه کی فکرش رو میکرد بین اینهمه آدم. اینجا... وای خدایا... خیلی باحالی.

- بلاخره حرکت به سمت نجف... وای که مردم از دوری ات امیرم و نعم الامیر...

- تا رسیدم به کفشداری در را بستند... فقط دویدیم به سمت یه در دیگه. و بلاخره وارد شدیم. اقامه ی نماز ظهر بود... و عجب نمازی... فقط تماشا میکردم. همه ی وجودم چشم بود. همه مولکولهام داشت میبلعید فضا رو . هوا رو. صحنه ها رو. عشق رو... پدری رو......

- چقدر سخت دل کندم..... میرم میام دورت میگردم...

 

وااااااااااااااااای الان تازه فهمیدم چقدر طولانی شد!!!! شرمنده ام واقعا

 

  • narjes srt

سلام

چی بهتر از اینکه پرده رو بزنی کنار و ببینی همه جا سفیده سفیده سفیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مثل یه بچه ذوق زده ام...


  • narjes srt

سلام

دارم خفه میشم. اونقدر حرف دارم بزنم و بنویسم که دارند خفه میکنند. مرز سرد بود. خیلی کم معطل شدیم اما همون میزان هم کافی بود برای بدنهای ضعیف شده ی ما که به راحتی سرما بخوریم. و سرمای بدی خوردم. تقریبا همه ی روز افتاده ام! بخاطر همین نه میتونم برای دیگران تعریف کنم و نه اینجا بنویسم که مقداری سبک بشم.

19 روز طول کشید. که به اندازه ی یکسال حرف دارم. و به اندازه یک روز برام گذشته...

به خودِ خدا قسم میخورم که هنوز باورم نمیشه بلاخره بعد از اونهمه انتظار و زار زدن قسمتم شد و اربعین کربلا بودم اونم با اونهمه تجربه ی فوق العاده.

باورم نمیشه. و اصلا کلمه ندارم که شکر کنم. اصلا بلد نیستم. یعنی مطلقا لال هستم. فقط همه ی بدنم میلرزه و اشک امانم نمیده از شادی، از ذوق، از هیجان.

از خدایا عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم...

و امام رضا جانِ جانِ جانِ جانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ... دلم که مدیر کاروانم شما بودی و عجب پذیرایی ازم کردی... جوری که همسفرها هم متوجه خاص بودنش شده بودند...

و بابای خوبم. امیرالمونینم. عزیز دلم. جانم روحم قلبم زندگیم همه چیزم همه کَسَم به فدایت ای ابالحسنِ جان ،ای علی جانم...

و... ای اباعبدالله. ای الهم الجعل محیای محیای من...

و ای عمو جانم... عمو جانم... عمو جانم... عمو جانم.......

و ای پدر و پسر عزیز ترینم در دو عالم... ای حضرت موسی الکاظم پدر و ای جواد الائمه ی پسر... ای که الهی فداتون بشم که ... وای چی بگم از کاظمین؟؟؟ کلمه ندارم... فقط اون لحظه های زیارت جامعه ی ایستاده همه حرفمه همه ی حسم....

و... آن حسرت بزرگ........ که تا ابد به دوش خواهم کشیدش... یک حسرت ابدی... ( و کاش بفهمم که برنامه ریزی با یکی دیگه است و میشه آرزوی همیشگی ت به راحتی از کنارت رد بشه و نتونی لمسش کنی...) یه آه جان سوز...

و در آخر... لیبک یا حسین...


پی نوشت:

- به جای همه ی نقطه ها حرفهاییه که کلمه براش ندارم اما هستند...

- دعام کنید بتونم تند تند و مرتب ماجراهای سفر رو بنویسم تا خیلی دیر نشده.

- ...


  • narjes srt

  • narjes srt