سلام
میشد که در ادامه ی پست قبلی بنویسم، اما دلم خواست یه پست جداگانه باشه...
فکر کنم الان منطقی تر اینه که خیلی جدی بشینم و درباره ی فرصت مطالعاتی فکر کنم و برنامه ریزی کنم.
به نظرم این منطقی تره.
بعدش رو هم... خدا بزرگه ;)
پی نوشت:
تفاهم نامه های دانشگاهمون و چندین تا دانشگاه اروپایی، به شدت کار رو راحت کرده اما...
شاید بزرگترین بهانه م اینه که: ن م ی خ و ا م ب ر م ا ر و پ اااااااااااا.... نمیخواااااااااااام.... :((((
خاک بر سر ترامپِ خر! اه
سلام
الان، در همین لحظه ( و به دلیل خوندن یه وبلاگ قدیمی یازده ساله...) دارم فکر میکنم: " چرا کارهای اپلای رو رها کردم؟"
برم دوباره سراغش؟
برم؟؟؟
شرایط الانم نسبت به سه سال قبل چه تغییراتی کرده؟
اووووه خیلی تغییر کرده.
و اولیش و مهمترینش و حتی آخریش، وابستگی هام ...
پس چرا هنوز دلت میخواد؟
- میدونم که میرم... نمیدونم کِی ولی میدونم که میرم... اینو مطمئنم.
سلام
من میگم: عکس العمل آدمها در برابر "گناه" سه جوره:
1- اصولا اون عمل رو گناه نمیدونن. بنابر این هیچ مشکلی با انجام دادنش ندارند.
2- بهش نزدیک نمیشن و حتی بهش فکر هم نمیکنن.
3- به هر دلیلی... اون عمل رو انجام میدن. و بعدش دچار عذاب وجدان میشن.
عذاب وجدان... خب... با این چجوری میشه کنار اومد؟ تا کی میتونی فشارش رو تحمل کنی؟ و حالت بد باشه؟
آهان.. راه توبه وجود داره؟ اوکی. خیلی هم خوب. بعد، چند بار؟ یعنی تا کِی؟
با دلیل ارتکاب اون گناه چه میکنی؟ با اون نیاز.. که هرچیزی میتونه باشه.
بهش فکر کن...
حالت چطوره؟
...
سلام
پی نوشت:
تقریبا همه ی کتابها ی مصطفی مستور رو خونده ام. اصولا یکی از نویسنده های مورد علاقه م هست. از اون نویسنده ها که هرچی بنویسه میگیرم و میخونم... و گاهی هر چند خط یکبار، چند صفحه یکبار، کتاب رو میبندم و دیگه نمیتونم ادامه بدم از بس فکر و حرف و تحلیل و حس و حال توی اون بخشها بوده...
توی این کتاب آخری، فصل 16 که یه بخشهاییش گزارش نگار و آخراش مربوط به نوید هست، رو دلم میخواست روی خط به خط و صفحه به صفحه ش هفته ها توقف کنم...
دوست داشتم این کتاب رو. ممنون آقای مستور
سلام
همیشه این جور مواقع به یه حس عجیب ِ سردرگمی دچار میشم.
اینکه، نمیدونم کدومشون رو بیشتر دوست دارم.
اینکه هِی یکی یکی میان جلوی چشمم رو دیگه نمیتونم چشمم رو ازشون بردارم... و بعد بعدی و بعدی و بعدی...
حس عجیبیه...
فقط اینو میدونم که به طرز عجیب غریبی و حدی که بی حدِ همشون رو خییییلی دوست دارم. و برخی رو بیشتر ;))
غرض اینکه، از دیشب که توی حال و هوای تولد امام هادی جانم افتاده ام، رفقا برام تبریک میفرستند که :" تولد عشقت مبارک"... و اونها میدونن حال منو برای سامرا و در سامرا و .....
حسم نسبت به امام هادی خیلی خیلی با بقیه ی امامها فرق میکنه.
اگه نبودند، کی منو میخرید؟
کی اسم مادری م رو توی مملکت و قوم غریب برام انتخاب میکرد؟
کی برام معلم خصوصی میگرفت که لایق خانوادشون بشم؟
کی من رو من میکرد؟؟
یه حالی ام هااا...
امروز فقط دعا کردم: لطفا منو بکنید همون "نرجس" ی که پسندیدیدش برای خودتون... و چه پسندیدنی....
عااااخخخخ.....
بابی انتم و امی و اهلی و مالی و اسرتی
فما احلی اسمائکم...
آخ........
سلام
یه قانون همیشگی توی خونه ی ما وجود داشته و داره و اون اینه که:" اگر ضعیف باشی، خُرد ت میکنند"
این ضعف، شامل همه چیز میشه. اعم از جسمی، روحی، مالی، اخلاقی، اعتقادی، تحصیلی، دانایی، و... همه چیز"
البته شاید من این قانون رو بیشتر از بقیه جدی گرفته ام.
شاید به دلایل شرایطم، این قانون بیشتر از همه ی اعضای خانواده روی من جواب میداده.
و شد، قانون زندگی من...
هرگونه نیازی، ضعف بود!
هرگونه دردی، ضعف بود!
هرگونه ناتوانی، ضعف بود!
و...
و اینا بود خب... ولی، نباید دیگران میفهمیدند. هیچ کسی. هیچ کسی... حتی اعضای خانواده. حتی مادر!
و من همینجوری بزرگ شدم!
و مثلا یکی از حسرتهای زندگی م این بود که تونسته باشم حتی یک بار در عمر تحصیل م، به دلیل بیماری یا کسالت، مدرسه نرم!!!
یا حتی دردی رو تجربه کنم، و بتونم بابتش آه و ناله و حتی جیغ و فریاد کنم!
و...
اصولا توی ذهنم، "لوس" بودن از منفورترین روحیات و اخلاق بود (که البته بی ربط به ویژگی های آرتمیسی هم نیست ها!)
چه دردها کشیدم توی "دوره ی رشد" که بتونم بیان کنم احساسهای منفی م رو. و نترسم که بقیه من رو ضعیف بدونند!
ولی، این ویژگی باز هم گاهی میاد و در زمانی که حواسم بهش نیست، سفت گلوم رو میچسبه...
وقتی میشنونم:: خب حالاااا چرا اینقدر غر میزنی!!! ( و همیشه سعی کرده ام که غر نزنم و اینکار رو دون از شآن خودم میدونستم!!!!!)
پی نوشت:
چه سخته برام که این جرف رو از تو بشنوم، وقتی تلاش میکنم که نیازهام رو بهت بگم و وقتی باهات هستم، خودِ خودِ خود واقعی م باشم. بدون هیچ ماسک و مانعی...
سخته...
سلام
در ادامه ی بحث حق و باطل هفته ی قبل، امروز بحث رو به سمتی بردم ک بتونم از حرفهای جمع به نتیجه برسم. با این سوال:
"چی درسته؟"
و معیارهای "درست"بودن هرچی چی هست؟
خیلی حرفها زده شد.
طبیعتا مهمترین جواب "عقل" بود. و استفاده کردن ازش...
و اینکه جایی که عقل کم میاره از قرآن و سنت استفاده میکنیم. (که در این مورد کلی حرف زدیم. و من معتقدم در بسیاری موارد اجتماعی نمیشه مستقیم از قرآن کمک گرفت)
برخی مثالهای درگیری های اخیر ذهنی م (مریم میرزاخانی/ فوتبالیستهای لیژیونر) حرف زدم. و گفتم که من آخرش به این نتیجه میرسم که :" مطلقا هیچ چیزی یا فردی رو قضاوت نکنم. و فقط مثل یک مشاهده گر به اتفاقات نگاه کنم و برداشت مورد نیاز خودم رو از هر اتفاقی بگیرم و تمام!"
اما وقتی گفت: اومدیم و دخترت ازت پرسید که : مامان فلانی فلان کار رو انجام داده. این خوبه یا بد؟ یا نظرت رو میخواد، اونوقت دیگه مجبوری یه موضعی بگیری... چی میخوای بگی؟ (که البته در حال حاضر همچنان معتقدم که نیازی نیست لزوما موضع خوبی یا بدی نسبت به آدمها یا چیزها داشته باشی. تو اصول خوب و بد رو بدون و به نسل بد منتقل کن. با دلیل... و نه الکی الکی... اونها خودشون به نتیجه ی مناسب میرسند)
و وقتی گفت: اگه نسبی گرا بشی، دیگه اعتمادت نسبت به آدمها رو از دست میدی و هیچی رو نمیپذیری. ( و من باز معتقدم که میشه خوب ها رو گرفت و بد ها رو رها کرد. و مهم نیست که از چه کسی) چون ذات اگر پاک باشه؛ خودش خوب رو از بد تشخیص میده. و چیزی که ذاتت خوب تشخیص میده رو خدا هم دوست داره.
گفت: بحث "اَعلَم" دقیقا برای همین هست. تو در هر لحظه ای که مطمئن بشی که مرجَع ت دیگه اَعلم نیست، وظیفه ت هست که عوض کنی. و اصولا اسلام برای ما "آرامش" رو خواسته. و تو باید به وظیفه ت در حدی که بهش آگاه هستی عمل کنی و بقیه ش به تو ربطی نداره. و نباید به هیچ طریقی آرامش ت رو از دست بدی. هزار راه وجود داره. و خدا راه درست رو نشونت میده. این وعده ی خداست...
خلاصه که همچنان با این موضوع درگیر می باشم...
سلام
اتفاق امروز و تشکیل مجدد اون نشست ها بعد از دو سال باعث بروز یه سری خشمهای عمیق و نهفته در من شد که ساعتها دربارش حرف زدیم . خودم باید با نوشتن به نتیجه برسم که تکلیفم چیه و میخوام چکار کنم.
اینکه تو باید اول تکلیفت رو با خودت روشن کنی. و بدون هیچ ترس و خشم و ناراحتی مواضعت رو کاملا روشن و شفاف به جمع بگی. و فقط حواست به یک چیز باشه. اون هم اینکه، وقتی "حق" رو شناختی، ازش حمایت کنی به هر نحو و حواست باشه که طوری بازی نکنی که گروه مقابل حس کنه که تو رو جذب کرده و گروه این طرف حس کنه که تو رو از دست داده.
که "تو" چنان عنصر مهم و تأثیر گذاری هستی که حضورت در هر خاکریز میتونه به حدی غیر قابل وصف معادلات مبارزه رو عوض کنه...
خودت رو بشناس
حق رو بشناس
دوست رو بشناس
دشمن رو بشناس
و حمایت کن. به هر طریقی که میتونی...
(یادم آمد به دعواهای اون گروه کذایی... که به همین دلیلِ کسب حمایت من، دعوا شد و در نهایت برای همیشه ترکشون کردم)
باید فکر کنم. باید خیلی فکر کنم.
مشکلم اینه که: گروهی که ظاهرا حق هستند و به عبارتی دوست حساب میشن و من در همه ی این سالها عضوشون بوده ام و حمایتها کرده ام و تلاشها و غیره و غیره......، الان اونقدر به نظرم انتقاد بهشون وارد هست و اونقدر شاکی و شکار و خشم دارم نسبت به بسیاری از عملکردهاشون که حتی توی دل خودم هم از اینکه خودم رو توی اون دسته حساب کنم، حس خوبی ندارم و حتی چندشم میشه!!!!! (و این خشم رو توی لحن تندم توی این جمع به وضوح میشه دید!) در عین حال که مطلقا قرابتی با گروه رقیب ندارم. گرچه که برخی حرفهاشون رو درست میدونم. (و در مقابل بدترین و توهین آمیزترین حرفهاشون هم سکوت میکنم و اصلا هیچی نمیگم!)
توی دو راهی سختی قرار گرفته ام که شاید بتونه راه آینده ی زندگی م رو از هر نظر... مادی و معنوی و روحی و جسمی و همه جوره، تحت الشعاع خودش قرار بده.
خدایا، الان از اون مواقعی هست که مطلقا ناتوان و نادان ایستاده ام مقابلت و دستم به سمتت دراز هست... مددی......
سلام
امروز هشتم تیر و سالگرد حمله ی شیمیایی به شهر سردشت کردستان هست و به همین مناسبت توی تقویم به اسم " روز مبارزه با حملات شیمیایی و میکروبی" ثبت شده.
خب، همه ی اینها یه مشت حرف هست...
امروز داشتم اخبار تماشا میکردم و یه گزارش در همین مورد نشان داد. و من فکر کردم به همه ی خاطرات تلخی که در این مورد دارم..
به اینکه توی مدرسه مانور حملات شیمیایی انجام میدادیم و یه عبارت "ش م ر" (شمیایی/ میکروبی/ رادیواکتیو) یکی از کلمه های کلیدی و روزمره ی اون روزها بود!
