سلام
خنده دار اینه که هر دو سر ماجرا به شرط برنده شدن بهم وعده ی یه شیرینی مفصل داده اند...
هر دو طرف از عزیزانم...
خوش بحالم...
# انتخابات ریاست جمهوری
سلام
خنده دار اینه که هر دو سر ماجرا به شرط برنده شدن بهم وعده ی یه شیرینی مفصل داده اند...
هر دو طرف از عزیزانم...
خوش بحالم...
# انتخابات ریاست جمهوری
سلام
عجب دلشوره و اضطرابی رو گذروندم... اما بلاخره..
امروز باهاش صحبت کردم.
آه آقای کارپسند عزیز من...
اما... الان با یک مرد ویران.. ویران به معنای اخص کلمه مواجه هستم.
صدای بی روح و بی انرژی و خالی. روحی داغون و خراب. جسمی فرسوده و خسته و پژمرده... چی سرت اومده توی این چند سال مرد؟؟؟
چرا نمیذاری ببینمت؟ چرا؟؟
چرا اینقدر خودتو میزنی؟؟
بذار کمکت کنم... بذار به جای همه ی محبتهایی که بهم کردی، یکبار من کمکت کنم...
دستم به سمتت درازه. بگیرش... هممون تک تکمون هرکاری بتونیم برای آرامش ت انجام میدیم.
غمت نباشه مرد...
خدا بزرگه...
پی نوشت:
مریم میگه: باز یک مرد نیازمند کمک به تور ت گیر کرد؟ ....
خب چه کنم با عهد کودکی م... حالم خوبه وقتی بتونم کمکشون کنم... این مردهای گنده ی نیازمند حمایت..
آه...
سلام
مسولان غار و استاد و من و تابلوها و هزارتا چیز دیگه از قبل از ورود به غار بارها هشدار دادیم که لطفا به هیچ پدیده ای دس نزنید. که چیزی رو جابجا نکنید. که این غار زنده ست.. بذارید زندگی کنه. که هر صد سال یک میلیمتر رشد میکنه و و و...
خب، وقتی دانشجویان دکترای این مملکت تیکه هایی از بلورهای آهک و سایر اشکال تبلوری داخل غار رو میکندند و به عنوان یادگاری برداشتند... چی میشه به سایر اقشار جامعه گفت؟
همه ی مسیر غار داشتم به "فرهنگ" فکر میکردم. که چه زمانی و کجا باید آموزش داده بشه؟ و چطور نمایش داده میشه؟
و آیا تحصیلات نشانه ی شعور است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
آرزو کرده بودم که امشب بیام و یه ست بذارم و درباره ی آخرین مدال طلای تکواندو م حرف بزنم و از مسابقه ی امروز تعریف کنم...
اما... نشد.
حالا اگه فوتبالیستها میگن: کفش آویزون کردن/ اگه کشتیگیرها میگن: بوسیدن چهار گوشه ی تشک... نمیدونم ما باید چی بگیم؟ مثلا بگم:" چهار گوشه ی شیاپجانگ رو بوسیدم؟ یا بگم سکوی قهرمانی رو بوسیدم؟ ... نمیدونم...
ولی اینو میدونم که دیگه به عنوان بازیکن و ورزشکار توی مسابقه ای شرکت نخواهم کرد.
البته، تکواندو ی عزیزم ادامه دارهههه... تازه دو هفته ی دیگه آزمون دان چهار دارم... تبریز...
سلام
گم شده!!!
واقعا گم شده...
و مریم خانم.... وای نه خدای من...
همگی داریم به شدت دنبالش میگردیم...
و خدا الان از اون بالا داره هممون رو تماشا میکنه...
هممون رو...
عجب امتحان عجیب غریبی برای همه هست.
کاش که سرافراز بیرون بیاییم..
آمین
سلام
سه شب قبل اون کار مهم رو به همراه پدرم انجام دادیم...
از اون شب اتفاقات عجیب و غریبی داره میفته...
مثلا اینکه: این مادر رنجور سه شب هست که چشم به در و بیدار منتظر پسرش هست.
و مطلقا هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ خبری از این پسر نیست...
خدایا... فقط خودت بهش رحم کن.
خدایا... به ماها کمک کن یه راهی پیدا کنیم.
