سلام
باید بشینم حساب کنم که تا حالا چند تا کسوف دیده ام.
کجاها سفر کرده ام صرفا برای رصد بیشترین حد گرفت در داخل مرزهای ایران.
و کجاها، نشد که سفر کنم و حسرتش به دلم موند...
ولی به هر حال، تماشای زنده ی کسوف از سایت ناسا، هربار چنان هیجان زده م میکرد که جیغم در میامد... (لحظات گرفت کامل در شهرهای مختلف آمریکا به نمایش در می آمد)
و خوشبختانه عرض آمریکا زیاده :)))
مریم رو هم صدا کردم و تجربه های مشترک رو به خاطر آوردیم.
نکته ی جالب هیجانهای عجیب و غریب یاس بود با تماشای "حلقه ی الماس" . آخه تو چی میفهمی بچه؟؟؟ (احتمالا از جیغ و داد ما به هیجان آمده بود.)
خلاصه که خوش گذشت و کلیییییی خاطره زنده شد.
یاد همتون بخیر رفقای قدیمی...
96.5.30
پی نوشت:
اینکه اولین عکس بابک امین تفرشی رو از هواپیمای نشنال جئوگرافی دیدم هم که.... آخ...
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی جان
پی نوشت:
امشب رو به خاطر بسپار...
یک ساعت تمام. که آخرهاش (بیش از 20 دقیقه) فقط فقط برای من بود (توی پارکینگ یا نمیدونم کجا)... (بعدا نوشت: دم در خونه...)
"لوجه الله"
آخ... آخ... آخخخخخخخخ....
96.5.29 / آخرین یکشنبه ی ماه ذیقعده/ از خونه ی مامانجون تا ... وسط اتوبان/ فشار محیطی غیرقابل توصیف و بیان/ و... آخ....
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید از او پرسید که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
جواب اومد که: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت. دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک جواب داد: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!
باز هم جواب شنید که: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک رابترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید. پس گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را میخاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر میداشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن.
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟ دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم جنبانک پاسخ داد: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!
عرفان نظرآهاری
سلام
بارها تصاویری رو دیده ام از شکل به شدت متفاوتِ انواع و اقسام اشک گرفته شده اند.
این روزها و مثلا دیشب، به شدت درگیر با انواع این اشکال بودم.
خب، به دلیل آسیب شدیدی که به چشمم وارد شده، درد داره و ازش اشک (1) میاد. اشکی که ارادی نیست. و فقط بخاطر تحریک زخم ایجاد میشه.
ولی خب، گاهی این درد اونقدر زیاده که رسما گریه میکنم و باز هم اشک (2) جاری میشه.
دیشب که باهات حرف میزدم و دچار احوالات معنوی عمیق شده بودم، از عشق به امیرالمونین و فرزندانشون چشمهام خیس شد و اشک (3) می بارید.
و بعد که به اوضاع خراب خودم نسبت به اونها فکر میکردم و اینکه چقدر عقبم و چقدر تا حالا فکر میکردم که اوضاع نسبتا خوبی دارم، حالم بد میشد و اشک (4) حسرت میریختم.
شب که داشتم کلیپ little me رو میدیدم، دلم بدجور به حال دخترک کوچولوی درونم سوخته بود و بی وقفه اشک (5) می ریختم...
و بعدش که مدت زیادی بخاطر تنها نور محیط که از لپ تاپ مستقیم به چشمم میرسید ازار دیده بودم، چشمم میسوخت و اشک (6) میریخت.
وقتی اومدم بخوابم و قطره اشک (7) مصنوعی رو توی چشمم ریختم، قطره های اضافی ش از گوشه ی چشمم میچکید.
و توی بی خوابی های همیشگی شبانه و دلتنگی های بی حد این ایام و بهم ریختگی های هورمونی و حس نیاز شدید بهت، اشک (8) بالشتم رو خیس کرده بود...
و بعد که به تو و همه ی خوبی هات فکر میکردم لبریز از عشق شدم و این حس باعث چکیدن قطره های اشک (9) شد...
و بعد وقتی دچار حس شکرگزاری شدم از بودنت و داشتنت و هدیه شدنت به من... باز اشک (10) م جاری شد از تشکر و سپاسگزاری از خداوند مهربان...