اینکه دیدن تصاویر آدمهایی که دچار حمله ی شیمیایی شده بودند، اونقدر برامون عادی بود که الان که بهش فکر میکنم واقعا تعجب میکنم! (الان هشدار 16- میذارن برای خبرهای عادی اون روزها!)
اینکه بارها و بارها بعدش خبر "حمله شیمیایی" به فلان جای دنبا رو میشنیدیم و این برامون یه خبر تکراری بود...
اما...
کی میدونه، سی سال آرزوی یک شب آرام , بدون سرفه و نفس تنگی خوابیدن یعنی چی؟
کی میفهمه، سی سال خون آمدن و چرک کردن زخمهای شیمیایی یعنی چی؟
توی دوره ی ارشد یه سال پایینی داشتم که سردشتی بود و خودش و همه ی خانواده و فامیلش جانباز شیمیایی بودند (غیر از کسانی که شهید شده بودند!) و همه درگیر یک جور بیماری تنفسی یا پوستی بودند... سالها... و او همیشه درگیر مشکلات خشکی پوستش بود. و توی اردو دیگران فکر میکردند که وااای چقدر لوسه...
و تو چه دانی که مردم چی میکشند؟ و با چه دردهایی درگیر هستند؟؟
خدایا، سایه جنگ رو از سر دنیا کم کن لطفا...
" ... قَالُواْ أَ تجَْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نحَْنُ نُسَبِّحُ بحَِمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنىِّ أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ(30 بقره)
گفتند: «پروردگارا!» آیا کسى را در آن قرار مىدهى که فساد و خونریزى کند؟! و ما تسبیح و حمد تو را بجا مىآوریم، و تو را تقدیس مىکنیم.» پروردگار فرمود: «من حقایقى را مىدانم که شما نمىدانید."
خدایا، لطفا رحم کن...
سلام
دخترعموی یاس دچار تشنج شد و بیمارستان رفت و نوار مغزی گرفتند. بعد دور یه سری نقاط نوار مغزی رو خط کشیدند که دکتر تشخیص بده این نوسانات عصبی برای چی بوده. توی اون چند روز همه ی خانواده و فامیل و اشناها نگران دخترک یکساله بودند.
و دکتر تشخیص سلامت داد. الحمدلله. و اون نوسانات عصبی حالت تهوع مادر در زمان بارداری بوده... و اثری که روی مغز جنین گذاشته، الان بعد از یکسال به این وضوح مشخص شده...
این ماجرا اساسا ریختم بهم...
چی سر ما اومده؟
سر ماها که توی دهه شصت بدنیا آمده ایم...
که توی بمب گذاری ها و موشک بارانها و زلزله ها و غیره و غیره بودیم... هر روز و هر شب...
که من هنوز صدای شکستن دیوار صوتی از خاطرم نرفته!
تازه اینها مسائل اجتماعی دوران ما بود...
بچه هایی که توی خانه مشکلات عدیده دارند. که همیشه صدای فریاد و دعوا میشنوند...
بچه هایی که همیشه مادرشون در ترس دائمی قرار داره...
بچه هایی که....
وااااااااااااااااااااای... چقدر ""کودک"" موجود ظریف و حساسی هست... و چقدر برای ما این مسأله کمترین اهمیت رو داره!!
بچه های دنیا چی؟... بچه هایی که از لحظه ای که نطفه شون بسته میشه تا زمانی که به هر سنی برسند و از دنیا برن، هرگز روی آرامش رو نمیبینند... و اصولا نمیدونن واژه ی امنیت و آرامش چی چی هست!! شاید اصولا یه جور خوردنی باشه...
آآآآآه... قلبم پر از درده..
خدایا، به آدمها رحم کن. منجی میخواییم. میخواییییییییم.... :(((((((((
سلام
آهای نرجس... با توأم:::
یه ماه روزه گرفتی؟
سعی کردی مواظبت کنی؟
ختم قرآن انجام دادی؟
شب زنده داری داشتی؟
دعاها و اعمال روزانه و شبانه رو به خوبی و با حال خوب انجام دادی؟
شبهای قدر خوبی رو پیش رو گذاشتی؟
کلا، حاااال ت خوب بود و خوش گذشت؟
الان خوشحالی؟
راضی ای از خودت؟
حس و حال خوبی داری؟
فکر میکنی خدا هم ازت راضیه دیگه. نه؟
آره؟؟...
خب؛ حالا بیا فرض کنیم هیچ کدوم اینا رو نداشتی. اصلا هیچ کاری انجام نداده بودی. یعنی به هر دلیلی نشده و نتونستی که انجام بدی. یا مثلا فقط روزه گرفتی. یعنی چیزی نخوردی و نیاشامیدی... خب. حالا حست چیه؟
حس خدا نسبت بهت چیه؟
چی فکر میکنی؟
همه ی اینها برای چی بود؟ برای خدا؟ یا برای خودت؟
برای حال خودت یا فقط فقط برای رضایت خدا؟
که اگه برای خدا باشه، فکر کردن به اینکه انجام نمیدادی شون، حالتو بد نمیکرد!
غصه دارِ ت نمیکرد؟
خدا رو با چه ترازویی میسنجی؟
آهای. با توآم...
بیا یه ذره بالاتر. و از یه زاویه ی دیگه به خودت نگاه کن...
کی هستی تو؟ چکار کردی الان؟ که الان اینهمه حس خوبی داری؟؟
فکر کن بهش.
فکر کن چرا حس خوبی داری؟ از کجا میاد این حسه؟
و جوابش رو بسنج... که برای خداست؟ یا برای دل خودت؟؟
بشین خودتو محاسبه کن نرجس...
امشب وقتشه.
وقتش...
دوستت دارم.
سلام
اونقدر درباره ی این ماجرای موشکی اخیر، تحلیل توی سرم دارم که صداهاشون داره دیوونه م میکنه! اما وقت نمیکنم بشینم و بنویسمشون و خلاص بشم!
درباره ی شهرهای کرد نشین و سنی نشین
درباره ی سکوت به شدت عجیب همههههه از هر طرف تا دو روز بعد ماجرا! (که همچنان ادامه داره)
درباره ی "ذوالفقار" ...
درباره ی اینکه چرا از موشک استفاده کردیم؟ چرا اینبار استفاده کردیم و تا حالا اینهمه اتفاق تروریستی توی این مملکت افتاده بود و از این خبرا نبود!
درباره ی عکس العمل اولیه آدمها به این اتفاق
درباره ی آنچه به انتظارش هستیم
درباره ی کتاب علائم ظهور!
و....
حرف دارم.. وقت ندارم!
سلام
رفتم که خبرهای رو چک کنم، با این خبر مواجه شدم.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، اردوان کامکار در بخشی از برنامه کنسرت خود در تالار وحدت به تکنوازی سنتور خواهد پرداخت و در بخشی دیگر، سیاوش کامکار، مهیار طریحی و مصطفی مومنیان با شیوه سنتورنوازی معاصر که از ابداعات اردوان کامکار است، سهنوازی خواهند کرد.
تریوی سنتور ابتدا قطعه «روان» ساخته مصطفی مومنیان، «رها» ساخته سیاوش کامکار، «رویا» از ساختههای مهیار طریحی و «دماوند» ساخته اردوان کامکار را اجرا میکند و بعد از آن، اردوان کامکار قطعاتی را مانند «شکسته»، «حریفان» و «تهران» را به اجرا درمیآورد.
اردوان کامکار در عمر هنریاش علاوه بر آثاری که برای تکنوازی سنتور خلق کرده، قطعاتی را برای گروهنوازی سازهای ایرانی تصنیف کرده است.
این کنسرت 15 تیرماه در تالار وحدت روی صحنه میرود.
دلم خوااااست... میشه کادوی تولدم باشه؟ ...
سلام
یه صداهایی عجیب دوست داشتنی اند. یعنی تو با شنیدنشون یه حال خوبی پیدا میکنی که توصیف ناپذیره.
میخوام چندتاشون رو اینجا بنویسم. و حتما هر از چند گاهی میام و این لیست رو کامل میکنم. (شما هم اگه چیزی به ذهنتون میرسه، اضافه کنید لطفا).
صدای مناجات طلوع و غروب پرنده ها
صدای آرام ِ سینه زنی (به اصطلاح بچه های هیئت: سینه زنی ِ سنگین)
صدای کوچولوها وقتی با خودشون آرام آرام نجوا میکنند
صدای نماز بابا (و مامان)
صدای آواز خوندن مامان موقع آشپزی یا ظرف شستن
...
این پست به مرور تکمیل می شود.
صدای برف
صدای آب... هر صدای آبی (بیشتر چشمه و رود ارام)
صدای ساز (اون فلزیه که با چوب روش میزنند)
صدای آویزهای چوبی در (که در رو باز میکنی میخوره بهش صدا میده)
صدای پیچیدن صدای باد بین برگهای درخت تبریزی (صنوبر- سپیدار)...
سلام
نوشتم:
" مالک به محمد گفت: در ارادت به علی من را رقیب خود بدان... عجیب دلم چنین رقابتی رو خواست. هستی؟"
نوشتی:
" اون دوتا مثل ندارن / مانند ندارن / مَثل مالک به من مانند منست به رسول خدا / ولی هستم. / خیلی هم سخته ها. اگه قبول داریم که خدا علیست و علی خدا، اگه به قول مرحوم بهجت "اذن واعیه" هستن خیلی سخته رعایت دوربین مدار بسته امیرالمومنین. ولی هستم . از همین لحظه / و اقامه فی مقامه الاداء... / و به قول معروف... علی برکت الله ... / پایم به ارادت باشد کافیست "
فکر کردم که اصلا ارادت یعنی چی که ما دو تا بچه! لافش رو میزنیم؟ ...
جوابم این بود:
سلام
برنز:
اولش بهم گفتند:" اسم هر آدمی رو که میشناسی بنویس!" و من فکر کردم:" وااا مگه میشه؟" اونم من!!! آدمی که غیر ممکنه وارد محیطی بشه یا دو ساعت یه جایی باشه و حداقل دو تا دوست پیدا نکنه! خیلی سخت بود. خیلی... یعنی پوستم کنده شد و خیییلی ها ننوشتم. خیلی ها رو...
میگفتند یک فرد 22 ساله یمعمولی ایرانی حداقل 2هزار نفر آدم میشناسه. و این تعداد برای تو خیلی بیشتر از این حرفها خواهد بود. که احتمالا درست میگفتند.
نقره:
شروع کرد به سوال پرسیدن... و اولیش شاید از همه سخت تر بود... " بین همه ی اینهایی که نوشتی، کدومشون اگه همین الان بهش زنگ بزنی و بگی الان 2-3 ساعت وقتت رو بهم بده، جوابش مثبته؟ و نحوه ی عکس العلمها به 5 رده تقسیم بندی میشد. از اینکه بدون سوال و جواب بگه: بگو من کِی کجا باشم؟" تا " بهانه میاره و جواب منفی میده".
و فکر کردن به تک تک آدمهایی که بالا نوشته بودمشون. و اینکه در پاسخ به این تماس چه جوابی میشنوم، خیلی عجیب بود... به نحوی که حتی خودم هنوز باورم نمیشه، بالای هشتاد درصد افراد رو بالاترین نمره دادم... که: بی هیچ حرفی جواب مثبت میدهند.
و بعد دو شب نخوابیدم... که خدایا... اولا که ممنونم. اما، پس چرا وقتهایی که به شدت حس تنهایی میکنم، فکر میکنم که حتی یک نفر رو ندارم که الان این حال بد رو باهاش تقسیم کنم که یه کمی بارش سبک بشه؟ پس این امتیازها چیه؟ کدومشون دروغه؟ دلم شکست... خیلی دلم شکست...
سوالهای بعدی متنوع بود. ولی سوالهایی که مربوط بود به بخش "غول چراغ جادو" ییم، خب... قلبم رو به شدت وحشتناکی فشرده میکرد... آخ خدایا... میشه؟؟؟؟ میشه کمکم کنی ارزوهاشون رو برآورده کنم؟... من، نرجس.. من به آرزوهاشون برسونمشون... اینها عزیزان عزیزان عزیززززز من هستند... آخخخ... خداااا....
طلا:
واقعیتش اینه که تعجب میکردم از برخی اسامی این گروه! یعنی باورم نمیشد که تا این حد برام مهم هستند و تا اینجا بالا آمده اند. اینکه تقریبا همه ی آدمهای مجازی که هرگز همدیگه رو ندیده ایم وارد این گروه شده اند هم خودش یه ماجراست.. اینکه تا چه اندازه صمیمیت توی این دنیا برام ایجاد شده...
چالش برانگیزترین سوال این مرحله، میزان ارتباط با اون آدم بود. به هر نحو حتی تلگرام و پیامک. و بعد حس کردم چقدر از برخی آدمهای مهم زندگی م دیر به دیر خبر میگیرم. در حالیکه عمیقا در قلبم یه جای مهم و بزرگ رو به خودشون اختصاص داده اند.. یه تصمیمهای خوبی گرفتم که امیدوارم بهشون عمل کنم.