خدایا... پیداش بشه...
وای خدااااااا....
امشب این پیرزن از غصه ی انتظار میمیره :(((((
سلام
پارسال این موقع ها مشغول آماده شدن برای مصاحبه بودم و جمع آوری مدارک مورد نیاز و خب طبیعتا خبری از نمایشگاه کتاب و این سوسول بازیا نبود!!!
امسال اما، به خصوص وقتی بُن دانشجویی گرفتم, رفتن به نمایشگاه کتاب دیگه یک امر واجب شده بود.
و امروز این فریضه انجام شد. بحمدلله...
خب، واقعا واقعا همه چیز خیلی عالی بود...
نظم و انظباط و سهولت و دسترسی به همه چیز. امکانات رفاهی و دسترسی به ناشران مختلف و نزدیکی سالنها به هم و ...
حتی اینکه همه ی سالنها اعم از عمومی و کودک و دانشگاهی و آموزشی و غیره و غیره، طوری کنار هم چیده شده بودند، که میشد خیلی راحت به ترتیب همه شون رو چرخید بدون اینکه مجبور باشی مسیر دورتری رو بری...
حتی امکانات حمل و نقل هم واقعا عالی بود. این ماشین برقی ها (که طبیعتا من رو یاد امام رضا جان میندازه) خیلی چیز لازم و مفیدی بود. (البته من هم در مسیر رفت و هم برگشت از مسیر پیاده راه استفاده کردم که خیلی باصفا و خوش منظره و باحال بود).
خلاصه، طبیعتا این دوری مسیر (خیییییییییلی دور هست واقعا!) ایرادی اجتناب ناپذیر هست که بشه که مزایای بالا رو در کنار هم ایجاد کرد.
ولی؛ یه ایراد خیلی مهم و خیلی بزرگ هم هست که نمیدونم چرا رفعش نمیکنند.. اونم اینه که واقعا "سالن کودک" خیلی گرم هست. و مطلقا تهویه نداره. این ایراد توی هیچ کدام از سالنهای دیگه نبود! و دلم برای بچه ها سوخت... بچه ها از مظلوم ترین موجودات هستند...
خلاصه؛ بر شما باد نمایشگاه کتاب تهران. بر شما باد کتاب خریدن، و بر شما باد کتاب خواندن...
اینکه قیمت کتاب هم واقعا زیاده، .... چی بگم. الان دیگه باید سکوت کنم...
پی نوشت:
ملاقات صمیمانه با هوشنگ مرادی کرمانی عزیزم و رضا امیرخانی ِ جان ... ( و یادی از تو ... که به خاطر نیاوردت ;)) از اتفاقات خوب امروز بود.
آدم معروف زیاد دیدم. آدمهایی که با هر کدوم خاطره ها دارم....
چقدر این اسمِ "شهر آفتاب" رو دوست دارم....
سلام
توی مدرسه زبانم فاجعه بود. اونقدر که سال چهارم دبیرستان فقط بخاطر اینکه همه ی نمره هایم بالای 17 بود بهم رحم کردند و نمره ی قبولی بهم دادند وگرنه تجدید شده بودم! ( اگرچه که از کودکی به اجبار زبان خونده بودم ولی اصولا درکش برام غیر ممکن بود. فقط چهار تا کلمه حفظ شده بودم همین و همین!)
توی کنکور دو تا تست که مطمئن بودم متوجه ش شده ام رو زدم و نمره م شد منفی دو!!!
و طبیعتا توی دانشگاه بهم زبان پیش خورد.
اواخر ترم اول متوجه شدم که اگه یه کاری برای خودم نکنم اولین تجدید زندگی م رو تجربه خواهم کرد. چون مطلقاااا هیچی از کلاس متوجه نمیشدم!
کلی تحقیق کردم و شرایط مختلف رو سنجیدم و بلاخره یه موسسه پیدا کردم که نسبتا معروف بود و با سه کورس ماشین بهش میرسیدم. گرچه که مثلا به خانه ی مان نزدیک بود...
