ادامه ی قسمت قبلی...
اول از همه کبری خانوم از افسانه خواست که سر و صورتش رو مرتب کنه که میخواد برگرده ایران ظاهر مناسبی داشته باشه. بعد کم کم خانومهای دیگه هم اقدام کردند. نمیدونم چی شد که افسانه رفت اونور و طول کشیدکه برگرده. عجله م برای این بود که هِی میخواستیم عکس دسته جمعی بندازیم هدیه ی بچه ها رو بدیم نمیومد که!! بعد خبر رسید که توی اتاق داره انتصار رو اصلاح میکنه. همه ذوق کردیم. ما مشغول جمع آوری وسایلمون بودیم. بعد گویا افسانه یکی یکی انتصار رو و بچه ها رو میبره و توی حمام موهاشون رو کوتاه میکنه. خلاصه که همه نونوار شده بودند. اونقدر که وقتی دیدیمشون همه از خوشگل شدن دسته جمعی شون شوکه شدیم. (افسانه تعریف میکرد که اول حیدر مامانش رو دید و جیغ کشید و گفت چه خوشگل شدی! بعدش عباس آمد. شوکه شده بود. کلی ذوق از چشمهاش میبارید (حالا اگه ایران بود کلی بغل و بوس و اینا ولی اینها رعایت کردند!) خلاصه که آقایون پسندیده بودند) خیلی طول میکشه و وقتی افسانه میاد و بچه ها رو همه رو جمع میکنیم. اول من انصار رو صدا کردم و دویدم کیسه ی هدیه ها رو آوردم و اولین هدیه روسری سکینه بود. بهش دادم از چشمهاش ذوق می بارید اما مامانش یهو ازش گرفت و بهم پس داد که لا لا... للله... للامام حسین... من شوکه و ناراحت گفتم:" وای خاک بر سرم!! نهههه اینها هدیه است. شما دوست من هستید. چون دوستتون دارم هدیه میدم. (وای نمیدونستم یادگاری چی میشه به عربی!!)" خلاصه که مطمئنشون کردم که اینها که مزد زحمت شما نیست... وای مگه میشه زحمتهاتون رو قیمتگذاری کرد... خاک بر سرم!!! و گرفت و تشکر کرد . بعد روسری خودش. گفت نهههه بسه. گفتم نه برای بچه ها هم هست. بعد توپ علی که خودش خواب بود و بسیار مورد توجه بچه های دیگه قرار گرفت بعد گل سرهای دخترها... انگار خودم بیشتر از اونها ذوق زده بودم!!! خیلی خوشحال بودم. همشون رو صد بار بوسیدم. و نشستیم به عکس یادگاری. هزارتا عکس با صد تا گوشی انداختیم. (توی راه هِی افسانه از بی حسی انگشت شست دست راستش مینالید. هی یادش میامد. گفت قیچی که موها رو کوتاه کردم قیچی باغبونی بود! بزرگ و سنگین!!!!!)
علی زنگ زد که بریم زیارت. من که کل روز رو افتاده بودم طبیعتا حالش رو نداشتم. افسانه هم که مشغول خوشگل کردن اهل خانه بود. ولی توی تماس دومِ علی حدود ساعت 11، یکی یکی همه به هوس افتادیم که بریم زیارت. که احتمالا میشد زیارت آخر. و به این ترتیب: به همراه علی، افسانه/ سمانه/ نیلوفر/ فاطمه/ زهرا/ و نرجس راه افتادیم به سمت حرم.
ساعت 12 بود شبِ جمعه... موکب کاظمین هنوز باز بود. رفتیم کنارش تا گروه جمع بشن. متوجه شدیم آخرین پخت نان شون هست. با یه آداب و آیینی آخرین نان را از تنور در آوردند و باهاش کلی عکس یادگاری گرفتند. علی آمد و گفت کباب میخورید؟ ارههه. و نفری یه لقمه نان داغ و کباب داغ گاز زدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. به طرز عجیبی چسبید...
علی گفت: ما که اان فقط در خدمت زائرها هستیم. زیارت ما تازه از دی شروع میشه. وقتی که توی بین الحرمین هیییییییییییییچکی نیست... و توی حرم گاها خودتی و یکی دو نفر دیگه... (ای تو روحتون... توی این شلوغی تصور اون زمان خیلی لذت بخشه) واقعا سرد بود. خیلی سرد. شاید سردترین شبی که من بیرون بوده ام!! (علی میگفت: تازه سرما و بارش بعد از این شروع میشه. سرمای اینجا خیلی بده خیلی. آدم رو خُشک میکنه!) توی مسیر (همون مسیری که علی معرفی کرده بود) بیشترین چیزی که توجهمون رو جلب کرده بود جمع شدن نود درصد موکب ها بود. و انباشت حجم وحشتناک و غیر قابل توصیفی از زباله در مسیر. که کار رو به دخالت لودر رسونده بود!! یعنی فکر کن چه حجمی داشت!! ولی هنوز شلوغ بود . و این شلوغی برام عجیب بود! عده ی زیادی رو در مسیر دیدیم که داشتند برمیگشتند ایران. بعدا یادم آمد که خب شب جمعه هست که شلوغه ... خلاصه رفتیم و رفتیم تا به حرم امام حسین رسیدیم. شلوغ بود و بحث این بود که نریم داخل. ولی وارد شدن شدنی بود. همه ی کفشها رو سپردیم به علی و توی سرما موند تا ما بریم داخل. فشار قابل تحمل بود به خصوص که همه با هم بودیم و از مسیر پیشنهاد ی من (کنار دیوار) راحتتر رفتیم داخل.
اولین بار بود شب جمعه در حرم اباعبدالله بودم. همه ی عمرم درباره ی ویژگی خاص این شب شنیده بودم و این اولین بار بود که در شبِ زیارتی خاص شون، من... اینجا بودم. خب این یه بخش از توجه معنوی به زمان و مکان هست. یه بخشش باز کنجکاوی های خاص خودمه. اینکه آیا واقعا از لحاظ فیزیکی هم تغییر خاصی در این شب اتفاق میفته؟ اینکه آیا بوی سیبِ معروف به مشام میرسه؟ اینکه حضور و زیارت فوج فوج فرشتگان و ائمه و معصومین و حضرت زهرا علیهم السلام تغییر خاصی در جوّ فیزیکی حرم میذاره؟؟ نمیدونم... فقط میدونم بی اندازه بی اندازه شلوغ بود. اونقدر که حتی نتونستیم بایستیم!! یعنی اجازه ی توقف چند لحظه ای هم بهمون ندادند و جایی هم برای ایستادن یا نشستن نبود چه برسه به نماز و دعا و چه برسه تر به اینکه بخوایم هوس زیارت هم بکنیم!! ففط اب خوردیم... و ایستادیم چند لحظه رو به ضریح و حرفهای آخر... و ارزوی دیدار به زودی و هر ساله... و شکر و شکر و شکر شکر و شکر... به عدد دانه های باران/ به عدد برگ درختان/ به عدد نفس آدمیان از اولین تا آخرین روز عالم شکر... که اینجام. که بودم و هستم. واقعا ممنونم آقا جون...
اما یه چیزی که خیلی خیلی زیاد باعث تعجبم شده بود پیچیدن بوی "پرتقال" در کل فضای صحن بود!! یعنی هِی فکر میکردم نه حتما اینجا یکی داره پرتقال میخوره ولی جلوتر جلوتر!! جلوی ورودی ها. مقابل درها. اِااِ واقعا این بو داره همه جا میاد. اونقدر برام عجیب بود که به بچه ها گفتم. و اونها هم متعجب بودند!! نمیدونم فکر کردم شاید خوشبو کننده استفاده کردند! و بوی پرتقال میده!! و خلاصه که حرم بوی سیب نمیداد!!
خلاصه آمدیم بیرون. علی یخ زده بود. مسیر شلوغ بود و ارام ارام رفتیم به سمت بین الحرمین. دیگه تقریبا غیر از ایرانی ها کسی رو نمیدیدی. نود درصد جمعیت ایرانی ها بودند و بقیه مردمی که از کشورهای دیگه آمده اند. پرچم چک و آلمان و قطر رو امشب دیدم. توی بین الحرمین چندتا حلقه ی سینه زنی بود که خیلی باحال بودند. کنار یکی شون خیلی ایستادیم و فیلم هم گرفتیم. یه فضای خوبی بود که باعث شد علی پشت سر هم عکس و فیلم بگیره. توی همه ی سفرهام فقط اینبار تعداد زیادی عکس فوق العاده توی بین الحرمین دارم به لطف گوشی علی!
نزدیکتر به حرم حضرت عباس و پشت به حرم امام حسین همه ایستادیم که عکس بگیریم. عکس دسته جمعی. علی یه آقایی رو صدا کرد و گوشی ش رو بهش داد آقاهه ماسک زده بود و بدون حرف گوشی رو گرفت و شروع کرد به عکس گرفتن... حالا هِی عکس میگرفت. خم میشد راس میشد به چپ میشدیم به راست میشدیم.... توی عکسها هم مشخصه که کم کم لبخند خنده قهقهه و ولو شدن... یعنی تا این حد پیش رفتیم از اداهای پسره. بعد که ما غش کردیم و صحنه خراب شد. ماسکشو زده پایین و با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت: بفرما دادا اونقدر عکس از همه جور زاویه گرفتم که رضایددون تأمین بِشِد... و باز ما کلی به این حرفش خندیدیم...
یه ماجرای خنده دار دیگه عکسهای تکی و دسته جمعی بود. که معمولا برعکس میشد. البته بیشتر ش شیطنت علی بود اما گاها غیر عمدی هم میشد!
علی نشست روی پله کان بزرگِ فلزی و سرد که چقدر خلوت شده بود... کفشهایمان را گرفت و پای برهنه دویدیم تا ورودی حرم حضرت عباس...
نمیدونم دقیقا از کجا شروع شد. شاید از همین ماجرای عکسه بود یا قبلترش؟! اما امشب به طرز عجیبی روح نوجوانی در هممون فعال شده بود! سالها بود که این حس رو تجربه نکرده بودم که بتونم به تَرک دیوار هم بخندم و از خنده غش کنم!! ولی امشب اینجوری شده بود. یعنی پشت سر هم اتفاقات خنده دار میفتاد و خنده های ما رو به قهقهه های ادامه دار تبدیل میکرد. کار به جایی رسید که توی تفتیش حرم حضرت عباس بچه ها با یه دختر جوان ایرانی اساسی بحثشون شد که بهشون گفته بود:" چرا میخندید؟؟ اینجا کربلاست!!" و تا خونه درباره ی ربط این دو موضوع حرف زدیم. و گاها عذاب وجدان هم گرفتیم اما خب خندمون می آمد!!! و بدترش اینکه، توی سرداب زیارت حضرت عباس یه اتفاقی برای من افتاد که اونقدر بچه ها خندیدند اونقدر خندیدند که خادم از حرم بیرونمون کرد!! یعنی اوضاع افتضاح تر از این هم ممکنه؟؟؟ این آخرین زیارتمون بود!!
مسیر برگشت بیشتر ساکت بودیم... آخرین نگاهها. آخرین حرفها... آقا جونم... میرم میام دورت میگردم...
در راه برگشت به خانه به علی پیشنهاد دادم که بابا بیا یه بار مسیر ما رو تجربه کن. و توی مسیر داشت تعریف میکرد که در ایام عادی از سر کوچه ماشین میگیره تا پشت حرم که یه تره بار بود و یه گاراژ کنارش. و توی دو دقیقه میرسه حرم. باز بهش حسودی م شد...
نمیدونم چرا حالا مسیر همیشگی برام بیشتر و طولانی تر به نظر می امد؟ شاید بخاطر غُر های بچه ها و علی بود. افتاده بودم توی کل کل و نباید کم می آوردم!! ولی واقعا به هنوز هم به نظرم مسیر ما سرراست تره!!
ساعت 2 صبح بود که رسیدیم خانه. کلی کار شخصی داشتم و تا بخوابم ساعت از سه گذشته بود. لِه لِه بودم در شبِ قبل از یه روز سخت...
پنج شنبه 11 اذر 94 روز اربعین به تقویم عراق
با خانومها قرار مشخصی نذاشته بودیم اما حرفش بود که همه با هم سحر بریم حرم. میشنیدم صداشون رو که دارند میروند اما نای بلند شدن نداشتم. آنها هم صدایم نکردند. بین خواب و بیداری بودم. یه کمی بعد گوشی علی شروع کرد به زنگ زدن. پشت هم.. فقط من و افسانه به این گوشی جواب میدادیم. برداشتمش سراغ خانومها رو گرفت. گفتم: رفتند حرم. گفت: اِااِا قرار بود با هم بریم. گفتم: اونها رفتند. منم کسالت دارم منو جا گذاشتند. یک ثانیه مکث کردم. و توی این یک ثانیه فکر کردم که شاید قسمت من اینه. یهو با عجله گفتم: میشه من باهاتون بیام؟ یه مکث یک ثانیه ای کرد و گفت. آرهه. و گفتم 5 دقیقه ی دیگه جلوی در هستم. به سرعت وضو گرفتم و لباس پوشیدم. ولی یهو یادم افتاد که چادرم رو شسته ام و خیس بود و انداختم روی شوفاژ اتاق خانواده ی ابوحیدر. حالا چکار کنم؟ لباس که پوشیدم و امدم رختخوابم رو مرتب کنم دیدم ااا چادرم کنار تشکم هست. توی دلم قند آب شد که همه ی وسایل فراهمه که بری زیارت... بدو پس دختر... دعوت شدی... و رفتم. کمی سرد بود. علی بعد از ساحة العلما خیابان را مستقیم میره که از مقابل خیمه گاه میگذره. تازه فهمیدم مسیرش رو!! توی راه کلی حرف زدیم. اول اینجوری شروع کرد:" خب، چطور بود؟" مکث کردم و گفتم:" عالی، عجیب، با شکوه، باور نکردنی، یه جوری که نمیفهممش، ازش سر در نمیارم. پر از سوال ذهنم. چه خبره این روزها اینجا؟ میفهمم این رو که این یک آیین و آداب جمعی هست که طی سال یه بخشی از هر چی که دارند رو برای این روزها کنار میذارند (مثلا اگه ده تا گوشفند داره یکی ش برای اربعینه، اگه ده تا نخل داره یکی ش برای اربعینه، اگه پول تو جیبی ش ده تومنه یه تومنش برای اربعینه... اینو میفهمم...) اما اینو نمیفهمم که خب، بلاخره این کنار گذاشته ها تموم میشه. چطور هیچ جا توی مسیر ندیده ایم که یه موکب تعطیل شده باشه. یعنی مثلا خدمت رسانی متوقف بشه؟ چطوریه که تموم نمیشه؟ چطوری اینهمه پذیرایی؟؟ اونم در این سطح و کیفیت. نمیفهمم اینو. ببین، من برکت رو میفهمم. با عبارت "بیُمنِه رُزِق الوَرا ..." آشنا هستم. اما الان دارم این چیزها رو با چشم میبینم. من دارم میبینم چیزی رو که از زمان امیرالمونین رو امام حسن و امام حسین در کوفه و مدینه تعریف میکنند. دارم کرامت رو با چشمهام میبینم. و درکش برای عقل محدود من و فرهنگ خودخواهانه م که انگار خسیس بودن ارزشه بزرگه. سخته. عظیمه... گفتم:" اینو نمیفهمم که توی این ایام مگه چه خبره؟ فرق من و این معصومین توی این ایام و غیر اون چیه؟ که هیچ کدوم ا این ماجراها مطلقا در ایام دیگه ی سال دیده نمیشه؟؟ " و برای اطمینان پرسیدم:" توی دهه محرم یا نیمه ی شعبان که میگی خیلی شلوغه اینجوری میشه؟؟؟؟" و گفت :" نه!" و تعجب کرد که مگه تو آمده بودی کربلا؟ گفتم اره. این سومین سفرم هست. اما اولین باره که در ایارم اربعین میام. بعد خندم گرفت و گفتم: بخاطر همینه که از خود حرم ها هیچی نگفتم... اون مال شوک سفر اول و عاشقی مال سفر دومه. الان این اتفاقه برام خیلی عجیبه و بیشتر از همه چی به نظرم میاد...
بعد علی از فردا شب گفت که اینجا یهو خلوت میشه. جوری که انگار نه انگار خبری بوده. و همه میرن تا سال دیگه. برخی هم برای دهه محرم هم موکب میزنند. سوال من از علی این بود که: اونوقت چی سر زائرهای که میخوان بمونن میاد؟ و گفت: دیگه پذیرایی از اونها به عهده ی عتبات هست. جزو وظایف سازمانی شونه! البته تا چند روز دیگه یه تعدادی موکب باقی میمونند هنوز اما دیگه این حجم رو ندارند. من ازش درباره ی مدت اقامت در اینجا پرسیدم و انکه او حتما میدونه که توی ایام دیگه اوضاع خدمت رسانی به زائرها چطوریه؟ اما گفت فقط ایام اربعین اینجوری میشه. در ایام دیگه حتی ایام شلوغ این ماجراها پیش نمیاد.
اونقدر شلوغ بود که علی جلو میرفت و من کاملا پشت سرش و چسبیده بهش راه می امدم. حتی آستینش رو گرفته بودم که جدا نشم ازش. به چه زحمتی رفتیم تا حرم. توی این ساعت (2 صبح) کلی دسته در اطراف حرم مشغول سینه زنی و زنجیر زنی بودند. رسیدیم به حرم. گفت شلوغه. گفتم نههه صبح شلوغتر بود. میشه که برم. گفت نه. نرو. گفتم ولی میخوام برم. گفت نه خفه میشی. گفتم باید برم. گفت نمیشه خب. گفت اصلا تا حالا رفتی داخل؟ و شوکه شدم از این سوالش... گفتم چی میگی؟ زیر قبه نماز خوندم. و یک دقیقه بهم خیره مانده بود. آمدیم کنار روی سکوی بیمارستان امام حسین و گفت نیم ساعت اینجا منتظرت میمونم. اگه نیامدی میرم. گفتم نمون منتظر من. خب معطل میشی! خیلی محکم گفت: میمونم. و من دیگه چیزی نگفتم. و رفتم سمت کفشداری باب الرأس. اما به طرز وحشتناکی شلوغ بود. چطور بیام بیرون که علی نبینه؟ مثلا خودمو بین مردم قایم کردم و از پشت ستونها به سمت راستم و باب سلطانیه رفتم. (ولی میدونم علی منو دید. چون جایی که ایستاده بود کاملا مشرف به محل من بود!) خلاصه، بلاخره و به طحمت وارد شدم. و سریع رفتم به سمت رواق بالا. گفتند که نماز جماعت صبح فقط در طبقه ی اول برگزار میشه. طبیعیه چون بالا خوابگاه بود. و واقعا امکانش نبود اینهمههههه ادم رو بلند کرد. اینجا هم شرایط بهتری نداشت. جماعت خوابیده بودند. کاملا فشرده. قشنگ پای این یکی توی دهن اون یکی بود... یه جای کوچیکی به زحمت پیدا کردم و ایستادم به نماز. ولی طی زمان حالم بد و بدتر میشد... تب داشتم و داشت همینطور به سرعت بالا میرفت. همه ی نگرانی م این بود بیهوش بشم (چون در شرفش بودم!) در اون حالت هیچ جوره اهل خانه نمیفهمیدند چی سرم اومده... چون نه ادرس همراهمه و نه شماره ها. وای خدیاا ا رحم کن. نگهم دار تا برسم خونه. حرارت از بدنم و چشمهام شعله میکشید! اطارفیانم متوجه حال بدم بودند. اما اطرافیان... عده ی زیادی شون تازه رسیده بودند. خسته له داغون. با پاهای ورم کرده و تاول زده. و حالا بهشون اجازه نمیدادند که کمی استراحت کنند. دو ساعت مونده به نماز همه رو به زور بیدار کردند. واقعا ظلم بود. اما از یه طرف دیگه حجم جمعیتی که پشت در ها و برای نماز صبح اربعین میخواست وارد حرم بشه مجبورشون میکرد که اینها رو بیدار کنند تا کمی جا باز بشه. یه اوضاع بدی بود. واقعا سخت بود. و اگه مردم کمی بیشتر همدیگه رو تحمل میکردند و با هم مهربان تر بودند خیلی بهتر میشد. تماااام اطرافیانم ایرانی بودند. من حتی یک نفر عرب ندیدم!! سر ماجرای قبله هم یه بساطی بود. خب خیلی از اینها با قوانین اینجا آشنا نبودند. و اگه این تابلوهای جهت قبله ی چسبیده به سقف نبود کلییییی دعوای اساسی میشد. سخت خیلی سخت خیللللی خییییلی سخت نماز صبح رو خوندم و از همونجا ایستاده ساعت شش صبح زیارت اربعین را خواندم. و امدم بیرون و اول بلوارِ خیابان شهدا ایستاده نماز زیارت اربعین را خواندم. و دعا کردم که خدایا توی مسیر نیفتم. کشان کشان امدم. تا رسیدم خانه و افتادم... کل روز اربعین را خوابیدم. و هِی خاله امّ زهرا و دخترک ها بهم سر میزدند و نگران احوالم بودند.
صبح علی تماس گرفته بود و جویای احوالم شده بود. شب ازش تشکر کردم.
بعد از ظهر فامیل میخواستند بروند. صدایم کردند. مدتی باهاشون بودم. بغلم میکردند و بهم میگفتند حارّ حارّ... داشتم توی تب میسوختم...
کلی بغل کردیم. کلی عکس گرفتیم. کلی بوسیدیم. شماره ام رو به خاله دادم. و برای دخترها توضیح دادم که وایبر (که اینجا خیلی رایجه) توی ایران داغونه. و ما از تلگرام (که اصلا نمیشناختند!) استفاده میکنیم. گفتم هیچ راه ارتباطی دیگه ای ندارم! کلی برایم دعاهای خوب (که دوست داشتم) کردند. و رفتند...
غروب بود که خانه ابوحیدر خلوت تر شده بود.
نه صبحانه و نه نهار خورده بودم. کمی برای شام غذا خوردم. و تازه تونستم کمی روی پایم بایستم.
شب دو تا خانوم اصفهانی آمدند. لحظه ی ورود سوال پیچشون کردم و همه دعوام کردند که مگه مفتّشی؟! در نجف اقامت داشتند. آمده بودند کربلا. شب شد و موندگار شده بودند. آمدند اینجا تا صبح... توی همه ی عکسهای دسته جمعی آخریمون، این خانومها هم هستند.
یکی
شون بعدا بغلم کرد و کلی التماس دعا گفت. نمیدونم چی ازم دیده بود. ولی حس خیلی
خوبی بهم داشت. شبیه خاله فرزانه اصفهان بود.
امشب ادامه دارد...
سلام
اون روزی که خیلی خیلی اتفاقی حبیبه من رو در حال عبور از پارک نزدیک مرکز دید و یه ماجرای جدید توی زندگی م شروع شد، فکرش رو نمیکردم که زمان به این سرعت بگذره.
الان ساعت 2.10 بامداد پنج شنبه است. و تایپ و ترجمه ی پایان نامه ی حبیبه همین الان تموم شد.
عنوانش بود:
The Jews and Christian religion in Shiite Hadith in the kulainis compilation Al- Kafi and Saduqs compilation Al-Tawhid
به قول خودش، کاش صاحابش خوشش بیاد و نمره ی قبولی بهمون بده.
همین...
سنگ صبور محترم
من دختری هستم ۲۶ ساله شاغل و متولد تورونتو کانادا. در مرکز شهر نزدیک محل کارم زندگی می کنم. به محیط های ایرانی زیاد نمی روم ولی از مرد ایرانی خوشم می آید ولی مشکلی در این باره دارم که امیدوارم کمکم کنی.
من یا به طور مستقیم و یا از طریق اینترنت تاکنون با ۳ مرد حدود همسن و سال خودم اشنا شدم. دو بار از آن موارد شاید می رفت که کمی جدی شود و حتی رابطه ما به سکس هم کشید ولی در هر ۳ مورد شاهد بودم که مردهای که آشنا شدم به راحتی و خیلی سریع اظهار علاقه می کنند و خیلی آشکار و واضح نشان می دهند که خیلی از من خوش شان آمده است ولی وقتی رابطه می تواند جدی تر شود یکدفعه یا غیب شان می زند یا بهانه ای می آورند و دوستی به پایان می رسد. دلم نمی خواهد باور کنم که مردهای ایرانی بد هستند؟
آوای عزیز
این مورد که اشاره کردی فقط مختص مردان ایرانی نیست و راه حلش هم بدبینی و بی اعتمادی به مردان نیست. این مشکل یا این رفتار مدام در رسانه های دیگر نیز منعکس می شوند.
ما مردان برای تشویق و جذب زنان برای شروع آشنایی، بیش از حد سنگ تمام می گذاریم و حتی خیلی جنتلمن، مهربان و ولخرج می شویم تا دوستی با یک زن را به دست آوریم. نکته های اساسی از این به بعد به نسبت تربیت و خصلت مردها بسیار متغیر است ولی چند دلیل اصلی برای این کار مردان وجود دارد که دانستنش می تواند مفید باشد.
برای ما مردان، کشمکش های آشنایی و احساس شکار و دستیابی به یک زن، خیلی خیلی جذاب است. احساس برتری و قدرت شخصیت و حس اعتماد و غرورمان را خیلی زیاد می کند. این نوع موفقیت ها در دوره های مختلف سنی فواید مختلف حتی هورمونی و ضد افسردگی برای ما ایجاد می کند. در شغل و حرفه مان، ریسک پذیرتر می شویم. اجتماعی تر می شویم.
برای همین در بسیاری از موارد خیلی راحت از هر وسیله ای برای پیروز شدن و گرفتن بله اولیه زنان استفاده می کنیم. متاسفانه چنان در این بازی تقریباسالم و معمولی غرق می شویم که وقتی به پایان این آرزوی ساده می رسیم متوجه نمی شویم که طرف مقابل، ما را عمیقا باور کرده است. باور و اعتمادی که می تواند ضربه سنگین روحی برایش باشد.
موردی که خیلی از ما مردهای معاصر برایش حساسیت به خرج نمی دهیم این است که برای دستیابی به توجه و علاقه اولیه زنان از رفتار و ابراز علاقه مربوط به دوره عشق و تعهد طولانی و واقعی استفاده می کنیم. البته بخشی از ما مردان دقیقا می دانیم که چه می کنیم و قرار و نیت مان رسیدن به یک صمیمت مصنوعی است که منجر به رابطه جنسی شود. به هر حال این نیت نیز چون به بخشی از توقع زندگی جدید تبدیل شده است نباید باعث ایجاد بدبینی و عدم اعتماد شود.
راه حل هیچ مسئله ای نفی کل پدیده نیست چون بدبینی و تنفر اگر همگانی و مسلط می شد نسل بشر هم منقرض می شد. راه حل در شناخت بیشتر ما مردان است تا دچار کمترین ضربه عاطفی بشوید. تجربیاتی که داشتی را به کار بگیر و سعی کن با دقت بیشتری رقتار کنی تا مردانی با نیت های بسیار بازیگوشانه و گذرا، حساب کار دست شان بیاید و به رفتار فوق ادامه ندهند.
برای همین توصیه می کنم زمان بیشتری به هر دوستی بدهی. در ایجاد رابطه صمیمی و سریع در ملاقات های اولیه پرهیز کنی بویژه از بودن در محیط های که امکان توسعه رابطه عاطفی و حتی جنسی بیشتر است. مردانی که علاقه شان جدی نباشد در قدم های اول دلسرد می شوند و به نوعی چهره و نیت اولیه شان را نشان خواهند داد.