و در نهایت:
لیست حاضر شد. دیگه این گوی و این میدان... اتفاقات روحی و احساسی که برام توی این پروسه ی 20 روزه افتاده خیلی مهمتر از هرچیزی هست.. براشون احترام قائلم. و دلم میخواد توی قلبم زنده نگهشون دارم.
الان این موقعیت رو دارم که بتونم به همه ی آرزوهام برای کمک به عزیزان و دوستانم جامه ی عمل بپوشونم. و بیمعرفتی و نامردیه اگه از این فرصت پیش آمده استفاده نکنم.
الهی فقط به امید خودت
سلام
... أَسْأَلُکَ بِالْقُدْرَةِ النَّافِذَةِ فِی جَمِیعِ الْأَشْیَاءِ وَ قَضَائِکَ الْمُبْرَمِ الَّذِی تَحْجُبُهُ بِأَیْسَرِ الدُّعَاءِ وَ بِالنَّظْرَةِ الَّتِی نَظَرْتَ بِهَا إِلَى الْجِبَالِ فَتَشَامَخَتْ وَ إِلَى الْأَرَضِینَ فَتَسَطَّحَتْ وَ إِلَى السَّمَاوَاتِ فَارْتَفَعَتْ،وَ إِلَى الْبِحَارِ فَتَفَجَّرَتْ یَا مَنْ جَلَّ عَنْ أَدَوَاتِ لَحَظَاتِ الْبَشَرِ وَ لَطُفَ عَنْ دَقَائِقِ خَطَرَاتِ الْفِکَرِ...
از تو مىخواهم به آن نیروى نافذ در تمام اشیا و حکم استوارت که آن را با آسانترین دعا باز مىدارى،و به آن نظرى که به وسیله آن به جانب کوهها نظر کردى و کوهها بلندى گرفتند،و به زمینها توجه کردى و آنها مسطّح شدد و با آسمانها عنایت فرمودى پس مرتفع گردید،و به دریاها نگریستى پس روان شدند،اى که از ابزارهاى نگاههاى بشر بالاترى و از دسترس دقایق افکار دورى...
دعای بعد از زیارت امام رضا جانم...
هیچی دیگه... همه آرزوهامون رو گفتیم. مستجاب بفرما... آمین
سلام
1- اگه قرار باشه ببرندت یه فروشگاهی و بهت بگن هررررررررررررچی دلت میخواد بردار... چه فروشگاهی میری؟
2- و آیا طی گشتن و انتخاب اجناس، این نگرانی رو مدام توی دلت داری که.. نکنه بهش فشار بیاد؟ نتونه پرداخت کنه؟ تعارف کرده؟ خودتو نگه دار؟ یا هرچی شبیه این؟؟...
پی نوشت:
- کسی که این پیشنهاد رو بهت داده مطلقا حرفی از نحوه و چگونگی پرداختش نزده ها.... و اون احتمالات فقط نشخوارهای ذهنی توئه (احتمالا)...
- امروز توی شهر کتاب به این سوال فکر میکردم... و توی مسیر به اینکه درخواستهام از "خدا" هم همین جوریه... :((
- حالم خوش نیست...
سلام
دیروز روز زار زدن بود...
صبح توی مصلا چند دقیقه قبل نماز رسیدیم و از همون نماز گریه هام شروع شد... و تا عصر ادامه پیدا کرد...
عصر بچه ها توی باشگاه برای "الهه" یه ختم خودمونی گرفته بودند که تنها مراسمی ش بود که میتونستم خودم رو بهش برسونم.. توی مسیر درگیر مشکلات خودم بودم و تصمیم های بزرگ و قدرتمندانه ای که گرفتم اما تا در شیشه ای رو باز کردم و چشمم به حجم جمعیت خورد و زینب و خانم حیدری رو دیدم، بغشم ترکید و ....... تا شب زار زدم زار زدم زاااار زدم...
اینکه آتش نشانها توی جیگر خدا داره بهشون خوش میگذره...
اینکه الهه رفته پیش خدا...
اینها اونقدر برام آزار دهنده نیست که "فکر کردن به چطور مردن" داغونم میکنه...
بارها و بارها و بارها شیوه ی مردنم رو آرزو کرده ام. و حتی زیر قبه امام حسین و هر جای دیگه که حس میکردم دعا مستجابه، براش دعا کردم اما آیا... ایا دعام مستجاب میشه؟ آیا به آرزوم میرسم؟؟
یاد طاها بخیر... هربار دعای اونو تکرار میکنم... آلهی ز... بمیری......
سلام
دو تا سفر اخیر که باعث همراهی و زندگی کردن با همکلاسی های دانشگاه شد؛ باعث شد یه سری تصمیم هایی بگیرم که شاید به ظاهر خوب نباشه، اما مثل همیشه هیجان زدگی های اولیه و جو زدگی های مهربانانه و حمایتگرانه ی اولیه م رو تعدیل میکنه.. که این خوبه؛ اگر چه باز هم برای این تجربه و رشد درد کشیدم...
امروز توی دانشگاه، چه اطمینانی داشتم از تصمیمی که گرفته ام. که دست و پای احساسات پاکم رو به شدت جمع کنم!! چه دلم شکسته...
اینکه سفر اونم توی طبیعت اونقدر انرژی درونی م رو برده بالا که اینهمه حادثه و اتفاقات بد اثر ویرانگرانه ای روم نمیذاره رو شاکر خدا هستم. غرق شکرم غرق شکر..
سلام
آبلوموف نوشته:
این روزها پی در پی می شنوم : « عزاداری هاتون مورد قبول درگاه حق ! »
از خودم می پرسم : « آیا شادی هامون هم مورد قبول درگاه حق قرار می گیره ؟! اصلن شادی در آن سوی کائنات جایگاهی داره ؟ از این به بعد تو عروسی و جشن تولد کسی می تونیم بگیم شادی هاتون مورد قبول حق ؟! می شه امیدوار بود که روزی ما هم در میان ملل شاد جایگاهی داشته باشیم ؟! آیا رقص و سماع و دست افشانی و چرخ زدن های مکرر هم می تونه در سبد خانوار ما قرار بگیره ؟!! زهی خیال ....
خدایا شادی های ناب به ما ارزانی دار و
لبخندت را از ما مگیر!
اما من میگم:
اصولا ما برای چه چیزهایی آرزوی قبولی میکنیم؟ اونم از جانب حق؟؟
آیا چیزی غیر از خودِ حق؟ یا چیزی که برای حق باشه؟
خب، با این باور پس نه تنها شادی و متعلقاتش...
که هرچییییییییی که مالِ حق باشه و به نیت او، میشه براش آرزوی قبولی کرد. و امید به اجابت هم داشت...
چرا که نهههههه؟؟؟
:))
سلام
بدلیل اتفاقاتی که توی خونه افتاده بود، خبر نداشتم که بامداد امروز چی سر بهداد سلیمی آوردند.
وقتی امروز سر کلاس گفتم که پیامبر صلوات علیه و آله میفرمایند: " سرزمین ها بر کفر می ماند و بر ظلم نمی مانند" . نمیدونستم که امشب با دیدن تصاویر اتفاقات دیشب اشک ریختم...
خیلی سخته گریه ی قهرمانت رو ببینی...
تو قهرمان منی بهداد. پاشو و ادامه بده...
" گریه ی محمد بنا رو کجای دلم بذارم؟؟؟ ای خدااااااا" :(((
سلام
دیروز توی مسیر برگشتن از باشگاه یهو اتوبوس شرکت واحد به پت پت افتاد و ایستاد. بلاخره راه افتاد ولی با سرعت زیر ده کیلومتر بر ثانیه!! حدود 20 نفر آدم توی اتوبوس بودند. و کسی اعتراضی نداشت. ساعت 5 عصر بود و هوا داغ! آمد و آمد و یهو به خودم آمدم که... وااا این داره کجا میره؟ چرا نپیچید سمت مسیر همیشگی؟!! باز کسی حرفی نزد. اما تقریبا همه متوجه تغییر مسیر شده بودند. رفت و رفت... تا جایی پرت و نزدیک به خارج شهر (که میدونستیم اونجا پارکینگ شبانه ی اتوبوسهاست) پیچید توی یک جاده ی انحرافی و توقف کرد.
راننده گفت:" لطفا پیاده بشید برم بنزین بزنم و بیام" !!!!!!!!!!!!!!!!!!! و همه پیاده شدیم. باز در سکوت نسبی! حالا تازه صدای من در آمد : یعنی چی؟؟ یعنی این یه مدل رو تا حالا تجربه نکرده بودم!! چرا زنگ نزد یه اتوبوس بیاد ما رو ببره؟ چرا هیچ خبری نداد که داره ما رو کجا میاره؟ چرا ما رو نزدیک محل پیاده نکرد که خودمون با یه وسیله ی دیگه بریم سر زندگی مون؟ چرا؟ چرا ؟ چرا؟ دختر بغلی م گفت:" خانم شما چقدر ایده آلیستی!!" بعد فکر کردم... واقعا ایده آلیستم؟ ایا این کمترین حق شهروندی من نیست؟
عجبااا
خیلی به ندرت ماشینی از اون مسیر عبور میکرد. و جالب این بود که اینهمه آدمِ معطلِ کنار بیابون اصلا توجه کسی رو جلب نمیکرد!! داشتم شاخ در میاوردم!! بدتر اینکه یه ماشین پلیس رد شد. بهش گفتم: آقا رسیدگی کنید لطفا! گفت: چی شده؟ گفتم:" اتوبوس ولمون کرده که بره بنزین بزنه. هنوز نیامده!" گفت: به 137 زنگ بنزنید. به ما ربطی نداره!!!!! وااای خداااا...
20 دقیقه بعد در زمانی که داشتیم با همسفرانِ آرام و صبور و خوش اخلاق فکر میکردیم که خب حالا چکاری میشه انجام داد؟ آقای اتوبوس تشریف آوردند!! همه که سوار شدیم، عذرخواهی کرد بلند. و راه افتاد. همه خندیدند...
همه ی مسیر رو برگشت و از ابتدای مسیر ایستگاه به ایستگاه مسافر تخلیه کرد. و من داشتم فکر میکردم که چقدررر از این شرایط راضی نیستم...
تصمیمم رو به خانم بغلی گفتم. گفتم که :" من نمیخوام کرایه بدم! ولی اگه توهین کنه, کرایه م رو میدم. (و توی دلم گفتم: در اون صورت راضی نیستم و کرایه دادنم از ترس بی ابرویی هست!)" چیزی نگفت.
ارام بودم. هیچ خشمی نداشتم. همه ی مسافرها کرایه شان را (با وجود غر های اولیه) پرداختند. رسیدم به ایستگاه م... کیف پولم رو گرفتم دستم و رفتم جلو.
کنار دستگاه کارت زدن ایستادم. خسته نباشید گفتم. عذر خواستم و گفتم: با اجازتون من نمیخوام کرایه بدم! راننده یه نگاهم کرد. سکوت کرد. لبخندی زد و با مکثی طولانی گفت: خواهش میکنم. هرطور میلتونه! (حس کردم اعتراضم رو نفهمید!) گفتم:" ان شاء الله دیگه از این جور اتفاقها نیفته!" چیزی نگفت. گفتم:" ببخشید!" و پیاده شدم.
تا خونه فکر میکردم که: خداقلی کاری که میتونستم برای اعتراض به بی توجهی مردم به مسولیتشون و حقی که به گردن دیگران دارند نشون بدم؛ همینی بود که کردم!
حالم خوب بود و حالم بد بود...
سلام
چالش سختیه وقتی مجبور به انتخاب بین ارزشهای شخصی ت و هنجارهای اجتماع ت باشی!
هرکاری برات کردم به خودم مربوطه! چرا باید معیار قبولی من، همه ی روزها و شبهایی باشه که بخاطر حفظ و نگه داشتن تو از باارزش ترین چیزهای زندگیمون گذشتیم؟
پی نوشت:
1- منتفرم از این رفتارها، که هر روز منافق تر از دیروزمون میکنه!!
یخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِینَ آمَنُوا وَمَا یخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا یشْعُرُونَ
میخواهند خدا و مؤمنان را فریب دهند؛ در حالی که جز خودشان را فریب نمیدهند؛ (اما) نمیفهمند.«البقرة/9»
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا کَانُوا یکْذِبُونَ
در دلهای آنان یک نوع بیماری است؛ خداوند بر بیماری آنان افزوده؛ و به خاطر دروغهایی که میگفتند، عذاب دردناکی در انتظار آنهاست.«البقرة/10»
وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ
و هنگامی که به آنان گفته شود: «در زمین فساد نکنید» میگویند: «ما فقط اصلاحکنندهایم»!«البقرة/11»
أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَکِنْ لَا یشْعُرُونَ
آگاه باشید! اینها همان مفسدانند؛ ولی نمیفهمند.«البقرة/12»
2- مخاطب خاصم تا خون توی رگهام جاری هست برای نگهداری ت هر کاری بتونم انجام میدم. من هستم... ما هستیم... ;) به هیچکی هم ربطی نداره!