تاااا صبح شد. و بلاخره مثل همیشه حدود هفت صبح خوابم برد...
پی نوشت:
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکنده ست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
پی نوشت:
سعدی جان... این غزل شرح کدوم فراقِ عظیمِ تاریخ هست؟؟؟
چقدر تلخه، چقدر تلخه، چقدر تلخ...
صلی الله علیک یا اباعبدالله...
+ و ممنونم
(هیچ کدوم از طبقه بندی های موضوعاتم ربطی به این پست نداره... آخخخخ..)
سلام
یه قانون همیشگی توی خونه ی ما وجود داشته و داره و اون اینه که:" اگر ضعیف باشی، خُرد ت میکنند"
این ضعف، شامل همه چیز میشه. اعم از جسمی، روحی، مالی، اخلاقی، اعتقادی، تحصیلی، دانایی، و... همه چیز"
البته شاید من این قانون رو بیشتر از بقیه جدی گرفته ام.
شاید به دلایل شرایطم، این قانون بیشتر از همه ی اعضای خانواده روی من جواب میداده.
و شد، قانون زندگی من...
هرگونه نیازی، ضعف بود!
هرگونه دردی، ضعف بود!
هرگونه ناتوانی، ضعف بود!
و...
و اینا بود خب... ولی، نباید دیگران میفهمیدند. هیچ کسی. هیچ کسی... حتی اعضای خانواده. حتی مادر!
و من همینجوری بزرگ شدم!
و مثلا یکی از حسرتهای زندگی م این بود که تونسته باشم حتی یک بار در عمر تحصیل م، به دلیل بیماری یا کسالت، مدرسه نرم!!!
یا حتی دردی رو تجربه کنم، و بتونم بابتش آه و ناله و حتی جیغ و فریاد کنم!
و...
اصولا توی ذهنم، "لوس" بودن از منفورترین روحیات و اخلاق بود (که البته بی ربط به ویژگی های آرتمیسی هم نیست ها!)
چه دردها کشیدم توی "دوره ی رشد" که بتونم بیان کنم احساسهای منفی م رو. و نترسم که بقیه من رو ضعیف بدونند!
ولی، این ویژگی باز هم گاهی میاد و در زمانی که حواسم بهش نیست، سفت گلوم رو میچسبه...
وقتی میشنونم:: خب حالاااا چرا اینقدر غر میزنی!!! ( و همیشه سعی کرده ام که غر نزنم و اینکار رو دون از شآن خودم میدونستم!!!!!)
پی نوشت:
چه سخته برام که این جرف رو از تو بشنوم، وقتی تلاش میکنم که نیازهام رو بهت بگم و وقتی باهات هستم، خودِ خودِ خود واقعی م باشم. بدون هیچ ماسک و مانعی...
سخته...
سلام
یادگیری در حالات مختلف
10% وقتى میخوانیم👁
20% وقتى میشنویم👂
30% وقتى میبینینم👀
50% وقتى میبینیم و میشنویم👀👂
70% وقتى بحث میکنیم🗣
80% وقتى تجربه میکنیم👨🏼🔬
95% وقتى به دیگران یاد میدهیم👨🏻🏫
سلام
عینا کپی شده از پست "کوالا"
تنهایی گاهی بدجور می آید و خفتت می کند. دستش را می اندازد دور گلویت. پاهایش را چفت میکند دورت و خنده ی کثیفش را از روی صورتش پاک نمی کند.
تنهایی می آید،می نشیند در آغوشت. دست می کشد بر روی موهایت، با تو چای می نوشد. با تو دوش می گیرد. با تو می ایستد پشت پنجره ی اداره. خودش را می چپاند در دل سیگارت . تنهایی میکروبی می شود که می چسبد به پیراهن دکلته ات. با تو می آید مهمانی؛با تو می رقصد. می شود تکه ی شیرینی، می چسبد به رژ لبت.می رود می نشیند ته کیف دستی ات. می شود شعر منتشر شده ی فلان کانال تلگرامی. تنهایی می شود کوآلا، آویزان، همیشگی. می شود حیوان قشنگ و دلبر. با دستهایی که دورت چفت کرده است دلبری می کند برایت. که چه؟ که من هستم، تنها کسی هستم که تنهایت نمی گذارم.دست هایش را می کنی از خودت. آرام و آهسته، با متانت او را می نشانی گوشه ای از شهر. شروع می کنی به دویدن. دور می شوی و تنهایی را می گذاری سر راه. می دوی. می دوی. می دوی....