نکته مهم این است که اگر دقت لازم را نداشته باشی و تحت تاثیر ابراز علاقه های دوست داشتنی شان در قدم های اول قرار بگیری حتی مردانی که به طور صادقانه از شخصیت و حالت زنانه ات خوش شان آمده است نیز اگر سریع به آنچه که طبیعتا همیشه می خواهند دست یابند بهای چندانی به عمق بخشیدن به رابطه جدی نمی دهند.
ما مردان موجودات غیرعادی نیستیم و بسیاری از واکنش ها و رفتار ما قابل پیشبینی، تصحیح و تاثیر خواهد بود. من نمی گویم به حربه قدیمی ناز و پنهان کردن هر نوع احساس و حتی سرکوب میل جنسی خودت پناه ببری. فقط می گویم بدانی هر قدمی که بر می داری آگاهانه باشد و بپذیری که انواع مرد با انواع انگیزه ها در اولین ملاقات ها به طور کاملا طبیعی، به تعریف و تمجید تو خواهند پرداخت.
سلام
چهارشنبه 10 اذر 94
کم کم مهمانهای انتصار و ابوحیدر می آمدند. فک و فامیل. لزوما و حتما من بهشون معرفی میزدم. اونها به من معرفی میشدند. منم قاطی شون میکردم!! خاله ها و عمه ها. زن داداش ها و بچه های اینها.
معاشرت مفصلی با خواهر های انتصار داشتم. یعنی اولش خیلی خجالت میکشیدم. شاید ده نفر یا بیشتر دورم جمع میشدند به تماشا!!! و من از خجالت سرخ میشدم... اما کم کم سعی کردم که رابطه برقرار کنم و باهاشون حرف بزنم. و فقط اونها من رو تماشا نکنند!!
طی روزهایی که فامیل اینجا بودند، من که از حرم می امدم باید اول می رفتم پیش اونها و کلی حرف میزدیم. الان یه خوبی داشت اون هم اینکه دختر یکی از خاله ها انگلیسی خوب میدانست و دیگه راحتتر حرف میزدیم. از همه چی م پرسیدند. درسم. رشته م. کارم. ازدواج. علایق. امام رضا. ایرانی ها. تکنولوژی. خیلی چیزها. ساعتهای زیادی با خواهر ها و خواهرزاده های انتصار گذارندم. شاید بیش از زمانی که توی اتاق خودمون بودم. از چشمهاشون علاقه به من میبارید و من خواهر کوچکتره که از اهالی کاظمین بود و استاد دانشگاه بود رو بیشتر دوست داشتم. گرچه که لطف همه بهم بیش از حد زیاد بود.
کل چهار شنبه و پنج شنبه رو سمانه از شدت بیماری خانه ماند و بیرون نیامد (حتی توی کیسه خوابش!)
بعد از ورود فامیل خانواده ی ابوحیدر به این نتیجه رسیدم که: چقدر اسم "نرجس" در عراق رایجه. تقریبا هر خانواده یه دختر به نام نرجس دارهJ) چشم والدینم روشن.
شاید یکی از مهمترین دلایلی که از فردا ارتباطم با آنها بیشتر هم شد این بود که برای تماس با پدرم (بعد از قطع وای فای به لطف نسیم خانم) هیچ راهی غیر از تماس با گوشی های عراقی نداشتم. و موبایل خاله آمنه (ام زهرا) وسیله ی ارتباطی من با بابا که در مسیر پیاده روی بود، شده بود
امروز توی رواق بالا با یه خانومی شیرازی تنها و خسته و تازه از راه رسیده اشنا شدم که دیشب رو اینجا خوابیده. و کلی بانمک بود. از بدبختی هاش میگفت و هِر هِر میخندید. (یاد آقوی همساده می افتادم) از خاطرات مسیر پیاده روی هم میگفت (شک در ساعت نماز صبح و چندین بار نماز خواندن جماعت...) و میخندید. یاد خانم خادم شیرازی افتادم که میگفت هر جا شیرازیا باشن هِره و کِره شون براهه.یک نکته ی مهم که شب اربعین متوجه شدم این بود که ورودی همیشگی من به حرم امام حسین ورودی شماره ی 8 بود... همون باب سلطانیه. و یا باب الرأس که میشد ورودی شماره ی 7... ای الهی که فداتون بشم منننننننننننن... در حرم حضرت عباس هم همیشه از درِ امام کاظم وارد و خارج میشدیم...
چهارشنبه عصر توی معاشرت با خاله ها بحث قرآن شد و اینکه ایا من دوره ی علوم اسلامی خوانده ام یا نه؟ که گفتم نههه!!. فقط قرآن خوانده ام و حافظ قرآن هستم. که بسیار تشویق شدم. (عاشق تشویقهای انتصار هستم با چشمهاش بیشترین حد نوازش رو میکنه...) بعد نمیدونم چی شد که یهویی دو تا خاله ها ویرشون گرفت که از من امتحان بگیرند. اونم چی؟ "سوره ی یس" اوکی. شروع کردم. خاله بزرگه همراهی م کرد. گاها اشتباه میخواندیم که خاله ام زهرا رفت گوشی ش رو اورد و باهاش از روی قرآن ما را تصحیح میکرد. به خودم هجده میدم! خاله ها خندیدند و خاله چشمک زد که عالی نیستیا... !! ولی تجربه ی قرائت قران همراه با عرب زبانان و با لحن اونها برایم یه تجربه ی فوق العاده بود.
زهرای
خاله از همه اسمهاشون رو میپرسید و معنی ش رو میخواست. بعد میامد از من میپرسید.
منم به عربی و انگلیسی براش توضیح میدادم. اینجا یه چالشی پیدا شد که چقدر مهمه که
اسمها معنی خوبی بده. و مفهوم خوبی رو منتقل کنه. (افسانه خانوم شهرکردی چه ناراحت
بود از اینکه معنی اسمش یعنی: قصه ی دروغ!! گفت اینم اسمه روی من گذاشتن؟؟ اسم
برادرهام همه قشنگه سید مسعود سید حسین سید حسن فلان. بعد من افسانه سادات. آخه
اینم شد اسم. آدم روش نمیشه بگه اسمم چیه... اونقدر ناراحت بود که فقط میشد باهاش
همدلی کرد...)
عمده ی اسمهایی که اینجا شنیدم اسمهای مذهبی بوده. ولی یکی مثل "شَهِد" با افتخار گفت: اسمم یعنی عسل... گفتم از بس که خودت شیرینی...
نماز
ظهر وعصر را در حرم حضرت عباس خواندم.
بسیار شلوغ بود. یه جایی پیدا کرده بودم توی صحن و زیارت نامه خواندم رو به ضریح
بالا. و بعد منتظر نماز بودم. اما گرسنگی و ضعف حالم رو بد کرده بود. از مردم
اطرافم پرسیدم که کسی چیزی شیرین داره؟ فشارم افتاده. و یه خانومی بهم مقداری آجیل
داد و یکی دو تا شکلات داد. تشکرکردم و
یکی از شکلات ها رو برگردوندم. گفتم بدرد یکی دیگه میخوره. از تهران آمده بود. گفت
بدون ویزا آمده ام. خانواده ام آمدند من استراحت مطلق بودم! دلم نیامد آمدم
ترمینال یه اتوبوس یه نفر جا داشت. امدم مهران. با یه پسره که سرباز بود و هیچی
نداشت دلمون شور میزد که حالا چی میشه. برای هم دعا میکردیم... یهو سرباز مرز کشید
کنار و گفت شماها بیایید رد بشید. و ما رد شدیم. حتی پاسپورت هم نشون ندادم. و
امدم کربلا. بعد اشاره کرد به حضرت عباس که: برنگردم بیفتم بعد همه بگن تقصیر
خودته هااا... شما منو دعوت کردید بقیه ش رو تضمین کنید.
چهارشنبه بعد از نماز توی صحن حضرت عباس خوابم گرفته بود و حوصله م سر رفته بود. دیدم خییییلی شلوغه یهو بی اختیار نقش راهنمای زائر رو ایفا کردم. رفتم ایستادم روی یک سکو که کنارم خدام مرد بودند و خانومها رو راهنمایی میکردیم. کارم فقط قربان صدقه ردفتم. جواب سوال دادن. به عربی و فارسی و انگلیسی راهنمایی میکردم. خلاصه که از ازدحام بسیار بسیار شدید تا خلوتی کامل، آنجا ایستادم و یه حال فوق العاده خوب رو تجربه کردم... آخ جون به یه دردی خوردم!!
چهارشنبه
شب دو تا خانم به خانه ی ابوحیدر آمدند که شهرکردی بودند. یکی شون به طرز وحشتناکی
پا درد داشت. اولا که تاولهاش رو ترکونده بود و عفونت کرده بود. بعد هم چون
نمیتونسته خوب راه بره پایش پیچ میخوره و استخوانهای کف پاش به نظر ترک خورده
بودند چون حتی نمیتونست پایش رو روی زمین بذاره. بی اندازه خوش برخورد و مهربان
بود. اسمش افسانه سادات بود. نزدیک 50 ساله بود و بچه دار نشده بود. نمیدونید چه
محبتی به محمدحسین میکرد. تقریبا از وقتی او آمد مسؤل غذای بچه شد! اونقدر که ما
شب اخر زهرا رو بردیم و محمد حسین پیش اینها موند. ما که برگشتیم خوابیده بود.
افسانه خانوم زن عموی دختر جوان همراهشان بود.
یه گروه قمی آمدند که بعد از نسیم اینها رفتند اتاق عقب... نمیدونم ویژگی اون اتاق این بود که آدمها درونش نخاله میشدند یا چی؟! ولی اینها هم خیلی آزار رسادند به اهل خانه و ما... وای فکر کن سر سفره به سکینه میگه: یه ترشی ای چیزی بیار غذا از گلومون بره پایین... وای خدای من مگه خدمتکارته؟؟؟؟!!! اون یکی رفته آشپرخونه به انتصار میگه: یه دست به خونت بکش شماها چقدر کثیف هستید!!!!!! واای خدایاا ببخش ما اینقدر بد هستیم... یعنی هر گروه جدیدی می آمدند با گروه ما دعواشون میشد هاااا... تازه کلی اولش قوانین رو میگفتیم که اهل عزیز این خانه به اندازه ی کافی کار دارند پس ما همه ی کارهای خودمون رو خودمون انجام میدیم. یعنی شستن ظرفها/ جمع کردن سفره/ جاروی اتاق/ شست و شوی دستشویی و روشویی و حمام و ... ولی فقط ما بودیم که این کارها رو انجام میدادیم سایر دوستان فکر میکدرند آمده اند هتل و بقیه (حالا هرکی که بشه) وظیفه ی خدمت رسانی بهشون رو دارند!!!!!!!!! واااااا
از روز سه شنبه حجم جمعیت ورودی به شهر کربلا و به خصوص محدوده ی بین الحرمین اونقدر زیاد شده بود که گاها میرفتم می استادم روی پله کان های فلزی که برای انتقال سریعتر جمعیت در نزدیکی ورودی های دو حرم گذاشته بودند و به یه نقطه خیره میشدم... میشد به وضوح موج جمعیتی که اضافه میشد و جمعیتی که بهم فشرده و فشرده تر میشدند رو دید... به وضوح... یه چیزی رو شنیده بودم اما الان فکر کنم بهش ایمان آورده ام که:" در ایام اربعین زمین و شهر کربلا کِش میاد!! وسیعتر میشه". آخه چطوری 27 میلیون جمیعت رو جا داد؟؟ من نمیدونم. یعنی واقعا نمیفهمم. یعنی امسال خودم بودهااا اما باز هم نفهمیدیم که چطوری میشه دقیقا!!
روز چهارشنبه تنها و ازاد بودم مدت زیادی رو حدود عصر توی بین الحرمین ماندم به تماشای دسته های سینه زنی و زنجیر زنی که از حرم امام حسین به سمت حرم حضرت عباس میرفتند. دسته ها مربوط به عشیره ها و قبایل و شهرهای مختلف عراق بودند. (و بعدا دسته های ایران/ لبنان/ افغانستان رو هم دیدم. دسته ی باشکوه و منظم و عجیب که تقریبا رژه بود بیشتر تا دسته ی معمولی حزب الله لبنان یکی از تأثیرگذار ترنی هاشون بود) خلاصه، بزرگان قبیله یا عشیره در صف اول می ایستادند و بقیه پشت آنها. یه ویژگی دیگه ای که این دسته ها داشت این بود که محدوده ی مشخصی رو به خودشون اختصاص میداند و این محدوده رو با بندهایی که افراد مختلف به کمر بسته بودند و دور تا دور دسته قرار گرفته بودند مشخص میکرد. هیچچ غریبه ای حق ورود به داخل این محدوده رو نداشت و آنها اجازه داشتند که بدون تفتیش وارد محدوده ی حرم ها بشوند. برای همین کاملا باید همدیگه رو میشناختند و اعتماد داشته باشند. شبهای بین الحرمین ولی بیشتر ایرانی ها دور هم جمع میشدند و یکی میخوند و بقیه سینه میزدند. بسته به حال و سوزی که ایجاد میشد یهو میدیدی یه جمع خیییلی بزرگ دور یک نفر تشکیل میشد و یه حال خوبی در جریان بود...
توی
مسیر برگشت به خانه قبل از غروب که هم گرسنه بودم و هم حال خوشی نداشتم و کم کم تب
داشت شروع میشد، یه جایی یهو شنیدم یه آقایی فریاد میزنه زائرهای ایرانی بفرمایید
غذای ایرانی... بفرمایید قرمه سبزی... (وای چه خوب. چقدر هوش قرمه سبزی کرده بودم
توی این روزها اولین سفارشم به مامان قرار بود همین باشه!!) رفتم جلو. حس کردم صف
هست. آقاهه گفت بفرمایید. گفتم غذا میخوام حوصله ی توی صف ایستادن رو هم ندارم.
آمد کنار و گفت بفرما اصلا صف نیست. و یه ظرف بزرگ بهم قرمه سبزی داغ داد. بویش
مستم کرد... خیلی خیلی خیییییلی خوشمزه بود. بی اندازه بهم چسبید...
اونقدر مسیر شلوغ بود که تا برسم خانه شب شده بود!! توی مسیر دیدم یه جایی یه چیزی شبیه پیتزا دست بچه هاست. پی ت زاااا!!!!!!!!!!!!!! وااا مگه میشه؟!! رفتم توی صف برای اولین و آخرین بار!! خیییییلی بدون صف آمدند جلو و خییلی توی راه بودم تا نوبتم شد. حتی حال نداشتم با مردم دعوا کنم! یه چیز داغی داد کف دستم. نگاه کردم: نون تافتون بود که رویش رب مالیده بودند و بوی روغن زیتون میداد یه کمی هم گوشت چرخ کرده توی رب بود!! این بود پیتزایی که بخاطرش یک ساعت توی صف استادم!!! (واقعا که...)
مدام برای خانه مینوشتم که بهم بگید چه خبر؟ فرانسه چی شد؟ اینجا خبری نیست؟ بمبی چیزی؟؟!! مدام میگفتند هیچ خبری نیست... ولی آقا نامه ی دومی به جوانان غرب فرستاده اند. گفتم سریع متن نامه رو برام بفرست. نیمه شب بود که خوندمش... و به تدبیر و مهربانی این رهبر بزرگ افتخار کردم. خدا حفظت کنه...
سعیده و همسرش آقا افشین (به عنوان: درکه ای های پایه) مدتها قبل بهمون معرفی شده بودند و منتظرشون بودیم. توی راه پیاده روی بودند و قرار بود به ما بپیوندند. یه نسبت دوری هم با فرشته خانوم داشتند. چهارشنبه شب شده بود که رسیدند. خسته و له. سعیده که شاید همسن من به نظر میرسید خیلی ارامتر از چیزی بود که توصیف شده بود. و بلافاصله هم خوابید. به نظر همه بارشون خیلی زیاد بود برای سه روز!! آنها هم به گروه برگشت مان اضافه شدند.
سلام
بدلیل گذشت زمان از این روز به بعد رو خیلی دقیق توی حافظه م ندارم. نکاتی رو که یاد داشت کرده ام رو مینویسم:
بنابر این ترتیب اتفاقات هم لزوما رعایت نشده!
یکشنبه 7 آذر94
؟؟؟!!!
*********
دوشنبه 8 اذر94
از صبح به دلم افتاده بود امروز پول و پاسپورت ببرم! بردیم. اما فقط دو تا سربند برای فسقلی ها خریدم. (و به ضریح ها تبرکشون کردم) افسانه اینها گفته بودند مضیف حضرت عباس با پاسپورت غذای مفصل میده! حدود ساعت 3 بود که آمدیم بالا. و به چه بدبختی به خادم حرم فهماندیم که میخوایم نهار بخوریم این هم پاسپورت. گفت پاسپورت نمیخواد. این پشت میدهند. حالا اون پشت کجاست؟؟ وای یه آبروریزی بد این بود که جلوی وضوخانه ی آقایون فکر میکردیم ورودی غذاخوریه!! وای الان هم که یادم میاد خجالت میکشم. چقدر توقف زشتی بود اونجا. و بد بود که اصلا نمیفهمیدند حرف ما رو!! خلاصه از در خارج شدیم کفشهامون رو پوشیدیم و راه افتادیم به سمت پشت حرم. که از مقابل مضیف گذشتیم. نهار هم تمام شده بود. ظرفهاش هم شسته شده بود. بی اندازه بی حال بودم. به زور خودم رو کشیدم تاااا پشت تل زنبیه (یعنی هیچ جای دیگه غذا پیدا نکردیم. اونجا هم برنج و خوراک لوبیا میداد! اما اونقدر گرسنه بودم که ایستاده و توی خاک و خل و توی شلوغی خوردمش!! اصلا خوشمزه نبود! سمانه اصلا نخورد!!
در اقامت مقابل ضریح حضرت عباس وقتی ضعف کرده بودم. خانوم بغلی بهم یه تیکه نان خشک داد که طعم زیره میداد و شور بود. خوب بود کمی فشارم را بالا آورد. معاشرت کردیم. سی سنگانی بود. وقتی دید میشناسم و ذوق زده ام از زیبایی شهرشون. کلی تعریف کرد از باغها و طبیعتش. خانوم بغلی ش که اصفهانی بود گفت: ای خدا یه ماشین به ما بده بریم این جاها رو ببینیم. آنچنان از ته دلش ارزو کرد که یهو همه ی اطرافیان برگشتند و نگاهش کردند. من گفتم ایناهااا. این آقا اینجاست. ازش بخواه. این کمترین چیزی که دست اینهاست... برگردی اصفهان ماشین دم در خونتونه... و همه خندیدیم... یه جوری مطمئن بودم دعاش مستجاب شده... از خانوم سی سنگانی شماره تلفن گرفتیم. من روی نقشه ی کربلا نوشتمش...
من ندیدم اما یکی از خانومها بلاخره راز قیمه های عربی رو کشف کرد. او دید که انتصار همه ی موادی که درون قیمه میریزیم رو توی قابله ریخت و درش رو بست و زیرش رو روشن کرد و رفت!!!! برای همین قیمه هاشون اگرچه که نسبتا (بخاطر مواد اولیه هااا نه بخاطر طعم دهنده هاش) مزه ای شبیه به قیمه ی ما رو میده ولی قیافش بیشتر شبیه قیمه ایه که از درون مخلوط کن خارج شده باشه!!! لِه لِه لِه... و خب طبیعتا اصلا اشتها بر انگیز نیست مگه اینکه... ;)
یه نکته غذایی دیگه این که: میدونم لزوما همه ی خانواده ها و اقوام ایرانی از ادویه به تنوعی که ما توی خونمون استفاده میکنیم استفاده نمیکنند. اما حداقل فلفل و زردچوبه رو که دیگه نمیشه حذف کرد!! فکر کن غذای بدون اینها چه طعمی بده... اه... حالا من به این دو تا دارچین رو هم اضافه میکنم. یعنی به غیر از غذاهایی که سبزی داخلشون دارند هرررررررررر خوردنی دیگه باید طعم دارچین بده وگرنه خوشمزه نیست!! و خب این جماعت اصلا چیزی به نام دارچین رو انگار نمیشناسند... یعنی خوشمزه ترین خوراکی هایی که من توی این چند روز خوردم همون غذاهایی بوده که ایرانی ها پخته اند و درونش کلییییی دارچین ریخته اند. یعنی اونقدر بهم فشار آمد که توی همون زمان پیاده روی نیت کردم که انشالله سال دیگه حتما با خودم مقدار زیادی دارچین ببرم و به موکبها بدم تا بلکه غذاها طعم بگیرند و از مزه ی اب دادن بیرون بیان!!!!
امروز خانومهای اسلامشهری نذر گوسفند داشتند. خریدند و توی حیاط پشتی کشتند. و خودشون رفتند حرم. الهی بمیرم! جان انتصار و سکینه در آمد از بس که این ماجرا براشون کار اضافه درست کرد... من که هیچی ندیدم اما قیافه هاشون شب اونقدر خسته بود که رمقی برای حرف زدن و حتی لبخند زدن نداشتند. حالا این وسط خانومهای اتاق ما همه هوس کرده بودند که لباس بشورند. کلی لباس وسط اتاق روی هم انباشه شد. و جالب بود که بدشون هم می امد که اونها لباسهاشون رو پهن کنند!! و به من سفارش کردند که تو بلدی برو بگو دور ماشین رو روی تند بگذارند که ما قبل اینکه بخوابیم خودمون لباسهامون رو پهن کنیم. خرده فرمایشها هم همچنان ادامه داشت. و من که کلا معذب بودم باید مدام میرفتم اون طرف و می امدم... یه بار که دیگه از دستوراتشون کلافه شده بودم رفتم بیرون که دیدم انتصار میخواد لباسهای سری قبلی رو از ماشین در بیاره. وااای خدای من وقتی خم شد تا لباسها رو از ته ماشین لباسشویی (سطلی بود) بیاره بیرون، چنان صورتش از میزان درد جمع شد و به خودش پیچید و ناله کرد یا علــــی... که من اساسا ریختم بهم... یعنی دیگه نمیفهمیدم دارم چکار میکنم. نزدیک بود گریه م بگیره. کاری از دستم بر نمیومد. بلافاصله دوباره خم شد و لباسهای اتاق ما رو از زمین برداشت و به چه زحمتی ریخت توی ماشین. و چند دقیقه فقط ایستاد... و من میدیدم زن بیچاره باردار بعد از این روز وحشتناک سخت الان دیگه تحملی نداره که روی پا بایسته... به سرعت برگشتم توی اتاق و فقط ایستادم در سکوت. دیگه نمیشنیدم خرده فرمایشات رو که همیچنان ادامه داشت... فقط گفتم: حال انتصار اصلا خوب نیست... بخاطر لباسهای ما درد زیادی کشید. و نشستم زمین. دیگه نرفتم بیرون. خانمها رفتند و به کارها رسیدگی کردند. L((((((... (این دومین باری بود که به شدت از لحاظ روحی بهم ریختم. یعنی یادآوری صورت دردناک انتصار باعث میشه درد توی همه ی بدنم بپیچه...) تا صبح نخوابیدم!!
نسیم... دختری که تماس گرفته بود و خبر داشتیم که داره میاد خونه ی ابوحیدر و با انها آشناست. امد با دو تا خانوم دیگه. بروجردی بودند. فقط چند لحظه توی اتاق ما ماندند و بعد رفتند توی اتاق عقبی. بخاری را هم بردند. اتاق را داغ داغ میکردند. اصلا رعایت حضور مردهانی خانه ی را نمیکردند. وای کار به جایی رسید که انتصار بهشون تذکر داد.!!! مردهاشون میامدند پشت در خانه وقت و بی وقت و به شدت در را میکوبیدند. اتاقشون به شدت کثیف بود. حمام رو بهم ریختند و از وسایل دیگران استفاده میکردند. با خانومهای اتاق ما بحثشون شد چند بار. خلاصه همه خیلی باهاشون مشکل داشتیم. بی فرهنگی و بی شعوری رو به نهایت خودش رسونده بودند!! چهارشنبه رفتند. و از سه شنبه وای فای قطع شده بود. بعدا فهمیدم بخاطر نسیم قطعش کرده اند. یعنی وای خدای من.... واااای که ما چقدر بد هستیم... (یه چیزهایی ش رو حذف کردم...)
***********
سه شنبه9 اذر94
اکبر سه شنبه بخاطر تماسی فوری برگشت ایران. ساعت 11 صبح از کربلا خارج شد. و ساعت 2 شب سیم کارت عراقی ش خاموش شد. یعنی همه ی این مدت رو در راه بوده. از طریق شلمچه برگشت و شب رو مهمان حاجی بوده.
خبر رسید که مرز مهران به کل و از دو طرف بدلیل حجم بالای زائران بسته شده!
آخرین باری که همراه سمانه توی دالان زیارت قرار گرفتم روز سه شنبه عصر بود. خیلی شلوغ بود خیلی. ...... آقای خادم جلوی ورودی ابراهیم مجاب یه دریچه بود بازش کرد و گفت برو... و رفتم توی آخرین مسیر دالان. و رسیدم به ضریح... یه حال خوب... یه توقف طولانی... و های های گریه... زیارتی کوتاه خواندم و نمازی کوتاه. و آمدم کنار در طلایی ایستادم. ...
امروز خانومهای اسلامشهری شله زرد پختند. ما مشغول نظافت خانه بودیم به شدت. نزدیک ظهر بود که آماده شد. توی ظرفهای کوچک ریختند و توی خانه و و بالا و حسینیه و کوچه پخش کردند. خوشمزه بود. پرررررر از بادام... یه ظرف کوچیک داغ داغ خوردم.
امروز خیلی زودتر یعنی حدود 1.30 رفتیم سمت مضیف. دیگه میدونستیم کجاست. اما صف بود. اونم چه صفی!! ما هم مردم ایستاده در صف... و رعایت نکن صف... گرسنه و عصبی بود. چه حرصی میخوردم از کسانی که هیچ حق دیگران رو نمیفهمیدند و با اینکه مستقیم توی چشمشون نگاه میکردم و میگفت الان من از تو راضی نیستم. چه زیارتی امده ای؟ توی چشمم نگاه میکرد و میگفت: برو بابا!! ساکت شدم. توی خودم فرو رفتم و فکر کردم چقدر حق مردم بر گردنمه که میدونم یا نمیدونم. و چطور میشه این ادمها رو راضی کرد. و اگر به جهانی دیگر و حساب و کتاب در اون ایمان داشته باشیم چقدر اوضاع سخت میشه... خشمگین بودم و ساکت... تا نوبتم شد. یک ظرف چلوکباب اعلا گرفتم. و امدیم جلوتر و بلاخره یه جایی پیدا کردیم که بشه ایستاد و غذای خوشمزه خورد. بی اندازه خوشمزه بود. بی اندازه. ممنونم عمو جان. اما غصه داشتم از مَردمم...
بالا سر امام حسین در صحن نماز جعفرطیار خوندم. با توجه به تجربه ی مشهد قرار بود که دعای سجده ی آخر رو سمانه برام بخونه. کلی تمرین کرد. ولی هول شد و اشتباه کرد و تا سرم را برای سجده ی آخر روی مهر گذاشتم دعا را خواند... با مهر بلند شدم و دعا رو نشسته خواندم. بعدش کلی خندیدم و بوسیدمش. خانومها اطراف همدلی کردند... حس خوبی بود. کلی دعا و نماز خوندم...