سلام
فکر میکنم اگه امشب و همین الان این رو ننویسم میمیرم!!
از شدت هیجان هنوز نفسم بریده بریده میاد و به زور میره!
داشتم از خستگی بیهوش میشدم ولی میدونستم چیزی که در انتظارمه ارزش بیدار موندن رو داره...
و او آمد.
حافظ ناظری، چند باری عکسش رو دیده بودم و همین!
و فقط میدونستم یه آدم باحاله. و میدوسنتم که هنرمند ارزشمندیه. و صدای بی نظیر پدرش، لحظه های بی نظیر سلف دانشکده ادبیات و طعم خوب همبرگرها و نوای تار و ... اووووه فکر کن پشت یه دعوت چقدر خاطره بود.
آمد نشت و صحبتهاش رو شروع کرد. خیلی رسمی و جدی. و حالا دیگه تخصص رامبد بود که جلسه رو اونجوری که خودش میخواد پیش ببره.
مدتها بعد متوجه شدم که مدت طولانی ای هست که دارم عمیقا لبخند میزنم.
در تمام بخش اول صحبتهاش اونقدر گفتگوی درونی داشتم. اونقدر داشتم غبطه میخوردم. اونقدر داشتم با خدا حرف میزدم. اونقدر داشتم تند تند یادآوری میکردم که چیاااا میخوام و تازه اول راهه... و وااای خدا خدا خدا خدا خدااااااااااااااا...
و وقتی از سفر دور ایران گفت و گفتگو با مردم و معاشرت با اونها و نزدیک شدن هرچی بیشتر با اونها, هم یاد سفرهای ایرانگردی مون افتادم و هم باز کلییییییی آرزو و خواهش و درخواست و تمنا از خدا داشتم...
و لبخند... و وای از لبخند... شوکه شدم وقتی هیچ لبخندی نزد. و چشمم افتاد به چشمهاش... و جنان حجمی از آرامش وارد تک تک سلولهای وجودم شد که... وای این پسر یه قهرمان واقعیه...
و همش نگران بودم که جناب خان میخواد چطوری از پس این پسرک جدی و فعال و عااااالِم بر بیاد؟ میزان هوش این پسر (محمد بحرانی) فوق العادست اما خب دلم شور میزد. همش میترسیدم کم بیاره. اما...
وای خدای من... چی بگم؟ چی بنویسم... اونقدر هیجان زده ام. اونقدر حالم عجیبه که مطمئن هستم اگه یه مدت دیگه این پست رو بخونم خندم میگیره... ولی نمیخوام هیچی ش رو تغییر بدم. بذار بمونه همینجوری. با همه ی این هیجانهایی که کلمه برای ثبتش پیدا نکردم...
با همه ی وجودم امشب هزاران حس ناب رو تجربه کردم. و خدا رو بخاطرش خییییلی شاکرم.
ممنونم رامبد و ممنونم محمد و ممنونم همه ی کسانی که کمک کردید برای تجربه ی اینهمه حس فوق العاده... حس غرور/ حس شادی/ حس دوست داشتن/ حس اعتماد به خود/ حس امید به آینده/ حس شکرگذاری/ حس دلم میخواد بجنگم با مشکلات/ حس میخوام برات یه کاری بکنم وطنم/ حس.........
هووووووف... نه نمیشه، آروم نمیشم...
حافظ ناظری، ممنونم که هستی. خدا حفظت کنه. اینو با همه ی وجودم آرزو میکنم. بالا برو. بالا و بالاترررررررررررر...
تولدت مبارک
سلام
دو روز تمام اگر میخواستیم تلویزیون ببینیم تنها راه حل تماشای ماهواره بود!
قبلا هم به مناسبتهای مختلف شبکه های مختلف رو تماشا کرده بودم اما اینبار و بعد از دو روز تمشاای به اجبار! شبکه های مختلف به این فکر میکردم که:
استاندارد زندگی ، علایق، سلایق، زیبایی شناسی، برداشتهای اجتماعی و غیره و غیره ی ما توی این جامعه چقدرررررر متفاوته با کسانی که جز ماهواره نمیبینند...
فکر کردم وقتی روزی هزار بار برایت بخوانند که زیبا میشوی به این روشها... طبیعیه که تا وقتی از اون روشها استفاده نمیکنی هیچ حس خوب و زیبایی نسبت به خودت نداری. و هزار تا مثال در جوانب مختلف مثل این...
حرف زیاده و فرصت کم :(
سلام!
فقط کافیه نصف روز از اخبار بی خبر باشی. اولین خبری که میشنوی یه جور کشت و کشتار وحشتناکه در یه گوشه ی دنیا...
متنفرم از این دنیا...
خدااااااااااا :((((
سلام
بیش از 4 ماه از تولد کوچولوها گذشته. و توی این مدت خیلی موضوعات در این باره بوده که میخواستم بنویسم و به دلایل مختلف نشده.
اما الان میخوام یکی از جالبترین و حتی عجیب ترین نکته ای که تا حالا یاد گرفته ام رو براتون بگم:
احتمالا همه ی خانمهایی که مادرِ یه دختر کوچولو میشن، توی همون یکی دو روز اول متوجه میشن که توی پوشکش خون دیده میشه! این خیلی طبیعیه که به خصوص توی اولین دختر، دچار اضطراب و نگرانی بشن. حالا یا به دکتر مراجعه میکنن یا مشاوره با متخصصین میگیرند یا حداقل به مامانهاشون میگن... و جوابی که میشوند حالا با تعابیر مختلف اینه:" این خون ناشی از تغییرات هورمونی هست. هیچ جیز خاصی نیست و نگران نباشید. به مرور از بین میره."
جالبتر اینه که گاها گزارش مشاهده ی ترشح ماده ای سفید رنگ از سینه ی دختر کوچولوها داده میشه... آره... شیــــــــــــــــــــــــــر...
نتیجه گیری:
جنسیت (مرد/ زن) خیلی عمیقتر از اعضای ظاهری بدن از لحظه ی تولد همراه با ماست...
سلام
دیروز وقتی خبر مرگ جنین 6 ماهه ی دوستش (کشکی) رو شنیدم. و بعدش برام حرف زد و از ترسهاش نسبت به فسقل خودش گفت در همه ی این ایام...
توی لحظاتی که با فرشته کوچولوم تنها بودم، بهش گفتم:" خالههه, میشه برای بچه های مریض دعا کنی؟ میشه برای مامانهاشون دعا کنی؟ میشه برای صبر زیادشون دعا کنی؟"
و بعد یاس ساداتم شروع کرد به حرف زدن. به زبون آغون باغون خودش... خیلی حرف زد. چیزهایی گفت که مشخصا جمله بود. فقط من معنی ش رو نمیفهمیدم. خب مشکل از من بود که زبانش رو بلد نیستم و گرنه او داشت حرف میزد یا شاید دعا میکرد. حس میکنم داشت درباره ی واقعیتهای پشت این اتفاقات و دردهای عمیق و عجیبی که کوچولوها و مامانهاشون تجمل میکنند، حرف میزد.
وقتی اونجور دقیق توی چشمهام نگاه میکرد و حرف میزد، حس میکردم چیزهایی رو میدونه که رازه! اینکه او همه ی کوچولوها رو میشناسه. و میدونه ماجراها چیه. و داشت بهم میگفت:" خاله غصه نخور. دنیاتون خیلی خیلی حساب کتاب داره!"
...
سلام
دیشب بازی فینال جام ملتهای اروپا بین فرانسه (که میزبان بود) و پرتغال ( که فقط با یک برد به فینال رسیده بود!) بود.
خب, با سابقه ای که از این دو تیم میشناختیم خیلی طبیعی بود که کمتر کسی تصور برد پرتغال رو بکنه. و همه حتی خود مربی پرتغال هم هرچی مصاحبه میکرد همش روی حضور و تأثیر رونالدو بر تیمش حرف میزد.
طی سالهای گذشته هر سال بیشتر از سال قبلش از فضای فوتبال دور میشم. (یاد ایامی که هیچ مسابقه ی هیچ جام و هیج برنامه ی نود ی رو از دست نمیدادم هم بخیر!!) خلاصه که دیشب اوایل بازی رو ندیدم. چند دقیقه به آخر نیمه ی دوم بود که تلویزیون رو روشن کردم و فهمیدم رونالدو مصدوم شده... خب, دیگه شک نداشتم که فرانسه قهرمانه.
اما... توی دقایق بعدی و توی وقت اضافه؛ وقتی این آدم بین هم تیمی هاش لنگون لنگون راه میرفت و بهشون روحیه و انرژی میداد, وقتی مدام گریه میکرد , وقتی ایستاده بود کنار زمین و رسما مربیگری میکرد...
پرتغال برد... آخرش پرتغال برد... و فکر میکنم همه لذت بردند از این برد.
از این کار تیمی...
لذت بردم...
سلام
امشب داشتم فکر میکردم که: اگه لازم نبود آدم فامیل داشته باشه، خب خدا نمیداد به آدم...
و بعدش اینهمه توصیه و سفارششون رو توی کتابش نمیآورد. اینمهمه هم اسم فک و فامیل (حالا به انواع و اقسام و به هر نحو) توی قرآن نمیومد...
بعد فکر کردم خب، حالا حق ما نسبت به این فک و فامیلهامون چیه؟ و حق اونها بر ما...
آیا اصلا همین که داریمشون. و دارنمون، برای دو طرف حقوقی رو ایجاد میکنه؟
و کی حواسش به اینجور حق ها هست؟؟؟
و حالا اصلا بحث حق رو بذاریم کنار... امشب که شب دعاست، برای کیا دعا میکنیم؟
آیا اصلا برای کسانی که به مامانهامون کمک کرده اند که ما رو بزرگ کنند دعا کردیم؟
یا برای دکترهایی که مریضی هامون رو درمان کرده اند؟
یا کسانی که هوامون رو داشته اند که مثلا اتفاق خاصی برامون نیفته. یا حتی برای اموالمون (مثلا به کسی بگی حواست به فلان چیز یا فرد باشه تا بیام...)
یا مثلا برای ماما مون. یا کسی که کمک کرده به دنیا بیاییم.
یا برای ...
چمیدونم!! شما مثال بزنید... از همین مدل آدمها که شاید هیچ وقت یادی ازشون نکنیم اما حق به گردنمون داشته باشند...
سلام
این شبها که بطور واضح و روشن حضور نیروهای امنیتی و حفاظتی رو توی شهر و جلوی مراکز تجمع مردم برای مراسم شبهای احیا میبینم فکر میکنم که "امینت" نعمتی است که تا به خطر نیفته ارزشش رو هرگززززز نمیفهمیم!! و اینکه چقدر ادمهایی الان دارن تلاش میکنند که این مجالس به خوبی و ارامش مطلق برگزار بشه و آب توی دل هیچ بزرگ و کوچیکی تکون نخوره...
کاش قدر بدونیم و شکر گزار باشیم...
سلام
امروز با وجود خستگی بی نهایت زیاد و کلاس ساعت 9.30 اما نمیتونستم از بازی با آرژانتین بگذرم.
بازی مهم نبود. مهم تماشای ولاسکو بود. ولاسکوی عزیز با همه ی خصوصیات خوبش...
وسطهای مسابقه بود که فکر میکردم، چه اهمیتی داره که این آدم مربی ما هست یا نه؟ مهم اینه که این آدم هست... اصلا همین "بودنش" خوبه. برای بودنش، برای زندگی طولانی و سلامتی ش دعا کردم.
فکر کردم دنیا چه حای خوبیه وقتی یکی مثل ولاسکو رو داره...
یه آدم خوب. یه مرد خوب. یه مربی خوب. یه پدر خوب. یه خوبِ خوبِ خوب...
خدایا خوب هاتو زیاد کن.
و اسم منو هم توی خوبها بنویس ;)
سلام
بعضی وقتها به بهانه ی بستن درهای بازِ یک رابطه ی قدیمی، انگار لجن بهم خورده و بوی مشمئز کننده ش همه ی فضا رو پر میکنه.
این اتفاق معمولا وقتی میفته که یکی از طرفین رابطه فرصت بیان حرفهای نگفته و خشمهای فرو خورده ش رو پیدا میکنه و طرف دیگه نه...
ده سال گذشته... چرا همه چیز به ذهنم هجوم آورد...
یه غلطی کردیم تموم شد رفت دیگه... اه... نمیخوام هیچی از اون روزها یادم بیاد...