وارد دفتر موسسه شدم و به خانم مدیر (که خیلی از من خوشش آمده بود!) گفتم: سال اول دانشگاه هستم ولی زبانم افتضاحه. میخوام از پایین ترین سطح کلاس برم. خانومه گفت به هر حال باید تعیین سطح بدی. گفتم: نمیخوام... سطحی ندارم که تعیین بشه... فقط در حد الفبا بلدم و am/ is/ are
گفت: یه کلاسی داریم که مرور گرامر هست از مبتدی تا پیشرفته. فشرده هست. توی دو تا ترم که هرکدوم شامل چهارترم میشوند. گفتم اوکی خوبه.. شهریه دادم و همون روز رفتم سر کلاس.
جلسه ی اول بود. معلم یه آقای خوش قیافه ی خییییلی قد بلند و چهارشونه. با چشهای سبز و یه لبخند همیشگی. خوش تیپ و مودب و حدود 34-35 ساله. درسش از اینجا شروع شد: یک جمله ی انگلیسی از چند بخش تشکیل میشود: فاعل/ فعل/ مفعول/ بقیه ی جمله...
واااا اینا دیگه چیه. دیگه فاعل و مفعول رو که میشناسم... کل زمان 1.5 ساعته ی کلاس رو داشتم بررسی میکردم که چقدر سطح کلاس برام پایینه...
بعد کلاس سریعتر آمدم بیرون و معلم رو صدا کردم و گفتم: عذر میخوام من دانشجو هستم. زبانم خیلی ضعیفه. خواستم که پایین ترین سطح کلاسهای اینجا رو بیام ولی دیگه نه تا این حد... به نظرم سطح کلاس خیلی برام پایینه. یه لبخند زد و گفت: شما یکی دو جلسه ی دیگه بیا... نظرت عوض میشه.
با این نگاه و با اون لبخند... کارم رو ساخت...
رفت نشست اون ته ته ته وسط وسط وسط قلبم... و از جاش تکون نخورد...
هشت سال بی وقفه هر روز گاهی روزی چهار ساعت تمام سر کلاسش مینشستم... 19 ساله شاگردش شده بودم و وقتی بعد از آزمون تافل برای تاپ استیودنتهاش دوره ی آیلتس رو برگزار کرد و ما هم هِی کشش دادیم... تا ایکه شرایطم یه جوری شد که دیگه نتونستم کلاس زبان برم و کلاسمون هم کمی بعد تمام شد، 27 ساله بودم...
آقای کارپسند بزرگم کرده بود...
اینکه چه ها گذشت به من توی اون سالها. و کلی از آدمهای اطرافم رو شاگردش کرده بودم و چه تأثیری توی زندگی م گذاشته بود . و از اون زمان تا همین الان مهمترین درآمدم و موفقیت های زندگی م رو دارم از آنچه که از او آموخته ام، بدست میارم... بماند...
یه مدتی توی تلویزیون شبکه ی سحر برنامه داشت. و من... تقریبا در این زمان، داخل تلویزیون بودم!
سالها گذشت.. و من هر سال حداقل به دو مناسبت به دیدنش میرفتم... که می ایستاد پشت پنجره ی دفتر مشرف به خیابان و سیگار خوش بوش رو میکشید.. (خوش بو ترین سیگاری که به عمرم بوئیده ام و اصولا عطر سیگارش توی خونه ی ما یه ضرب المثل شده..)
بارها و بارها و بارها خوابش رو میدیدم که به شدت توی خواب رفتارش با دنیای واقعی باهام متفاوت بود. و من دچار تناقض میشدم..
تا یه سال روز تولدش مثل همیشه همون گلهای همیشه رو خریدم و رفتم موسسه. همه میدونستند که من چه زمانی میرم و برای چی مییرم. برای همین تا وارد شدم، با یه حالت عجیب و مضطربی همه ی کارمندهای موسسه از دربان تا مدیر، آمدند توی راهرو... و نگاهم کردند.. و گفتند: خانم.... آقای کارپسند رفته...
گل از دستم افتاد. خودم افتادم... کجا رفته؟؟؟؟ از ایران رفت... مهاجرت کرد. رفت کانادا... کانادا...... مهاجرت...... کِی رفت؟؟؟ سه چهار ماهی میشه...... کِی میاد؟؟؟؟ .... میگیم رفته.... معلوم نیست کِی بیاد........
وااای..... خدای من................................................ ...
گذشت تا روز معلم... تماس گرفتم: از آقای کارپسند چه خبر؟ ... هیچی...