امشب آخرین شبی بود که امکان خرید برامون وجود داشت. به پیشنهاد سمانه قرار بود به عنوان یادگاری برای بچه ها یه چیزی بخریم. اولش که میخواستیم فقط برای عشقمون سکینه بخریم. بعد گفتیم خب مامانش چی؟ و بعد بچه ها هم اضافه شدند. کلی فکر کرده بودیم که چی مثلا؟؟ اما نمیدونستیم! و اینکه مطلقا قرار نبود براش وقت مجزا بذاریم و بریم بگردیم. قرار بود یه چیزی توی مسیر بگیریم. خلاصه در مسیر برگشت امشب برای اولین و آخرین بار چشممون به بساز فروشندگان مسیر بود. خیلی زود دو تا روسری خوشگل و جنس عالی برای سکینه و انتصار خریدیم. لزوما میخواستیم برای علی توپ بگیریم. کلییییی گشتیم. خسته و نا امید شده بودیم که بلاخره یه جایی داشت. توپهای زنگی خوشکل جغجغه ای که وقتی میزدی زمین چراغش رو شن میشد هوا هم میرفت ;) قیمت؟ سه هزار تومن!!!! وای نه خیلیه... کلی چونه زدیم اما فایده نداشت. فروشنده مرغش یه پا داشت. یه آقای ایرانی با لهجه ی خیلی غلیط جنوبی آمد و پرسید مشکل چیه؟ گفتم اینو میخوایم میگه سه تومن. گرونه. به عربی به فروشنده گفت اینو 2.5 بده. فروشنده حتی چهره ش عوض هم نیمشد باز میگفت نه. بعد پرسید 3 تومن؟ پول ایرانی؟ یعنی هزار دینبار عراقی؟ گفتم آره. گفت خوبه دیگه. خیلی خوبه. و بعد برایم از قیمت اجناس و حمل و نقل کالا در کشورهای حاشیه ی خلیج فارس گفت. و اینکه اگه کمتر از این بفروشه خیلی ضرر میکنه. بعد گفت من خودم ناخدام با لنج از کویت و قطر جنس میارم گناوه... و من... وااای کم مونده بود غش کنم... ناخدا؟!! اونم بوشهری؟!! ای جون دلم... دیگه روی حرفش حرف نزدم. بهش گفتم آخه اینو برای خودمون نمیخوایم که. برای خودشون میخواییم. گفت یعنی چی؟ گفتم میخوایم به بچه ی صاحب خونه ای که مهمونش بودیم هدیه بدیم. نگاهم کرد و گفت: این کارتون خیلی ارزشمنده... عالیه آفرین.. تشویقش بیشتر ذوق زده ام کرد. خریدیمش... بعد هم سه تا گل سر برای دخترک ها خریدیم. و مال رقیه رو یه کمی متفاوت تر که مثلا بزرگتره... شاد و خوشحال و خندان و ذوق زده (انگار که مالِ منه!) آمدیم خانه.
امشب نیلوفر به جمع ما اضافه شد. نیلوفر برادر زاده ی علی هست. همراه برادرش آمده بودند کربلا. دو تا بچه!! (نیلوفر 20 ساله و محمد 17 ساله هستند) اولش فکر میکردم خیلی لوس و تیتیش مامانی باشه اما به مرور دوست داشتنی شد. تنها بود... زیاد... مشکلی که خیلی در خانواده های 4 نفره میبینم. و اینکه برادرش همراه ما نیامد و ماند... (روز اربعین که تمام مدت افتاده بودم شنونده ی یه اتفاق خنده دار بودم که هروقت یادم میاد باز لبخند میزنم به نوجوانی... : محمد برادر نیلوفر آمد دم در دنبالش/ دخترک های فامیلِ انتصار متوجه شدند. اول که سرک میکشیدند که ببیننش. بعد هم مدام میگفتند جمیل جمیل!!/ بعد یهو نیلوفر صداش کرد . همه جیغ کشیدند محمــــــــــد/ و هر و کر میخندیدند و حرفهای نوجوانانه میزدند... خندم گرفته بود... نیلو که آمد بهش گفتم داداشت خواستگار داره... و کلی خندیدیم...)
یهویی این قسمت تمام شد! ;)
سلام
شنبه 6 آذر94
بعد از نماز افسانه گفت برید با حاجی خداحافظی کنید. توی کوچه بود. چقدر هوا خنک بود. تشکر کردم از بودنش... حلالیت طلبیدم از آزارها و غُرهام... او هم گفت حلال کن... و خدانگهدار... رفت... دلم گرفت... (اگه حاجی نبود و باهاش آشنا نمیشیدیم، کل سفرمون یه جور دیگه بود. انشالله برای سال دیگه حتما با او هماهنگ خواهیم کرد. و یه برنامه میریزیم که همهههه جا بریم. به خصوص یه جاهایی که مطلقا در شرایط دیگه نمیشه رفت (مدائن و یه مقبره هایی توی بغداد که... هه!! باز برنامه چیدم. ببینیم خود حضرات معصومین چی قسمتمون میکنند... الهی که باشیم. حالا هرچی خواستند نوش جونمون ;)
خوابیدم. بعد از صبحانه اتاق را جمع و جور کردیم. زهرا اینها که رفتند، جارو برقی را گرفتم و اتاقمون رو جارو کردم. لباسها رو جمع و جور کردم. و به کارهای خرده ریزم رسیدم. منظور اینکه خیلی طول کشید و تقریبا نزدیک ظهر شده بود که با سمانه آماده شده بودیم بریم حرم که، انتصار پرسید: نرجس میتونی سالاد درست کنی؟ با اشتیاق گفتم آرهههه. و بعد یه ظرف پر از کاهو و کلم بنفش و گوجه و خیار مقابلم بود. خیلی خوشگل خرد کردم و توی ظرف چیدم و تزئین کردم. سکینه که دید فریاد زد وااااااااو... و من خندیدم. ذوق کردم که سلیقه ی ایرانی را دید. تا آمدیم از خانه خارج بشیم اذان شده بود. توی خانه نماز خواندیم. و بعدش بلافاصله سکینه با یک سینی بزرگ وارد شد. واااااااای آخ جووون... سمبوسه و کتلت خشک و کمی سالاد تزئین شده و ترشی خوشمزه و زیتون و نان... یعنی من و اینهمه خوشبختی محاله.... بی اندازه خوشمزه بود. بی اندازه.....
بعدش تازه زدیم بیرون. حالا احتمالا!! میدونیم که مسیر درست کدومه... از خیابان شهدا رفتیم و از باب سلطانیه وارد حرم اباعبدالله شدیم. بلافاصله وارد تونل زیارت شدم. ارام ارام جلو میرفتم. توی فضا صدای زیارت عاشورا می آمد. همراهش خواندم. بعد همان صدا دعای فرج خواند... بعد فریاد لبیک یا حسین... اووف همه جا میلرزید... بعد دعا میکرد... برای همه... برا رزمنده ها... برای بیمارها... برای مسافرها... و...
باز هم از همون مسیر قبلی رفتم. و باز هم یه فضای باز برای زیارت داشتم. حالا اینبار یادم بود که سلامها رو برسونم... دعا کنم... برای همه... و ببوسم......... از طرف خودم و همه....
باز آرام کشیدم کنار. و باز هم بدون مزاحمت کمی ایستادم تا قلبم ارام بشه... بعد آرام ارام امدم بیرون... و اینبار جامعه خواندم... و بعدش نماز... و وقتی جامعه میخونم دیگه حواسم به همه هست. همه ی اونهایی که توی عالیة المضامین اسمهاشون برده میشه... حتی دوستانم در شرق و غرب عالم... وای خدایا چقدر خوبه که به ما دعا یاد دادی... که بعدا حسرت نخورم وای فلانی یادم رفت... یه دعایی که هرچی به فکرت برسه و نرسه توش ذکر شده و خیالت راحته وقتی اون رو خوندی دیگه حاجت و دعایی نیست که وجود داشته باشه و از خدا به واسطه ی اون امام نخواسته باشیش... خلاصه که "دعای عالیة المضامین" را دوست دارم...
خانومی که جلوی من نشسته بود هیبت زن عرب رو داشت. برای همین باهاش حرف نمیزدم. فقط به اشاره خواستم که کمی جلوتر بره. (نمیدونم شاید هم عربی بهش گفتم!) بعد نمیدونم چی شد که بهم یه چیزی گفت و شدیدا لهجه داشت. حدس زدم اما به شواهدی که میدیدم شک نکردم و گفتم خب حتما از اعراب آبادانیه. بعد بهش گفتم:" اااا شما ایرانی هستید؟" یه ساعته هِی میخوام یه ذره برید جلو من اینجا بایستم هِی معذبم. خندید و گفت:" مگه فکر کِردی کجایی م؟" گفتم فکر کردم عرب هستید. با این پوشش و قیافه خیلی شبیهشون هستید. غش غش خندید و گفت:" نه بابا شیرازی م" وخندیدم. گفتم منم پدرم شیرازیه. گفت کجای شیراز؟ گفتم پشت آسّونه. گفت هااا چه خوب. من هم خادم حرم حضرت علی بن حمزه هستم و کلی معاشرت کردیم. گفت هرجا شیرازیا باشن هِرّه و کِرّه براهه. و کلی خندیدیم.... خانم حَسنی...
از حرم آمدم بیرون به سمت بین الحرمین و حرم حضرت عباس. دیگه نرفتم پایین. نشستم توی صف نماز ولی یه جایی که دیگه خطر نشنیدن صدا و سقوط اجسام سنگین نباشه...
کنار دستم یه خانوم عرب بود. و خانوم دست چپی تهرانی بود. و تازه رسیده بود. خانوم سمت چپی وقتی جانمازش رو پهن کرد خیلی دلم میخواست که زیر مهری به من تعارف کنه. در همین لحظه خانوم سمت راستی یه دستمال کاغذی زیر مهرش گذاشت و یک لحظه بعد یه دستمال دیگه از کیفش در آورد و زیر مهر من دستمال گذاشت. باورم نمیشد یه نفر فکرم رو خونده باشه. برگشتم و نگاهش کردم و با همه ی وجودم تشکر کردم. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت بحرین... دلم پر از غصه و درد شد. ساکت شدم. توی دلم کلی حرف زده بودم باهاش. اینکه چقدر براشون برای مظلومیتشون برای تنهایی شون ناراحتم. اینکه چقدر نگرانشون هستم. اینکه چقدر دعاشون میکنم. ولی نمیتوسنتم همه ی این حرفها رو بزنم. ولی انگار او هم فکرهای من رو خوند. چون دستم را گرفت و فشرد... و من هم... بعد بغلش کردم و بوسیدمش... یه تسبیح بهم داد. گفت هدیه. گفت:" انتِ جمیل" و من خندیدم... بوسیدمش... بعد نماز... با عشق...
و بعد نماز، خانه...
8 خانه بودیم بدون هیچ دردسری!!! این به عنوان اولین روز بدون هیچ دردسر خاص در این سفر ثبت شود... ;))
از موکب کاظمین که سر کوچمون اونور خیابان بود و مال بچه های تهران بود و علی مسولیت اصلی اونجا رو داشت, نان و کباب گرفتیم. اما خانه شام هم خوردیم. شب برامون ماءالشعیر و شیرینی هم رسید. خلاصه زیادی خوش گذشت...
حالا خوبه از محمد حسین بنویسم (گرچه که امروز
رفته نجف و اصلا خانه نبود) پسرک نه ماهه، جیگر من شده بود. گرد و سفید و تپلی.
بسیار خوش اخلاق و مهربان. مطلقا هم بهانه ی مامانش رو نمیگرفت و بسیار معاشرتی
بود. یعنی دقیقا همون چیزی که خوراک منه. و طبیعتا هیچکی براش خاله نرجس نمیشد.
یعنی صبح تا چشمش رو باز میکرد دنبال من میگشت و شب قبل خواب حتما مدتی رو با من
میگذروند. با خنده ی من از هر کاری که مشغولش بود دست میکشید و قهقهه میزد و خلاصه
بی اندازه به من حساس بود. (آخ آخ طرف عاشق حرص خوردن های من بود. نمیدونم چکار
میکردم که هر وقت من عصبانی بودم عکس العمل آقا غش غش خندیدن بود که دلم میخواست
کلّه شو بکنّم!!) اگه مشغول کار خاصی بودم
یا روزهایی که مریض بودم، فسقلی پکر بود. هِی میامد نزدیکم و با صداهای خفیف صدایم
میکرد و نگاهم مکرد اونقدر که حتما یه عکس العملی بهش نشون بدم. آخرش هم آقا با
این عشقشون مریضم کردند... (زهرا همش عذاب وجدان داشت که بچه م سر و صدا میکنه و
شب گریه میکنه نمیذاره بخوابید. من گفتم کلا با هیچی ش مشکلی ندارم(کل زمان با
محمد حسین بودن رو همش یاد مهدیار بودم!! عزیز دل خاله) حالا مامانش میخواست اینو ثابت کنم!! فرداش
خواب بودم محمد حسین رو انداخت به جونم. دست میکرد توی چشمم گوشم بینی م. موهامو
میییییییکشید. وای جیغمو در آورده بود!!! بعد روز اول سرماخوردگی ش یهو یه عطسه ی
خیس گنده توی صورت اینجانب کرد و... همانی شد که نباید می شد...) روزهای آخر همه
نگران صبحِ روز اولی بودیم که توی خونه ی خلوتشون بیدار بشه و خاله نرجس نباشه...
الان به شدت دلم براش تنگه.... :(
اما علی کیه؟ علی آقا یکی از اقوام دور افسانه بود یعنی دقیقا پسر خاله ی شوهر خواهر افسانه. و خواهرش شماره ی علی را به او داده بود که اگر کربلا جایی پیدا نکردیم باهاش تماس بگیریم. چون او ساکن کربلاست. 5 ساله آمده کربلا و خانه و زندگی و ماشین داره برای خودش و شیرینی فروشی زده. در واقع اولین کسی بوده که شیرینی های ایرانی رو به عراق و کربلا آورده. از کیک تولد و جشنها تا شیرینی های تر و خشک و سنتی... (الان چندین شعبه داره) مغازه ی بزرگ و شیکی داشت. کارگرهاش اما همه عراقی اند. اینجا معروفه به علی کاظم شکرچی. اما اسم و فامیلیش کلا یه چیز دیگه است... توی معرفی اولیه ش در اولین ملاقاتمون (وقتی آمد پشت تل زینبیه که از بی خانمانی نجاتمون بده) گفت: گاهی هم میریم داعش... و خندید!!! او متأهله و دو تا پسر داره. اما خانوادش باهاش نیامده اند اینجا. و او هر چند ماه یکبار بهشون سر میزنه. توی محله شون در تهران در ایام دهه محرم تعزیه خوان هست و اتفاقا نقش شمر رو بازی میکنه. و نیت کرده که تا آخر صفر اون هیبت شمری ش رو بهم نزنه. برای همین وقتی که ما دیدیمش با یک ریش بلند و سبیل بلند و تاب داده به شدت با ابهت به نظر میرسید. ولی... دوست داشتنی بود! دلم برای علی هم تنگ شده.
در فرمان ششم از ده فرمان کیشلفسکی، آنجا که زن قصه از پسرک عاشق میپرسد: حالا که ادعای عاشقی میکنی، از من چه میخواهی؟
پاسخ پسرک، یک کلمه است:«هیچچیز»
و عشق، یعنی همین.
بسیاری از ادعاهای عاشقانهی کنونی، به خودخواهی آلوده است. نباید با گفتن «دوستت دارم»، به دنبال گرفتن امتیازی از معشوق باشیم. نباید منتظر شنیدن «من هم دوستت دارم» باشیم. آن فرد دوستداشتنیست و تو آن فرد را دوست داری؟ یا آن فرد را اگر برای تو باشد، دوست خواهی داشت؟ یا به او ابراز علاقه میکنی تا برای تو شود؟ و با شنیدن پاسخ منفی، ناگهان علاقهات محو میشود؟
اینکه تو کسی را دوست داری، به این معنی نیست که او هم باید تو را دوست داشته باشد. بدون توقع، دوست داشته باشیم. ابتدا خوب از علاقهمان مطمئن شویم و بعد ابرازش کنیم. اگر طرف مقابلمان، علاقهاش به اندازهی ما نیست، آزارش ندهیم؛ با فاصلهی مناسب دوستش داشته باشیم و از همان دوستداشتن، انرژی بگیریم و به زندگیمان رنگهای تازه اضافه کنیم.
برگرفته از: مثل باد
سلام
جمعه 5 آذر94
بعد از نماز صبح غش کردم و افسانه رفته بود حرم!!!!!
شاید حدود 9 بیدار شدم. صبحانه خوردیم و توی خلوتی خانه تازه شروع کردم به جمع و جور کوله و اتاق و آماده کردن وسایل حمام. و رفتم حمام... و آخِییشششش. کل خستگی م از تنم در رفت. همه ی لباسهام رو شستم. و سکینه زحمت کشید و انداختشون توی خشک کن.
همراه سمانه از خانه خارج شدیم. امروز در واقع اولین روز حضور ما در کربلاست. و برای اولین بار قراره خودمون بریم حرم. خب بر اساس مسیری که شب اول علی آوردمان باید تا میدان بریم و بعدش..؟؟؟؟ بعدش چی؟؟ نمیدونم... فکر کنم مستقیم رفتیم. و رفتیم... ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم به حرم نمیرسیدیم. به جاش از مقابل کنسولگری ایران در کربلا عبور کردیم که اون محدوده کلا شهر ایران بود. قرمه سبزی فوق خوشمزه، موکبهای ایرانی و کلی زائران ایرانی در اون محدوده بودند. یه کیوسکهایی در شهر کربلا دیده بودم که رویش به سه زبان عربی/فارسی/ و انگلیسی نوشته بود:" از من بپرس" و تابلو بود که کار شهرداری تهرانه! یکی ش کنار کنسولگری بود. گفتم: آقا نقشه شهر کربلا رو دارید؟ گفت بله. اما به گروهها میدیم. گفتم خب ما چکار کنیم که گروه نیستیم. گفت خب چند نفرید. گفتم دونفر. اما کلا شش هفت نفری هستیم. یه مکث کرد و یه نقشه ی عالی بهم داد. پرسان پرسان بلاخره به حرم رسیدیم. به نظرمان می آمد خیییییلی راه رفته ایم.
هنوز زیارت حضرت عباس نرفته ایم. به سمانه پیشنهاد دادم که اول بریم حرم حضرت عباس. از بین الحرمین عبور کردیم... به نظرم هنوز شلوغ نمی آمد. به راحتی کفشمان را به کفش داری دادیم و تفتیش و ورود... از باب صاحب ازمان (عج) وارد شدیم. و توی همون لحظه ی اول شوکه می شدی... چون کاملا روبروی محوطه ی ضریح توی یک سراشیبی نرم ارام ارام وارد میشدی... و وقت داشتی به حد نیاز قربان صدقه بروی...
وارد صحن شدیم. هنوز هم بازسازی این حرم تمام نشده... به نظرم کار زیادی مونده... شنیده بودم که از پارسال کل محدوده ی ضریح به مردها اختصاص یافته. و سرداب... همون سرداب معروف، به زنانه اختصاص پیدا کرده. دو طریق ورود برای سرداب وجود داشت. یکی پله های سیمانی موکت شده بود و یکی نوار نقاله ای که با یه محفظه ی شیشه ای خوشگل مشخص شده بود. بعدها فهمیدم که دو تا ضریح جداگانه توی سرداب نصب هست. یکی پایین پا و یکی روبروی صورت... و هر کدوم محیطی برای زیارت و نماز داره. اینجوری جمعیت تقسیم میشه.
نمیدونم اولین بار از کدوم طرف زیارت کردم. فقط میدونم کمی عقب ایستادم به تماشا. یک لحظه دیدم مقابلم خالی شد. و چسبیدم به ضریح... آرام ارام. بدون کوچکترین فشاری... به وسعم بوسیدم... فقط بوسیدمش... نمیدونم چقدر طول کشید اما حس میکردم توی یک محفظه در امان هستم. آخه هیچ فشاری نبود تا اینکه یه نفر پایم رو لگد کرد و تازه به خودم آمدم... فاصله گرفتم از ضریح و هنوز شوکه ی این زیارت بودم... تازه بغضم ترکید... تازه فهمیدم چی شد... آمدم پیش سمانه که روبروی ضریح تکیه داده بود به دیوار سیمانی. بهش گفتم چی شد... و او گفت تو چقدر خوش شانسی دختر...
نماز و زیارت و عاشقی....
شاید بهتر باشه همینجا درباره ی اسم رمز هم صحبت کنم. اول راه و توی مینی بوس شلمچه تا نجف و اوایل نجف هرجایی کارمون گره میخورد حاجی یه تعدادی سوره ها و صلوات رو میگفت که بخونیم و به حضرت ام البنین هدیه کنیم. جواب میداد. اما افسانه یه میانبر بلد بود که 15 صلوات هدیه به حضرت ام البنین بود. (بعدا که حساب کردیم تعداد کلی اون سوره ها و صلواتهای حاجی هم عدد 15 بود و این عدد حروف ابجد اسم این بانو است...) خلاصه... یکبار، دوبار، ده بار.... هنوز پانردهمی رو نگفته بودیم به طرز معجزه آسایی کار راه میفتاد. چند تا مثالش رو زدم براتون... اما نکته ی جالب اینه که گاهی اصلا به خاطرمون نمیامد که الان میشه از اسم رمز استفاده کرد... هِی راههای مختلف رو تجربه میکردیم و یهو یکی میگفت:" اااا بچه ها 15 تا صلوات رو بفرستیم..." و این موقعی بود که گره باید باز میشد. یعنی به این نتیجه رسیده بودم که بر اساس حساب و کتاب خدا اگه قرار بوده باشه که ما چیزهای مختلف رو تجربه کنیم و کارمون مقداری گره بخوره، این ذکر یادمون نمیامد. و وقتی یادمون می آمد که وقت باز شدن گره بود... و بعداها، توی این روزها فکر میکردم که :" اخه خانوم چی سر شما امده؟ یا چه ابرویی پیش خدا داری که با این سرعت کار راه میندازی الهی قربونتون برم..." و قلبم تنگ میشه و بارانی...
به سمانه گفتم بیا روی نقشه ببینیم چرا اینقدر مسیری که آمدیم دور بود؟ و شوکه شدیم وقتی دیدیم چه مسیر طولانی ای رو دور زده بودیم. یعنی تقریبا 10 کیلومتر راه رفته بودیم تا به حرم برسیم!!!!!!!!!!!!! (میدونی، ما راه قَرضی داریم... باید قرضهامون رو ادا کنیم... اصلا بدنمون هنگ میکنه اگه یه روز کمتر از 40 کیلومتر راه بریم!!!!! اه)
غروب بود که آمدیم بالا توی صحن. توی صف نماز ایستادم. ذوق زده بودم که این اولین نماز جماعت این سفرم خواهد بود. و چه خوشحال بودم که توی حرم عمو جانه... تا اذان با دخترهای جوان بغل دستی م معاشرت کردیم. یکی شون اصفهانی بود و یکی شون تبریزی... کلی تعریف کردیم از سفر و پیاده روی و تاول و غیره تا اذان گفتند. حالا یه مشکلی وجود داشت. ما در صف دومی بودیم که مقابلمان خانمها صف بسته بودند اما گفتند که اونها به جماعت اتصال ندارند. این یعنی از سمت راست به جماعت متصل بودیم. خب... نماز شروع شد. با عبارت خاطره انگیز:" غفر الله لکممممممممم ... نیّت" (که چون ملت ما عادت ندارند متوجه نشدند که این یعنی همون تکبیرة الاحرام خودمون. یعنی نماز جماعت شروع شده... و ملت منتظر تکبیر امام جماعت بودند...) که یه صدای از سمت مقابلمان (همونجایی که وصل نبودیم) آمد:" رکوع..." و نصف جماعت به خصوص همه ی صف اول به رکوع رفتند. که چند لحظه بعد صدایی دور از سمت راست آمد:" رکوع..." که مربوط به ما بود... خب اینها یعنی چی؟؟... یعنی کل نماز ملت خراب شد... و این تجربه ی تلخ رو شب قدر توی حرم امام رضا هم داشتم... و من نمازم رو ادامه دادم اما میدونستم که درست نیست... بعد از نماز یه همهمه و بحث اساسی بین ملت راه افتاد که نماز کی درسته و نماز کی درست نیست و صدای واقعی از کدوم طرفه... خب، به اولین نماز جماعتم گند زده شد!!
صد بار تکرار کردیم که همه متوجه بشن که:" لطفا به صدای سمت راستتون توجه کنیـــــــــــــــــــــــــــد..." و نماز دوم شروع شد:" غفر الله لکمممممممممممممممممم... نیّت". به طرز مسخره ای صدا بلندتر و واضحتر به گوش میرسید (خب میمردید از اول تنظیمش میکردید؟!) خلاصه، قصد داشتم سه رکعت مغرب رو به عشای اونها وصل کنم. سجده ی رکعت دوم بودیم که... از سمت چپم صدای یه همهمه ی ریز شنیدم. بعد فقط اینو متوجه شدم که در حالیکه در سجده بودم یه وزن سنگین از پهلوی چپ افتاد رویم و پیشانی م با مُهر یکی شد... دخترک ترک بغلی یهو داد زد:" آی ددم وااای" و حالا من نمیدونستم چکار کنم. بخندم؟؟ از درد فریاااد بزنم؟ گریه کنم؟؟ یا همینجوری نمازم رو ادامه بدم... به چه زوری خندم رو نگه داشتم و نمازم رو ادامه دادم... اینم عاقبت ذوقِ اولین نماز جماعت ما... پیشانی م مفصل ورم کرد... بعدا سمانه که از دور این صحنه رو دیده بود تعریف کرد که دو تا خانوم سنگین وزن عرب روی شما ها افتادند... و هر کدوم یه بخشی از بدنمون کوفته شده بود از این تصادف... یادآوری این خاطره همش خنده است... یکعالم بعدش با دخترهای بغلی خندیدیم و ناله کردیم...