پی نوشت:
سلام
امروز باز برای انجام کارهای اداری و نامه نگاری هایی که این روزها مهمترین مشغله ی فکری م شده دانشگاه بودم.
اما بار اولی بود که بعد از مدتها گروه شلوغ بود. نه، شلوغ نبود! خییییییییییییییییلی شلوغ بود!! و من عجیب به سکوت و ارامش قبلی عادت داشتم!
امروز چیزی که در این گروه بسیااار شلوغ و پت و پهن شده ندیدم، چیزی بود به نام:" روح علم"!!!
از استاد و دانشجو و کارمند، هیچ خبری از جستجو برای علم نبود... و من چه حیفم آمد!! میخوام وارد چه فضایی بشم؟!!
سلام
تصورت از یک معلم قرآن چیه؟ اونم معلم حفظ قرآن؟
بذار برات یه تجربه بگم:
دختر جوان زیبا/ با موهای بسیار بلند و حالت دار/ هر بار موهایش را به یک شکل حالت میده/ همیشه آرایش داره/ لباسهای متنوع و عمدتا اسپرت می پوشه/ هر بار یه جور جواهرات متناسب با رنگ لباسش به خودش آویزان میکنه/ لباسهای یقه باز و آستین های عمدتا کوتاه میپوشه/ همیشه بوی خوبی میده/ هر بار با یه جور شیرینی خونگی و چای با عطر بهار نارنج یا هِل پذیرایی میکنه/ بسیار شوخ و شنگه/ کودکان اجازه دارند همراه مادرانشان در کلاس حضور داشته باشند و رابطه ش باهاشون خیلی خوبه/ صبوره و خیلی مسلطه/ با شرایط کلاس منعطفه/ وقتی داره درس میده خیلی جدیه/ و...
باورت میشه؟ او یک معلم حفظ قرآنه...
:)
سلام
معنی انتظار رو تازه فهمیدم... یعنی هرچی انتظار تا حالای عمرم کشیدم بودم در مقابل این 34 ساعت هیچی نبود.
خدا رو به عدد قطرات آب, به عدد ستاره ها, به عدد برگ درختان, به عددی که فقط خودش بلده, شاکرم...
و دارم فکر میکنم که:" و تو چه میدانی انتظارِ منجی یعنی چی؟!"
اگه هر آدمی فقط یک روز اینجوری منتظرش بود, مگه میشد که نیاد و این دنیای داغون رو نجات نده...
خدایا, به حال الآنم... او را برسان...
سلام
بعد از مدتها یه کارتون از شبکه ی HD دیدم. مشخصا خیلی سانسور داشت اما اونقدری نبود که نشه ازش سر درآورد.
یه کارتون از اون کارتونهایی که هر لحظه فکر میکنی وااای خدای من چه حرفهای بزرگی رو داره میگه.من قسمت دوم ش رو دیدم.
حسم این بود که برای جامعه ی امروز ما ساخته شده بود. خیلی حرف داشت.
از نخبه های جوان
از مهاجرت آنها برای آینده ای روشن
از میزان تأثیر الگوها بر جوانان ( در این مورد خاص تأثیر الگوی علمی بر مخترع جوان)
از خانواده و دوستان و تأثیر آنها در زندگی آدم
از محیط زیست بی نوای ما
از دعوای قدرتمندان و ضعفا
از عوضی گرفتن دشمن با دوست
از مذاکره و مهربانی
از تخدیر تکنولوژی
از تأثیر حضور کودک/ بچه/ موجودات کوچولوی تازه متولد شده در شادی جامعه
از عشق
از شیطان، نیروها و قوا ش؛ ترفندها و دروغهاش
و ...
غیر از اینکه کیفیت تصاویر و نقاشی ها بی نهایت عالی بود. و چقدر خوردنی های کوچولو با اون قیافه های بامزه شون دوست داشتنی بودند.
سلام
دیشب فیلم Captain Phillips رو دیدم.
برای من که عاشق عملیات کماندویی و دریانوردی هستم, طبیعتا از این منظر جذاب بود. این رو به علاقه ی زیادم به تام هنکس عزیز اضافه کنید که دیگه چه شود... اما...
اما, همه ی مدت یه صدایی توی سرم مدام تکرار میکرد:" این عملیات رو ما انجام دادیم... چرا آمریکایی ها ساختنش؟ چرا ما نمیسازیم؟ چی سر فیلمسازان ما اومده که ایده های درجه ی یک رو ازمون میدزدند و دیگران فیلم ما رو میسازند؟"
(وقتی امروز برای بار هزار و یکم فیلم "ترمینال" رو دیدم هم باز این غصه توی دلم نشست...)
من دلم بحال جوانهای مملکتم میسوزه. من دلم برای ایده های بکری که فرصت شکوفایی پیدا نمیکنند میسوزه. من دلم خیلی میسوزه.
توی تعطیلات و عیددیدنی ها پای حرف سه جوان فامیل نشستم که سالهاست در جریان تحقیقات گسترده شون برای انجام سه تا کار تولیدی (توی سه زمینه ی کاملا متفاوت) بودم و امسال خبردار شدم به دلیل حمایت نشدن و ضرر بسیار زیادی که در پی خواهد داشت و پشتوانه ی محکمی که برای جبران خسارتهای احتمالی شون ندارند, هر سه اون ایده های فوق العاده رو رها کردند. و دارند فکر میکنند که با سرمایه ای که دارند مثل بقیه وارد کننده بشن... :(((
وای. قلبم پر از درده... دلم برات میسوزه ای مرد... ای مرد بزرگ تنها...
سلام
امسال عید برخلاف حداقل 10-15 سال گذشته کل تعطیلات رو بدون هیچ بهانه ی خیلی جدی ای تهران ماندیم!!
بهانه همیشه زیاده ولی هیچ کدوم جدی نبود. این یه واقعیت تلخه!
پس ایام به عیددیدنی گذشت. بعد سالهاااا. و خاله بازی... و از این خانه به اون خانه... و دیدن یه تعدادی آدم مشخص, طی چند روز مشخص, بطور بارها و بارها... و هِی حرف و سخن... و هِی تیکه پرانی ها. و هِی دلخوری ها... و هِی بد و بدتر و بدتر شدن حالهااا...
یعنی من اگه بفهمم که چرا خودمون رو مجبور میکنیم به گذراندن بهترین ایام سال به بدترین نحو ممکن, خیلی خوب میشه.
وقتی دارم سری سفرنامه های ضابطیان رو میخونم, وقتی همه ی شرایط داره کم کم فراهم میشه برای استقلال کامل, وقتی کلا هدف زندگی م تغیییر کرده. شاید درست تر این باشه که:" مسیری که برای رسیدن به هدفم انتخاب کرده ام به شدت عوض شده" پس دلیلی نداره دیگه خودم رو با برنامه ی خانواده هماهنگ کنم.
فقط خدا به رزقم برکت بده که بتونم خرجم رو دربیارم.
باید به حس پیری ای که امسال به شدت گریبانم رو گرفته غلبه کنم. من همون عقابم. من آبم. بمونم میگندم. میپوسم. میمیرم...
پس, جرکت به سوی پروااااااااااااااااااااااااااااااااز تا بی نهایت...
بگو یا علی
سلام
امروز بلاخره نوبت کتاب"پرنده آبی" نوشته ی موریس مترلینگ شد. تاریخ انتشارش 2535 بود!! مدتها بود که توی کتابخانه منتظرم بود و عجیبه که الان و توی این موقعیت خوندمش. یه نفس خوندمش...
یه نمایشنامه که وقتی اسم شخصیتهاش رو خوندم بلافاصله فیلم سینمایی ش یادم آمد. اما اولش فکر کردم فقط یک تشابه اسمیه تا وقتی که به "تابلوی هشتم" رسیدم و واااای... چقدر اون فضای رویایی رو دوست داشتم. و الان دوباره جلوی چشمم ظاهر شد.
حرفهای زیادی درباره ی این کتاب دارم. درباره ی شخصیتهاش و اتفاقهایی که میفته. از رابطه ی انسان با طبیعت و با محیط اطرافش.
توی تابلوی اول و ماجراهای شب نوئل و خانه ی هیزم شکن، حس تفاوتی که بچه ها با همسایه ی پولدارشان میکنند، چیزیه که همیشه بهش فکر میکنم. و آرزویی که دلم میخواد همه ی بچه ها شب سال نو خوشحال باشند. ولی اینکه این بچه ها حس بدی نسبت به همسایه ی پولدارشون ندارند و شیرینی خوردن اونها رو تماشا میکنند و خودشون "بازیِ شیرینی خوردن" میکنند برام جالب بود خیلی زیاد!
در همون تابلو وقتی قرار میشه به روشی جادویی روح همه چیز ظاهر بشه و دخترک کوچولو درباره ی روح قند میپرسه, پری عصبانی میشه که:" روح قند با فایده تر از روح فلفل نیست...!" و یاد شعر سهراب میفتم که " گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد..."
ویژگی های طاهری روح انواع عناصر و موادی که همراه بچه ها توی سفر میشوند شامل:" سگ و گربه ی شان/ نان/ آتش/ آب/ شیر/ قند/ روشنایی و البته سایر چیزهایی که روحشان برای بچه ها ظاهر میشه اعم از انواع حیوانات و درختان و چیزهایی که صرفا یک مفهوم هستند و لزوما ماده نیستند, برام فوق العاده جذاب بود. و به شدت سعی میکردم اونجوری که نویسنده توصیفشون کرده تصورشون کنم.
وقتی پری میگه که بعد از این سفر همه ی اینها از بین خواهند رفت بیشترشون سرپیچی میکنند و این حرف پری برام خیلی جالب بود... به پیله ی پروانه فکر کردم: “ آخ چقدر اینها احمق هستند ! چقدر نفهم و ترسو هستند . . . پس شما ترجیح
می دید که توی جلدهای زشت و تاریکتون زندگی کنید ، توی تنور و دیگ و کوزه و
کاغذ قند و پیاله برگردید و همراه این بچه ها ، که به جستجوی پرنده آبی
می رند ، نرید؟ ”
رابطه سگ و روشنایی با انسان برام بی نهایت جالب بود.
این باور من هست که بشر به معنای اخص کلمه به دنیا گند زده و همه ی موجودات حال بسیار بهتری خواهند داشت اگه بشر بلکل از روی زمین محو بشه. بنابر این به شدت با این حرف گربه موافق بودم که میگفت: “ همه ما دارای روحی هستیم که بشر هنوز آن را نشناخته و به آن دست نیافته و
همین یک خرده استقلالی هم که برای ما باقی مونده به همین جهته. اما اگر
بشر در این سفر پرنده آبی را پیدا کنه کلیه اسرار بر او کشف میشه و هر چیز
که تا به حال بر او نامعلوم بوده معلوم خواهد شد . آنوقت دیگه ما کاملا در
چنگال بی رحم بشر خواهیم افتاد . . .آنچه را که شنیدید . . . رفیق قدیمی من
“ تاریکی ” که پاسبان اسرار ازلی است به
من خبر داده. . . . به هر قیمتی هست نگذاریم بشر این پرنده را پیدا کنه . .
. ”
تابلوی سوم و "دیار یادگارها" فوق العاده بود. ایستایی زمان در اون/ اینکه: "هر وقت که شما به یاد ما می افتید ، ما بیدار می شویم و شما را می بینیم ”/ دیدار مادربزرگ و پدربزرگ و همه کسانی که از دنیای ما رفته اند یا حتی چیزهایی که خراب شده اند و دورشان انداخته ایم... وااای چقدر دلم میخواد اونجا رو ببینم. و چقدر فکر کردم باید به همه ی چیزهایی که دوستشون داشتم و گاها فراموششون کرده ام فکر کنم که اونجا بیدار بشن و شادی کنند...
ناکار شدن نیروها و عوامل و همکاران "تاریکی" توسط بشر در تابلوی چهارم حس خوب و غرور بهم میداد.
طبیعتا در تابلوی پنجم و انتقام گرفتن طبیعت و جنگل و حیوانات از انسان بدجوری روحیه ی طرفدار محیط زیستی م غلبه پیدا کرده بود. اما اونها واقعا توانایی نابود کردن بشر رو دارند؟!
روشنایی در مقابل گلایه های پسرک میگه:“ تو میدونی که درین دنیا بشر ، یکه و تنها ، باید باید با همه بجنگه ” اما فکر کردم چرا؟؟؟ اصلا "همه" یعنی چی؟ یعنی طبیعت؟ یعنی گیاهان و جانوران و زمین؟؟ یا بلایای طبیعی مثل زلزله ، سیل و آتش فشان؟ شایدم منظورش آدم های بد هست؟ مثلا زورگوها به زبان امروزی استعمارگرها؟ یا چی؟؟؟؟ فکرم مشغولشه...