گذشت تا سال بعدش... و بعدش ... و بعدش...
رازقی ها گل میدادند و من با تماشاشون اشک میریختم... دیگه کسی نبود که از خانه تا محل کارش گلها رو توی دستهام براش نگه دارم و برم روی میزش تزئین کنم و منتظر باشم تا کل مدت کلاس رو با گلهای من بازی کنه... درد میکشیدم.... درد.....
بارها رفتم و از همکارهاش جویای احوال ش شدم. شماره ای آدرسی چیزی .... بابا... شماها که میدونید رابطه ی من باهاش چطوری بوده... بابا دارم میمیرم... یه کمکی کنید...... ولی هیچی...
چند سال گذشت...
هرجایی که فکرشو بکنید دنبالش گشتم... فیس بوک/ اینستا/ هرجا / هرجور... تا یه شب بطور اتفاقی توی لینکدین (Linked in) یه صفحه ازش پیدا کردم که مشخصاتش و عکسش اونجا بود... خب.. فقط خدا میدونه چه حالی شدم... توی اون صفحه یه آدرس هم بود... حالا ازش آدرس داشتم. یه آدرس.. از ایالت اونتاریو... حالا با این چکار میشه کرد؟؟؟؟
از مجید کمک خواستم. و گفت تا شنبه پیداش میکنم برات... مُردم تا شنبه شد. ایمیل زد و یه شماره تلفن داد. و گفت این نمیتونه شماره ی کسی دیگه غیر اونی که دنبالش میگردی باشه...
وای خدا... خدا میدونه چه گذشت بر من... که از دکه روزنامه فروشی کارت تلفن بین المللی خریدم. که مهلت یک ماهه داشت. مدتهااا با خودم کلنجار رفتم که خب زنگ بزنم چی بگم؟ چکار کنم؟ کلی متن نوشتم که مثلا آماده باشم... مُردم زنده شدم باز مُردم باز زنده شدم تا چندین روز بعد بلاخره یه نیمه شبی که به حساب من میشد صبح آنها، اون شماره رو گرفتم... ثانیه ها برام مثل قرنها میگذشت... همه ی وجودم میلرزید... خیس از عرقِ سرد بودم... نفسم به زور بالا می آمد... دهنم خشک خشک بود... چی داشت سرم می آمد... حس میکردم دارم جان میدم... بوق... بوووق... بوووووق... وای بردار دیگه مُردمممم....
برداشت... یه مرد که ... خدایا.. خودشه؟ صداش برام غریبه بود. اما نه اونقدر که مطمئن باشم اشتباهه... با یه مکث طولانی و یه مرگ واقعی و صدایی که انگار از عرض تاریخ میگذشت و به حنجره ی من میرسید گفتم:
"Hello. It's Mr Karpasand? it's From Iran... "
آقاهه که به زور صدایم رو میشنید اما خداوکیلی مردونگی کرد و همون اول قطع نکرد با اینهمه وقفه... گفت:
" No. No... I don't know what you mean. I don't Know karpasand" و قطع کرد...
و من... خب مُردم...
چطوری میتونم حالم رو به کلمه تبدیل کنم. نیست. کلمه ش نیست. نمیتونم... فقط مردم. آخرین امیدم بود. آخرین امید...
باز هم گذشت... و من گاه بگاه باز توی شبکه ها و سایتها میگشتم دنبالش.. اما بی نتیجه بود.
تا با مریم اشنا شدم. که از ایالت اونتاریو اومده بود. طبیعتا ازش کمک خواستم. و بهم وعده ی حمایت همه جانبه داد. چنان توی چشمهام نگاه کرد و گفت:" پیداش میکنم نرجس. پیداش میکنم برات... مطمئن باش... " که عجیب اعتماد کردم و امیدم رو در بالاترین سطح ممکن بدست آوردم... منتظر شدم تا دو ماه بعد که مریم برگشت. و شب آخر که توی فرودگاه بود باز هم بهش یادآوری کردم و این یادآوری برای هزارمین بار بود...
اوایل چنان درگیر مشکلات خانه ش شده بود که فراموش کرد و حس کردم دیگه اصرار نکنم... باز هم حالهای بد برگشت بهم...