بعد از نماز کمی قرآن خواندم و به مقصد خانه حرم را ترک کردیم. از بین الحرمین که هنوز میشد راحت ازش عبور کرد، رد شدیم و یه سلامی از دور به امام حسین کردیم و به سمت خانه آمدیم. به سمانه گفتم حس میکنم چقدر امروز کم راه رفته ایم!! حالا که نقشه داریم، خواستیم مثلا بهترین مسیر رو از روی نقشه انتخاب کنیم. پس از خیابان شهدا مستقیم آمدیم جلو... خیلی که آمدیم حس کردم دیگه زیادی مسیر نا آشناست... از هرکسی هم میپرسیدیم میگفت اوووه خیلی دوره! رفتیم توی یک بقالی. آقا، شارع الحر کجاست؟ گفت خیلی دوره. گفتم: آره میدونم نسبت به حرم خیلی دوره. ولی الان کجاست؟ گفت آخه از اینجا خیلی دوره. گفتم وااا یعنی چی؟ و یهو یاد نقشه افتادم. بهش گفتم: ما میخواییم بریم اینجا. گفت بله بله فهمیدم. اما الان اینجایید... و فکر میکنی کجا رو نشون داد؟؟؟ یه جایی نزدیکی خروجی های شهر کربلا.... ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا... اواخر خیابان شیخ احمد وائلی... یعنی ما خیابان شهدا رو به جای اینکه به سمت پایین بیاییم مستقیـــــــــــــــــــم رفته بودیم بالا و الان اونطرف شهر کربلا بودیم... وای حالا چکار کنیم؟ آقاهه گفت تقریبا دو ساعت توی راه هستید تا خونتون... یه نگاه کردم به سمانه که... باشه. اوکی . اینم از زود رسیدن امشب... اینم از کم راه رفتنِ امروز... هوووف... اوکی بریم... دیگه توی هر تقاطع میپرسیدیم که :" شارع الحُر" کجاست؟ و با تعجب نگاهمون میکردند. تا رسیدیم سر یه دوراهی. یه موکب بزرگ بر پا بود. یه آقای خیلی بزرگی... شبیه بادیگاردها... با لباس عربی ... حدود 40 ساله داشت دستور میداد. مسیر را ازش پرسیدیم. جواب نداد. فقط نگاه کرد!! دلم هُری ریخت پایین... آقا. کدوم طرف؟؟ گفت کجا میخوایید برید؟ (صبح از علی کارت شیرینی فروشی رو گرفته بودیم. ) نشونش دادیم. با تعجب بهش نگاه کرد. و با فارسی دست و پا شکسته گفت، این که دو تا آدرسه!!! ای بابا... اینو کجای دلمون بذاریم... گفتم. نمیدونم. ما میخواییم بریم شارع الحر. و نقشه را نشانش دادیم. امدم حرف بزنم اخم کرد و یه داد کوتاه سرم زد که : هیسسسس!! و من لال مونی گرفتم. شوکه ی ابهتش بودم... بعد با یه آقایی شبیه هیکل خودش و چند نفر دیگه زمزمه کنان حرف زد. و من ته دلم خالی شد... وای خدا. ما الان مطلقا نمیدونیم کجاییم... نمیدونیم اینجا چه خبره... مطلقا غریبیم... زبون اینها رو هم نمیفهمیم... وای خدا.... رحم کن... قلبم توی گلوم میتپید... فقط به سمانه نگاه میکردم و از نگاهم التماس میبارید... یهو آقاهه بدون اینکه حرف بزنه به اون طرف اشاره کرد. نگاه کردم یه ماشین گنده ی قرمز پارک بود. گفت سوار بشید. وااااااااااااای نههههه.... پیاده میریم... مشخصا و رسما و علنا بهم پوزخند زد... یعنی فقط وای خدا... ..........
چکار میتونستم بکنم. هیچی... کاملا بدون اراده به سمت ماشین رفتم و صندلی عقب سوار شدم. اون آقا دومیه راننده بود. بهش یه اشاره کرد... وای خداااااااااااااااااااا... یه پسر جوان دیگه هم جلو سوار شد. من کاملا بلند بلند ذکر میخوندم... ایت الکرسی میخوندم. یعنی اصلا کارهایم ارادی نبود... خیلی رفت... خیلی رفت... و ما شوکه که وای خدا یعنی اینقدر دور شدیم... اونقدر دور که از مقابل ساختمان حزب حاکم رد شد. همونجایی که جوونها عکس شهادت میانداختند... فکر کن کجا بودیم... کم کم مسیر اشنا شد و ضربان قلب من هم آرام شد. تمام مدت به این فکر میکردم که مرز بین خوشبینی و نگرانی چقدر باریکه... چقدر سریع میتونی اعتماد کنی و بی اعتماد بشی... و ایا این یه اعتماد متقابل بود؟؟ ما چه خطری برای او داشتیم؟؟ اما او به راحتی میتونست خطرناک باشه... وای هزاران فکر از سرم عبور کرد. تا رسیدم به ساحة العلماء و اون پسر جوان پیاده شد. و کمی جلوتر راه را با دیواره های سیمانی بسته بودند و آقاهه خیلی جدی گفت: دیگه نمیتونم جلوتر برم. و ما شوکه از این محبت و این اتفاق... لال ِلال پیاده شدیم. و او رفت... و ما اومدیم خانه. در حالیکه قسم خوردیم به کسی نگیم امشب چی سرمون اومده...
چند تا خانوم جدید (4 نفر) به اتاقمون اضافه شدند. از اهالی اسلامشهر بودند...
قراره فردا حاجی برگرده ایران... قراره زهرا اینها باهاش تا گاراژ بروند تا برن نجف زیارت کنند و پیاده روی کنند و برگردند کربلا. توصیه های لازم رو بهش گفتیم. پرچمم رو بهش دادم و گفتم شوهرش ندی هاا!!
تلگرام رو چک کردم و فقط خوابیدم...
سلام
وقتی بعد از سالها توی دانشکده میچرخیدم و توی هرگوشه ش کلییی خاطره داشتم که دیدنی و شنیدنی و بوئیدنی و لمس کردنی بودند...
وقتی تارهای سفید روی سر و صورت سهم استادهای جوون و بازنشستگی سهم استادهای پیر شده بود...
وقتی هیچی عوض نشده بود و خیلی چیزها عوض شده بود...
وقتی دوباره توی اون فضا نفس کشیدم...
وقتی یاد عاشقی ها و دلشوره ها و درگیری ها و هیجان ها و غیره افتادم...
دلم گرفت...
الهم، العوده ثم العوده ثم العوده...
سلام
آخه چرا من امروز اینقدر حالم بده؟؟
دارم میمیرم خب....
(مربوط به پست قبل!!)
ول کن دیگه...
سلام
به دلیل سرعت بالای تایپ به نظر میاد غلط تایپی زیاد داشته باشم. فعلا وقت نمیکنم تصحیح کنم. کارم خیییلی زیاده. به بزرگی خودتون ببخشید!!
این قسمت خیلی درد داره درونش...
پنج شنبه 4 اذر94
بعد از اذان یکی یکی بلند شدیم. و توی صف تا نوبتمان بشه... یه خانومی در این شرایط لباس میشست!!!!!! یه همیچین هموطنانی داریم ما...
بعد از نماز تقریبا همه با هم از اون خانه خارج شدیم. و توی سرمای صبح توی اون کوچه پشت سر حاجی راه افتادیم. اما حاجی برگشت و به خانومهای پشت سر ما گفت که:" ببخشید مسیر ما جداست." متعجب فقط نگاهش میکردم!! انتظار داشتم الان بریم به سمت حرم اما... یه کمی جلو رفت و مقابل اون خونه ای که دیشب اول رفتیم و گفته بود ظرفیت تکمیله رفتیم. در زدند و من هنوز متعجب بودم!!
وارد شدیم. و به شدت با محبت دعوتمان کردند به اندرونی. از در حیاط خلوت پشت وارد آشپزخانه شدیم. یه خانومی با برخوردی بسیار بسیار گرم و مهربان دعوت کرد که بشینیم. یه ربدوشام سبز ابی تنش بود که زیرش یه لباس خواب شیک با دامن کوتاه پوشیده بود. طرز برخورد و شکل آشپزخانه باعث شد ازش بپرسم:" ببخشید شما استاد دانشگاهید؟" و خندید و گفت نه! اما هرچی بود جزو طبقات فرهنگی و فرهیخته ی عراق بود. توی آشپزخانه یه نقشه ی بزرگ جهان نصب بود. عکس آیت الله سیستانی، یه سری دعا و احادیث و ... به دیوار و کابینتهای آشپزخانه نصب بود.
خانوم به سرعت مشغول آماده کردن صبحانه برای ما و برای تعداد زیادی مهمان مرد که داخل خانه بودند شد. خواستیم کمک کنیم اما اجازه نداد. ما هم آرام نشستیم به تماشا. یکی و نصفی شانه تخم مرغ پخته و خامه، مربا !!!!!!، پنیر، نان صمون و چای عربی برای آقایون فرستاد. یکی از مهمانها بهشون یک ظرف پسته داده بود که اون رو جلوی ما گذاشت. مثل همه ی روزهای قبل نان و تخم مرغ خوردم (تنها چیزی که به خوبی تا شب نگهم میداره و گرسنه نمیشم!) یه دونه هم پسته خوردم (خب هوس کرده بودم!!) در زمان صبحانه خوردن ما که پشت میز وسط آشپزخانه صرف میشد، خانوم مشغول جمع آوری اشپزخانه شد. اشپزخانه ای که به نظر میرسید بمب وسطش منفجر شده رو به یک آشپزخانه ی بسییییار مرتب که هرچیزی جایی داشت و همه به جای خودشون رفتند و خیلی مرتب شد، تبدیل شد. بامزه که خودش دور سینک را اسکاچ کشید و آب ریخت و تمیزکاری کرد. یعنی رسما شااااخ در آورده بودیم. وای این خانوم چقدر متفاوتههههه!!!
این وسط یهو دختر نوجوانی مثلا 15-16 ساله با اضطراب وارد آشپزخانه شد. روی یکی از دیوارها یه جدول بود و شروع کرد با عجله توی جدوله گشتن. از حرفهاشون و نگاههاشون به پنجره و ساعت متوجه شدم که دخترک نگرانه که آیا نماز صبحش قضا شده یا نه؟ اون جدوله هم ساعات شرعی بود. برخورد والدین با این اتفاق خیلی منطقی و محترمانه بود. مشخصا همدلی کردند، کمک کردند. اما مشکل خودش بود. هیچ دعوا و بحثی انجام نشد. (آقا ما عاشق این خانواده شدیم. خیلی فرهیخته بودند...)
صدایمان کردند. کلا شاید نیم ساعت در این خانه نبودیم اما یه رابطه ی عمیق عاطفی ایجاد شده بود. موقع خداحافظی شرواع کردیم به معرفی. و افسانه از امام زاده صالح گفت. و آقای خانه آنجا را میشناخت. شماره دادیم و شماره گرفتیم. بیایید تهران لطفا. دلمون میخواد باهاتون ارتباط داشته باشیم. بیایییییید....
از خانه خارج شدیم. و یه بخشی از قلبمون اونجا جا موند. از بس محبت دیدیم...
توی مسیر برگشت اکبر برایمان تعریف کرد که دیشب چه بر سرشان آمده و چه کشیده اند از دست هموطنان بی ادب!! گویا بعد از ورود ما تعدادی مرد به آن خانه می آیند. و بهانه جویی های زیادی میکنند و واقعا صاحب خانه رو آزار میدهند. اونقدر که حاجی عصبی میشه. مشکل کمبود پتو هم مزید بر علت بوده. و اینکه رعایت نمیکنند و برخی از چند پتو برای زیر و روشون استفاده میکنند و خلاصه کار رو به جایی میرسونند که حاجی با وجود اینکه اولین نفری بوده که وارد خانه شده، میاد وسط راهرو روی زمین یخ میخوابه. و نصف شب از زور سرما بلند میشه و چادر عربی خانوم خانه (اینجا بهش میگن: عبا) رو میکشه روی سرش و تا صبح نگران بوده که اگه شوهره بفهمه چی میگه!! و خلاصه که سرما میخوره به شدت!!
وقتی از محدوده ی حرم خارج شدیم، دیگه وقتش بود که برم روی مغز حاجی که تا دیر نشده بریم سامرا... یعنی هر روش هر حرف هر ابزاری که میتونستم ازش استفاده کنم رو استفاده کردم تا بلکه نظرش رو عوض کنم که به جای اینکه الان دوباره بریم حرم کاظمین، بریم سامرا... (من دیشب با بیچارگی دل کندم دوباره این زجر رو بهم ندید. از اون طرف، نمیتونم تصور کنم که بیام عراق اونم اینهمهههههه روز. اینقدر نزدیک باشم اما سامرا نرم... اصلا مگه میشه "نرجس" سامرا نره؟؟ قبرم اونجاست... میخوام برم زیارت خودم... توی دلم زار میزدم...)
توی یه حال بیم و امید نگهمون داشت. نه قطعی میگفت که نه نمیریم. و نه میگفت که باشه بریم. و من همش امیدوار بودم شاید بتونم نظرش رو عوض کنم... فقط خودِ خدا حالم رو میدونه. هیچکی نمیفهمه توی این زمان چی داشت سرم می امد...
کم کم آفتاب طلوع میکرد. و ما توی خیابانهای خلوت شهر کاظمین به سمت حرم میرفتیم. کم کم کارمندها و دانش آموزها در شهر دیده میشدند. (در عراق مدارس روزهای جمعه و شنبه تعطیل هستند) توی مسیر اون جماعت مشهدی دیروزی رو هم دیدیم. رسیدیم حرم. از در پشتی که قراره صحن صاحب الزمان بشه وارد شدیم. گفتند: فقط یه سلام کنید و برگردید. مسیر رو میبندند و میمونیم توی راه هاااااا :(((
اقایون نیامدند و ما سه تا وارد حرم شدیم. فقط در حد اینکه یه طواف دور ضریح بکنیم و یه قربون صدقه ی مجدد و دوباره.... وای خدایا... (اگرچه دیشب و با اون زیارت جامعه اشباع شدم اما همش کمه. همش و همیشه کمه... دلم یه اقامت یک هفته ای در کاظمین میخواد...
موقع خروج از صحن برگشتم و نگاهشون کردم. اخرین حرفم سفارش فسقلی بود... یه امام کاظمِ جان گفتم: نوه ی شماست ماجرای شجره نامه رو درستش کنید لطفا... و امام جواد بهم گفتند:" اسمشو بذارید سید رضا..." و من دلم غش رفت... (آخه جونِ دلم، گفته اند دختره!!)
خارج شدیم. و توی بلوار نوساز روبروی حرم هِی برگشتم هِی نگاه کردم هِی قربون صدقه رفتم و مثل یه آدمی که داره غرق میشه و دیگه راه نجاتی نداره خواستم سامرا رو درست کنند... کلی عکس گرفتیم...
ته بلوار یه خیابانی رو به سمت راست رفتیم و رسیدیم به گاراژ کاظمین. چقدر شلوغ بود. تقریبا همه ماشینها صدا میزدند: "سامرة سامرة..." و توی قلب من چه خبر بود. سرم به زمین دوخته شده بود و مطلقا ساکت بودم. خدایا حتی یک ماشین محض رضای خدا برای کربلا نبود.یعنی حتی یه دونه ماشین هااا... آخه کربلا میخواییم بریم چکار الان؟؟؟؟؟؟؟ اینهمه وقت داریم... تو رو خدااا... بابا من نمیخوام برم کربلا به کی بگم؟؟!!
از تمام کاراژ مطلقا خاک و غبار عبور کردیم و از ورودی پشتیش خارج شدیم و افتادیم توی یه خیابان باریک. و مسیر رو ادامه دادیم. مشخصا و دقیقا شبیه لشگر شکست خورده. دلم میخواست بشینم زمین و زااار بزنم و لج کنم که من نمیااااام...
خسته و کلافه نسشتیم کنار خیابان. ماشینهایی مقابلمان بوق میزدند اما گویا کرایه های خیلی بالا میگفتند که حاجی ردشون میکرد. بلاخره یه تاکسی ایستاد. حاجی باز از ترفند "ما زائر هستیم" استفاده کرد. و بعد از کلی چونه زدن بلاخره سوار شدیم. پسر جوان ضبط ماشین رو زیاد کرد و باز همون مداحی های عربی مسیر توی گوشمون بود. اوووف... (هیچ کدوم نمیدونستیم مقصدمون کجاست... من هنوز امیدوار بودم شاید داریم میریم سامرا...) اکبر فلشش رو داد به پسره و گفت اینو بذار. و دوباره تأکید کرد که 200 تای اولش موسیقی و ترانه است و اونها رو رد کن تا به مداحی برسی. حالا هِی پسره میزد هِی داریوش میخوند... هِی میزد هِی گوگوش میخوند... هِی میزد هِی هایده میخوند... ای بابا... پسره کلافه شد گفت نمیشه همینا رو گوش کنیم؟؟ و کلی خندیدیم.... بلاخره رسید به مداحی ها و باز فضای ماشین عوض شد و همخوانی ما شروع شد...
از یه خیابانی در بغداد عبور کردیم که مشخص بود روزگار ی رونق خاصی داشته و خیلی شیک بوده، پسره به حاجی گفت: در زمان صدام اگر یک شیعه از این خیابان عبور میکرد سرش رو میبریدند... "خیابان اعظمیه..." سکوت عجیبی حاکم بر فضای ماشین شد...
اول یه تقاطعی که پل هوایی داشت و زیرش رودخانه عبور میکرد و مشخصا پر رفت آمد بود، پیاده شدیم. کمی منتظر شدیم و یه مینی بوس متوقف شد و به تعداد ما جا داشت و سوار شدیم. مقصدریال کربلا...
مینی بوسه به غایت داغون بود. یعنی چیزی به نام پوشش سقف نداشت! صندلی هاش داغون بودند و فنرهاشون زده بود بیرون (همینجوری ش این صندلی های اضافه شده به وسط مینی بوس کمرداغون کن بودند چه برسه به وضع کنونی...) اما خب، ما مجبور بودیم به هر قیمتی بریم کربلا دیگه..... (کی گفته؟؟؟؟؟!!!! اه)
دیگه کاملا نا امید شده بودم. تنها امیدم این بود که حالا فردا میریم... یا بذار حاجی بره با خیال راحت خودمون میریم... ....
مسیر زیادی رو آمدیم. همه ی مسافران ماشین اعراب خوزستان بودند. و میخواستند به زودی برگردند ایران. هوا گرم بود. و فقط میگذشت....
ظهر یه جایی توقف کرد. همه پیاده شدیم. دست و صورتی شستیم و وضو گرفتیم. گفتند اذان شده. دو طرف جاده همش موکب بود. من و سمانه وارد یکی شون شدیم که کاملا خلوت بود. نماز خوندیم و آمدیم بیرون. هیچ یکی از همراهان رو نمیدیدم! نگران شدم!! کجارفتند اینها؟؟!! یه گوشه ایستادم. و کم کم همه آمدند. حاجی گفت اینجا شهر "مُسیّب" هست. مقبره ی دو طفلان مسلم همین نزدیکه. بریم یه زیارت بکنیم و بعدش بریم کربلا. (با راننده حساب کردند و اونها رفتند. تازه میخواست اضافه هم ازمون بگیره!!)
چای خوردیم و یکعالم نان قندی!! به جای نهار (توی مسیر اصلا از این نان قندی ها نمیخوردم چون میدیدم چقدر رویش مگس میشینه و چقدر کثیفه. ولی... باز هم قانون: گرسنه باشی سنگ رو هم میخوری حکم میکرد که بخورمش...) و حرکت کردیم. اون طرف جاده یه خیابان بود که واردش شدیم و یه مسیری رو رفتیم. که اولاش نخلستان و موکبهای محلی بود و بعد کم کم بازارچه های اطراف زیارتگاه شروع شد (یادم آمد به خریدهایی که توی سفر قبلی از اینجا کردم... باز غمگین شدم...)
یه چهار راه رو سوار یه ماشین بزرگ شدیم که جلوش رو گرفتند و نشد که جلوتر ببرتمون. موقع پیاده شدن چون خیلی فوری و به سرعت بود و پلیش متوقفش کرده بود خواستم سریع بپرم پایین، پایم به کپسول گازی که عقب گذاشته بود گیر کرد و... پیچ خورد... جیغم در آمد... لنگ لنگان می امدم... مسیر کمی نبود. اما هدفدار بود. یه بخش خیلی کوچیکش رو با موتور سه چرخه آمدیم که صلواتی هم بود! و بلاخره رسیدیم.
همیشه یه حس عجیب نسبت به دو طفلان مسلم داشتم. غیر از اینکه اولین تعزیه ای که در عمرم دیده بودم، ماجرای اونها بود و توی اون بچگی به شدت تحت تأثیر ناجوانمردی اون مرد قرار گرفته بودم. فکر اینکه این ها از ماجرای کربلا جون سالم به در برده بودند و در واقع جزو معدود افراد مذکر کاروان اسرا بودند اما فرار کردند و این بلاها به سرشون افتاد... ( در ادامه ی ماجرا دوباره به مسیری که اینها از کربلا تا این مکان که محل شهادتشون هست چطور طی شده اشاره خواهم کرد) خود مسلم هم برام یه غریب واقعیه... توی ماجرای او کلمه ی "وحیداً" به نظرم اوج روضه است... یه چیزی دیگه این بود که اول برادر کوچیکه رو جلوی چشم برادر بزرگه ش سر میبرند... این وحشتناکه... خیلی وحشتناک... خلاصه که این دو تا آقازاده برام عزیزند...
من از این زیارتگاه خاطرات عجیبی دارم. هر دو بار در اوج اشفتگی و بهم ریختگی و گرما و کلافگی. و عجله و عجله و عجله ی کاروان... که ای تو روح این کاروان..... ولی محیطش خیلی اَمنه. ارامش بخشه داخلش.
بازسازی این حرم هم تمام شده و خیلی شیک بود. همه وارد شدیم. زیارت و نماز. یه کمی نشستیم که خستگی مون در بره و آمدیم بیرون. یه گوشه ای نشستیم و زوار رو تماشا میکردیم که یهو یه آقای ایرانی که کاور "ستاد بازسازی عتبات استان قزوین" تنش بود آمد کنارمون و یه ظرف غذا و یه نوشابه بهمون داد. فکر کن چشمهامون چقدر درخشید... یه ظرف قیمه نسار بی اندازه خوشمزه و داااغ رو پنج نفری خوردیم. بعد نوشابه هه مزه شربت اکسپکتورانت میداد. میوه ای بود توت فرنگی و آلبالو یا چیزی شبیه این... ولی خنک بود و خیلی چسبید. یه قلپ خوردم!!! آقاهه دیگه غذا نداشت. برامون یه کمی برنج خشک برای تبرک اورد (که همش رو افسانه برد!)
توی همین بین غذا خوردن یهو یه جماعتی وارد صحن شدند. و یه آقایی ایستاد در استانه ی ایوان و سرش رو بالاگرفت و رو به دو تا گنبد قشنگ و کوچولوی طلایی شروع کرد به بلند بلند حرف زدن. مشخصا خطابش به حشرت محمد و حضرت ابراهیم پسران مسلم بن عقیل بود. افسانه پرید و رفت ازش کلی فیلم گرفت. حاجی هم رفت. داشت مدح میخوند. از بزرگی خودشون و خانوادشون. از عظمتی که پیش خدا دارند. یه حال حماسی و معنوی همه ی صحن رو پر کرده بود. سکوت مطلق بود و فقط صدای این پیرمرد عرب به گوش میرسید...
کنار ما (همون گوشه) یه آقایی نشسته بود که به نظر خادم و نیروی امنیتی می آمد. اولش برای عبور دادن تبلت یه کمی شیطنت کردیم. اما بعد که دیدش و خواست که حتما تحویل بدیم. با یه حرف زدن ساده اجازه داد که تبلت رو وارد کنیم و تا میخواییم فیلم بگیریم. خودش هم همون گوشه نشسته بود و تماشا میکرد. حاجی بهش خسته نباشید گفت و معاشرتشون شروع شد... کلی تعریف داشت که بکنه. و از همه جالبتر که خودش هم از یادآوری ش به وجد می آمد، تجربه ی دستگیری یک فرد انتحاری از اعضای داعش بود... گفت به تمام بدنش بمب بسته بود و رویش پیراهن عربی پوشیده بود و دو سر سیم ها یکی به مچ دست راست و یکی به مچ دست چپ وصل بود. یعنی همین که دو تا دستش رو به هم نزدیک میکرد منفجر میشد... حالا بهش مشکوک شدند و یه جوری که نتونه دستهاش رو به هم برسونه باید دستگیرش کنند... میگفت زور فیل داشت... چند نفری افتادیم رویش... و دستهاش رو از هم دور کردیم تا یکی بیاد بمبها رو خنثی کنه... میگفت مرگ در آغوشم بود... و بعد هِی خدا رو شکر میکرد که مأموریتش رو درست به انجام رسونده... وقتی داشت با هیجان تعریف میکرد نفس ما هم بریده بود... از بس با ایرانی های ستاد بازسازی چرخیده بود جسته گریخته فارسی میفهمید و ایرانی ها هم همینجوری دست و پا شکسته باهاش عربی حرف مزدند. خلاصه که بلاخره حرف همو میفهمیدند...
کلی از اون تابلوی کاشی کاری تصویر صحنه ی شهادت دو طفلان مسلم (که زیرش امضای هنرمندان اصفهان بود) عکس گرفتیم و از حرم خارج شدیم... ممنونم آقاپسرهای عزیز. خیلی خوش گذشت. ممنون از کرامت همیشگی شما خانواده ی کریم...... ...
مسیر رو پیاده آمدیم تا سر جاده. و بعد نمیدونم چرا حاجی انداخت توی شهر... از وسط شهر مسیّب عبور کردیم. از توی خیابانها و بلوارها و بازارها و جاده ها و کوچه پس کوچه ها و محله ها... از یه جاهایی که باز هم نمیشه برای کسی گفت... که ای خداااا آخه چقدر امنیت؟؟!!
بین راه همچنان کلی موکب بود/ کلی زائر پیاده بودند. اما، محض رضای پروردگار یک نفر یا حتی برای دلخوشی ما یه نصف نفر هم ایرانی نبود... خب معلومه. کی مثل ما خُله؟؟؟
از یه بازاری عبور کردیم که سرپوشیده بود. به شدت وحشتناکی بوی بد می آمد. اکبر میخواست که یک پرچم ایران رو که از روی زمین پیدا کرده بود و تمیزش کرده بود رو روی کیف کیسه خوابش بدوزه. و حالا دنبال خیاطی میگشت. توی کوچه پسکوچه ها بهش آدرس دادند. واقعا دلم شور میزد. آخه بی باکی هم حد و اندازه داره... ما یه جایی ایستادیم و اجناس مغازه های مختلف رو توی اون بوی وحشتناک تماشا میکردیم تا آقا بره و بیاد. توی یه کفش فروشی، گالش قدیمی ها توجه همهمون رو جلب کرد!!.. بعد حدود یه ربع اکبر امد. و راه افتادیم. یهو همه رو صدا کرد. برگشتیم ببینیم چی شده. پرچم دوخته شده رو نشون داد. چپکی دوخته بود!!! کلیییییی خندیدیم. بعد اکبر زیر چشمی به حاجی نگاه کرد و گفت: الکی نمیگم که از بیخ عربند... و ما هِی به حاجی که سعی میکرد خودشو نگه داره نگاه میکردیم و هِی میخندیدیم....
از یه کوچه ای عبور کردیم خیلی سبز و با صفا بود. بچه های کوچه توی سنین مختلف هرکی هرکاری از دستش بر می آمد انجام میداد. یک سالشون دستمال کاغذی تعارف میکرد و ده سالشون کوچه رو تِی میکشید... یه حال خوش... یه خدمتگذاری همگانی...
بلاخره رسیدیم به یه اتوبان. یه جاده ی بزرگ. که سمت راستش تا چشم کار میکرد پر بود از موکب. خب به نظر اینجا مسیر کربلاست. و... واااای دوباره عمودها شماره دارند... یعنی که.... وااای نههههه....