توی تابلوی ششم فقط این جمله ی روشنایی اشکم رو جاری کرد و آیه ی نور رو زمزمه کردم و توی دلم قربان صدقه شان رفتم... : “ کسانی که مرا دوست دارند و من آنها را دوست دارم همیشه مرا پیدا می کنند ”
اما تابلوی هشتم... "دیار آینده" فیلم مریم و می تیل... بچه هایی که منتظرند که به این دنیا بیان و هیچی از این دنیا نمیدونن و نمیشناسنش. و زمان... “ پیرمرد بلند قدی که و ریش بلند پیچ در پیچ سفیدی داره ، با
داس و ساعت شنی که همیشه همراهشه”
او روی موجودات مادی احاطه و تسلط داره و به بچه هایی که دلشون نمیخواد به دنیا بیان میگه:“ گفتم به میل تو نیست .وقت هر کس که سر رسید باید جل وپلاس را جمع کنه و راه بیفته ”یا جایی که عاشق نمی خواد به دنیا بیاد و از معشوقش جدا بشه چون نمی تونه اون رو توی زمین ببینه, میگه:“ پاک کردن این حساب خرده ها با من نیست … شکایت هاتان را به زندگی بکنید…من اگه شما را از هم جدا میکنم یا بستگی میدم ، بنا به دستوری است که دارم.سرمویی هم ازآن سرپیچی نمی کنم ”. و من ایات قرآن مربوطه ش رو زمزمه میکردم...
یا اینکه غیر از اهمیت نوبت تولد برای بچه ها و میزان نیازی که زمین به هر کدوم از اونها داره, اینکه هیچ کسی حق نداره دست خالی بیاد به دنیا هم جالب بود و البته گاها غم انگیز. چون زمان گفت: "تو چرا دست خالی هستی؟ هیچی نداری؟ پس برگرد. هیچ کس نباید دست خالی از اینجا بیرون بره. زود برو یک چیزی درست کن. یک جنایت بزرگ یا یک ناخوشی قشنگ برای من یکسانه... فقط باید دست خالی از اینجا نری... " توی گوش فاطمه جوجو گفتم:" عمه تو چی اوردی؟" و بوسیدمش...
کلا تابلوی هشتم رو خیلی دوست داشتم...
موقع برگشتن و خداحافظی موجودات با بچه ها، سفارش تک تکشون که: از این به بعد ما نمیتونیم حرف بزنیم ولی شما صدای ما رو بشنوید و بدونید که برای خدمتگذاری آماده ایم... رو خیلی دوست داشتم و یه لبخند عمیق روی لبهام آورد...
این جمله ی روشنایی هم منو کُشت که: “من همیشه ساکتم و نمی تونم مثل آب زمزمه و سخنوری کنم .
فقط روشنایی دارم که سرو صدایی نداره … من همیشه پاسبان بشرم … به یاد
بیارید که من در هر شعاع ماه که می درخشد ، هر ستاره که به شما می خندد ،
هر شفق صبح ، هر چراغ روشن ، هر فکرخوب و روشن روح شما ، حاضرم و با شما
حرف می زنم”
وقتی قصه تموم میشه و بچه ها بیدار میشن، دیدشان به همه چیز کلا عوض شده. من این عوض شدنِ دید را میپرستم... این خودِ خودِ خوشبختیه...
نمایشنامه با این حرف پسرک ,بعد از پر کشیدن پرنده ی اهدایی به دختر همسایه, تموم میشه که: “ اگر یکی از شما آن پرنده را پیدا کرد خواهش می کنم به ما پس بده . ما آن را برای خوشبختی آینده مان لازم داریم ”...
حالا باید فکر کنم که خوشبختی یعنی چی؟ پرنده ی خوشبختی چیه؟ چطور میشه بدستش اورد و چطور میشه نگهش داشت؟ چه هزینه ای برای پیدا کردنش باید پرداخت؟ چقدر حواسمون به روح موجودات و آفرینش هست؟ چقدر حواسمون به درگذشتگان هست؟ خوشبختی ما در گرو خوشبختی دیگرانه؟ و و و ...
دوست داشتم این کتاب رو. پیشنهاد میکنم بخونیدش...
با تشکر از: آبی عشق
سلام
امروز یه وقتی پیدا کردم که همه ی پستهام رو مرور کنم. یه چیزی برام جالب بود. کلی اتفاقهای مهم رو که مثلا اینجا پستشون کردم, هیچ به خاطر نمیارم. چون فقط مثلا نوشته ام که: روز سختی بود. روز شلوغی بود و غیره. اما توضیح نمیدم که یعنی چی. و این باعث میشه بعد از مدتی فراموش کنم که جریان اون روزها چی بوده.
فکر کردم چرا اینجوریه؟
و بعد دیدم اینجا سومین جاییه که درونش مینویسم. تنها ویژگی ای که داره اینه که میشه از تصاویر و موسیقی و حرفهای طولانی دیگران هم توی متن استفاده کنم و فقط همین! و حرفهای مهم یا خاص یا تحلیل های خودآگاهی م رو عموما اینجا نمینویسم.
دفتر سررسید روزانه و دفتر نامه نگاری ها به مخاطبی مجهول! عمده ی حرفهام رو تخلیه میکنه و ماجراها رو ثبت میکنه. و این برام کافیه.
ولی به هر حال خوشحالم که وبلاگ هم هست. الهی شکر.
سلام
یهو وسط خاطرات و قصه های اربعین لازمه که این مطلب رو بنویسم. و دلیلش این قسمتهای اخیر سریال کیمیاست...
"خرمشهر" برام یه نقطه ی عطف هست. یعنی حسم بهش صرفا احساسی نسبت به یکی از شهرهای کشورم نیست. یه چیزیه ورای این حرفها. یه چیزی که بسیار عمیق و غمگینه. یه چیزی که باعث میشه هرجا هرچی دربارش نوشته بشه یا ساخته بشه یا گفته بشه، حتما میبینم و میخونم و حضور پیدا میکنم. زمانی که این شهر زیبا داشت مقاومت میکرد و بعد اشغال شد، اولین روزهای تشکیل و بوجود آمدن من بود. ولی انگار که با همه ی عمق وجودم این درد رو چشیده ام. که اینطور نسبت بهش حساسم...
این قسمتهای سریال کیمیا رو دارم دنبال میکنم. و همه ی انچه از این روزهای خرمشهر خونده و دیده ام داره برام مرور میشه و هر شب باز قلبم به شدت مچاله میشه و اشکم جاریه... من این درد رو خوب میفهمم...
بارها این عبارت رو توی خاطراتم خونده اید که با یه شوک شدید نوشته ام:" من نمیفهمم اینجا این موقع چه خبره...." این قیدِ "اینجا" و "این موقع" دلیل داره که نوشته ام... قرار بود این حرف رو آخرهای سفر بنویسم. اما حالا لازمه که توی این پست جداگانه نوشته بشه...
توی سفرهای قبلی م به عراق، مهمترین حسی که از مردم دریافت میکردم (منظورم از مردم، همه جور آدمی یه. از راننده و مسولان هتل و خدمه و فروشندگان و مردم عادی گرفته تا خدام حرمها (که شاید از همه بدتر هم بودند!!))، حس توهین و پدر کشتگی بود!!! گاها به لفظ هم می آمد... یه حس عرب عجم مسخره که نمیفهمیدم. البته خوب میفهمیدم... خوب...
مثلا آنها به کشور ما تجاوز کردند. و طی هشت سال هرررررر غلطی که دلشون خواست سر مردم بی پناه و مظلوم ما آوردند اما بعد از گذشت سالها وقتی الان به شرایط دو کشور نگاه میکنند هیچ قابل مقایسه نیست... هیچ جوره... و این باعث خشمشون میشه. اینو میفهمم...
خب با همین پیش زمینه ی ذهنی به این سفر رفتم که دیدم اوووه این موقع انگار کلا همه چی تغییر کرده!!! و این رو نمیفهمیدم!!
اما یه چیزی که اصله اینه که، یه چیزهایی رو نمیتونم هیچ جوره فراموش کنم. نمیتونم وقتی یادم میفته که توی خرمشهر چه جنایتهایی کردند، نمیتونم بگذرم... وقتی یاد ..... ولش کن... بقیه ش بره پشت همین سه نقطه هایی که تا ابد درونش درد و حرفه...
خلاصه که باید مینوشتم اینو. که با وجود اینکه این روزها دارم از خوبی های مردم عراق در ایام اربعین مینویسم، هر شب یادم میفته که چی سرمون آورده اند. و لعنت ازل و ابد رو میفرستم به اونی که همین پس فردا سالگرد به درک واصل شدنشه و همه ی اونهایی که این دیوانه ی زنجیری رو تحریک کردند که به این تجاوز دست بزنه...
خشمگینم. و غمگین...
سلام
این روزها وقتی اخبار رو عبوری میشنوم دارم به این فکر میکنم که انگار
قدرت شر تمام دنیا رو گرفته. و انگار دیگه هیچ نوری وجود نداره. این روزها
با اینکه اتفاقات خوب و خوش روزمره زیاده و کلا داره خوش میگذره اما همش یه
حس غم خییییلی عمیق یه گوشه ی دلم جا خوش کرده و بیرون نمیره... این روزها
حس میکنم چقدر خوب میفهمم که:
مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ
الْبَیْتِ فَلْیَسْتَعِدَّ لِلْفَقْرِ جِلْبَاباً
درود خدا بر او ، فرمود :
هر کس ما اهل بیت پیامبر (ص) را دوست بدارد ، پس باید فقر را چونان لباس رویین
بپذیرد .(یعنى آمادة انواع محرومیت ها باشد). نهج البلاغه حکمت
112 تحت عنوان: مشکلات شیعه بودن!!
این پوستر به نظرم کلی حرف داره...
پی نوشت:
1- اگر در یک روز در یک مکان و زمان خاص هزار عدد سوسک را سم پاشی کنند و بکشند، آیا حامیان حقوق حیوانات صداشون در نمیاد؟؟ چطوریه که به گفته برخی دو برابر این تعداد از شیعیان نیجریه در یک زمان و یک زمان خاص کشته شدند اما صدای هیچ کسی در نیومد...
2- ماجرای تحریم و برجام... قیمت نفت... فاجعه منا... ارزش پول ملی... و و و فقط یکی از تفاسیر این روایت و فقط برای این سالهای اخیر ماست... یک تاریخ ظلم...سلام
وقتی برای یک مصاحبه ی کاری پای حرفهای آدمی که شصت سال در سینمای ایران کار کرده نشستم، او حرف زد و فریاد زد و پشت هم سیگار کشید و سرخ شد و رگهای گردنش داشت پاره میشد و آه کشید و اشک در چشمهایش جمع شد و...، فکر کردم باید هر کاری رو سپرد به آدمهایی که نسبت بهش غیرت دارند. بی غیرتها به راحتی میتونن هرچیزی رو بفروشند. هرچیزی رو...
امروز روز خوبی بود. از همنشینی با آدمهای عاشق و غیرتی بی نهایت خوشم میاد...
ممنونم آقای منوچهری...
سلام
وقتی بچه ها درباره ی "ترس از تنهایی" حرف زدند و تعداد کسانی که چنین ترسی واقعا براشون جدی بود زیاد شد، یکی از بچه ها و خود دکتر نظرشون این بود که:" تنهایی بعضی وقتها خیلی هم خوبه!"
روزهای زیادی به خوب بودن یا بد بودن "تنهایی" فکر کردم. اینها که مینویسم نتیجه ی فکرهامه:
تنهایی چند جوره. یکی تنهایی درونی هست. یعنی توی وجودت حس تنهایی بکنی. فرقی نمیکنه که در اطرافت آدمهای متعددی باشند یا نباشند. گاهی تو در میان جمعی و دلت جای دیگر است...
یکی تنهایی بیرونی هست. یعنی در اطرافت کسی نیست. این کسی میتونه اعم از آدم باشه یا هر موجود زنده ی دیگه (گاهاً اجسامی که باهاشون رابطه ی عاطفی خاصی داشته باشی).
خب، آدمهایی که همیشه نیاز دارند که اطرافشون شلوغ باشه، با تنهایی بیرونی حس بدی خواهند داشت. غمگین و احیانا افسرده میشن.
اما آدمهایی که خیلی بروز بیرونی ندارند و عمدتا توی خودشون هستند و به اصطلاح خودشون با خودشون خوشند( درون گراها)، اصلا کاری ندارند که دورشون شلوغه یا نیست. اونها ساکت و تنها هستند.
یه وقتی اما بحث اصلا یه چیز دیگه است. تو در میان جمع هستی. میخوای هم ارتباط با آدمها برقرار کنی. اما، حس اینکه:"کسی حرفم رو نمیفهمه!" حس تنهایی عمیقی رو بهت القا میکنه. حالت خراب میشه.