گذشت و گذشت و گذشت و من کم کم پذیرفتم که برای همیشه دیگه هرگز پیداش نخواهم کرد. و حالا هزاران هزار چیزی که یه خاطره از او رو به یادم میاورد به اندازه ی قدیم ها درد نداشت. یه حس غم عمیق بود و دلتنگی ماندگار. همین. دیگه بی تاب نبودم...
تا... یک هفته ی قبل. بطور اتفاقی دوباره با صفخه ی لینکدین ش مواجه شدم که اینبار محلی برای پیام فرستادن داشت. براش پیام گذاشتم و خودم رو معرفی کردم. و حتی گفتم که :" رازقی ها دارن میرسند.. کجا بیارم براتون؟" هیچ امیدی نداشتم که جواب بده یا حتی ببینه...
ولی دید... جواب داد...
جواب داد... آقای کارپسند جوابم رو داد. گرچه توی چند تا کلمه. خیلی رسمی و خیلی کوتاه. ولی جواب داد...
و از اون شب تا الان هر شب یک پیام بین ما منتقل میشه...
و امشب... راز بزرگ زندگی ش رو بهم گفت...
و من... باز ریختم بهم...
باید یه کار خیلی بزرگ براش اینجا انجام بدم. کاری که همه ی این سالها بهش فکر کرده بودم اما نشده بود که عملی ش کنم. اما امشب بهش قول دادم که براش این کار رو انجام خواهم داد...
باز حسم قابل توصیف نیست...
فقط خواستم اینها رو بنویسم که یه مروری به این سالها شده باشه و یادم بمونه که به آنچه که یک عمر فکر میکردم رسیده ام...
خدا توی بقیه ش هم کمکم خواهد کرد. شک ندارم
توی وبلاگهای قبلی م بارها از آقای کارپسند و این روندی که بالا نوشته ام، نوشته بودم. ولی هرگز فکرش رو نمیکردم که یه روزی چنین پستی رو بنویسم..
حالم خوبه.. خیلی خوبم. و خدا رو شکر.....
...
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ إِنَّهُ لَیْسَ لِی عِلْمٌ بِمَوْضِعِ رِزْقِی وَ إِنَّمَا أَطْلُبُهُ بِخَطَرَاتٍ تَخْطُرُ عَلَى قَلْبِی فَأَجُولُ فِی طَلَبِهِ الْبُلْدَانَ فَأَنَا فِیمَا أَنَا طَالِبٌ کَالْحَیْرَانِ لا أَدْرِی أَ فِی سَهْلٍ هُوَ أَمْ فِی جَبَلٍ أَمْ فِی أَرْضٍ أَمْ فِی سَمَاءٍ أَمْ فِی بَرٍّ أَمْ فِی بَحْرٍ وَ عَلَى یَدَیْ مَنْ وَ مِنْ قِبَلِ مَنْ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ عِلْمَهُ عِنْدَکَ وَ أَسْبَابَهُ بِیَدِکَ وَ أَنْتَ الَّذِی تَقْسِمُهُ بِلُطْفِکَ وَ تُسَبِّبُهُ بِرَحْمَتِکَ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ یَا رَبِّ رِزْقَکَ لِی وَاسِعاً وَ مَطْلَبَهُ سَهْلاً وَ مَأْخَذَهُ قَرِیباً وَ لا تُعَنِّنِی بِطَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی فِیهِ رِزْقاً فَإِنَّکَ غَنِیٌّ عَنْ عَذَابِی [عَنَائِی ] وَ أَنَا فَقِیرٌ إِلَى رَحْمَتِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ جُدْ عَلَى عَبْدِکَ بِفَضْلِکَ إِنَّکَ ذُو فَضْلٍ عَظِیمٍ.
خدایا من نمیدانم روزی ام در کجاست، و آن را تنها بر پایه گمانه ایى که بر خاطرم مى گذرد می جویم، و ازاین رو در جستجوى آن شهرها را زیر پا می گذارم، پس در آنچه که خواهان آنم همچون حیرت زدگانم، نمی دانم آیا در دشت است یا در کوه؟ در زمین است یا در آسمان؟ در خشکى است یا در دریا؟ نمی دانم به دست کیست؟ و از جانب چه کسى است؟ ولى به یقین می دانم که دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تویى که آن را با لطف خویش تقسیم میکنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می سازى، خدایا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برایم آسان نما و جاى دریافتش را نزدیک قرار ده و با طلب آنچه برایم در آن روزى مقدر نکرده اى به زحمتم میفکن، چه تو از آزردن من بی نیازى و من به رحمتت نیازمندم، پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خویش بر بنده ات کرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.