ایستادیم کنار جاده و ساعت شاید حدود 4 بود. منتظر اینکه یه ماشینی چیزی بیاد و ما رو ببره کربلا. اما هرچی ایستادیم خبری نشد. من که خسته و کلافه بودم گفتم:" خب آروم اروم بریم. الکی اینجا نایستیم." (که کاش لال میشدم و این حرف رو نمیزدم!!!) چون... رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و هیچ خبری هم از ماشین نبودها... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم...و.......... رفتیم... و هِی میکشیدیم سمت راست و از کنار موکب ها عبور میکردیم و هِی میکشیدیم کنار جاده تا بلکه یه ماشین پیدا بشه. گاهی هم که ماشین رد میشد حاجی هیچ عکس العملی نشون نمیداد. ای بابااااااااااااااااااااااااا... یعنی حالی بدتر و خرابتر و خسته تر و عصبانی تر و بدبین تر و بداخلاقتر از این زمان هرگز برام پیش نیامده... هِی آفتاب میرفت پایین... و ما هِی میرفتیم... هِی مینشستیم. هِی باز میرفتیم... تابلوهای کیلومتر شمار رو میدیدم که اول مسیر 36 کیلومتر تا کربلا بود... و همینطور ده تا ده تا کم میشد. و من داشتم از هم میپاشیدم... یعنی کار به جایی رسید که یه جا ایستادم و با همه ی حسهایی که در بالا گفتم ایستادم به زاااار زدن. یعنی مثل یه بچه ی سه ساله وسط خیابون از خستگی گریه میکردم... باورش الان برای خودم سخته. که اینهمه راه... و اینقدر بی طاقت شدی؟؟!! بعد میدونی جالب چیه؟ اینکه حاجی گفت:" خودت گفتی: حالا بریم..." آقا من کِی گفتم تا کربلا بریم؟؟ منِ خر گفتم دو قدم بریم تا ماشین بگیریم. بعد تو ما رو کشوندی توی مسیر پیاده روی عربها و دیگه دسترسی به ماشین نداشتیم... اگه هم ماشینی می آمد رد میشد متوجه نمیشدیم که... بعد حالا بدترش اینه که هِی میگفتند 20 دقیقه ی دیگه میرسید به اتوبوس دو طبقه ها. اتوبوس قرمز ها... هِی میگم کو؟؟ کجاست؟؟ چرا من نمیبینم؟؟ هِی همه میگن اوناهااا اونجاست... و من هِی قد میکشیدم اما هیچی نمیدیدم... به سمانه گفتم سمانه تو میبینی این توهّم اتوبوس رو؟ گفت نه به جان تو منم نمیبینم... یعنی رسما سر کار بودم... وای هِی میگفتند اون پرچم قرمز ها... میگم کو؟؟؟ میگن اوناهاااا. و نمیبینم. سمانه تو میبینی؟؟؟ نه.... واااای.... یعنی اگه یه چیزی دستم بود و روم میشد حاجی رو میزدم میکشتم... یعنی این توان رو داشتم... خدای من... شب شد... وااای اذان.... و ما هنوز هیچ جا نبودیم... (اگه کسی کاری به کارم نداشت و هِی سعی نمیکردند من رو مقصر نشون بدن که اینجوری حرف نزن بیچاره تقصیری نداره که ... عصبانی نباش.. و و و ... زودتر آرام میشدم...)
ببین، هیچی از پیاده روی، از تمرکز، از ذکر، از دعا، از توجه، از نگاه کن فلان چیز چه جالبه... هیچی... هیچی... هیچی... فقط خستگی و خشم... و ما 15 کیلومتری کربلائیم... جلوی موکب شیخ الائمه(امام صادق علیه السلام) ایستادم. همه ایستادند. گفتم حداقل یه کمی استراحت کنیم. و همه موافق بودند (نامردها انگار خودشون اصلا خسته نبودند وفقط من دارم غر میزنم!!! (حالا بعدا توی گزارشها معلوم میشه... نامرداااا))
وارد شدیم. همون دم در کفشهامون رو در آوردیم. یه حسنیه مانند بود خییییلی بزرگ که ملت آماده میشدند بای اقامت و استراحت شب. پشتش سرویس بهداشتی بود و برای اون بخش دمپایی میپوشیدی. خیلی شیک، خیییلی تمیز، خیلییییی عاااالی... مفصل شست و شور کردیم... سبک شدیم... و تازه افتادیم...یعنی اصلا پایم رو حس نمیکردم. بی حس بود مطلقا. از پاشنه تا انگشتهام بی حس بودند. نمیتونستم نماز بخونم. دراز کشیدم و پاهام رو بالا گرفتم. بعد کمی سمانه روی کف پام راه رفت تا خون جریان پیدا کنه. سه تاییمون توی هر حرکت آه و ناله میکردیم. تاول پای سمانه وحشتناک شده بود اما چون توی پنبه بود حالش خوب بود. اونجا راه حل پنبه رو به چند نفر دیگه هم دادیم. (جوراب نخی پوشیدن هم خیلی مهمه. این جورابهای زنانه و پارازین و غیره داغون میکنه پاها رو) خلاصه شاید نیم ساعت توقف کردیم و باز... ادامه. اما دیگه با چشمهای خودم میدیدم که راه را بسته اند. دیدم که هرکی سوار هر وسیله ی نقلیه ای بود پیادش کردند و باقی مسیر را باید پیاده میرفت. یه لودر داشت وسط بلوار رو میکند و تپه های کوتاهی میساخت. زمزمه بود که امشب شرایط فوق العاده العام شده و چون شب جمعه هم هست و بیشتر شلوغه داعش تهدید کرده. و نیروهای امنیتی تا دندان مسلح کنار مسیر صف بسته بودند... هیچ بهانه ای نداشتم. ارام وساکت شدم مطلقا. یه پذیرش قلبی...
در نزدیکی های شهر کربلا به یه موکب بزرگ رسیدیم که عکس اهالی هیئت رو هم روی یک بنرانداخته بود. اسمش؟؟ موکب رایت العباس... اووف دویدم جلو. همه آمدند و توی عکسها دنبال حاج محمود یا یه نفر آشنا میگشتیم. اما... ربطی به هیئت ما نداشت ;(
یکی از تفریحات حداقلی در این مسیر عکسهایی بود که از برخی بنرهای داستانگو میگرفتیم. نقاشی ها یا تصاویر ساخته شده ای که ماجرای عاشورا رو بازسازی کرده بودند. خیلی باحال بودند...
رفتیم و رفتیم... تا بلاخره به اتوبوس دو طبقه ها رسیدیم. به چه زحمتی سوار شدیم. و جا برای نشستن نبود!! وای نههه خداااا. لج کرده بودم که نمیشینم. اما روی برآمدگی لاستیک جا بود. خاک مطلق ها. یعنی خاک مطلق بود... خودم را به زور کشاندم رویش و کنار سمانه نشستم و دیگه هیچی یادم نیست... خوابم برد!! برای من یک عمر گذشت یه خواب عمیییییییییییییییق و عااااالی. اما از روی عمود ها شاید حدود 5 کیلومتر جلو آمده بودیم. و باز پیادمون کردند. دیگه واقعا واقعا باید پیاده بریم...
برخی موکبها در مسیر دعای کمیل گذاشته بودند. حتی حال نداشتم زمزمه کنم... (راستی، روزهای پنجشنبه از بعد از نماز صبح تا نیمه شب صدای دعای کمیل از موکبهای مختلف مسیر می آمد. این دومین شب جمعه ی این سفر بود...)
کاملا و مطلقا ساکت بودم. جمعیت خیلی خیلی فشرده بود. تعداد ایرانی ها هم بیشتر شده بود (این مسیری که ما آمدیم، مسیر پیاده روی اهالی شمال عراق به سمت کربلاست. و چون ایرانی ها عمدتا از نجف پیاده روی میکنند، حتی یک موکب مربوط به ایران یا ایرانی ها توی مسیر مشاهده نشد. خب ایرانی ای هم غیر از ما نبود!!) به نظر توی محدوده ی شهر کربلا بودیم. هر جایی توقف میکردیم تا چند ثانیه استراحت کنیم به حجم جمعیتی که از مقابلم عبور میکردند چشم میدوختم... شاید هر ثانیه سی نفر رد میشدند. و این حجم جمعیت داره میریزه توی شهر کربلا... و ایا کربلا گنجایش اینهمه آدم رو داره؟؟ ما که از اول تا آخرش رو پیاده رفته ایم یعنی اینقدر مساحتش کمه... پس اینا کجا جا میشن؟؟؟ نکنه زمین کِش میاد؟؟ نمیدونم... شایدم.... (بعدا هم چند بار دیگه این تجربه رو کردم که یک جا بایستم و به حجم ورودی جمعیت به یک محدوده ی خاص نگاه کنم. انباشته شدن جمعیت کاملا و به وضوح دیده میشد...)
یه بخشی از ازدحام بخاطر کامیونهایی بود که توی همین مسیر داشتند عبور میکردند. توجهم رو پلاکهاشون جلب کرد... ااااااا اینا ایارنی اند. ااا این تبریزه. این ارومیه است. این کرمانه. این اصفهانه... ااا اینا رو.... افسانه از یکیشون پرسید:" خسته نباشید از کجا میایید؟ گفت: کرمان. گفت بارتون چیه؟ گفت گوشت و برنج..." (این تریلیه تا نزدیک خونه همراهمون بود!! یه جا حاجی ناراحت آمد سمت ما که: منه بیچاره باید چقدر تحمل کنم؟ گفتیم چی شده؟ گفت: کلی باید تیکه های ایرانی ها به عربها رو بشنوم. الان هم اینا به ایرانی ها تیکه میندازن که ما دو ماهه داریم غذا میدیم شماها الان پیداتون شده؟! )
کم کم محیط برام آشنا میشد. احساس میکردم یه عمر در بودیم از این شهر!! چقدر شلوغ شده بود. چقدر ایرانی ها زیاد شده بودند. از جلوی یه موکبی رد شدیم که مقابلش یه سری نماد گذاشته بود و مردم پول میرختند. قشنگ بود نورپردازی قشنگی داشت. جلو رفتیم که تماشا کنیم دیدیم کلی کفتر پا پری اونجا هستند. خیلی قشنگ بودند. افسانه فیلم گرفت. بعد یهو اکبر گفت:" اینم موکب کفتر بازها..." یه یهو ترکیدیم از خنده... یعنی اصلا نمیتونستیم جلوی خودمونو بگیریم. هِی حاجی یادش میفتاد. هِی میخندید هِی استغفار میکرد ما هِی میخندیدیم بهش... یعنی احتمالا تا سالهای سال این خاطره هر وقت یادش بیاد کلی میخنده... خیلی باحال بود. خیلی...
ما همچنان داشتیم میرفتیم. سرم پایین بود. یهو سرمو آوردم بالا و ....وااااااااااااااااااااای روبروم گنبد امام حسین به چه عظمت و شکوهی میدرخشید... یعنی واقعا از مسیّب تا کربلا رو پیاده آمدیم... اونم تا خودِ خودِ حرم؟؟ یعنی بیش از 36 کیلومتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مگه ممکنه؟؟؟ مگه میشه؟؟ ولی گویا شده بود. گویا ممکن بود...
شب جمعه بود. شب خاص زیارتی اباعبدالله. و من برای اولین بار در عمرم چنین زمانی در کربلا بودم. اونم چند متری حرم اما... از دور سلام دادم و راهمون رو به سمت خونه ادامه دادیم...
از پشت خیمه گاه (مسیری که بار اول علی از اونجا برده بودمون خونه) حرکت کردیم به سمت خانه. ولی مگه تموم میشد؟؟!! خدایا انگار به اندازه ی یک روز دیگه راه بود... به اندازه ی 300 تا عمود...
وقتی تابلوی شیرینی فروشی رو دیدیم یعنی واقعا رسیده ایم... و... خانه... در ساعت 11 شب... یعنی بیش از 48 ساعت زیارت کاظمین طول کشید...
خب. سکوت... فقط همه نگران بودند. از تهران و اینجا. و باید خبر سلامتی میدادیم...
یادم نیست چی خوردیم. فقط غش کردیم... (دیگه اکبر رو ندیدم! و حاجی رو هم چند لحظه برای خداحافظی...)
سلام
چهارشنبه 3 آذر94
بعد از نماز صبح به عادت روزهای قبل دیگه خوابمون نمیبرد. بدنمون عادت کرده بود که راه بیفته... بره... اما تمام شده بود این ماجرا... طبیعیه که دلم بگیره... اما... حدود ساعت شش اطلاع دادند که هرکی پایه است اماده بشید بریم کاظمین. واااااااااااای یعنی هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
خیلی زود. خیلی سریع آماده شدیم. صبحانه خوردیم. و منتظر ماندیم. اما خبری از آقایون نشد... خییییییییییییییلی که گذشت و دلمون که دیگه خیلی شور افتاده بود، افسانه رفت توی کوچه که ببینه چه خبره. دل توی دلم نبود. اگه کنسل کنن چی؟؟ اگه بترسن چی؟؟ اگه کم بیارن چی؟؟ اگه ما رو نبرن چی؟؟ اگه... اگه... اگه... حال خیلی بدی بود. و ساعت از 9 گذشته بود. افسانه هم دیر کرد. با سمانه رفتیم توی کوچه. فکر کردیم اگه اشتیاق ما رو ببینند دیگه حرفی نمیتونند بزنند. و دیدیم همه ایستاده اند توی کوچه با یه حال معطلی و دلواپسی... خب چتونه؟ میگن راهها رو ممکنه ببندند... خب ممکنه... هنوز که نبسته اند. فوقش هم ببندند... بلاخره یه جوری برمیگردیم... بریم بریم بریم بریم بریم......
و حدودا 1.30 بود که حاجی/ اکبر/ افسانه/ سمانه / و من خانه ی ابوحیدر را ترک کردیم به مقصد شهر عزیز و حرم عزیـــــــــــــزتر کاظمین... و شاید انشالله انشالله انشالله سامرا...
هیچی همراهمون نیاوردیم غیر از ژاکت سبک که اگه مثلا خدای نکرده شب شد مثل دیشب یخ نزنیم. پاسپورتهامون و کمی هم پول آوردیم. موبایل نیاوردیم. سبکِ سبک...
مسیر را پیاده آمدیم تا نزدیک حرم و بعد از خیابانهای اطراف حرم و محله های داخل و دور شهر کربلا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جاده ی خروجی شهر (هه! الان چه خوشگل مینویسم و رد میشم... کلییییی صحنه جالب این وسطها اتفاق میفته و البته هرجایی که وسیله ای برا سوار شدن پیدا کردیم هم سوار شدیم حتی اگه شده 10 متر!)
حسینیه ها و هیئت های زیادی توی شهر کربلا وجود داره که زائران رو اسکان داده بودند. و طبیعتا جو و فضای اطراف این هیئتها پرجنب و جوش و قشنگ بود.
اینکه میزان آب زیرزمینی در شهر کربلا بسییییییییییییییار بالاست و خاک این شهر تقریبا یه جورایی مردابی هست و اگه با یه قاشق نیم متر زمین رو بکنی به آب میرسی رو میدونستم (و البته خودش یه جور روضه ست...) مسیلهای آب زیادی توی این شهر جاریه (شریعه ی فرات هم یکی از همین هاست... (آه عمو جان) یه چیزی شبیه مادی های (maadi) اصفهان که توی خیابانها و کوچه های محله های نزدیکتر به زاینده رود به ابتکار شیخ بهایی ایجاد شدند و فضای قشنگی به اونها داده اند). اما متأسفانه خیلی آلوده اند. و بوی آزاردهنده ای دارند! نسبتا عمق و عرض زیادی هم دارند. مسیر زیادی رو از کنار این مسیل ها عبور کردیم.
توی مسیر از مقابل یه ساختمان بلند و شیکی عبور کردیم که ارم رسمی داشت. دفتر مرکزی حزب حاکم عراق بود. یه صدای سرود حماسی بیییییییار پرشور توی محله پخش میشد. و مقابلش خیلی شلوغ بود. یه موکب هم بود که چایی میداد. و یه سری بنر که آرم حزب هم زیرشون به طرز مشخصی نقش بسته بود. یه صف مقابل این بنرها ایجاد شده بود و همهمه و شیطتنتهای جوانان زیادی که با لباس نظامی و صورتهای عمدتا پوشیده و گاها مسلح مقابل این بنرها یا توی موکب عکس می انداختند. اونقدر میزان شور و هیجان محیط زیاد بود که ایستادیم به تماشا و فیلم و عکس گرفتن. یه کمی بعد متوجه شدیم چه خبره... اینها داشتند میرفتند جبهه... داشتند برای حجله ی شهادتشون عکس می انداختند... همه ساکت شدیم. یهو همه توی خودمون فرو رفتیم... توی چشمهاشون. توی نگاههاشون. توی چهره هاشون نگاه میکردم... چقدر برام آشناست... من توی این محیط بزرگ شده ام...... (هنوز یادآوری اون صحنه ها یه حس عجیبی بهم میده... کاش هیچ وقت جنگ نبود... چقدر بده... چقدر حیف اند اینها...)
توی مسیر پیاده روی تعداد بسییییییار
زیادی از تصویر شهدای عراقی (که عمدتا تاریخ شهادتشان هم زیرش نوشته شده بود و
عمدتا زیر یک سال از شهادتشون میگذشت)در جاهای مختلف نصب شده بود. از روی عمودها
(تیرچراغ برق وسط اتوبانهای میان شهری یا خیابانهای داخل شهر) تا مقابل موکبها، تا
بنرها و تابلوهای تبلیغات شهری، تا کوچه خیابانهای شهرها... تا.... همه جا. یعنی
غیر ممکنه که شما به یک نما نگاه کنی و یه تصویر شهید توی زاویه ی دیدت نباشه...
(اون بیلبوردِ که یه خانوم مسن داره پیشونی جوان رزمنده ی کاملا مسلح رو میبوسه توی همه
ی مسیر جزو تبلیغات شهری بود). همه ی اینها یه چیزی رو مدام بهت گوش زد میکنه...
این کشور در حال جنگه. اینها دارند دفاع میکنند... به اینها حمله شده... اینهایی
که اینجا دارند اینجوری از شماها پذیرایی میکنند جوونهاشون دارند توی مناطقی نه
چندان دور از شما برای ایجاد حس امنیت برای شماها (و البته مردم خودشون) میجنگند.
و گاها به طرز وحشیانه ای کشته میشوند... اینها هم نشونه هاش... (درباره ی اختلاف قیافه ی این کشته شده ها در جنگ، با اونهایی که در یه جنگ دیگه چند سال قبل در مقابل ما کشته شده بودند بحث مفصلی با سمانه کردیم. بحث این بود که قیافه ی مدافع با مهاجم متفاوته... اینه...)
حضور نیروهای امنیتی در سراسر مسیر پیاده روی و داخل شهر و سر هر تقاطع و توی ماشینهای زرهپوش در هر چند کیلومتر یک بار به غیر از سِیطره ها (پاسگاههای بین راهی) به شدت به چشم می آمد. گاها بین مردم حرکت میکردند. راه میرفتند. چوری که فکر میکردی اینها هم دارند پیاده روی میکنند... این ها همه حس امنیت بهم میداد...
بلاخره از داخل محله های شهری خارج شدیم و افتادیم توی یک مسیری که باز پر بود از موکب. و چیزی شبیه اتوبان حاشیه ی شهر بود. دیگه تعداد خیلی خیلی کمی ایرانی مشاهده میشد. ادامه دادیم تا یه چیز باحال دیدم. جیغغغغغ ذووووق من بلند شد... واااااااااااااای اتوبوس دوطبقه... ای جان... گفتم:" کاش سوار اتوبوس دو طبقه میشدیم... من خیلی باهاش خاطره دارم..." یه کمی که جلوتر رفتیم دیدیم که عجب... این اتوبوسها مالِ خودِ عتبة المقدسة الحسینیة است و برای حمل و نقل زائران در مسیرهای خارج شهری گذاشته اند. ازدحام بود و گرد وخاک شدید اما بلاخره یکی رو سوار شدیم. من دویدم طبقه ی بالا. همونجایی که همیشه توی بچگی جای من بود! جای راننده ی طبقه بالا (بعد اون موقع فکر میکردم درسته که من فرمون ندارم اما قسمت بالایی اتوبوس به فرمان من حرکت میکنه!! خخخخ!) خیلی کثیف بود خیییییییلی. اما به من که داشت خوش میگذشت اساسی... مسیری رو امد و یه جایی پلیس نگهش داشت. و مسافرها پیاده شدند. کمی جلوتر آمدیم و سمت راست جاده چیزی شبیه ترمینال وجود داشت. البته خاک و خل هاا. وارد شدیم. و یه کمی گشتیم تا ماشینهای کاظمین را پیدا کنیم. اینجا اکثر مردم ایرانی بودند عمدتا مرد و از همه جای ایران. بلاخره یه مینی بوس پیدا کردیم که چندتایی هم مسافر داشت. سوار شدیم و آخر نشستیم. باز هم حاجیِ بنده خدا روی این صندلی های نافرم و سخت و غیراستاندارد و کمر و گردن داغون کنِ وسط نشست برای اینکه مرد غربیه کنار ما نشینه. خییییلی طول کشید تا پر بشه. نفری 13 تومن طی کرد. و بلاخره تکمیل شد و حرکت کردیم. جماعتی که قبل ما سوار شده بودند یه عده مرد عمدتا جوان مشهدی بودند. بعدی ها چند نفر بندرعباسی بودند و ما که از تهران بودیم. ولی جماعت مشهدی کنترل ماشین رو به دست گرفته بودند و مدام شیطنت میکردند و شوخی میکردند که گاها به شدت باعث خنده میشد. حس خوبی داشتم. خوش خواهد گذشت... ... ساعت 11.45 صبح بود و نزدیک اذان...
مسیر طولانی بود و نسبتا هم گرم.همون اول راننده یه جایی نگه داشت و به همه ی مسافرها یک بطری آب معدنی داد. گفت اینجا موکب خودمونه. خیلی از مسیر رو خوابیدم. و خیلی ش بیرون رو تماشا میکردم. مدت زیادی هم حواسم به شوخی های داخل ماشین بود که گاها بد میشد. و البته همون اول تذکر داده شده بود که:" خانواده داخل ماشینه لطفا رعایت بفرماید..." مشخص بود که حاجی کلافه است اما بعدا فهمیدم که تا چه میزان عصبی بوده و رسما خون خونش رو میخورد... مشهدی ها با همه شوخی میکردند بدون اینکه توجه کنند که طرف کی هست. با راننده/ با همه ی سرزنشین ها/ و بدتر از همه با پلیس های عراقی مسیر... (که این ماجرا کمی بعد بیچارمون کرد...)
زمان میگذشت و هرچی به بغداد نزدیک میشدیم فضا به نظر امنیتی تر میشد. شاید حدود ساعت 4.5 یا 5 بود که بلاخره بعد از کلی راه فرعی (بسیاری از راههای ورودی شهر را بسته بودند) از میان نخلستانها و کوچه های باریک و غیره وارد محدوده ی پایتخت عراق شدیم. وقتی سرهت ماشین برای عبور کم شد، یکی از جوانهای ماشین به پلیس سیطره :"خسته نباشید" گفت. و همه خندیدند.... رد شدیم. یه کمی جلوتر سر نگهبانی بعدی جلوی ماشینمون رو گرفتند که: حق عبور ندارید. مسیر غیرمجاز را آمده اید... توضیحات راننده از داخل ماشین فایده نداشت و او کنار یک خیابان روبروی یک باغ گل و گیاه پارک کرد و پیاده شد. دیگه ندیدیمش. اما خیییییییییییییلی طول کشید و نیامد... کم کم همه کلافه شدند. مشهدی ها غر نهار نخوردن رو میزدند. ما کلافه و خسته بودیم. غروب نزدیک بود و هنوز نماز نخوانده بودیم. هِی سوار میشدند هِی پیاده میشدند. سرو صدای زیادی راه انداخته بودند. اعصابمون خرد شده بود. یه دختری از خیابان رد شد و وارد خانه ی مقابل ماشین ما شد که بی حجاب بود. موهای بلند و آرایش تند قرمز با کت و شلوار مشکی تنش بود. شبیه دانشجو ها یا کارمندها بود. آقا سوژه افتاد دست این جوانها... اونقدر شلوغ کردند که یه بزرگترشون بهشون تذکر داد که بابا الان زیارت بودید ها... دارید میرید زیارت هااا. این بی جنبه بازی ها چیه. خجالت بکشید... و همهمه شون به زمزمه تبدیل شد...
معطل بودیم همچنان... یکی از همراهان با یه کیسه پر از موز آمد و بین رفقاش تقسیم کرد. دوباره کلی به هیجان آمدند. در نهایت و طی خریدهای مداوم، شاید بیش از ده کیلو موز توسط سرنشینان مینی بوس ما در کمتر از یک ربع خورده شد! یهو یاد اسم رمز افتادم... به عقبی ها گفتم و ... راننده آمد. و راه افتادیم...
اما برگشت. یه مسیر خیلی طولانی رو برگشت. و چند بار دیگه هم متوقفش کردند. و بی سیم زدند تا نجات پیدا کردیم. الان ما وسط بغداد توی کوچه پس کوچه هاش دنبال راهی برای خروج از شهر به سمت کاظمین میگشتیم. و من داشتم هرچی میدیدم رو میبلعیدیم. رانندگان زن/ شکل شهر/ آلودگی زمین و هوا/ ساختمانهای دولتی/ دانشگاهها/ مساجد عظیم/ چادری کمتر بود اما بی حجاب (غیر اون دختر ندیدم)/ شکل مغازه و ها محصولاتی که میفروختند/ امکانات شهری/ شهرسازی/ تبلیغات شهری/ شکل دانش آموزان/ امکانات رفاهی و تفریحی شهر/ و و و ...
نسبت کاظمین به بغداد شبیه نسبت ری به تهران هست.
خورشید کاملا دم افق بود که مینی بوس نگه داشت و به سرعت هرچه تمامتر پیاده شدیم... وای خدایاااا نماز... نخواه که نمازمون قضا بشه. خواهش میکنم....
از مسیر حرکت آدمها میشد به راحتی متوجه شد که حرم کدوم طرفه. آمدیم آن طرف خیابان و به سرعت حرکت میکردیم. چراغ قرمز... خط کشی عابر پیاده...
اولِ یه خیابونی تابلوی مسجد دیدیم. اوه خدایااا. دویدیم به طرفش. گفتند قسمت زنانه اون طرف خیابونه!! دویدیم آن سمت توی کوچه. داشتند چای و قهوه میدادند. یه پسر بچه ای به عربی گفت: بفرمایید غذا توی حسینیه... و با دست یه سمتی رو نشون داد. نگاه کردم دیدم یه در بازه و جلوش پرده آویزانه. داد زدم و افسانه و سمانه رو به اون سمت دعوت کردم. فقط میدویدم. وارد شدم. یه راهروی باریک بود و سمت راست در یه اتاق باز بود. دویدم داخل و نشستم روی زمین که با بطری همراهم وضو بگیرم. پشت سرم سمانه و بعد افسانه وارد شدند.. همه این اتفاقها داره توی ثانیه میفته هاا. سرم رو بلند کردم ااااا واااای... اینجا خونه ی یه آدمه... یه خانومی روی کاناپه نشسته بود و داشت به بچه ش شیر میداد!! یه دختر بچه هم کنار دستش روی زمین داشت دیکته مینوشت!! وای خدایا... از جامون پریدیم!! من فقط اشاره کردم که صلاة صلاة... صلاة ظهر!! خانومه هیچی نگفت. با خوش رویی بلند شد بچه رو گذاشت زمین و جلو آمد. گفت:" مغسل اون پشته" به ساعت اشاره کردم که: لا لا وقت نداریم. دیره..." با سرش تأیید کرد و رفت سراغ کمد. سه تا جانماز آورد و برامون پهن کرد. و ما به سرعت ایستادیم به نماز. تند تند... یعنی به نفس نفس افتاده بودم اونقدر تند نماز خوندم!! تازه بعدش متوجه اوضاع شدیم... اوووف. کلی عذرخواهی کردیم. گفت زائر هستید؟ گفتیم بله. گفت ایرانی؟ گفتیم بله. ذوق زده خوش آمد میگفت. و میخواست شام بمانیم... وااااااااای خاک بر سرم نهههه... این همینو کم داشتیم!!! رفتیم تجدید وضو قشنگ دست و صورتمون رو شستیم. سرحال و مرتب شدیم که یریم زیارت. برامون دستمال آورد. باز اصرار کرد و گفتیم بریم حرم نماز بخونیم... و با هزاران تشکر و خجالت و شرمندگی خارج شدیم. موقع خروج دختر دیگرش از دبیرستان آمد (چقدر تیپ و کیفش شبیه ایام مدرسه ی خودم بود) و انگار نه انگار که سه تا غریبه توی خونشون هستند به کارهای خودش رسید!!! (خب دوباره اون جمله ی تکراری رو نگم که:" می نمیفهمم اینجا چه خبرههههههههههههههه و آیا یک نفر در ایران میتونه چنین اتفاقی رو توی خانه ی خودش تصور کنه؟؟؟؟؟)
بیرون آمدیم. اون طرف خیابان کنار مسجد منتظر آقایون بودیم، که اذان گفتند... وای خدایاا هیچ کدوم از نمازهامون قضا نشده بود. تو چقدر خوبی خدا جوووون...