اما یک ماه بعد، سی و هشت روز بعد، در قاعدگی، در سرماخوردگی،در وسط رقص یک مهمانی شاد، وسط ساعت اداری....درست در زمانی که فکرش را هم نمی کنی، کسی به پایت می زند .کوآلای کوچک پاهایت را می چسبد و آرام آرام بالا می آید. دست می اندازت دور گردنت و یک لبخند کثیف تحویلت می دهد.
وای به این روزها...
وای...
برگرفته از وبلاگ " خرمالوی سیاه"
پی نوشت:
چقدر خوب توصیف میکنی گاهی منو دختر...
سلام
همیشه همینطوریه... وقتی جو گیر میشم و طلب درد میکنم، انگار تو نمیدونی من چه جور دردی میخوام... شایدم میدونی.. و مبتلام میکنی به چنان دردی که چندین روز از کار و زندگی میندازتم و کلی بار مالی و جانی و غیره روی دوشم میذاره...
یادم نمیره که بعد از:
برداشت 2 پرستویی و اون چشمها...
بعد مباحث پیرامون مرگ...
بعد رابطه ی عاطفی توی مهاجر...
و....
و حالا، بعد از دنبال طبیب گشتن...
...
...
چشمهایم ... آخ چشمهایم...
و تو نگران منی...
پی نوشت:
میخوام فکر کنم که اونقدر ناپاکم که با این دردها اول پاکم میکنی و بعدش ظرفم رو پر میکنی... باشه؟؟؟ میشه اینجوری فکر کنم و اینجوری بشه... دارم صبر میکنم؟؟ اصلا قبول داری این صبر رو؟؟ اصلا منو قبول داری؟؟ اصلا؟؟؟؟......... :((((
سلام
من: معیار تشخیص درست و غلط چیه؟
تو: پیامبر درونی.
من: عقل؟
تو: قلب.
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
تو...
...
..
..
..
.
من: اشک
من: آه
من: حسرت
من: آخ
من: خاک بر سرم
من: کجای کارم
من: همه چی م دروغه
من: عشقم دروغه
من: دوست داشتنم دروغه
من...
من...
من...
من...
من: آخخخخخخخ...
...
...
...
...
.
درد... آخ درد..
درد میخواهم...
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
طبیبٌ دوّار بطبّه
آخ...
آخ...
آخ....
خرابم..
اساسی خرابم...
از اون خرابها که...
که....
...
پی نوشت:
امام رضا جان، شرمنده تر از من پیدا نخواهی کرد...
یعنی اصلا نمیدونم چی بگم...
خودت میدونی دیگه..
فقط ببخشید :(
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
96.5.17
پی نوشت:
اگر عشق نهایتی داشته باشه، در دقایقی از صبح سه شنبه، به اون نهایت رسیدم...
و ممنونم ازت... ممنونتم
سلام
در ادامه ی بحث حق و باطل هفته ی قبل، امروز بحث رو به سمتی بردم ک بتونم از حرفهای جمع به نتیجه برسم. با این سوال:
"چی درسته؟"
و معیارهای "درست"بودن هرچی چی هست؟
خیلی حرفها زده شد.
طبیعتا مهمترین جواب "عقل" بود. و استفاده کردن ازش...
و اینکه جایی که عقل کم میاره از قرآن و سنت استفاده میکنیم. (که در این مورد کلی حرف زدیم. و من معتقدم در بسیاری موارد اجتماعی نمیشه مستقیم از قرآن کمک گرفت)
برخی مثالهای درگیری های اخیر ذهنی م (مریم میرزاخانی/ فوتبالیستهای لیژیونر) حرف زدم. و گفتم که من آخرش به این نتیجه میرسم که :" مطلقا هیچ چیزی یا فردی رو قضاوت نکنم. و فقط مثل یک مشاهده گر به اتفاقات نگاه کنم و برداشت مورد نیاز خودم رو از هر اتفاقی بگیرم و تمام!"