تعقیبات نماز عشاء
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری از او نمیآید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمیآید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از منست که گویم نکو نمیآید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمیآید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمیآید
سلام
برنز:
اولش بهم گفتند:" اسم هر آدمی رو که میشناسی بنویس!" و من فکر کردم:" وااا مگه میشه؟" اونم من!!! آدمی که غیر ممکنه وارد محیطی بشه یا دو ساعت یه جایی باشه و حداقل دو تا دوست پیدا نکنه! خیلی سخت بود. خیلی... یعنی پوستم کنده شد و خیییلی ها ننوشتم. خیلی ها رو...
میگفتند یک فرد 22 ساله یمعمولی ایرانی حداقل 2هزار نفر آدم میشناسه. و این تعداد برای تو خیلی بیشتر از این حرفها خواهد بود. که احتمالا درست میگفتند.
نقره:
شروع کرد به سوال پرسیدن... و اولیش شاید از همه سخت تر بود... " بین همه ی اینهایی که نوشتی، کدومشون اگه همین الان بهش زنگ بزنی و بگی الان 2-3 ساعت وقتت رو بهم بده، جوابش مثبته؟ و نحوه ی عکس العلمها به 5 رده تقسیم بندی میشد. از اینکه بدون سوال و جواب بگه: بگو من کِی کجا باشم؟" تا " بهانه میاره و جواب منفی میده".
و فکر کردن به تک تک آدمهایی که بالا نوشته بودمشون. و اینکه در پاسخ به این تماس چه جوابی میشنوم، خیلی عجیب بود... به نحوی که حتی خودم هنوز باورم نمیشه، بالای هشتاد درصد افراد رو بالاترین نمره دادم... که: بی هیچ حرفی جواب مثبت میدهند.
و بعد دو شب نخوابیدم... که خدایا... اولا که ممنونم. اما، پس چرا وقتهایی که به شدت حس تنهایی میکنم، فکر میکنم که حتی یک نفر رو ندارم که الان این حال بد رو باهاش تقسیم کنم که یه کمی بارش سبک بشه؟ پس این امتیازها چیه؟ کدومشون دروغه؟ دلم شکست... خیلی دلم شکست...
سوالهای بعدی متنوع بود. ولی سوالهایی که مربوط بود به بخش "غول چراغ جادو" ییم، خب... قلبم رو به شدت وحشتناکی فشرده میکرد... آخ خدایا... میشه؟؟؟؟ میشه کمکم کنی ارزوهاشون رو برآورده کنم؟... من، نرجس.. من به آرزوهاشون برسونمشون... اینها عزیزان عزیزان عزیززززز من هستند... آخخخ... خداااا....
طلا:
واقعیتش اینه که تعجب میکردم از برخی اسامی این گروه! یعنی باورم نمیشد که تا این حد برام مهم هستند و تا اینجا بالا آمده اند. اینکه تقریبا همه ی آدمهای مجازی که هرگز همدیگه رو ندیده ایم وارد این گروه شده اند هم خودش یه ماجراست.. اینکه تا چه اندازه صمیمیت توی این دنیا برام ایجاد شده...
چالش برانگیزترین سوال این مرحله، میزان ارتباط با اون آدم بود. به هر نحو حتی تلگرام و پیامک. و بعد حس کردم چقدر از برخی آدمهای مهم زندگی م دیر به دیر خبر میگیرم. در حالیکه عمیقا در قلبم یه جای مهم و بزرگ رو به خودشون اختصاص داده اند.. یه تصمیمهای خوبی گرفتم که امیدوارم بهشون عمل کنم.
و در نهایت:
لیست حاضر شد. دیگه این گوی و این میدان... اتفاقات روحی و احساسی که برام توی این پروسه ی 20 روزه افتاده خیلی مهمتر از هرچیزی هست.. براشون احترام قائلم. و دلم میخواد توی قلبم زنده نگهشون دارم.