بد بود که بعد از اذان هم دم در مسجد بایستیم. ولی خب مجبور بودیم منتظر بمانیم. بلاخره آمدند. و مسیر را ادامه دادیم. پیاده. توی راه از داروخانه برای تب و گلو درد شدید اکبر دارو گرفتیم. یه کمی جلوتر پیچیدیم سمت راست و کم کم محیط اشنا میشد... اون بلوار باحاله که و روبروی حرمه... وای چقدر من اینجا رو دوست دارم... الهی من فدای این دو تا گنبد زیبا بشم... سلام پدر و پسرِ عشقم... سلام عزیزان دلم. سلااااااااااااام الهی قربونتون برم... ممنونم که اینجام... و اشک میبارید...
جمعیت بسیار فشرده بود. قرارمون همین جا کنار امانتی بود. از تفتیش عبور کردیم و وارد شدیم. وارد صحن که شدم دلم غش رفت... چقدر این فضا عوض شده. چقدر خوبه. بازسازی به نظرم کاملا تمام شده بود. فرشهای این صحن شبیه فرشهای صحن امام رضاست... ایستادم به نماز و چشمم رو بستم و فکر کردم مشهدم... از بس که اینجا بوی مشهد رو میده... بعد از نماز خواستم برم زیارت. افسانه گفت: نماز امام کاظم رو بخون. وقت که بود. عجله ای که نبود.. ارامش که بود. همه چی فراهم بود که هرکاری دلم میخواد انجام بدم... مفاتیح اوردم و نماز امام کاظم رو خوندم. بعدش دیگه بی تاب بودم. بلند شدم دیدم اااا حاجی و اکبر پشت سر ما هستند. گفتم میشه اینجا بمونیم؟؟ میشه خیلی بمونیم؟؟ گفتند باشه باشه... عجله نداریم که... گفتم من برم زیارت؟؟ گفتند برو. سمانه گفت با هم بریم. گفتم بیا. و وارد شدیم. آخ.... عزیز دلم... محوطه ی داخل ضریح بی نهایت شلوغ شد. ازدحام شدید. مسیر مناسبی رو برای نزدیک شدن به ضریح انتخاب نکردیم و خب فشار زیادی رو تحمل کردیم. ولی بلاخره دستم رسید... دستم به امام کاظم رسید.... ای فداتون بشم حضرت پدر... باز فقط بوسه بود و قربون صدقه... سمت دیوار ازدحام خیلی کم بود. کمی ایستادم. زیر قبه بودم. دعا کردم برای همه... برای همه ی همه... و از مسیر خروج خارج شدم. توی رواق عقبی یه گوشه ی دنج پیدا کردم و ایستادم به نماز. سمانه گفت برمیگرده داخل صحن. گفتم من همینجام. زیارت و نماز. بعد هم همین کارها برای امام جواد جووونم... یه خانومی رو دو تا صف جلوتر دیدم به اندازه شبیه خانم جوادی. با چادر احرام. اونقدر شبیه بود که حواسم رو از نماز پرت میکرد. رفتم جلو نگاه کردم. بی اندازه شبیه بود اما او نبود. (اینو که بهش گفتم باورش نمیشد...). همه ی کارها رو که انجام دادم آماده شدم که زیارت جامعه بخونم... اما سمانه آمد. گفت بیا داریم میریم... اااا کجا؟؟؟ مگه نگفتند عجله نداریم میمونیم... نههه نریم... گفت برای اقامت شب باید زودتر یه جایی پیدا کنیم. صبح باز هم میاییم. گفتم مطمئنی؟ گفت اینجوری گفتند. گفتم اوکی. تو برو. منم میام... گفت دیر نکنی هاا. گفتم باشه برو... و بلند شدم. با یه غصه ی خیلی خیلی خیلی عمیق مفاتیج رو گذاشتم توی کتابخانه و به سمت محوطه ی ضریح حرکت کردم. ایستادم کنار در خروجی به تماشا... اما دلم نیامد. خیلی خلوت بود. دو قدم جلو رفتم. خانم خادم مانعم شد. گفتم اجازه بده این پارچه رو به ضریح بمالم و بیام. گفت برو. و وارد شدم. نزدیک ضریح بخشی که امام جواد هستند خلوت بود. یه کمی منتظر شدم و سربندم (که توی پیاده روی با یه ترفندی از یه آقای موکب دار گرفتم و تا آخر پیاده روی که به سرم بود و بعد هم دور مچ دستم و همه جا همراهم بود و متبرک همه ی ضریح ها شده بود) رو به ضریح مالیدم و بوسیدم و بوسیدم و آمدم بیرون... آمدم بیرون... اما جان کندم تا از صحن خارج شدیم... حالم موقع خروج از حرمها دقیقا شبیه کندن دو تا چیزی که کاملا در هم فرو رفته و بهم چسبیده اند هست. تیکه تیکه میشه... آبلمبو میشه قلبم... یه تیکه های قلبم که میمونه و یه تیکه هایی از اون هم به قلب من همچنان میپچسبه...
بیرون همونجا که قرامون بود آمدیم. ولی مردها نبودند. ای بابا... از مسیر پشتی کمی رفتیم تا یه در ورودی دیگه اما باز هم پیداشون نکردیم. برگشتیم و سمانه رفت داخل را ببینه و افسانه هم از بیرون میگشت من هم ایستادم روی بلندی تا راحتتر پیداشون کنم... اما خبری نبود. خب طبیعیه چه حالی داشتم... با این عجله منو کندید آوردید بیرون حالا خودتون کجایید؟؟؟ اااه...
مدتی ماندم. اکبر آمد. و با هیجان منو برد پیش یه آقایی... نرجس بیا بیا... (اصلا نشد دعوا کنم که مگه نگفتی میمونیم و مگه نگفتی عجله ندارم و تا حالا کجا بودید و چرا منو به زور آوردید بیرون و اینا...) بعلهه؟ به این آقا بگو حرفهایی که مختار میزد درباره ی زید رو. گفتم. وااای نههه! مگه بهت نگفتم، توی اون بروشوره که توی حرم زید بهمون دادند نوشته بود مالِ دوره ی امام صادق هست. پس حتما دیالوگ مختار رو اشتباه فهمیده ام. حالا این آقا کی هستند؟ از نسل زید و از اهالی استان گلستان هستند. بعد اکبر کلی از من تعریف کرد و من هِی تعجب کردم که ااا من اینقدر آدم مهم و عالِمی هستم و خودم هم خبر ندارم؟؟!! و بعد درباره ی مختارنامه صحبت کردیم و اون آقا سید معتقد بود که ایرادات اساسی بهش وارده. گفتم مثلا؟ و "پرچم ایران" و "رستم" رو مثال زد و منم اساسی پاسخش رو دادم و آقا سید سپر انداخت و من هِی یاد مختارنامه ای ها افتادم و هِی.... حاجی هم آمد.
از همون مسیر پشتی رفتیم و یهو یه منظره ی فوق العاده از دو تا گنبد زیبا در شب دیدیم که چه قشنگ دلبری میکردند و غیر ممکن بود کسی از اونجا رد بشه و توقف نکنه و احیانا عکس نندازه.
پشت حرم امامیَن کاظمیَن دارن یه صحن خیلی بزرگ می سازند که توی سفر قبلی فقط اسمش رو دیده بودیم و این بار مقداری پیشرفت کرده بود. توی بلوار این صحن مطلقا و فقط ایرانی میدیدی. صدای مداحی ایرانی. آدمها همه ایرانی. خادمها همه ایرانی . موکبه ها همه ایرانی. بعد کانتینر های حمل آب آشامیدنی و حمل زباله با آرم استان قدس رضوی... یعنی اینجوری بگم که تیکه ای از خیابانهای اطراف حرم در مشهد بود اینجا... هوا خنک بود. خسته بودیم. حاجی قرار بود بگرده و یه منزل برای اقامت امشب پیدا کنه. توی این معطلی که خیییییییلی هم طول کشید، از بهترین اتفاقات این سفر برایم افتاد...
یه موکب خیلی بزرگ بود که یه جور سوپ ( که از سفر دیده بودم اما فکر میکردم همونیه که توی سفر قبل تجربه کرده ام خییییلی بدمزه بوده و نخورده بودم. اما الان به شدت گرسنه ام پس سنگ را هم خواهم خورد!!) میداد به همراه نان دااغ تازه از توی تنور در میآورد و به دست آدمها میداد. اونقدر سوپه داغ بود که ظرفهای پلاستیکی یه بار مصرف رو اب میکرد! این نان و سوپ اونقدر خوشمزه بود و بهمون چسبید که دوباره گرفتیم و خوردیم. بعدش همونجوری که رو به حرم ایستاده بودم و با صدای مداحی که از همون موکب خراسان جنوبی پخش میشد توی حس بودم، یهو صدای زیارت جامعه پخش شد. اونم با صدای کی؟؟... وای از شادی قهقهه میزدم... ایستادم و تکیه دادم به تریلی استان قدس رو به حرم و جامعه خواندم... اینهمه دلم میخواست... با این حال خوب... یعنی نوش جانم شد هاااا. به خود جونم رفت این زیارت.... و چقدر زیارت جامعه دوست دارم....
اواخر زیارت بود که صدای بلندگو قطع شد. ااا خورد توی حالم. رفتم جلوی موکب و با چشمم گشتم که این صدا از کجا می آمد؟ اتاق فرمان رو پیدا کردم. یه آقایی کنار دستگاه بود و سفره پهن کرده بودند تا خود خادمهای موکب شام بخورند. گفتم شما صوت پخش میکردید؟ گفت بله. چی میخوای؟ بگو هرچی میخوای اونو پخش کنم. گفتم نههه همینی که پخش میشد رو میخوام. چرا وسطش قطع کردید؟ گفت زیارت جامعه بود. همینجوری قطعش کردم. گفتم میشه دوباره بذارید؟ اخراش بود. گفت آره حتما. فکر نمیکردم کسی دنبال کنه. گفتم من داشتم مینوشیدمش... گفت وای ببخشید. و از روی گوشی ش از یه کمی قبلتر از جایی که قطع کرده بود دوباره گذاشت و من تشکر کردم و برگشتم سر جایم... بعد از اینکه تمام شد رفتم و ازش تشکر کردم و ماجرا م رو گفتم که: دلم میخواست داخل که بودم بخونم اما همراهانم منتظر بودند. با دل شکسته آمدم بیرون و شما گذاشتید. متشکرم متشکرم متشکرم. روزی من اینجا بود. و ممنونم از شما. چه ذوقی کرد. هر دو تامون توی حال خوبی بودیم. گفت خوبه که روزیت این بود. الهی شکر. قبول باشه. التماس دعا...
حالا چکار کنیم؟ خبری از منزل نیست... از بلندگو مدام صدا میکردند که کسانی که جایی برای اقامت ندارند میتونن با این ون هایی که حرم در اختیار قرار میده بروند خونه هایی که مال خود حرم هستند و صبح برای نماز با همین ون ها برگردند. ما این رو میشنیدیم اما توجه نمیکردیم. نمیدونم منتظر چی بودیم... به حاجی گفتم بریم همین خونه ها... و همه موافق بودند. گفت مطمئنید؟ گفتیم آرههههه. خونه ی آقا کاظم و اقا جواد جان حتما دیدنیه. وقتی خودشون دارند اینجوری دعوت میکنند پس ما منتظر چی هستیم؟؟ نمیدونم چرا اضطراب داشت؟!!
سوار ون شدیم که سه چهار تا مرد بیشتر درونش نبودند. یه آقای ایرانی با بی سیم آمد و پرسید که این آقایون با خانواده اند؟ گفتند بله. و به راننده آدرس داد. قبلش هم یه آقایی با لباس رسمی خدام حرم (که چقدر این لباسه رو دوست دارم در همه ی حرمها...) برای نظارت از شرایط اسکان زائران بین آنها و ماشین ها میچرخید و به همراهانش دستور میداد... ای جووووووووووون دلمید شما...
یه مسیر کوتاه را آمد و وسط یه کوچه مقابل یک خانه نگه داشت و همه پیاده شدیم. به ریخت و قیافه ی خانه های آن کوچه نگاه میکردی میفهمیدی که مشخصا در محله ی بالاشهر هستیم. خانه های دو طبقه و بزرگ و ویلایی، شیک و زیبا اما ساده بودند. در یک خانه باز شد و یه آقایی آمد جلوی در و گفت اینجا ظرفیت تکمیله! و به خانه ای کمی پایین تر و آن طرف کوچه اشاره کرد. همه رفتیم انجا. وارد شدیم. (حاجی زیر لب گفت: این یکی غُرش رو از همین دم در شروع کرده!!... من نفهمدیم یعنی چی!) خونه ی مردم بود. مثل همه ی خونه های دیگه ای که توی این ایام رفته بودیم. خانم خانه با محبت و لبخند همیشگی و دلچسبی ما را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. حدود ده نفر خانم بودیم از شهرهای مختلف. همه به یک اتاق راهنمایی شدیم. اتاق دختر خانه بود. دیوارهاش صورتی بود. چیزی از تزئینات و دکوراسیونی که ماها در اتاقهایمان داریم نداشت. با لباس خونه بود. گوشی ش رو از شارژ در آورد و از اتاق خارج شد. ( و باز فکر کردم خدایا... خود من آیا حاضرم یهو یه جمعیتی که هیچی ازشون نمیدونم و حتی زبونشون رو نمیفهمم بیان بریزند توی اتاقم و من راحت ول کنم برم و اتاقم رو رها کنم به امان خدا؟؟!!!! نمیکنم به خدا نمیکنم این کار رو....) یک تخت ساده توی اتاق بود و یک میزتحریر و یک کمد چوبی ساده و بزرگ که درش هم باز مانده بود! یه کمی بعد برایمان پتو آوردند. کم بود. اما خانم خانه با ناراحتی و حس عذرخواهی گفت که بیشتر نداریم!!. برای همین هر دو نفر یک پتو استفاده کردیم. اتاق کوچک بود و بهم فشرده بودیم پس سردمان نمیشد. توی معاشرت اولیه با خانومهای هم خانه کلی با هم آشنا شدیم. تجربه های مختلف و متنوع داشتیم. و کلی چیزهای جالب برای تعریف کردن داشتیم. حمام کردن دخترک قمی توی این اوضاع و حرص و جوشی که مامانش میخورد و بعد دیدم که بابا دختر بزرگیه برای خودش.... اما بعدا فهمیدم پدرش از دنیا رفته و این حسی که مادرش داره بخاطر مسولتیه که حس میکنه. اینها یه ماجرا بودند برای خودشون... خانوم تهرانی میان سال و بسیار باکلاس و همسرش که توی ون میگفت: من از نامزدم جدا نمیشم! هم کلی ماجرا داشت و از مرز میگفت و ملتی که دارند بدون ویزا میان. خانومهایی که از بوشهر آمده بودند و ماجرایی شبیه بوشهری هایی که در مرز شلمچه دیده بودیمشان داشتند (مدیرکاروان پولها را گرفته و خودش غیب شده بود!!) و کلی ماجرای دیگه... شاید حدودا ده شب بود که همه غش کردیم...
راستی،
امروز چهارشنبه بود هااااا;)))
و این قسمت هشتم بود هااا ;)
سلام
یهو وسط خاطرات و قصه های اربعین لازمه که این مطلب رو بنویسم. و دلیلش این قسمتهای اخیر سریال کیمیاست...
"خرمشهر" برام یه نقطه ی عطف هست. یعنی حسم بهش صرفا احساسی نسبت به یکی از شهرهای کشورم نیست. یه چیزیه ورای این حرفها. یه چیزی که بسیار عمیق و غمگینه. یه چیزی که باعث میشه هرجا هرچی دربارش نوشته بشه یا ساخته بشه یا گفته بشه، حتما میبینم و میخونم و حضور پیدا میکنم. زمانی که این شهر زیبا داشت مقاومت میکرد و بعد اشغال شد، اولین روزهای تشکیل و بوجود آمدن من بود. ولی انگار که با همه ی عمق وجودم این درد رو چشیده ام. که اینطور نسبت بهش حساسم...
این قسمتهای سریال کیمیا رو دارم دنبال میکنم. و همه ی انچه از این روزهای خرمشهر خونده و دیده ام داره برام مرور میشه و هر شب باز قلبم به شدت مچاله میشه و اشکم جاریه... من این درد رو خوب میفهمم...
بارها این عبارت رو توی خاطراتم خونده اید که با یه شوک شدید نوشته ام:" من نمیفهمم اینجا این موقع چه خبره...." این قیدِ "اینجا" و "این موقع" دلیل داره که نوشته ام... قرار بود این حرف رو آخرهای سفر بنویسم. اما حالا لازمه که توی این پست جداگانه نوشته بشه...
توی سفرهای قبلی م به عراق، مهمترین حسی که از مردم دریافت میکردم (منظورم از مردم، همه جور آدمی یه. از راننده و مسولان هتل و خدمه و فروشندگان و مردم عادی گرفته تا خدام حرمها (که شاید از همه بدتر هم بودند!!))، حس توهین و پدر کشتگی بود!!! گاها به لفظ هم می آمد... یه حس عرب عجم مسخره که نمیفهمیدم. البته خوب میفهمیدم... خوب...
مثلا آنها به کشور ما تجاوز کردند. و طی هشت سال هرررررر غلطی که دلشون خواست سر مردم بی پناه و مظلوم ما آوردند اما بعد از گذشت سالها وقتی الان به شرایط دو کشور نگاه میکنند هیچ قابل مقایسه نیست... هیچ جوره... و این باعث خشمشون میشه. اینو میفهمم...
خب با همین پیش زمینه ی ذهنی به این سفر رفتم که دیدم اوووه این موقع انگار کلا همه چی تغییر کرده!!! و این رو نمیفهمیدم!!
اما یه چیزی که اصله اینه که، یه چیزهایی رو نمیتونم هیچ جوره فراموش کنم. نمیتونم وقتی یادم میفته که توی خرمشهر چه جنایتهایی کردند، نمیتونم بگذرم... وقتی یاد ..... ولش کن... بقیه ش بره پشت همین سه نقطه هایی که تا ابد درونش درد و حرفه...
خلاصه که باید مینوشتم اینو. که با وجود اینکه این روزها دارم از خوبی های مردم عراق در ایام اربعین مینویسم، هر شب یادم میفته که چی سرمون آورده اند. و لعنت ازل و ابد رو میفرستم به اونی که همین پس فردا سالگرد به درک واصل شدنشه و همه ی اونهایی که این دیوانه ی زنجیری رو تحریک کردند که به این تجاوز دست بزنه...
خشمگینم. و غمگین...
سلام
ادامه ی روز سه شنبه 2 آذر 94
...
حالا کجا بریم؟ چکار کنیم؟ نماز نخوندیم. جا نداریم. غذا نخوردیم. چکار کنیم حالا؟؟؟؟؟؟
حجم جمعیت سرگردان و بی خانمانی که میدیدم بی سابقه بود. هر کسی یه گوشه ای نشسته بود. نگاهها بی فروغ بود. آرام. همه آرام بودند. اونها هم فقط بودند... اما ما که تازه رسیده بودیم هِی هول بودیم که خب؟؟؟ حالا چکار کنیم؟ کجا بریم؟؟
یه سایه پیدا کردیم پشت تل زینبیه یه محوطه ی کاملا و به شدت خاکی. افسانه پتوی مسافرتی ش رو پهن کرد و گفت:" حالا فعلا اینجا بشینید تا ببینیم چکار میکنیم" و همه پخش زمین شدیم!! تلاش برای تماس شروع شد. خنده دار بود که الان دنبال پیدا کردن اشناهای ساکن کربلاشون بودند. الان؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! در هر حال تا اطلاع ثانوی معطل خواهیم بود. این رو پذیرفتم و حالم خوب بود...
از جمع جدا شدم و رفتم توی پناهگاههایی که در اطراف ورودی درهای حرم امام حسین وجود داشت برای نماز. همه جا زیر انداز انداخته بودند پتو هم موجود بود. و زائران خسته استراحت میکردند. خب حالا قبله کدوم طرفه؟؟؟؟ ...
ماجرای قبله در حرم امام حسین علیه السلام: توی عکسها هم به وضوح مشخصه که حرم امام حسین حالتی دایره وار داره. یعنی محیط حرم چهارگوش کامل نیست. زاویه نداره. خب این یعنی شما نمیتونی یک دیوار رو مشخص کنی و بگی قبله اینطرفیه. و همیشه اینطرفیه. نه! به موازات چرخش شما در این محیط قبله هم به همون اندازه میچرخه به سمت چپ (بطور کلی قبله در جهت جنوب غربی است برعکس ایران) و این یعنی سردرگمی شدید زائران... (خب این تجربه رو قبلا در بیت الله داشتم که بدلیل دایره بودن صحن مسجدالحرام بسته به اینکه کجا ایستاده ای جهت قبله متفاوته اما مسأله اینه که اونجا تو توی خودِ قبله ای. داری قبله رو میبینی و طبیعتا رو به کعبه می ایستی. اما اینجا قبله رو نمیبینی... بارها و بارها و بارها بین زائران در این مورد بحث در میگرفت که بسته به شرایط عصبی دو طرف از یه تذکر ساده و لبخند تا دعوااا پیش میرفت!!!
بلاخره به قبله ای که چندین بار جابجا شد نماز خواندم! و برگشتم پیش جمع. همه مشغول نهار خوردن بودند. جالبه که همه!! داشتند قیمه عربی میخوردند .میگن گرسنه باشی سنگ رو هم میخوری، حکایته اینجاست ;) من هم نهار خوردم و کمی نشستم تا بلکه کمرم و پاهام کمی استراحت کنند! اما زود حوصله م سر رفت. میخوام برم زیارت...
کلی تهدید شدم که یکی ساعت دیگه اینجایی ها. و نری گم بشی. و نری بمونی. نری توی شلوغیا بمونی دیر کنی. نری فلان نری بهمان و و و .... خبببببببببببب باشه. 2.30 اینجام. حله؟؟
و ازاد و سبک. با شور و هیجانی که در کلمه نمیگنجه. با حالی خوب. و حتی شادی وصف ناپذیر رفتم به سمت ورودی خانمها. از نزدیکترین در ورودی. کفشداری و تفتیش و ورود... .................................. ...
نیاز به هیچی نداشتم. تا چشمم خورد به فضای سرپوشیده ی حرم امام حسین حالم منقلب شد... من اینجام... پیش شما... و باورم نمیشه... فقط، متشکرم.... همین...! و................................ ....
بدون اینکه متوجه بشم راهنمایی شدم به یه راهروی تونل مانند. ملت میفتادند توی یک راهرو. و مسیر ادامه پیدا میکرد تا...... سکوت کردم و فقط بودم... بودم...
خیلی سریع به یک ضریح رسیدیم. زود متوجه شدم که این ضریح ابراهیم مجاب است... یاد همه ی سیگاری ها بودم... و یاد حاجی و اکبر بطور ویژه. بهش گفتم منم دعا کن اجابت بشم...
باز جلو رفتیم. توی همون راهرو مانند. یه همهمه ی قشنگی بود. هر کسی به زبان خودش حرف میزد... (به خانوم جلویی گفتم: .........)
به راست ترین ردیف هدایت شدم. این آدمهای مهربان... رفتم و رفتم و ... ناگهان در مقابلم به اندازه ی یک اغوش باز کامل ضریح اباعبدالله بود. خالیِی خالی... و با همه ی وجودم در آغوشش گرفتم...... و بوسیدم... بوسیدم... بوسیدم... بوسیدم.... بوسیدم............................. ....
خیلی آرام و با حالی غیر قابل توصیف از محوطه زیر قبه خارج شدم... عقب عقب می آمدم و فقط قربون صدقه میرفتم. فقط قربون صدقه میرفتم... فقط...
مدتی ماندم. در مسیر خروجی. خوب که گریه کردم و کمی که سبک شدم رفتم به فضای کوچکی که در سمت راست و جلوی ضریح ابراهیم مجاب برای نماز خواندن اختصاص پیدا کرده بود. ایستادم و کتاب دعاهایی که خیلی دلم براشون تنگ شده بود ( و یا حرم امام رضا جانم هم بودم) رو باز کردم و زیارت خاصه ی امام حسین رو با یه حال فوق العاده ی فوق العاده خوندم... روی زمین نبودم. فقط اینو میدونم.... بعدش خیای سریع دو رکعت نماز خواندم و جا را برای بقیه ی زائران باز کردم و خارج شدم.
ویژگی حرم امام حسین اینه که در بخشهایی که الان به قسمت زنانه اختصاص پیدا کرده تو تا آخرین لحظات چشمت به ضریح نمیفته. و بعد از زیارت هم دیگه نمیتونی بشینی به تماشا... کاری از لذتهای خاص زیارت منه!
خارج شدم و از محوطه ی حرم بیرون آمدم. به شرعت خودم رو محل استقرار گروه رسوندم. ساعتم رو نگاه کردم. صفر تا صدش کمتر از 40 دقیقه طول کشیده بود.... منو اینهمه خوشبختی محاله...
سمانه تنها بود. گفتم رفتم زیارت... و توی بغلش کلی گریه کردم از شادی از ذوق از هیجان...
اکبر امد. بارها رو بهش سپردیم و با سمانه رفتیم برای تجدید وضو. ادرس یه جای خوب رو بهمون دادند همون اول خیابان قبله. کلی پله میخورد و میرفت پایین. همه ی امکانات رو هم داشت. دور نبود. اما شلوغ بود. و البته تمیز بود.
سمانه عصبی بود. خیلی عصبی بود. آمدیم بالا و تقریبا همونجایی که من نماز خوندم ایستاد به نماز. یه خانومی جای مهرش رو یه کمی جا بجا کرد. خانوم بقلیه مهر رو برگردوند جای اولش و .... سمانه یهو نمازش رو شکوند و فریااااد زد... (همه ی فشارهایی که توی این مدت تحمل کرده بود و این حال آوارگی و بی سامانی و خستگی و غیره رو سر این بندگان خدا خالی کرد... همه به من نگاه کردند و من گفتم: "هیچی نیست. ببخشید. ..." نمازش که تموم شد از همه عذر خواست. دلم میخواست بغلش کنم... عزیز دلم....)
در سکوت آمدیم پیش بقیه. همه جمع بودند. و معطلی ادامه داشت. من دوباره از جمع جدا شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم و آمدم. بعد دلم خواست برم تل زینبیه. گفتند معطلی داره ها... گفتم: زود میام. سمانه که خیلی حالش بهتر شده بود گفت بیا با هم بریم. و رفتیم...