اما وقتی گفت: اومدیم و دخترت ازت پرسید که : مامان فلانی فلان کار رو انجام داده. این خوبه یا بد؟ یا نظرت رو میخواد، اونوقت دیگه مجبوری یه موضعی بگیری... چی میخوای بگی؟ (که البته در حال حاضر همچنان معتقدم که نیازی نیست لزوما موضع خوبی یا بدی نسبت به آدمها یا چیزها داشته باشی. تو اصول خوب و بد رو بدون و به نسل بد منتقل کن. با دلیل... و نه الکی الکی... اونها خودشون به نتیجه ی مناسب میرسند)
و وقتی گفت: اگه نسبی گرا بشی، دیگه اعتمادت نسبت به آدمها رو از دست میدی و هیچی رو نمیپذیری. ( و من باز معتقدم که میشه خوب ها رو گرفت و بد ها رو رها کرد. و مهم نیست که از چه کسی) چون ذات اگر پاک باشه؛ خودش خوب رو از بد تشخیص میده. و چیزی که ذاتت خوب تشخیص میده رو خدا هم دوست داره.
گفت: بحث "اَعلَم" دقیقا برای همین هست. تو در هر لحظه ای که مطمئن بشی که مرجَع ت دیگه اَعلم نیست، وظیفه ت هست که عوض کنی. و اصولا اسلام برای ما "آرامش" رو خواسته. و تو باید به وظیفه ت در حدی که بهش آگاه هستی عمل کنی و بقیه ش به تو ربطی نداره. و نباید به هیچ طریقی آرامش ت رو از دست بدی. هزار راه وجود داره. و خدا راه درست رو نشونت میده. این وعده ی خداست...
خلاصه که همچنان با این موضوع درگیر می باشم...
سلام
بلاخره نیمه مرداد رسید. موعد وقت بیمارستان. و هیییییییییییچکی نبود که من رو همراهی کنه!! و من تنها بودم با آقای کارپسند. و او مطلقا و کاملا به من تکیه کرده بود. و من مطلقا و کاملا ازش حمایت میکردم همه جوره.
وقتی به این چیزها که نوشتم فکر میکنم و اون روزها... واقعا باورم نمیشه...
معطلی زیاد داشت. خسته بودم. نیاز به خواب (بعد از حدود 23-24 روز) کشنده شده بود! و تلاش میکردم که زنده بمونم!
دکتر صداقی، استاد همه ی دکترهای این بیمارستان بود. یعنی شاید بشه گفت هرکی توی اون بیمارستان داره کار میکنه، یه جورایی شاگرد ایشون بوده یا هست. و من.. در مقایل یه همیچین آدمی نشستم.
سکوت کردم مطلقا. تا خودش ازم پرسید: شما چه نسبتی با ایشون داری؟ و من قصه م رو گفتم. و بیش از 20 دانشجو دور تا دور اتاق نشسته بود.
وقتی با لبخند بهم گفت:" شاگرد با معرفت" ... حالم خوب شد... انگار بهم جایزه داد.
همه چی عالی بود.
دقیقا تشخیص رو نمیدونم. ولی با قرص و تراپی حله... و این خیلی خیلی خبر خوبی بود.
الهی شکر که همراهم هستی. خدایا توی لحظه به لحظه ی زندگی م، میبینمت. حست میکنم.... حواسم بهت هست. دوستت دارم
سلام
امام رضا جان، میشه خواهش کنم یه فکری برای این "خادمهای خانم" ت بکنی؟؟
دیگه واقعا هرچی میگذره تحملشون برام سخت و سخت تر میشه!!
حتما استثناهایی هم وجود دارند که اصولا روی مغز دِرِساژ نمیکنند، ولی خیلی خیلی به ندرت به تور اینجانب میخورند این عزیزان و بزرگواران (که کثّر الله المثالهن...)
پی نوشت:
آقا، مگه اصولا کار خادم نباید این باشه که شرایط زیارت رو هرچه بیش تر و راحت تر و معنوی تر برای زوار بکنه؟؟؟؟؟؟
پس، چرا اینا اینقدر ضد هر حال خوب و معنوی ای اند امام رضا جان؟؟؟؟؟؟؟
خدایا منو به راه راست هدایت کن که اینقدر از دست این جماعت عصبانی نباشم!