الان این موقعیت رو دارم که بتونم به همه ی آرزوهام برای کمک به عزیزان و دوستانم جامه ی عمل بپوشونم. و بیمعرفتی و نامردیه اگه از این فرصت پیش آمده استفاده نکنم.
الهی فقط به امید خودت
سلام
روزهای پر مشغله ای رو گذراندم و امروز بلاخره لیستم نهایی شد.
فکر میکنم طبیعی باشه دلشوره داشتنم.
قصدم اینه که توی حرکت اول, سه تا هدف اول رو با هم بزنم... این اتفاق باید بیفته... خدایاااااااااااا کمککککککککک...
خبرهای خوب در راهند...
پی نوشت:
روزهای آخر ترم و تکالیفش...
نمایشگاه کتاب
نمایشگاه گل و گیاه
مسابقه ی انتخابی تیم ملی
کلاسها و برنامه های روتین
فیلمهای امسال که هنوز وقت نشده ببینم
و...
نمیتونند مانع بشن که کارم رو به بهترین نحو ممکن انجام ندم.
فقط خدایا... سرم بالاست به نگاه تو...
سلام
تماشای فیلم : گزارش و تحلیل سونامی 11 مارس 2011 ژاپن (مستند Horizen بی بی سی) ، که تکلیف درس کاتاستروف بود ؛ غیر از اینکه باز هم اشکهام رو جاری کرد و اعصابم رو ریخت بهم و اونقدر صورتم رو جمع کرده بودم که پیشونی م درد میکنه... باعث شد، باز هم خیلی جدی به "مرگ" فکر کنم...
به اینکه چطوری؟ کی ؟ کجا؟ ...
و بعدش چی میشه؟ قبلش چی میشه؟...
"مرگ"... دلم میخواد باز هم دربارش حرف بزنیم با هم رفیق...
سلام
امشب شاید مثل شبهای دیگه بود اما... شاید یه نشونه هایی رو بشه پیدا کرد که بتونن دلیل این اتفاق باشند:
1- بی تابی و اشک ریختن از کنترلم خارج شده
2- نگاههای یاس
3- نیت مشکی پوشیدن یکشنبه
4- نوشتن سررسید روزانه یک هفته ی اخیر که اول تا آخرش درد کشیدن بوده ( با وجود همه ی اتفاقهای فوق العاده ای که توی این هفته برام افتاده)
5- محبوبه پرسید: حس میکنم خوب نیستی... و ولش نکرد. ایستاد و شنید...
و من گفتم... ( خوبی بچه های رشد اینه که نیازی نیست چیزی رو اضافی توضیح بدی. خودشون میگیرند مطلب رو. و دیگه همه یه حدی جراحی رو یاد گرفته اند و عموما بلافاصله دستشون رو میذارند روی نقطه ی درد و تا درمانش نکنند رهات نمیکنند. بخاطر داشتنشون خدا رو شاکرم)
اشک ریختم و براش نوشتم. نوشتم و خوند و همدردی کرد. و هیچیکی به اندازه ی او خوب درکم نمیکنه. شاید دو ساعت حرف زدیم و من الان...
ثانیه ها رو میشمارم برای رسیدن فردا. فردا بعد از باشگاه...
نمیدونم چی پیش میاد. ولی دلم میخواد تا اون لحظه این حال خوب فوق العاده رو حفظ کنم. حالی که از شب سال تحویل و اون تصمیم، تجربه ش نکرده ام.
هرچیزی ممکنه پیش بیاد. و من طلب خیر میکنم با همه ی وجودم از پروردگارم...
خدای کعبه ای یکتا/ درود م را پذیرا باش ای برتر و بشنو آنچه میگویم...
...
یاعلی
راستی، همه ی نیتها و نذرها آپ دیت شده اند. برای اطلاعتون :)
سلام
اینکه به مناسبتهای مختلف یادم میفته که :" وااای من چقدر از ته قلبم تکواندو رو دوست دارم" خیلی خوبه ها.. :))
دیروز توی همایش سالانه ی هماهنگی مربیان داشتم فکر میکردم که:" چقدر هیکل خانمهای تکواندوکار باحاله. چقدر این تیپ و هیکل رو دوست دارم" :))
خوبه دیگه کلا ;*