تفتیشش معطلی داشت. و برای اولین بار راه رفتن بدون کفش روی سطحی که واقعا و اصلا تمیز نبود رو تجربه کردم. توی یک صف قرار گرفتیم و مثل زیارت حرم آرام آرام از پله ها بالا رفتیم و من در سکوت فقط بودم... و حالم کم کم داشت منقلب میشد... تا رسیدیم بالا. چقدر عوض شده. شبیه یک زیارتگاهش کرده اند. ملت توی یک صف میچرخند و محراب نامی که به حضرت زینب ارجاعش میدهند رو لمس میکنند و میبوسند و عبور میکنند و از پله ها میان پایین!!!!! در حالیکه همه ی اتفاقات این مکان روی همین بندی و بالای همین پله هاست. خیلی برام باور پذیر نیست که حضرت زینب فرصتی ربای نماز خواندن در اینجا داشته باشند. اینجا باید بایستی و تماشا کنی. این دیوارها رو توی ذهنت کنار بزنی و تماشا کنی... تو مُشرفی به قتلگاه... و دیگه نیاز نداری کسی حرف بزنه... نفَسِت میبرّه... میمیری.... تمام.........
با حالی نگفتنی بعد از مدت زمان مفصلی که موندم بالای پله ها و خوشبختانه هیچیکی کاری به کارم نداشت، آمدم پایین.... که افسانه رو مضطرب دیدم. گفت:" کجایید شماها؟؟ بدوید علی آمد..."
علی کیست؟ حالا بعدا میگم... ;) اول بگم که: علی آقا که از ساعت حدود 1 منتظرش بودیم و الان تازه به شهر رسیده بود قرار بود ما را به محل اقامتمان در شهر کربلا ببرد. با همه سلام و علیک کرد و مثل لشگر شکست خورده پشت سرش راه افتادیم. در مسیر، کمی خودش را معرفی کرد (تقریبا برای همه غریبه بود) و با خوشرویی تمام راهنمای مسیر شد. اما ما غر میزدیم. واقعا توان راه رفتن نداشتیم و به نظرم می امد چقدر کوله م سنگین شده!!! علی میگفت: فقط 20 دقیقه راهه تا خونه. ولی به نظر من صد تا عمود می آمد!! از خیابان خیمه گاه عبور کردیم. و تماشا میکردم در سکوت... از بین بازارهایی گذشتیم.... از چند خیابان گذشتیم... به یک میدان رسیدیم. ازش گذشتیم و توی حاشیه ی یک خیابان بزرگ ادامه دادیممممم تا... رسیدیم به یک کوچه. دست راست. سرش یک مغازه ی شیرینی فروشی بود. وارد شدیم. خانه ای اواسط کوچه با درِ کشویی منتظر ما بود. خانه ی ابوحیدر... (ده روز در این خانه میمانیم........ ...)
دم در از حاجی و اکبر خداحافظی کردیم. آنها به طبقه ی بالای خانه که ورودی مجزا داشت هدایت شدند و ما از ورودی اصلی خانه وارد شدیم. به محض ورود یک خانوم و چندین دختر بچه اطرافمان را گرفتند به خوش امد گویی... بسیار خوش رو بودند. خیلی زیاد. باورمون نمیشد به خانه آمدیم. اینجا خانه است... یه خونه ی واقعی... توی اتاق بزرگی که پذیرایی به نظر می آمد همون بالای اتاق مستقر شدیم. متوجه شدیم یک خانوم دیگه هم مهمان این خانه است. دختر جوانی بود (زهرا) با یک بچه ی زیر یکسال( محمد حسین نه ماهه) . بی اندازه از دیدن ما ذوق زده بود. میگفت:" با آمدنتون حس امنیت میکنم، آخه تنها بودم و مردهاشون در خانه رفت و آمد میکنند، میترسیدم!!" وسایلش را از اتاق دیگر خانه به پذیرایی آورد و کنار ما مستقر شد. اخل خانه اطرافمان جمع شدند. خانوم:" حمام... غذا... ملابس بشورم... ... ... ..."
اول مراسم معرفی انجام شد. ما خودمان را معرفی کردیم بطور مفصل!! و بعد آنها خودشان را معرفی کردند:" نام مادر : انتصار (یعنی پیروزی) که 32 ساله است و شش بچه دارد. و الان هفتمی را شش ماهه باردار است و نمیدونه جنس بچه چیه. فرزندانش به ترتیب: حیدر 16 ساله/ سکینه 14 ساله/ رقیه 10 ساله/ هدی 5 ساله/ زهرا 3 ساله/ علی 1.5 ساله/ و آخری که اگر پسر باشه میشه رضا و اگر دختر باشه میشه حمیده. که انتصار دلش میخواست دختر باشه!!! و میگفت دختر نعمته. برکته... دختر خوبه... و میخندید.
هرمیزان از عشق و محبت و علاقه که دلتون بخواد بین اعضای این خانواده فوران میکرد. یه فضای صمیمی و مهربان که اوج حس امنیت و ارامش رو به ما میداد. یه حس خوب که خاطره ی خانه ی قبل را از ذهنمان خارج کنه...
بعد برایمان سفره پهن کردند. و فکر میکنی غذا چی بود؟؟؟ قرمه سبزی... باورت میشه... و عجب خوشمزه بود عجب خوشمزه بود عجب خوشمزه بود. همه ی گروه بی نهایت بهشون چسبید. از انتصار پرسیدیم این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟ گفت از خانومهای زائر ایرانی... (یعنی اییییییییییییییییییییییییییول به تو زن)
خانومها بهم گفتند که به انتصار بگم لطفا دیگه برای ما به زحمت نیفته. و ما بیرون غذا میخوریم و فقط شبها برای خواب میاییم خانه (بیشترین دلیلش این بود که رعایت شرایطش رو میکردند). تا این رو بهش گفتم, یهو برافروخته شد. با یه حالی که حس کردم الان یه اتفاق بدی براش میفته با صدای بلند گفت:" لا لا لااااا. اینجا موکب... خدمتِ زوار اباعبدالله... و اگفت اگه نیایید گریه میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!..." همه ترسیدیم. یعنی واقعا ترسیدیم. من که کاملا نفسم بریده بود... رسما و به تمام معنا شوکه شده بودم (باز این سوال توی مغزم رژه میرفت که : اینا دارن با کی و چطوری حساب میکنند؟؟ اصلا جریان چیه اینجا این ایام؟؟؟ چرا نمیفهمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟). بعد خانومها سعی کردند آرامش کنند. و بهش گفتیم که: چون خانه از حرم دور هست، نهار رو بیرون میخوریم اما برای شام میام خونه. خوبه؟ و او گفت:" فقط عشاء؟" همه گفتیم: آره. و با یه حالی که درونش هم غصه بود و هم رضایت، گفت:" نعم. نعم...طیّب..." و همه خندیدیم..... (اوووووووف هنوز هم یاد اون لحظه میفتم مغزم هنگ میکنه...)
بعد دیگه هر کسی به کارهای خودش رسید. سمانه و خانومها دوش گرفتند. خدمات وای فای هم برقرار بود. من کمی کوله را مرتب کردم و خاکهای سفر رو از رویش تکاندم. نماز مغرب خواندیم که صدایمان کردند. میایید بریم حر؟ بععععله. چرا که نه.
آماده شدیم و آمدیم بیرون. حاجی و اکبر و افسانه وسمانه و من. ما در خیابان حر بودیم. یعنی مقبره ی حر شهید در انتهای این خیابان قرار داشت. حاجی راه افتاد جلو و ما هم پشتش راه افتادیم. رفتیم رفتیم رفتیم... خب... چرا نمیرسیم؟ نهه یه کمی مونده. خب بریم... رفتیم رفتیم رفتیم... ای بابا چرا نمیرسیم. اونها اوناهااا این چراغ آبی ها اونجاست. خب... حالا جماعت کوله هم ندارند اگه قبلا پرواز میکردند الان برای من کُنکورد شده بودند!! یعنی رسما داشتم میدویدم تا همپایشان برسم!! رسما نفس نفس میزدم. (و اینجا بود که حس کردم عارضه ی سندرم کربلام داره فعال میشه... یا خداااا) حاجی. خب به همراهات هم توجه کن دیگه مرد مؤمن... خودت داری میپری ببین بقیه بال دارند اصلا که بپرند یا چَپ و چلاقند؟!! ناارحت بودم. واقعا ناراحت بودم. حس میکردم خودخواهانه داره باهامون برخورد میکنه. هِی از ثواب میگفت از ویژگی حضرت حر نسبت به سایر شهدا و اینکه حقشه که برای او هم پیاده روی کنیم.و و و ... و من در سکوت میشکستم... یه جایی که هنوز داشتیم میرفتیم و می رفتیم گفتم:" من دیگه خسته شدم!" گفتند باشه ماشین میگیریم. و یه کمی بعد یه موتور سه چرخه سوار شدیم که چون خیس عرق بودم توی باد سرد اول حال خوبی کردم و اما... سرما افتاد به جونم!! خییییییییییییییلی راه رفتیم یعنی کلی از چراغ آبی ها هم دور شدیم تا رسیدیم به یک میدانی که مقبره ی حر در ضلع غربی ش بود. وااااو چه باشکوه... چقدر ارزو داشتم یک بار هم که شده بیام اینجا. اکبر بیرون ماند. و بدون اینکه کفشها رو به کفشداری بدیم وارد شدیم. چه باصفاست... چه قشنگه... چه بزرگه... چه عااالیه... چه اَمنه...
یه ضریح وسط مقبره ی بزرگ و زیبا و نوسازش بود که خیلی غبار گرفته بود! طیارت کردیم و قرآن خواندم و نماز خواندم و نشستم به تماشا... به حر فکر کردم... به نقشش در کربلا...
یه زیارت نامه به دیوار حرم نصب شده بود که کل ماجرای حرو همه ی حرفهایی که به امام زد و حرفها دعاهایی که امام خطاب به او گفته بودند درونش بود. مثل یه خلاصه ی تاریخ. لذت بردم. فرزند حر پیش بقیه ی شهدا در پایین پای اباعبدالله دفن است. فقط خودش رو بخاطر اینکه بزرگ قوم بوده آورده اند اینجا در نزد قبیله ش. و اینکه او سرش جدا نشده...
آمدیم بیرون. منتظر اکبر. نشستیم کنارآقا پلیس عراقی (که خدایا چقدر من از این جماعت میترسیدم یعنی میترسیدماااا واقعا یاد صدام می افتادم با دیدنشون... اما, چقدر مهربان. چقدر مهربان چقدر مهربان... من نمیدونم این ایام اربعین چه خبره توی این ممکلت که اینقدر آدمها عوض میشن. آخه اینقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) بهمون صندلی ش رو داد. با اهالی و زائران احوالپرسی میکرد. بغل میکرد. شانه ی ریش سفید ها رو میبوسید... فک کننننننننن!!!
اکبر امد. گفت برام دعا کردی؟؟... گفتم اوهوم...
حاجی هم آمد. و حالا قراره برگردیم دیگه؟ اما نه... مثل اینکه قرار نیست برگردیم... ماجرا این بود که حاجی همون اول راه گفت خب من اینجا ازتون جدا میشم. خوبی بدی دیدید حلال کنید. ااا حاجی کجا؟ مگه میذاریم بری؟ تازه میخواییم جاهای دیگه بریم. گفت خب صبح میام دنبالتون. گفتیم نههه کجا؟؟ گفت آقا ما اینجا (همین اطراف مقبره ی حر) یه آشنایی داریم که هر وقت یماد ایران کلی میاد خونه ی ما میمونه. الان میدونه که من اینجام. باید برم خونشون. وگرنه بد میشه. گفتیم نه نمیشه. خب همه با هم میریم. اجازتون رو میگیرم و شب میایید پیش خودمون. و این شد که مقصد بعدی خونه ی اشنای حاجی آقا سید شد...
حالا این آقا سید داستانش طولانیه. مهمترین بخشش اینه که توی جنگ اسیر ایران میشه. شش سال اسارتش طول میکشه. بعد از ایران تقاضای اقامت میکنه. بهش میدن و میمونه اهواز. بچه هاش بزرگ میشن و ازدواج میکنن. او هم بعد از سالها دوباره میاد عراق. مشکلات زیادی رو توی زندگی ش میگذرونه. و الان کلا شرایط خوبی نداره. دخترهاش برخی ایران ازدواج کرده اند و برخی هم اینجا. و الان همه اینجا مهمان هستند. (به اکبر سفارش کرد که چیزی درباره ی اسارت بهش نگه چون ناراحت میشه... و چقدر دلم میخواست من یه چیزایی بگم. اما دلش میسوخت... نخواستم دلش بسوزه. اما پرچم ایران خییییییییییییلی بالاست...)
مسیر زیادی رو رفتیم. توی خیابانها و کوچه پس کوچه هایی به غایت تاریک. به غایت برهوت و ظلمات!! سرد هم بود. من کاملا یخ کرده بودم و میلرزیدم!! اکبر کاپشنش رو به من داد و خودش با تی شرت می آمد... ای خدااا ما الان کجای دنیاییم... یعنی الان خانواده هامون اگه بدونن ما کجاییم چی فکر میکنند؟ هِی از این کوچه میپیچیدیم اون کوچه... اما حاجی پیدا نمیکرد. درستش این بود که ما گم شده بودیم. گوشی حاجی هم اساسی ریخته بود بهم و اولش شماره ی این خانواده گم کرده بود. بعد دید سیم کارتش نمیخونه. بعدش هم شارژ تموم کرد... و در هر حال نمیتونست تماس بگیره. از یه طرف فقط اسم محله شون رو میدونست و ما هِی میچرخیدیم... تا بلاخره یه آدم دیدیم. اما او هم آدرس را نمیشناخت. فقط میگفت اینجا نیست!!! ای خداااا... میرفتیم بدون هیچ مسیر مشخص و هدفی خاص... بارها از اسم رمز معروفمون استفاده کردیم (اااخ توضیحش ندادم. چقدر مهم بود این اسم رمز... ای جون دلم...) و هر بار یه کمی جلو میرفتیم. یهو یه بی ام و از این قدیمی ها که در بچگی م توی ایران خیلی زیاد بود ( و آرزو داشتم یکی از اینها داشتیم. اونم رنگ بژ) حالا یکی از اونها کنارمون ایستاد. حاجی گفت آقا گوشی داری به یه مشاره زنگ بزنم ادرس بپرسم؟ آقاهه گفت کجا رو میخوایید؟ حاجی بهش گفت اما آقاهه گفت اینجا چنین چیزی نداریم!! وای خدااا. بعد گوشی ش رو داد به حاجی و شماره گرفت. اول حاجی حرف زد و بعدش گوشی را داد به راننده تا خودش آدرس بگیره. اوووه دو تا محل اونطرف بود گویا... گفت بیایید سوار بشید. وااا نههه تو میخواستی یه جای دیگه بری. چی؟؟ نه بابا خودمون میریم. گفت نههه اولا گم میشید دوما زوار اباعبدالله هستید در خدمتم... اوووه.....
سوار شدیم و آوردمان سر یک کوچه ای پیادمون کرد. و گفت اوناهاش. اونجاست... و رفت... یا خدا... چه خبره؟؟
توی فضا بوی خیلی خیلی بدی می آمد. ولی وارد کوچه شدیم و در یک خانه ی دو طبقه ی کوچک به رویمان باز شد. اوووه عجب اسقبالی... و چه شوکه شدم وقتی برخی از ساکنان این خونه فارسی حرف میزدند... وای یعنی ممکنه؟؟ نشستیم. و بند بند وجودم داشت از هم باز میشد... دختر جوان که عااالی فارسی صحبت میکرد نسشت کنارمان. او دختر سید بود. همونی که ساکن اهوازه. و تعریف کرد که چطور و کی آمده اند و فردا دارند برمیگردند. جالبه که همه از ازدحام فراری اند!! کلی معاشرت کردیم. کلیییی. درباره ی کلی کلمه که معنی رو نمیدوستیم ازش پرسیدیم. کلا به طرز وحشتناکی داشت خوش میگذرشت. و اوج این خوش گذشتن این صحنه ها بود: چای توی فلاکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ظرف بزرگ میوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پیش دستی و چاقو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینها یعنی پذیرایی اصل ایرانی... اینها یعنی... وااای خدایا وطن... پرتقال خوردیم و پف فیل. وای که چقدر دلم میخواست!! شاید یک ساعت شد که حرف زدیم و خوش گذشت که اعلام بلند باش دادند...
بلند شدیم. و با یه حس خوب از خانه ی شان خارج شدیم. افسانه میگفت زنگ بزنیم آژانس بیادJ)) ولی خیلی راحت به خیابان اصلی (شارع حر) رسیدیم. (یعنی حاجی بدجور دور خودمون چرخوندمون ها... 1.5 ساعت میچرخیدیم فکر کن....) همون اول گفتم حاجی ماشین سوار بشیم هاا. و منتظر ماندیم. یک ون آمد. راننده سرش را پوشانده بود. اکبر گفت: زنه؟ حاجی یهو داغ کرد که نههههه ساداته... سرش را با یک شال سبز بخاطر سرما پوشانده بود (وای هیچی از کل کلهای حاجی و اکبر ننوشتم. اونقدر میخندیدیم که دل درد میگرفتیم. حاجی فقط صبوری میکرد... اکبر اساسا شمشیر عرب ستیزی رو از رو بسته بود. و حاجی یک عرب دو اتشه بود. و هی متلکهای اکبر رو میشنید و گاهی شکایتش رو به ما میکرد. و ما هم فقط غششش میکردیم از خنده...) سوار شدیم و سر کوچه مون پیاده شدیم. و خانه... خب. فقط میتونستیم غش کنیم. مگه رمق برای کاری غیر این مونده بود؟؟..
شرمنده ام که این قسمت اینقدر طولانی شد!!!
سه شنبه 2 آذر 94 (روز آخر پیاده روی نجف تا کربلا)
مسیر تنگ تر شده. هوا سرده واقعا. جمعیت کمی فشرده تره. همه از اول صبح انگار خسته اند! دوباره اون خانوم و دخترش را دیدم. و این آخرین بار بود...
رفتیم و رفتیم تا یه جایی با اینکه به نظرم میرسید شماره ی عمودها در جاده ادامه پیدا میکرد اما ما به سمت راست جاده منحرف شدیم و کلا توی یک خیابان دیگه افتادیم. مسأله این بود که دوباره شماره گذاری از صفر شروع میشد. و من نمیدونم یعنی چند تا!!! (الان روی نقشه ها دیدم که از عمود 1345 مسیر به سمت راست منحرف میشه. و این یعنی حدودا همین جایی که ما هستیم!)
دل درد داشتم. خیلی شدید. از اون دلدرد ها که بیتابم میکنه، بعد همه ی راههای درمانی میرم و تازه متوجه میشم اِاااِا گرسنه بودم!! یه کمی بیسکوئیت خوردم. اما خوب نشد! یهو توجهم به یه صدایی جلب شد:" بفرمایید چای ایرانی. بفرمایید چای دارچینی..." یعنی میشه ازش گذشت؟؟ چای گرفتیم و پرسیدم نبات دارید؟ گفتند: اره. صبر کن. کل چادر را گشتند و بهم نبات دادند. چایی نبات با طعم دارچین هر درد بی درمونی رو درمان میکنه چه برسه به یه دلدرد ساده.
از پارسال دلم میخواست یه ماجرایی رو ببینم. و اینجا موقعیتی بود که میشد به وفور شاهد این صحنه باشم. شنیده بودم که کل کار نظافت شهر کربلا در ایام اجتماع عظیم اربعین به شهرداری تهران سپرده شده. و شنیده بودم که آدمهای زیادی از طبقات مختلف داوطلب میشن که این ایام نقش پاکبان شهر کربلا رو ایفا کنند... دلم میخواست ببینم.... از ابتدای این خیابونه که پیچیدیم سمت راست، به نظر وارد محدوده ی شهر کربلا شده بودیم. و این نشانه های زیادی داشت از جمله مأموران شهرداری با همون لباسهای فرم که مشغول پاکسازی محل عبور زائران بودند. البته میزان گردوغبار و خاکی که اینجا حاکمه، اصلا در تهران وجود نداره و شاید بشه شبیهش رو در شهرهای عزیز جنوبی ایران پیدا کرد. غیر از اینکه شکل و ساختار عمران شهری در اینجا خب زمین تا اسمون با تهران متفاوته. یه چیزی به اسم جدول بندی سالم و زیبا و رنگ شده و تمیز اینجا چیزیه شبیه آرزو... یا حسرت!! ولی خب به هرحال این آقایون مشغول انجام وظیفه بودند. حالا برخی هاشون مطلقا به گروه خونی شون نمیخورد این کاره باشند. یعنی فکر میکردی طرف الان از پشت کرسی دانشگاه آمده اینجا و جاروی بلند گرفته دستش یا از شرکت مهندسی ش آمده و زباله های سطلهای موکب های مسیر رو توی ماشین های مخصوص خالی میکنه... و چه حاااالی داشتند... چه حااالی... با هر صدای مداحی ای به سینه میزدند و توی حس میرفتند. مدت زیادی ایستادم به تماشای این آدمها...
تابلوهای راهنمای شهری مسیر کم کم داشت نشون میداد که نزدیکی... و نزدیکتر...
جالبه که از هرکسی میپرسیدیم چند تا عمود سلام باقی مونده، میگفتند عمود سلااااام؟؟؟ (اره خب عمود سلام. پس اینهمه تلویزیون و رادیو اربعین و غیره و ذلک میگن به عمود 1399 گنبد حرم حضرت عباس معلومه. و بهش میگن عمود سلام...) اینها رو ببینید...
من همچین تجربه ای نداشتم!!! :(((((((((((((((((( و همش منتظر بودم ببینم خب کی میرسیم؟؟ کی دیده میشه پس؟؟ پس کجاست؟؟ و... همش به انتظار... خلاصه که مردم عراق و پلیسِ خودشون چیزی به این نام رو نمیشناختند. زائران هم همینطور!!
خلاصه آمدیم و آمدیم. و من فقط تماشا میکردم. هیچ کار دیگه ای انجام نمیدادم. فقط سعی میکردم در لحظه باشم. اینجا. الان. و هیچ کاری نکنم. فقط، باشم...
حدودا ساعت 11 بود که اکبر را دیدیم. باز ایستاده بود وسط راه و با اضطراب به مسیر نگاه میکرد. خوشحال شد و ما را به موکبی کنار جاده هدایت کرد. حاجی اونجا بود. بندگان خدا مدام شیفت عوض میکردند. اکبر گفت وقتی شماها بیایید خیالم راحت میشه یعنی اونها هم بلاخره میان. خیلی نگران گم شدنمون بود. میگفت دیگه ازدحام زیاد میشه و چون جای مشخصی نداریم اگه از هم جدا بشیم گم میشیم و شاید بعد از اربعین یا هیچ وقت پیدا نشیم!!!
توی اون موکب کنارِ مسیر گوشیم رو شارژ کردم تا بلکه توی لحظه های آخر یه کمی مداحی بشنوم (که نشنیدم اصلا!! یعنی باز هم حالش نبود!). خیلی نشستیم. شاید حدود یک ساعت یا بیشتر نمیدونم! تا خانومها رسیدند. خیلی کم استراحت کردند و ادامه دادیم ولی اینبار کاملا پشت به پشت هم. یعنی مثل زنجیره دیگه به هم چسبیده بودیم. اول صف اکبر بود و آخر صف افسانه. باز کمی جلوتر مسیر به سمت راست منحرف میشد و دیگه ما واقعا داخل شهر کربلا بودیم. ماشینها زیاد و ترافیک و آدمها هم بینشان. شرایط یه کمی حساس بود. رفتیم و رفتیم. و یه جایی حاجی یه موتور سه چرخه گرفت و همه سوار شدیم. از روی یک پل هوایی عبور کرد. من پرچم گنبد را دیدم. اما باور نکردم!!!
بعد از پل نگه داشت و پیاده شدیم. باز پیچیدیم سمت راست و وارد صف اولین تفتیش مسیر شدیم. خب همه کوله و بار داشتیم. و نگران اینکه وای اگه بگه کولت رو باز کن مصیبته هاا. ولی خوشبختانه از این ماشینهای ایکس رِی داشت و مجبور به باز کردن کوله نشدیم. سه یا چهار تفتیش رو گذروندیم. و جمعیت همینطور فشرده تر میشد و ما کاملا در یک صف جلو میرفتیم...
اگه این فروشنده های کنار خیابانی یه جوری سر و سامون داده میشدند واقعا اینهمه ازدحام بوجود نمی امد. از همین جا یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شد که آخه پدر من ، مادر من، وقتی به اندازه ی قدت روی کوله ت بار داری و به زحمت داری میکشونی ش. وقتی این جنسها تا این حد بنجل هستند. وقتی هر آشغالی رو اینجا داری سه برابر قیمت شهر خودت میخری، آخه چه آزاریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (تازه بعدا ماجرای بمب داخل عروسکها رو شنیدم!! فک کن آخه ...یت تا چه حد؟! یعنی سوغاتی خریدن به این قیمت؟ آخه درسته؟؟؟ اه چقدر حرص خوردم و میخورم... برو با پولی که از اینجا بردی توی شهر خودت بهترین چیزها رو برای عزیزانت بخر. به خدا ثوابی بالاتر از این نیست...)
من هیچ تصویری به خاطر نداشتم اما اونقدر مسیر شبیه خیابانهای اطراف حرمها بود که مطمئن بودم دیگه خیلی خیلی نزدیکیم. از ظهر گذشته بود و یه کمی خلوت بود. مدت نهار میخوردند و ما فقط راه میرفتیم توی یک صف... تا................................. ...
یهو سرم رو بلند کردم و گنبد و گلدسته های قشنگ و مهربان حضرت سقا. حضرت عمو جان. حضرت عشق. حضرت ابوفاضل همه ی فضای چشمم رو پر کرد...
فقط سکوت کردم. و ایستادم به تماشا... رسیدم... بلاخره رسیدم... بهتون رسیدم.....
قدمها ارام و کوتاه... حالا داشتیم حرم را طواف میکردیم. رسیدیم به مقابل باب قبله رسیدیم. ایستادم و سلام کردم... و عبور کردیم......
از پشت بین الحرمین عبور کردیم تا به تل زینبیه رسیدیم. حالا مقابل حرم حضرت اباعبدالله هستیم...
کنار
قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم
ستون
های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم
شبیه
رباب و سکینه، برای شما بی قراریم
ازین
سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم... ..........
.... ادامه دارد...
سلام
توی موقعتیهای مختلف ازشون خواسته ام که خودشون رو بهم نشون بدن. حسشون کنم. اما هر دو تاشون سر به سرم میذارن و تا حالا بیشتر از یه حرکت کوچیک که بیشتر شبیه نبض هست رو حس نکرده ام.
دیشب هم از همون روش وارد شدم و همون نتیجه رو گرفتم! مامانش گفت خجالتیه... بعد بهش گفت:" ببین خاله دوستت داره. خودتو به خاله نشون بده عزیزم. و گفت بیاد دستتو بذار روی شکمم..." گذاشتم. یکی دو تا تکون کوچولو خورد که باز شبیه حرکات عادی بدن یا حتی نبض بود اما یهو... شروع کردن به ارتباط برقرار کردن هرچه تمام تر با خاله... و من یهو از جا پریدم... اشکم یهو چکید... واااای... واقعا و با چه قدرتی داشت خودشو بهم نشون میداد. الهی قربونت برم. ای جون دلم... عشقک کوچول خاله...
مامانش گفت: حرکات مامانش رو حس کرده بودی، حالا حرکات خودشو حس کن..." و یهو حس خواهر بزرگتر بودن یه غروری بهم داد که....