سلام
یکی از علایقم اینه که با آدمهایی که توی صف نمازهای حرم کنارم نشسته اند (اگه خودشون تمایل داشته باشند) معاشرت کنم. توی این معاشرتها کلی اتفاقات جالب میفته.
مثلا، بارهااا پیش آمده که از اینکه میدونستم شهرشون یا روستاشون کجای ایران هست، اونقدر ذوق زده میشدند که آدرش و شماره تلفن میدن که اگه باز هم اومدی اونطرفا حتما بیا پیش ما در خدمتتون باشیم...
یا، یه نکته هایی براشون اونقدر جذاب و جالب بوده که "ذوق دانستن" رو میشد به راحتی توی چشمهاشون دید. و دعاهایی که میکنند... و اینکه مطئنی این دعاها مستجابه. و اینکه کاش که یه باقیات و صالحاتی برام بمونه... (مثلا اینکه به جای هِی دو رکعت خوندن بعد از نمازهای چهاررکعتی که صف جماعت بهم نریزه، نیت کنید و مثلا نمازهای یک شبانه رو توی هر بار زیارتتون بخونید (قضاش رو به جا بیارید)
یا، حرف زدن و محرم شدن توی خصوصی ترین رازهای زندگی شون... و دعاها... و اشکها... و آغوشها... و نوازشها... و حالها... و حالها... و حالها........
و...
و مریم، دخترک عرب ساکن شوشتر، یکی از خاص ترین این معاشرت هاست...
توی سفر ماه رمضان 94 قبل غروب و افطار، همراه خانوادش همیشه همون جایی مینشستند که معمولا من دوست دارم نماز مغرب و عشا رو اونجا بخونم... (صحن انقلاب نزدیک به شیخ حرعاملی) چند شبی کنار هم نشستیم. و من از روی لهجه ی عزیزشون... اعلام علاقه و محبت کردم و هر روز این دوستی بیشتر شد و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و دیگه هروقت حرم بودیم همراه هم بودیم... و سالهای بعدش سحر روز اول، موقع قرائت قران حتما بهش پیام میدم که جایم رو خالی کن و توی کل سال بارها و بارها با هم صحبت میکنیم...
و امسال، بلاخره قسمت شد که دوباره همدیگه رو ببینیم. اگر چه که خیلی کوتاه بود. اما، رابطه مون رو عمیق تر و صمیمی تر کرد.
مریمک خودم، برات بهترین ها رو آرزو میکنم.. امیدوارم نبرد بین عقل و دل ت به خیر و خوبی ختم بشه...
دوستت دارم
سلام
امسال نهمین سال بود. و الهی که تا زنده ام توی جشن تولدتون دعوتم کنید.
امسال هم یه سری اتفاقات این زیارت رو خاص و منحصر به فرد کرد.
امسال شاید بیشتر از قبل فقر رو تماشا کردم در کنار پولدارترینِ عالم...
امسال وقتی که پیامهام دیر ارسال شد، حسهای خیلی عجیب غریبی رو تجربه کردم از پیامهایی که بهم میرسید از آدمهایی که منتظر پیامم بودند...
ممنونم امام رضا جانم. ممنونم...
و نه همین......
سلام
آیا به راستی سِر شده ام؟
چی سرم آمده؟
مغزم هیچ فرمانی نمیده که انجامش بدم!
الان باید بهت پیام بدم؟
باید زنگ بزنم؟
باید چیزی بفرستم؟
باید ناراحت باشم؟
باید خوشحال باشم؟
باید امیدوارم باشم؟
با ید نا امید باشم؟
باید خشمگین باشم؟
باید چی چی باشم خبببب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دچار بی حسی شده ام!
وا!!!!!!
سلام
اتفاق امروز و تشکیل مجدد اون نشست ها بعد از دو سال باعث بروز یه سری خشمهای عمیق و نهفته در من شد که ساعتها دربارش حرف زدیم . خودم باید با نوشتن به نتیجه برسم که تکلیفم چیه و میخوام چکار کنم.