گاهی هم تو اصلا فرقی برات نمیکنه که محیط درون و بیرونت شلوغ باشه یا نه، اینکه یه نفر واقعا به فکر تو باشه. به یادت باشه. انرژی مثبت برات بفرسته. دعات کنه. یا هرچی مثل این... اینکه وقتی به یادش میفتی ته دلت گرم بشه که او هست... حتی اگر بیرون هیچ حضوری نداشته باشه، یه حس خوبی به آدم میده که مخالف حس تنهاییه.
ما در حالات مختلف روحی مون احتمالا همه ی موارد بالا رو تجربه کرده ایم. نه میشه به هیچ کدومشون به طور مطلق عنوان "تنها بودن" رو داد. نه میشه خلافش رو ثابت کرد. من میگم " تنهایی" یه حس کاملا درونی هست و یک تجربه ی به شدت شخصیه که از آدمی به آدم دیگه فرق میکنه. و وقتی آدمهای زیادی ازش ترس دارند، لزوما همه شون درباره ی یک تعریف خاص صحبت نمیکنند.
"تنهایی" یک مفهوم کاملا نسبی است.
برای همین، کسی که همسر داره/ خانواده داره/ والدین داره/ دوست داره/ کار داره/ در وطنش زندگی میکنه/ روابط اجتماعی زیادی داره/ و... لزوما آدم "غیر تنهایی" نیست. بلاعکسش هم همینطور.
همین.
و... نه همین.....
سلام
نوشته ی یک دوست باعث شد یه چیزهایی بنویسم که اینها اون بخش قابل انتشارش هست... :
" کارل یوستاو یونگ" انواع خصوصیات زنها را در مفاهیم به نام "کهنالگو در روانشناسی تحلیلی" بررسی و معرفی میکند. اینها زنهایی هستند که نویسنده ی این متن اونها رو خوشحال میدونه و ترکیبی از اینها زنی است که او را خوشبخت میکنه::
از زنهایی که دارای شور زندگی هستند ، زنانی خلاق و عاشق . . . عاشق رنگ ، عاشق زیبایی ، عاشق زندگی. به طور مداوم عاشق می شوند و به زندگی در مفهوم کلی آن عشق می ورزند . به راحتی می توانند سایرین را به خود جذب کنند ، جذابیت در ذات آنهاست ، برای آن کاری انجام نمی دهند. آدم های بسیار خلاقی هستند، خلاقیت در وجود آنهاست . لباس پوشیدن و آرایش کردنشان خاص خودشان است، به هیچ وجه از مد و دیگران تقلید نمی کنند بلکه خودشان مد را خلق می کنند. خانه شان پر رنگ و زیباست ، پر از چیزهای حتی غیر مفید ، ولی خیلی قشنگ . یونگ به اینها میگه :" آفرودیت"
زنهایی که تمایل زیادی به ازدواج و همسرداری و زندگی مشترک دارند به طوری که همه هدف زندگیشان و تعالی خودشان را در کامل شدن به واسطه ازدواج می دانند . وفاداری ، سیاستمداری ، ماندگاری و همینطور حسادت از صفات اصلی این تیپ شخصیتی می باشد. از نظر آنها ، پارتنرشان ، بهترین ، زیباترین و کامل ترین و مناسبترین فرد روی زمین است و به حرف هیچ کس در مورد او گوش نمی دهند. در برابر تحریک حسادت ، بسیار شدید واکنش نشان می دهند . می خواهند که از همه مسائل و کارهای همسرشان مطلع باشند . اگر همسرشان به جنس مخالف توجه کند ، سریع رقیب را از میدان به در می کنند . همیشه حفظ ظاهر می کنند که رابطه من و همسرم بسیار خوب است. اولین شغل خودشان را همسرداری می دانند. یونگ به اینها میگه:" هرا"
زنهایی که همیشه در حال سرویس دادن و انجام کاری برای دیگران هستند ، به همین علت اطرافیان آنها آدم های بی مسئولیتی هستند. به هیچ عنوان نمی توانند ” نه ” بگویند. اغلب در رابطه با جنس مخالف در نقش مامان ظاهر می شوند. دست پختهای خیلی خوشمزه دارند. عاشق بچه ها هستند. عاشق مهمان و مهمانی دادن هستند. محال است دست خالی به جایی بروند ، گل ، شیرینی ، غذا و …. ، همیشه با دست پُر. آغوش مهربانی دارند. ماساژورهای پر عشق و تاثیرگذار و خوبی هستند. همیشه در کیف یا کمدشان خوراکی دارند . آنقدر خوراکی و دهندگی به طرفشان می خورانند تا بترکد. این شخصیت به طور کلی حامی خوبی برای دیگران است و همیشه آنها را در حال دادن سرویس دادن و خدمت به دیگران میبینید. بسیار پرتوان و قلدر در حوزه خودشان. یک مدیر عاطفی و پر توان و فوق العاده. مادرانی خستگی ناپذیر و تسلیم ناپذیر و ضدِ افسردگی . یونگ به این زنها میگه:" دیمیتر"
اما، زنهای دیگه ای هم هستند که اونها هم میتونند خوشحال باشند ولی خصوصیات بالا رو نداشته باشند. مثلا:
"آتنا" ها به طور کلی افرادی هستند عاقل ، منطقی ، هدفگرا ، هماهنگ کننده ، همسو کننده ، مدیر و مدبر ، رزم آرا. یکی از خصوصیات بارز آنها،داشتن برنامه برای انجام هر کاری است. آنها افرادی بسیار بسیار رک هستند. خیلی احساساتی نیستند. این افراد بسیار رازدار هستند ، نگاه مدوسایی از دیگر مشخصه های این افراد می باشد، ورزش کردن برای این افراد فقط برای حفظ سلامتی انجام می شود و به قهرمانی در رشته ورزشی خاصی اهمیت نمی دهند. زمانبندی برای این افراد بسیار مهم است.
یا:
"پرسیفون" ها زیبا ، ناز ، دوست داشتنی ، ملایم هستند . به رنگ صورتی کم رنگ بسیار علاقه دارند. بسیار آرام و انعطاف پذیر هستند و در هر جمعی که قرار می گیرند از خودشان نظری ندارند و همانطوری می شوند که بقیه دوست دارند. عاشق فالگیری ، داستانهای عاشقانه ، رمان و صفحه حوادث هستند. توانایی گریه کردن به صورت مستمر و بی پایان را دارند، به راحتی می توانند ساعتهای متمادی (حتی هفته ها )یکسره گریه کنند و بیشتر وقتها حتی دلیل گریه کردنشون را هم نمی دانند، فقط دلشون می خواد گریه کنند. اهل تعهد دادن نیستند. عاشق خوابیدن طولانی. خرید کردن بی هدف و با تلفن ساااعتها حرف زدن هستند.
اما :
"هستیا" ها دارای خلق و خوی آرام ، ساکت و احساس امنیت زیادی همواره با خودشان دارند. این افراد بینش روحانی دارند ، همیشه در پذیرش آگاهانه مسائل و اتفاقاتی که برایشان پیش آمده هستند. با خودشان کاملِ کامل هستند. اهل غیبت کردن و چشم و هم چشمی نیستند. افراد ساده و بی پیرایه ای هستند و هیچ چیز و هیچ کسی باعث نمی شود که اینان آشفته و یا عصبانی شوند. لباس ساده می پوشند. احساس تمرکز بیشتر و نیز خرسندی از اوقات خوش بی دغدغه دو ویژگی مهم هستیا است.
و اما مردترین این جمع!!
تیپ شخصیتی "آرتمیس"، مستقل و هدف گذارند. آنها عاشق طبیعت بکر و دست نخورده هستند و تو طبیعت انگار تو خودشونند . اهل کل کل کردن به دیگران هستند و توی هیچ موردی کوتاه نمی آیند.خلق و خوی تند ، سریع و عکس العملی دارند و هیچگاه در مورد هیچ چیز و هیچ کس بالاخص مردان کم نمی آورند. دنبال خصوصیات غیرزنانه و متفاوتند. از ایفای نقش ضعیفه متنفر است. عاشق دویدن و ورزش دو هستند .این افراد دوست دارند آزاد و مستقل و یله و رها باشند و هیچ کس در هیچ موردی و هیچ جا جلوی آزادی عملشان را نگیرد ، برای همین اگر کسی در این زمینه برایشان محدودیت ایجاد کند، با او می جنگند و به راحتی می توانند او رانابود کنند ، حتی به قیمت نابودی خودشان. اکثراً لباسهای ورزشی و اسپرت و نخی می پوشند ، و توی این لباس ها احساس راحتی و آزادی می کنند و خیلی فرمال رسمی پوش نیستند .
خب وقتی اینها رو میدونی زنانگی کسی زیر سوال نمیره. همه زن هستند. با خصوصیات مختلف. همه احساس دارند با درجات مختلف. همه تعهد دارند با درجات مختلف. حالا میشه به یکی از اینها بیشتر نزدیک بود یا دورتر اما کلیت زنانگی شون زیر سوال نمیره. سعی کنیم بفهممیشون و بپذیریمشون. حتی ارتمیس با اینکه کمترین میزان خصوصیات زنانه رو داره. اما با زن بودنش در صلحه. خوشه. خوشحاله.
پی نوشت:
1- این یه سایت هست که میشه مرد ها و زن ها تست بدهند و بفهمند خصوصیاتشون به کهن الگوهای جنس خودشون چقدر نزدیک هست.
http://www.khodshenas.ir/ArcheTypes/Test
2- با تشکر از پوریا ماهان
3- نمیدونم چرا امشب(94.7.8) باید بعد از مدتها فیلم "my fair lady" رو ببینم... و چقدر مربوط بود...
سلام
قبلا این پست رو در قالب یک کامنت در وبلاگ دوستی گذاشته بودم که الان اینجا برای خودم میذارمش+ کمی تغییرات :)
ترتیب خاصی نداره. هرچی یادم آمده نوشتم:
بامزی رو خیلی دوست داشتم باعث شد عسل خور بشم! و عاشق شلمان بودم/
بنر که عاشقانه دوستش داشتم
(و دارم!). و حس میکردم همیشه باید به
نصیحتهای عمو جغد شاخدار خوب گوش کنم. از محبوبترین کارتونهای زندگیمه.
میشا ی دهکده ی حیوانات رو خیلی دوست داشتم.
خنده هاش سر ذوقم میاورد. کلا بزرگ منشی و کدخدا منشی پدر او که خیلی هم شبیه پدر پسر
شجاع بود برام جالب بود./
خانواده ی دکتر ارنست هنوز هم یکی از فانتزی های زندگیمه!
خیلی خیلی ازش چیز یاد گرفتم. و بارها توی سفرهای گاها اکتشافی از اون آموخته های کودکی
استفاده کردم/
وای رامکال. جانم. یعنی فقط جانم. فکر کنم اون زمان دل هر کدوممون یه
حیون خونگی مثل رامکال میخواست! /
بچه های مدرسه والت بیشتر غمگینم میکرد بس که درونش
غم خانواده ها به نمایش میامد. خیلی از پسرک شاگرد اول که خوشگل هم بود خوشم میامد!
ولی شاید انریکو یه محرک بوده که عادت به خاطره نویسی و روز نویسی وارد ناخداگاه ذهنم بشه./
توی زنان کوچک خیلی از کتی خوشم میومد. چون رفتارهای خیلی دخترونه ای نداشت. از درخت آویزون شدنهاش بی نهایت به هیجانم میاورد/
اخ جودی جودی جودی و ... جودی و بابالنگ
درازش. تمام قد مقابل این کارتون می ایستم.../
توی همون سن و سال ِ حنا, یه دامن چهاخونه ی پشمی قرمز داشتم که هر وقت میپوشیدمش, مامان موهام رو از پشت میبافت و توی خونه حنا صدایم میزدند. در واقع حنا ی مامان و بابام بودم! در حالی که اصلا اون خانمی و حرف گوش کردنهای حنا مطلقا در درونم نبود!!/
با اینکه برونکا به غایت وحشتناک بود و هنوز
هم به نظرم وحشتناک میاد! ولی شجاعت چوبین رو و پریدن های مداومش رو خیلی دوست داشتم.
توی مدرسه چوبین صدایم میکردند و بچه ها برایم یه ساعت دایره ای با یه ستاره رویش درست
کرده بودند که چیزی ازش کم نداشته باشم!!/
لی لی بیت هم بسیار برام پسرک بسیااار جذابی بود! و همیشه
آرزوی سوار شدن مونگا مونگا رو داشتم!!/
اما نمیشه از سرندیپیتی اسم نبرم. وقتی
پسرک ناظم دبستانمون من رو به این نام صدا میکرد.../
توی این جدیدی ها هم, کارخونه ی هیولاها, عصر یخبندان, داستان اسباب بازی و وودی ش رو خیلی دوست دارم.