یه حس خوب :))
سلام
این روزها وقتی اخبار رو عبوری میشنوم دارم به این فکر میکنم که انگار
قدرت شر تمام دنیا رو گرفته. و انگار دیگه هیچ نوری وجود نداره. این روزها
با اینکه اتفاقات خوب و خوش روزمره زیاده و کلا داره خوش میگذره اما همش یه
حس غم خییییلی عمیق یه گوشه ی دلم جا خوش کرده و بیرون نمیره... این روزها
حس میکنم چقدر خوب میفهمم که:
مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ
الْبَیْتِ فَلْیَسْتَعِدَّ لِلْفَقْرِ جِلْبَاباً
درود خدا بر او ، فرمود :
هر کس ما اهل بیت پیامبر (ص) را دوست بدارد ، پس باید فقر را چونان لباس رویین
بپذیرد .(یعنى آمادة انواع محرومیت ها باشد). نهج البلاغه حکمت
112 تحت عنوان: مشکلات شیعه بودن!!
این پوستر به نظرم کلی حرف داره...
پی نوشت:
1- اگر در یک روز در یک مکان و زمان خاص هزار عدد سوسک را سم پاشی کنند و بکشند، آیا حامیان حقوق حیوانات صداشون در نمیاد؟؟ چطوریه که به گفته برخی دو برابر این تعداد از شیعیان نیجریه در یک زمان و یک زمان خاص کشته شدند اما صدای هیچ کسی در نیومد...
2- ماجرای تحریم و برجام... قیمت نفت... فاجعه منا... ارزش پول ملی... و و و فقط یکی از تفاسیر این روایت و فقط برای این سالهای اخیر ماست... یک تاریخ ظلم...
سلام
روز سوم پیاده روی (بعلاوه ی نیم) دوشنبه 1 آذر 94
اذان صبح را گفتند و بعد از نماز تا آماده بشیم و بزنیم بیرون تقریبا موکب خالی شده بود!!! ساعت شش هم نشده بود و هوا خییییلی خنک بود. اما کربلا نزدیکه... ادامه مسیر با همون روش روزهای قبل. همون میزان توقف ها. دیگه موکب ایرانی خیلی کم بود. و حتی بسیاری از موکبها هم هنوز برپا نشده بودند یا برخی موکبها تازه داشتند با کامیونها و تریلی های عظیم (بسیاری وقف ایام اربعین بودند. این رویشان نوشته شده بود) بساطشان را می آوردند تا موکب در یک ده روز مانده تا اربعین کم کم برپا شود...
یه کمی جلوتر (همون سی تایی که اکبر گفته بود)
یهو باز هوا و فضا عوض شد... موکب قزوین. یه بنر بزرگ از محوطه ی داخل ضزیح امام
رضا جان که جون میداد برای عکسهای حرمی (چندتایی عکس انداختم و انگار که تنهای
تنها توی محوطه ی ضریح هستم. عکس خاصیه...)... و صدای مداحی ایرانی... و چای
ایرانی... و ... آه ایرانی عزیز... دقایق فوق العاده ای رو اینجا گذروندم.
از عمود 1000 عکس انداختم... باورم نمیشد اینهمه ش گذشت...
(یه نکته ای رو شاید بهتر بود همون اول پیاده روی مینوشتم اما یادم رفت و کلی فکر کردم ای خدااا کجا جاش بدم که حق مطلب ادا بشه. فکرکردم اینجا بد نیست.../ از لحظه ای که وارد "طریق کربلا" یعنی مسیر اصلی پیاده روی شدیم، یه پرچم خوشگل ایران داشتم که به ارتفاع کوله م بود و با سنجاق رویش نصب کردم. این پرچم ماجراهای زیادی ربای خودش داره. خوش ترین لحظه هاش اونجاهایی که از پشت سرم ،با صداها و لحن ها و زبانهای مختلف، میشنیدم که:" ایرانه؟/ ایرانیه؟/ زنده باد ایران.../ ایول هموطن.../ بگو ماشالله.../ خسته نباشی ایرانی... و و و ... یعنی به اندازه ی یک کارخونه قند، توی دلم اب میشد... (اصلا هدفم از آوردن و نصبش همین بود). بعد حالا این پرچم عزیز ما هِی براش خواستگار پیدا میشد. اینجا دیگه حرص میخوردم گرچه یه حس غروری هم داشتم که:" پرچمتو میدی به ما؟؟ !!!! نههههههههههههههههههه... انشالله سال دیگه بیارید برای خودتون... بعد میگفتند آخه خیلی قشنگه... !!! میدونممممممم... یه حس خوبی به آدم میده....!!!! میدوووونممممم... ولی یادتون باشه انشالله سال دیگه خودتون بیارید... بعلهههه ;)
توی مسیر از یه جایی عبور کردیم که به طرز بی حسابی یعنی متفاوت از همههههههههههههه جاهای دیگه ای که توی این سفر دیدیم شیک و مجللو عظیم بود. یعنی یه محوطه به وسعت چندین و چند هکتار. با ساختمانهای بسیار عظیم و شیک و مجلل. و محوطه ی مقابلش درختکاری و ابنماهای بزرگ و متعدد و زیبا. اصلا یه جور خاصی متفاوت از همه ی ماجرا!!! خب شاخ درآورده بودم. میزان امکاناتی که در چادرهای مقابل این محوطه ارائه میشد هم بسییییییار زیاد بود. یعنی کامل بود هرچیزی نیاز داشتی اینجا به نحو خیلی مشتخصی ارائه میشد. ملت زیادی اینجا توقف میکردند و می ایستادند به عکاسی یا تجدید قوا... ولی ما فقط با تعجب عبور کردیم... اینجا موکب مضیف (مهمانسرای) حضرت عباس... و امام حسین بود... خب. جواب سوالمو گرفتم..... (داشتم فکر میکردم توی بهشت هم همینجوریه؟ یعنی وقتی به مهمانسرای این دو تا برادر میرسی قراره شوکه بشی؟؟؟ مگه غیر اینه که بزرگترین و سریعترین کشتی نجات مخصوص به اباعبدالله هست؟؟ پس خیلی شلوغه دیگه.... چه شود بهشت... البته اینجانب از خونه (نه مهمان سرا چون من اونجا مهمون نیستم!!) امام رضا جان هِی میرم خونه ی جدّ و عموشون مهمونی... آی خوش بگذره... آی خوش بگذره... :)))))))))
پیرمردان/ جوانان/ بچه هایی که دیس بزرگ خرما (یا چیزهای دیگه) رو روی سرشون میگذاشتند و وسط مسیر مینشستند تا زائر مجبور نباشه راه اضافه تر بره یا حتی خم بشه تا چیزی برداره. در سطح دستش باشه... اذیت نشه.... (این با چه معیاری قابل ارزش گذاریه؟؟؟)
پذیرایی با عرق کاسنی موکب آران و بیدگل عجیب به دلم نشست...
امروز دو تا غذای خاص خوردم یکی باقالی پلوی بسیییار خوشمزه که از یه ماشین یخچال دار توزیع میشد و خیلی چسبید و نکته ی مهمش این بود که ما به آخر توزیع رسیدیم و به ته دیگ!!!!!!!!!!!! باورت میشه. وسط عراق وسط پیاده روی ته دیگ اصل ایرونی... یعنی با چه ولعی گاز مزدمش... به خورد جونم رفت...
دیگری فلافل بسیار کثیف!! و بدمزه ای بود که فقط از روی هوس خوردم و کاش نمیخوردم! آخرش حالم بد شده بود از بس غذا خورده بودم! (که خب بعدا معلوم میشه دلیلش چی بوده... :((
توی یکی از توقفها با یه خانمی اشنا شدیم که ظاهرش عینا زنهای عراقی بود ولی خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. معاشرت کردیم و ماجرای زندگی ش رو خلاصه گفت... اینکه ساکن قم بوده که در هفده سالگی ازدواج میکنه و میارنش "العمارة" (یکی از شهرهای جنوب عراق نزدیک به مرز چزابه) همسرش طلبه ی قم هست. و شش بچه دارد!!!!!!!!!!! و امیدش اینه که سه ماه یکبار بیاد ایران نفس بکشه برگرده... میگفت حماقت کردم... توی عراق زندگی کردن خیلی خیلی سخته... ( در باره ی وضعیت زنان در عراق یک بحث مفصل خواهم گذاشت و به موارد بسیاری که باهاشون معاشرت کردیم اشاره خواهم کرد... انشالله)
یه چیزی هم از روزهای اول جامونده ولی تا توی پیاده روی هستیم باید بهش اشاره کنم یه صحنه ی عجیبه... ما در مسیر از همون موقع که با ماشین به سمت نجف میرفتیم بسیار مواجه میشدیم با گوسفندهایی که پارچه ای سبز به دور گردنشون بسته شده بود و در مسیر پیاده روی همراه آدمها راه میرفتند... نذر کردن گوسفند رو میفهمم. اما زجر دادن این بیچاره رو نمیفهمم. آخه میخوایید بکشیدش چرا اینهمه راهش میبرید؟؟ والا ما که آدم هستیم کلی وزن کم کردیم این بیچاره که همه ی گوشتهاش آب میشه... حرص میخوردم هر بار میدیدم. شدیدا حس حمایت از حیواناتم درگیر ماجرا بود...
توقف نزدیک ظهر یادم نیست عمود چند بود. اما وقتی حاجی رو دیدم گفت که یک ساعته اونجا هستند!! سمت راست مسیر پیاده روی یه محوطه ی چمن شده ی خیلییییلی بزرگ بود که چند تا درخت نخل هم تک و توک درونش دیده میشد. یه ساختمان موکبی هم پشت بود اما بیشتر برای تدارکات استفاده میشد و عمده ی زائران در این محوطه روی زیر اندازها استراحت میکردند. اکبر هم خواب بود وقتی بالا سرش رسیدیم. کوله ها رو زمین گذاشتیم و استراحت کردیم. 1.5 ساعت گذشت که خانومها رسیدند. اذان شده بود. وضو گرفتم و نماز خواندم و میوه خوردیم و باز کمی ماندیم و بعدش ادامه دادیم. در کل آقایون مجبور به توقف سه ساعته در این موکب شدند!!
اینجا باید یه پرانتز باز کنم و درباره به دو تا مطلبی که قبلا گفتم مورد جدید ذکر کنم: یکی ش شانس عااالی من برای پیدا کردن دستشویی های خوب هست!! :)))) توی این توقف سمت چپ این باغ (خودشون میگفتند "حدیقه" باغ ندیده هااا!!!) استراحتگاه خانومها بود. یه حیاط بزرگ مسقف رو به سرویس بهداشتی اختصاص داده بودند که داخلش شبیه توالتهای حرم ها در بیش از بیست سال گذشته بود... قدیمی و سیمانی و داغون... وارد که شدم، پشیمون شدم!! اما دیدم یه طرفش خیلی خلوته. رفتم ببینم جریان چیه؟ دیدم شلنگهای خیلی بزرگ اورده اند و دارند اون بخش رو میشویند. بعد آبها رو جمع کردند. بعد خشک کردند. بعد با اسپری مواد ضد عفونی کننده توی محیط پخش کردند. و من همین موقع رسیدم! خب اولین نفر بعد از این نظافت هیجان انگیر من بودم !!:))) اما اینجا جایی برای وضو گرفتن نداشتم!! آمدم بیرون...
یکی دیگه اون خانومی که توی موکب دیشبی دیده بودیمش (فامیل هاش یزد بودند)، غیر از اینکه امروز چند بار بین راه دیدمش و همش نگران کوله ی سنگین من بود و با چشمهاش نهایت محبت رو بهم میکرد، یه دختر بچه ی 11 ساله هم همراهش بود که عاشق من شده بود!! یعنی هر جا من رو توی مسیر میدید حتما خودشو بهم میرسوند و میگفت: هلووو نرجسسسس" و من با خنده جوابش رو میدادم. توی یکی از توقفها کلی باهاش حرف زدم که کجا اینگلیسی یاد گرفتی و چند سالته و کلاس چندمی و غیره... / یه بطری اب و صابون خمیری رو برداشتم و آمدم پشت همین استراحتگاههای خانومها تا وضو بگیرم. یهو دیدم کنارم این خانومه هست. کلی ازم سوال خصوصی پرسید!! برایم آب ریخت تا دستمو بشورم. بعد گفت برو اونطرفتر وضو بگیر. نمیدونم چیزی شبیه به حس مادرانه بهم داشت. و این رو خیلی خوب نشون میداد. و منم بدم نمی آمد که توی این سفر صد تا مامان داشته باشم... (هه!! واااای این خودش یه پست کامل توضیح میخواد... نرجس و مامان هاش... LoL :))))))))))))))
باز هم فاصله بینمون زیاد بود. و دیگه انرژی ها ته کشیده بود. غروب بود و افسانه رو تنها دیدیم!!! ااا خانومها کجا هستند؟ گفت اونها خیلی خسته بودند فرستادمشون تا عمود 1200 که قرار امروزمون بود بروند. (یه اتوبوس دیده بودیم کنار جاده حدود عمود 1100 و میدیدم که برخی میرن سوار میشن یا پیاده میشن و به پیاده روی می پیوندند. خبر نداشتیم که همونجا خانمهای همراه ما هم سوار همون اتوبوس شده اند و باقی مسیر را آمده اند تا منتظر ما بمانند).
افسانه حالا که تنها شده بود سریعتر از ما جلو رفت. وقتی به قرار رسیدیم روی یه تخت چوبی نشستیم به استراحت. همه به شدت خسته بودیم و من ناله میکردم از درد پاشنه، او کمی زودتر رسیده بود. همه خسته بودند حتی خانومها که خیلی وقت بود استراحت میکردند... اینجا یه گروه دیدیم که عرب بودند اما ساعت را به عدد فارسی گفتند. تعجب کردم گفتم شما کجایی هستید؟ گفت از اکراد هستیم. گفتم آهااااان... و باز قلبم مچاله شد از شرایطی که کردهای عراق در مواجهه با داعش دارند...
دیر بود و ما هنوز به جایی نرسیده بودیم که خانه داشته باشه یا پیشنهاد خاصی داده بشه. نا امیدانه جلو رفتیم. یعنی فقط خودمون رو میکِشیدیم. بی نهایت خسته بودیم. قرار بود حداکثر 30 تا جلو بریم و اگه خونه پیدا نشد توی موکب ها بخوابیم. شب شده بود و سرد بود.
عمود 1211 بود که همه جمع شدیم. حاجی ذوق زده شرح ما وقع رو داد. که خونه ی امشب هم جور شد. الهی شکر...
یه ماشین از این ماشینها که صدها میلیون تومن قیمتشه دور زد و منتظر ماند تا ما سوار بشیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خب. فقط دهن همه باز مونده بود... هیچ جوره توی این ماشین هممون جا نمیشیدم. سری اول سوار شدند و از اونها با این ماشین عکس و فیلم گرفتیم... خب ندیده بودیم!! سوار نشده بودیم تا حالاااااا!!! خب.... یه کمی بعد یه ماشین دیگه عین همین آمد و ما رو هم برد...
از یک ایست بازرسی عبور کردیم و راننده گفت: زائر میبرم منزل... و پلیس راه را باز کرد. اما مجبور بودیم از مسیرهایی خاکی بریم. راننده گفت جاده ی اصلی بخاطر مسائل امنیتی بسته شده است. شب بود. تاریک بود. اما مشخص بود که داریم از میان نخلستانها عبور میکنیم.
همه به این فکر میکردیم که وقتی ماشینش اینه، فکر کن خونه چی میتونه باشه... تا رسیدیم... یه خونه ی یک طبقه ، وسط یه محوطه ی سبز چیزی شییه مزرعه! خونه به شدت قدیمی و کهنه بود. وارد شدیم. تعداد زیادی بچه اطارفمان جمع شدند و پیرزنی که اشک شوق میریخت از دیدن ما. و زنی لاغر و جوان که خوش آمد گفت. نور خانه خیلی کم بود. مرد این خانه از مأموران اطلاعاتی عراق بود (استخبارات) ( وتوی ایام صدام لعنتی این اسم یعنی......)
همه آرام نشستیم. مردها در اتاقی جداگانه بودند و دیگه ندیدیمشان. دستشویی برق نداشت با این لامپ اضطراری دستی ها کمی روشن شده بود. اما آب روشویی داااغ بود. هوا به شدت مرطوب بود و سردمان شده بود. محوطه ی پشت خانه که دستشویی هم آنجا بود و به نخلستان و مزرعه تا افق باز میشد به نظر خیلی قشنگ می امد.
یکی از بچه های این خانه مریض بود. به نظر فلج می آمد. من ندیدم اما افسانه گفت ما که آمدیم تشک زیرش را کشیدند نزدیک در حیاط پشتی ( که واقعا سرد بود و کف پوش مناسبی هم نداشت) هیچ کسی به این بچه توجه نمیکرد و گروه ما که بی اندازه نسبت به بچه ها حساس بود و یک پرستار کودک همراهمان بود که از شدت غصه ای که برای بچه های بیمار خورده بود از بخش اطفال بیرونش کرده بودند... تقریبا تا صبح به مرز جنون رسیدیم از برخوردی که با این بچه میشد... خانه پر بود از مگس... یعنی پر میگم و پر میشنوید. آشغال دونی های ایران هم تا این اندازه مگس ندارند!!! و مگس از صورت و بدن این بچه تکون نمیخوردند... وای خدای من... تو دهنش..... توی چشمش... توی گوشش... و او ساکت ساکت بود... اعصابمون رو ریخته بود بهم... هر کدوم بارها یه عکس العملی نشون دادیم. از فرشته جون که وقتی دید کسی به این بچه غذا نداد خودش یه کمی از شام ما با نان به پسرک داد... و صبح هم به مادره گفت یه کمی از اون شیر و نان که به بچه های دیگه ت میدی بریز توی کی ظرف و بده من به این بدم و چه مهربان بهش شام داد... و صبحانه داد... تا افسانه که مدام حرص میخورد و به فارسی به برادر دوقلوی حسین (حسن) سفارش او را میکرد که باهاش مهربون باش... مواظبش باش و همه رو فارسی میگفت... و ما نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم از بس با احساس دلسوزی میکرد... تا من و سمانه که مدام مگس های سمج رو از روی صورتش میتاراندیم... دیوانه شدیم تا صبح... این بچه فراموش شده بود. حتی وقتی دور هم نشسته بودیم به او پشت میکردند و او حذف بود. ما که اول فکر میکردیم هیچی نمیفهمه و حرف نمیزنه... اما با ما حرف میزد. لبخند میزد. با همه ی توانش محبتهایی که بهش میشد رو پاسخ میداد و این بدتر دیوونمون میکرد...
میزان لوازم برقی این خونه و اون ماشین دم در رو اگه روی هم جمع ببندند از کل خانه ی ما ارزشش بیشتر بود... اما...
سفره شام پهن شد. ( من و سمانه که به شدت سیر بودیم!!) اما گفتیم خب بده هیچی نخوریم ناراحت میشن. آمدیم جلو... توی سفره نان بود، سبزی بود (همون سبزی هایی که قبلا توضیح داده ام) و دو تا ظرف سیب زمینی و گوچه فرنگی سرخ شده... همین!!! این بود شام ما... من چند تا سیب زمین سرخ کرده (که توی این سفر خیلی هوسش رو کرده بودم خوردم) و از سفره کشیدم کنار! من در رفت وآمد بودم و متوجه نشدم که زن جوان به پیرزن تخم مرغ داد. و بقیه همین غذا رو خوردند.
پیرزن برام موجود عجیبی بود. خونشون پر بود از تمثال ائمه. یعنی عکس همه رو داشتند. و عجیب ترین صحنه اینکه وقتی سریال یوسف پیامبر شروع شد (اون قسمتی بود که برادرها خبر میدن باید بنیامین رو هم ببریم) روی صفحه ی تلویزیون (LCD) روی صورت حضرت یعقوب دست کشید و به سر و صورتش مالید!!! از بیماری قلبی رنج میبرد. و صورتش ناله بود. شوق و شعف درونش نمیدیدم. کلا خانه ای سرد و بی روح بود. خبری از محبت بین اعضای خانواده نبود. زن جوان هفت بچه داشت!!!! و حسین ده ساله هم که مریض بود... عکسهایی که توی این خونه گرفتیم اونقدر تاریک هستند که همه ی حرفهای نگفته را بیان میکنند...
همچنان و مثل خانه های دیگه اصرار کردند که لباس بشوریم. و همه چادر و مانتو و شلوار و آقایون هم دوش گرفتند و کلا لباسهاشون رو دادند که بشورند اما..... توی این رطوبت مگه خشک میشد...
همه ی گرمای خانه از یک تویوسِت بود. نمیدونم این وسیله ی گرمایشی رو میشناسید یا نه، اما برای من یه نوستالژی عجیب دوست داشتنی بود. همه دلمون میخواست بریم داخلش بشینیم اونقدر فضا سرد بود اما... صبح که بیدار شدیم دیدیم همون دیشب بعد از خوابیدن ما خواموشش کرده اند!!!!!!!!!!!!! ( بعله خب اینها که همه ی سال توی دمای بالای 60 درجه زندگی میکنند این هوای مرطوب و مطبوع اوایل بهاری براشون خیلی هم دلچسبه...) اما.... لباسها چی؟؟ هیچی بعد از نماز خواستم تویوست را روشن کنم که مادره حسن را بیدار کرد و روشنش کرد. بعد تا یک ساعت همه بهش چسبیده بودیم و لباسها رو دونه دونه خشک میکردیم و.... حرص میخوردیم...
خوش بختانه این خانه هم وای فای داشت و مقداری پیام فرستادیم. و بعدش غش کردیم. همه فقط دلمون میخواست حاجی یه کمی اینها رو نصیحت کنه که بابا به داد این بچه برسید. اما حاجی اونقدر اهل ملاحظه و مدارا بود که فکر نکنم آخرش هم هیچی بهشون گفته باشه.. اه (الانم دارم حرص میخورم!!!)
کبری خانوم یه مشت آجیل به زن جوان داد و گفت با بچه هات بخور... (بعدا عذاب وجدان گرفته بود از این حرف...)
غش کردیم؟؟ مطمئنی؟؟ مگه خوابم میبرد... تا صبح صحنه ی مگسهای توی دهن بچه به ذهنم می آمد و اشفته بودم. یک لحظه هم نخوابیدم... فرشته جون میگفت:" تا صبح داشتم نقشه میکشیدم که آدرس اینها رو بدیم بهزیستی بیان این بچه رو نجات بدن... بعد یادم می آمد بابا اینجا عراقه... بهزیستی کجا بود...". (البته همین توی مسیر یکعالم موکب از طرف سازمانهای خیریه غیردولتی (NGO) دیدیم که تبلیغ خودشان را کرده بودند اما فکر کردم ملتی که سالهای ساله در جنگ هستند حتما هر خونه یکی از اینها داره و کِی نوبت به این بیچاره ی مظلوم میرسه؟؟)
تازه چشمم گرم شده بود که صدای نماز خواندن بلند بلند مادربزرگه بلند شد. خدایا دیگه بعد از این چند وقت ساعت اذان رو فهمیده ایم. این نماز چه وقته؟؟ هممون بیدار بودیم. و حدس زیدم خب حتما نماز شبه. ولی چرا توی اتاقی که ما خوابیده ایم؟؟ چرا اینقدر بلند؟؟ و بعدتر؛ چرا با این تحکم و سر و صدا ما رو بیداری میکنی آخه خانوم؟ بابا یک ساعت و نیم تا اذان مونده!!!! خدایا.... آخرش همه بلند شدیم... سرمون رو گرم کارها و لباسها و جمع و جور کردن خانه کردیم تا اذان بشه. و جالبه که پیرزنه هممون رو که بیدار کرد خودش خوابید که خوابید که خوابید... یعنی بلند نشد نماز صبح بخونه!!!!!!!!!!!
کم کم همه ی بچه ها بیدار شدند. اول از همه و همزمان با ما زن جوان بیدار شد و با چونه هایی که دیشب آماده کرده بود توی اتاق پشتی توی تنور سیار و گازی نان پخت!!! ( ما همچنان درگیر لباسها بودیم!!) بساط صبحانه را چید. نان تازه و تخم مرغ و چای عربی (یه چیزی مهم بگم؟؟ توی این مدت که دارم خاطره ها رو مینوسیم وقت فکر کردم یادم آمد که فکر میکنم ویژگی این چاییه این بود که مفصل میپخت... یعنی چای را میگذاشتند روی آتش تا بپزه!! یعنی از حد جوشیدن هم میگذشت. یادم آمد که در همه ی مسیر قوری چای روی کنده های عظیم چوب میماند تا خوب بپزه... و اوه برای ایرانی ها فکر کن.... وای الان دلم یه چای تازه دم خوشمزه خواست...)
کمترین میزان عربی حرف زدن رو در این خونه انجام دادم. یعنی حوصله معاشرت نداشتم. چی میگفتم مثلا؟؟!!! اما فارسی خیلی حرف زدیم. که همش دعوا و سفارش و دلسوزی و خشم بود!! (هه! اونها چی فهمیدند ؟!)
سمانه خوب خوابیده بود و اساسی سرحال بود. کلی هم به خودش رسید (در حالیکه من حوصله نداشتم حتی مسواک بزنم از حال بد روحی!!) حالا با این سرحالی هِی شوخی میکرد و مزه میپراند... که داد زدم... (این دومین خشم اساسی من توی این سفر بود) نمیفهمیدم چطوری میتونه بین اینهمه بدبختی شوخی کنه... من رسما و کاملا در این خانه دیوانه شده بودم و فقط میخواستم بریم... بریم فقط...... بریییییییییییییییم....
آفتاب طلوع کرده بود که خانه ی بد را ترک کردیم. اونقدر فضای اطرافش قشنگ بود که فکر کردم اگه من هم مثل بقیه چهارتا عکس از این فضا نداشته باشم ول معطلم!!! فکر کردم خاطرات تلخش فراموش میشه ولی حیفه این طبیعته زیباست. حالا معلوم بود که همه ی فضا نخلستانه و زیر نخلها سبزی کاری. از همون سبزی های معروف...
با همون ماشین خوشگله رساندمون به ستون 1211 نه حتی یکی جلوتر!! ولی اینبار چه حس متفاوتی داشتیم توی این ماشین... غیر از اینکه همه سوار یک ماشین شدیم و یکی از همسفر ها غر زد و بخاطرش تا چند روز اوقات اکبر اساسی تلخ شد!! . دیگه اینکه توی روشنی روز تازه دیدم چه مسیر قشنگ و با صفایی رو امده بودیم. همه جا سبز بود. چیزی که شبیهش رو در جیرفت دیده بودم البته با رطوبت یک صدم اینجا! . اون مسیر اسفالته که بسته بودند رو هم دیدیم. حس خوبی دارم وقتی میبینم ما ممکنه به سختی بیفتیم اما امنیت این تجمع عظیم حفظ میشه.
(همه ی این ایام دلم میخواست خاطرات این بخش از سفر رو از ذهنم حذف کنم. خیلی بد گذشت. ماجراهای این خونه و اوضاع این بچه خیلی رویم اثر بد گذاشت اما الان دارم فکر میکنم آخه نزدیک کربلا بودیم... نمیشه خوب وخوش و شوخ و شنگ وارد این شهر شد... بلاخره باید یه کرب و یه بلایی سرت بیاد تا کربلایی بشی دخترم... کرب و بلای منم اینجوری بود... (شاید مثل یه جور احرام برای ورود به حریم بیت الله... نمیدونم...))