اینکه تو باید اول تکلیفت رو با خودت روشن کنی. و بدون هیچ ترس و خشم و ناراحتی مواضعت رو کاملا روشن و شفاف به جمع بگی. و فقط حواست به یک چیز باشه. اون هم اینکه، وقتی "حق" رو شناختی، ازش حمایت کنی به هر نحو و حواست باشه که طوری بازی نکنی که گروه مقابل حس کنه که تو رو جذب کرده و گروه این طرف حس کنه که تو رو از دست داده.
که "تو" چنان عنصر مهم و تأثیر گذاری هستی که حضورت در هر خاکریز میتونه به حدی غیر قابل وصف معادلات مبارزه رو عوض کنه...
خودت رو بشناس
حق رو بشناس
دوست رو بشناس
دشمن رو بشناس
و حمایت کن. به هر طریقی که میتونی...
(یادم آمد به دعواهای اون گروه کذایی... که به همین دلیلِ کسب حمایت من، دعوا شد و در نهایت برای همیشه ترکشون کردم)
باید فکر کنم. باید خیلی فکر کنم.
مشکلم اینه که: گروهی که ظاهرا حق هستند و به عبارتی دوست حساب میشن و من در همه ی این سالها عضوشون بوده ام و حمایتها کرده ام و تلاشها و غیره و غیره......، الان اونقدر به نظرم انتقاد بهشون وارد هست و اونقدر شاکی و شکار و خشم دارم نسبت به بسیاری از عملکردهاشون که حتی توی دل خودم هم از اینکه خودم رو توی اون دسته حساب کنم، حس خوبی ندارم و حتی چندشم میشه!!!!! (و این خشم رو توی لحن تندم توی این جمع به وضوح میشه دید!) در عین حال که مطلقا قرابتی با گروه رقیب ندارم. گرچه که برخی حرفهاشون رو درست میدونم. (و در مقابل بدترین و توهین آمیزترین حرفهاشون هم سکوت میکنم و اصلا هیچی نمیگم!)
توی دو راهی سختی قرار گرفته ام که شاید بتونه راه آینده ی زندگی م رو از هر نظر... مادی و معنوی و روحی و جسمی و همه جوره، تحت الشعاع خودش قرار بده.
خدایا، الان از اون مواقعی هست که مطلقا ناتوان و نادان ایستاده ام مقابلت و دستم به سمتت دراز هست... مددی......
سلام
یک سوالی که همیشه ی ایام از آقای خدا داشتم اینه که:
" آیا انتظار محبوب و تپش های قلب و اشکهای فراق و همه ی دردهای عاشقی، رو یه جایی حساب میکنی که بشه روش حساب کرد؟"
"این دردها اصولا هیچ اجری دارند؟"
"مثلا روز قیامت موقع حساب کتاب میگی که: فلان قدر سال درد عشق کشیدی، بیا این هم جایزه ت؟" (حالا به فرض که به وصال برسه یا نرسه)
چجوری حساب میکنی این زمانها رو؟؟؟؟
سلام
دیروز اولین تجربه ی جدی مربیگری رو داشتم.
و به یک نتیجه مهم رسیدم.
مهمترین نیاز یک مربی تکواندو، داشتن برنامه ی خوب و پُرِ تمرین برای تک تک هنرجوها، گلوی قوی برای داد زدن!! و کاریزما برای کنترل کودکان و نوجوانان است. تکنیک ها و حرکات رو هر ارشدی میتونه آموزش بده!
سلام
سه شنبه 96.5.3 بعد از یک ماه و یک هفته، بچه ها برایم تولد گرفتند.
به قول خودشون یک تولد فرانسوی!
به قول من یک تولد با طعم خوش فهوه
خوشمان آمد. و جای شما در قلبمان پر بود.
پی نوشت:
- اینکه چرا روی اون بسته ی قرمز که حاوی "قهوه ی فرانسه" بود معلوم نیست، مقصرش عکاس محترم هست!
- اینکه چرا از از "مراسم قهوه خوری" تصویری ندارم، مقصرش خودم هستم!
- من هم مفهوم استعاره ای اسم ِ پست رو میدونم، ولی اینجا منظورم معنی واقعی این کلمه بود! ;))
سلام
قول و عهدی که با خودم بستم، اگر چه که از روی آگاهی و حضور در لحظه و در آرامش و عقلانیت گرفته شده اما...
خیلی سخته متعهد ماندن بهش...
گاهی فشار خیلی زیاده...
و به شدت و با همه ی وجودم از خداوند طلب یاری میکنم. که تحت این فشار نشکنم.
آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...ن
سلام
امروز بچه ها بعد از یک ماه و پنج روز آمدند برای جشن تولد من!
هیچی مهمتر از حضور پررنگ حضرت قهوه... و جناب سعدی جانِ دلم... در محفلمان برایم ارزشمند و عزیز نبود...
پی نوشت:
یه سری چیزها هستند که برایم اونقدر درجه ی اهمیت و علاقه ی بالایی دارند که براشون از اصطلاح "حضرت" استفاده میکنم (که عموما مورد توبیخ خانواده قرار میگیره! و نوعی بی احترامی به حضرات معصومین قلمدادش میکنند که اصولا اختلاف نظر فاحشی در این مورد بین ما وجود داره)
برخی از اونها به شرح زیر هستند:
- حضرت بادمجان
- حضرت کافئین
- حضرت BMW
- حضرت لیموترش
- حضرت زیتون
- حضرت ذرت (به هر نحو و به هر شکل ممکن!)
- حضرت ته دیگ سیب زمینی (با ارفاق ته دیگهای دیگه هم به شرط برشته بودن بسیار)
- حضرت فالوده ی طالبی
و...
سلام
وقتی اون آدمی که اون توصیفاااااات... رو دربارش توی اولین پست (اینجا) نوشتم، روزی چندین بار بهت زنگ میزنه و باهات حرف میزنه... چطوری میشه توصیف کنم حسم رو؟
که یه روزهایی برای یک دقیقه دیدنش... یک دقیقه حرف زدن باهاش... یک لحظه حتی نگاه کردنش... (که پشت اون پنجره با اون شکوه همیشگی ش می ایستاد و سیگار می کشید...) آرزوهااا میکردم و رویاهااا میچیدم و خوابهاا میدیدم... و حالا... در هر ساعت از شبانه روز که دلم بخواد میتونم بهش زنگ بزنم و احوالش رو بپرسم...
این دنیا و قوانینش خیلی برام عجیبه...
این دیگه برام داره یه باور میشه که، واقعا واقعا واقعا، هرچیییییییییییییییییییییییییییی که یه عمری دنبالش بگردی، یه روزی میشه عادت روزمره ی زندگی ت...
و این رسیدن و وصال، کاش که برامون عادی نشه.. کاش یادمون نره اون روزهای انتظار و سختی کشیدن های تلاش برای رسیدن به اون هدف رو...
هوووف....
پی نوشت:
در همین دقایق، مشکل "تخت" هم حل شد و تحویل داده شد.
الحمدلله رب العالمین
پی نوشت 2:
قابل توجه بعضیا ;))... عاشقی کردنهای ما اینجوریاستتت جناب... :))))) و نه همیننننننننننننننننننننن...
سلام
چند روز مانده به پایان شوال، کم کم شهرداری شروع میکنه به تبلیغ.. به هوایی کردن... و هول و ولا ش رو میندازه توی جونم... و بیتابی میکنم تاااااااا.... بلاخره بلیط بخرم..
و این پروسه ی بلیط خریدن واقعا استرس زیادی رو بهم وارد میکنه الکی!
و امروز بلاخره بلیط رو خریدم...
و دیگه روزهای آینده اونقدر کند برایم میگذره که جونم به لبم برسه..
مثل وقتی میخوام برم سر قرار...
تپش قلبی که حتی توی خواب هم آرام نمیشه. و یه حالهایی که توی کلمه ها نمیگنجه...
با امروز، باید 11 روز تحمل کنم. و بعد از نُه سال، این مدل ش برام جدیده... و امیدوارم به محل استراحتی که بهم وعده داده شده برای مهمانها تدارک دیده شده...
امسال تنها سفر میکنم.
و فقط خدا میدونه که توی لحظه هایی که داشتم برای یک نفر بلیط میخریدم، چقدر جات خالی بود...
مثل همه ی این سالها...
پی نوشت:
یادم نمیره پارسال چه آبروریزی ای توی تولدت کردم!!
امسال هم، اوضاع هیچ خوب نیست... یه داغون داغون داااااااغون میخواد بیاد جشن تولدت!
...