بابا آپارات داشت (داره). اون موقعها که هیچیکی دوربین فیلم برداری نداشت ما کلی فیلم خانوادگی داریم و یک عالم فیلمهای مستند و داستانی و یک دونه هم کارتون توی نوارهای 8 میلیمتری... اسم اون کارتون:"بزرگترین فوتبال قرن" بود. بارها و بارها و بارها توی مهمانی های خانوادگی و تولدها و خصوصی برای خودمون توی خونه آنرا دیده ام. حتی صدای نفس نفس زدن شخصیتهاش رو هنوز حفظ هستم.
چند وقت قبل که بابا آپارات رو درآورده بود که بهش رسیدگی کنه، خواهش کردیم دوباره "بزرگترین
فوتبال
قرن" رو ببینیم. پخش صوت آپارات خراب شده بود. خودمون هر کدوم مسؤل دوبله ی
یکی از شخصیتهاش شدیم. جیغ میزدیم و ذوق میکردیم. عضو تازه وارد به
خانواده مون با تعجب و دهان باز به این حال ما نگاه میکرد. کل کودکی مون
مرور شد...
پی نوشت:
1- کارتونهایی رو که دوست نداشتم یا حس خوبی بهشون ندارم رو اصلا ننوشتم.
2- میشه درباره ی برنامه های عروسکی و برنامه های تولید داخل هم چنین پستی رو نوشت...
3- با دانستن نظر و احساس ادمها درباره ی کارتونهای کودکی شون ( و اتفاقات
کودکی شون) ، میشه تقریبا شخصیتشون رو شناخت. چون همه ی ما همیشه همون کودک
رو یه جایی درون قلب و ذهنمون با خودمون همراه داریم تا آخر عمر...
سلام
آیا نوستالژیک تر از این شعر داریم؟ و آیا فکر کردی که چقدر مهمه که عبارتهای این شعر رو زنده نگه داری؟
فکر کردی اینها فقط فقط فقط مال توئه؟ مال تو که ایرانی هستی و با فرهنگ اینجا بزرگ شدی؟ تو فقط میفهمی چی میگی. تویی که وقتی بزرگ شدی دلت میگیره وقتی این شعر رو میخونی. وقتی دلت برای نوروز تنگ میشه...
به کلمه هاش فکر کن. به اتفاقهای توی این شعر فکر کن. زنده نگهشون دار. اونها فرهنگ قشنگ و اصیل تو اند. نذار نابود بشن. نذار فراموش بشن. منتقل کن به نسل بعد. تا حالا خیلی هاش توی شهر نشینی گم شده. نذار گم شه. نذار....
بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذرنگی ،
بوی تند ماهی
دودی وسط سفرهی نو ،
بوی یاس
جانماز ترمه ی مادر بزرگ ،
با اینا
زمستونو سر میکنم ،
با اینا
خستگی مو در می کنم!
شادی شکستن قلک پول ،
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمُردن
زیاد ،
بوی اسکناس تانخورده ی لای کتاب ،
با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می
کنم!
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه ،
شوق یک خیز بلند از روی بوته های نور ،
برق کفش جفت شده تو گنجه ها ،
با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می
کنم!
عشق یک ستاره ساختن با دولک ،
ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه ،
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب ،
با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می
کنم!
بوی باغچه ،
بوی حوض ، عطر خوب نذری ،
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن ،
توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی ،
با اینا زمستونو سر می کنم ،
با اینا خستگی مو در می
کنم!
سلام
وقتی شروع میکنم به سرچ کردن توی مقاله ها و سایتهای علمی برای اینکه یه مطلب بدرد بخور مورد نیازم رو پیدا کنم، معمولا اونقدر عصبی میشم که نمیتونم ادامه بدم و بلند میشم یه کمی فضام رو عوض میکنم و بر میگردم...
چهار تا مقاله ی عین هم (یعنی واو و ویرگولشون هم با هم تفاوتی نمیکنه فقط جای برخی فعلها و عنوان مقاله عوض شده) توی یک سال با چهار تا نویسنده ی مشابه توی یکی از معروفترین سایتهای مقاله های علمی داخلی ثبت شده. یعنی خواستم ارجاع بدم نتونستم! دیگه همون یکی شون رو انتخاب کردم!!
بعد از یه کمی کار کردن توی یک موضوع خاص کم کم دستت میاد که کی استاده و کی دانشجو. از بس اسم استاد به جای نویسنده ی مقاله تکرار شده اونم نفر اول. و این رو من میدونم که استادم نمیدونم چندین ده مقاله رو با موضوع پایان نامه من بیرون داد. و اساتید گروهمون هم همینطور فقط شاید منطقه ی مورد مطالعه رو عوض کرده باشند و همه ی زحمتهای پیشنیه نویسی و پیدا کردن منابع و نقشه ها و انتخاب لایه های مورد نیاز برای تهیه ی نقشه و غیره و غیره با من بود. و نتیجه ش به کام دوستان...
من نمیدونم آیا اینها پولی توشه یا نه. اما اگر باشه، آیا این پولها خوردن داره؟؟
و، دلم میسوزه برای اون مردی که آرزوی بالا رفتن رتبه ی علمی کشور را تا 15 سال دیگه به چهارم دنیا داره... (خودت کجای کاری؟)
:(
سلام
وقتی بهم میگه: بهشون گفتم به هر کار سختی که فکر کنید، نرجس یا توی اون کار حرفه ایه. یا حداقل یه بار انجامش داده...
وقتی بهم میگه: آدمهای خاص خب، وسایلشون هم خاصه...
وقتی بهم میگه: اعتماد به نفس و انرژی ت باعث غبطه ی منه همیشه...
وقتی بهم میگه: بمون و انرژی بده...
وقتی......
اولش یه حس خوشِ: ذوق از تعریف شدن و دیده شدن دارم. بعد اما یه چیزی درونم میگه:" واقعا؟؟؟ راست میگه؟؟ جدی؟؟ ولی آخه چرا؟؟ مگه چه کار خاصی کردی؟؟ و ..."
انگار کودک درونم از تعریف ذوق میکنه و والد درونم میگه: که چی؟ کار مهمی نکردی. برو بابااا.
میزنه توی پَرِش... ذوقشو کور میکنه... .هیچ وقت از هیچی راضی نیست... :((
دلم میخواد والد درونم رو خفه کنم... فکر کنم بعدش چنان حس آرامشی رو تجربه کنم که برابر مرگ باشه... آخِییییییییییییش...
سلام
آیا تکنولوژی ادمها را بهم نزدیکتر می کند یا دورتر؟؟
سالهاست که این بزرگترین سوال زندگیم شده... و به هر بهانه باز مثل یک بغض میاد و میچسبه بیخ گلوم و راه نفس رو میبنده...
سلام
تا شش ماه قبل که توی حیاطمون مرغ و خروس داشتیم، معمولا صبح ها با صدای اذان آقا خروسه برای نماز بیدار میشدم. و البته همیشه برام خیلی جالب بود که با تغییر ساعت، او هم دقیقا همزمان با اذان یعنی دقیقا در همون لحظه ی "الله اکبر" خوندنش رو شروع میکنه. و البته تأکید داشت که تا طلوع آفتاب بخونه تا خدای نکرده کسی در محل نمازش قضا نشه! بعد از آقا خروسه با فاصله ی نیم ساعت نوبت بلبل خرما بود. و حدود یکساعت میخوند. و همیشه فکر میکردم این یکی از اصوات بهشته... بعدش صدای مناجات کفترها و نزدیک طلوع گنجشکها نماز میخوندند و عجیب صداشون همه ی فضا رو پر میکرد.
بعد از رفتن آقا خروسه, هنوز که هنوزه صبحا گاهی توی گوشم صداش رو میشنوم که میخونه. اما خب نیست :(
دیشب اونقدر خسته بودم که اصلا یادم نمی آمد کِی خوابم برد چه برسه که یادم باشه ساعت رو کوک کنم. صبح با بیست دقیقه تأخیر از زمان همیشگی م, با صدای بلبل خرما بیدار شدم. بیدارم کرد برای نماز. همون لحظه لبخند زدم و براش و برای خدا بوس فرستادم...
سلام
وقتی داشتم ناله میکردم که : وااای چکار کنم؟ میترسم. خراب خواهم کرد. هیچی بلد نیستم. و و و ... و یه مشت غر دیگه. یهو یادم انداخت که توی قلبم چه گنج گران قیمتی رو دارم و یادم رفته بوده.
رفتم توی کارش. و بنابر تجربه های گذشته، شک ندارم که جواب خواهد داد...
دعای سیفی صغیر. اینه اون جوابی که دنبالش میگشتم...
ممنونم خدای خوبم.
سلام
امشب به یه نفر از اهالی استان باران گفتم:
سلام
اینکه کلا به طرز خنده داری نسبت به همه چیز خوش بین هستم خیلی خوبه. ولی نمیدونم چرا دیگران چشم دیدنش رو ندارند!!
اه, وقتی سرشار از انرژی هستم و رسما دارم منفجر میشم, مثل زالو همه ی انرژی مثبت ها و خوشی هام رو میمکه و میره.
احمق!
سلام
1- اووووه چه عرقی کردی! چقدر خسته ای! کوه کندی؟ داری از پا میفتی!!
2- دویده ام. سخت دویده ام.
1- پس چرا هیچی نیامدی جلو؟
2- روی تردمیل دویده ام.
...
اینه خلاصه ی قصه ی زندگی ما... :"یک فدم جلو نرفتی و خسته ای خستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...ه"
سلام
یهو زنگ میزنم به فلانی که: مشکلت حل شد؟
یهو اس میدم به فلانی که: چطوری تو؟
یهو پیام میدم به فلانی که: من خوبماا.
یهو میگم: وااای الان سر امتحان گیر افتاده!
یهو میگم: چت شده بود ساعت فلان؟ چرا اینقدر آشفته بودی؟
امروز میگم: خیلی حالم بده. حالهای بدتون داره دیونم میکنه. و سکوت میکنه میگه: سعی میکردم نفهمید!!
بابا, آدمهای اطراف من, لطفا سعی نکنید من را جیگر فرض کنید... من میفهمم. میفهمم. میفهمم. دست خودم هم نیست. و این عذابم میده وقتی طرف توی چشمم زل میزنه و دروغ میگه...
این خصوصیت رو ندارم که گیر بدم بهشون که الاّ و للاّ باید بگید چی شده. و این اذیتم میکنه.
سلام
من امشب خیلی نیاز داشتم که بنویسم.
اون چیزهایی که نوشتم (+ تماس حجت و حسام + طرح رمضان) نیازم رو برآورده نکرد.
میدونم مرگم چیه. ولی کاری نمیتونم بکنم.
فقط چشمم به سمت بالا منتظره.
فقط همین...
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ إِن یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِن یُرِدْکَ بخَِیرٍْ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
و اگر خداوند (براى امتحان یا کیفر گناه) زیانى به تو رساند، هیچکس جز او آن را بر طرف نمى سازد، و اگر اراده خیرى براى تو کند هیچکس مانع فضل او نخواهد شد، آن را به هر کس از بندگانش بخواهد مى رساند و او غفور و رحیم است.
( یونس107)
سلام
اگر دیگر مزایای خمس دادن اینه که، در همون لحظه ای که داره پول از حسابتون کم میشه, از اون طرف از جایی که بهش میگن:" من حیث لا یحتسب" 7.70 برابرش به حسابتون ریخته میشود. و البته منتظر بقیه ش تا 2.30 برابر باقی مونده میمانیم !!! D:
پی نوشت:
بعد از نیمه شب بود که معادله کامل شد.
خدایا شکرت *:
سلام
پناه آوردن نسرین به خانه ی ما توی این موقعیت، کلی معنی داره. نشانه هایی از طرف خدا.
خدا کنه از پس این امتحان سربلند بیرون بیاییم.
پی نوشت:
وقتی صبح جمعه بیدار شدم و دیدم امتحان تمام شده، نمیدونستم نتیجه ش چی بوده! احتمالا بعدا بفهمیم. خودمون فکر میکنیم رسما و از دم رد شده ایم!!! :((
سخت بود خیلی سخت.
سلام
اونقدر... که بلاخره نشستیم تا بلکه یکی از فیلمها رو ببینیم. فیلمه هندی بود. به زبان اصلی! هر کاری کرد نشد که زیر نویس اجرا بشه. پس فیلم هندی رو به زبان اصلی دیدیم. خب، خیلی خیلی برام جالب بود وقتی عبارت" traditional پوشاک" رو گفت. یا " بلکل ..." یا "کبوتر من" و کلی ترکیب فارسی و انگلیسی و عربی کنار هم. فکر کردم برای تعامل سنت و مدرنیسم نباید مثال ژاپن رو زد؛ هند مثال خیلی بهتریه. و اینکه, چه جالب زبان فارسی وعربی و انگلیسی کنار هم با زبان هندی ترکیب شده اند و استفاده میشوند. هیچ دعوایی هم بینشون نیست. یه چیز دیگه هم جالب بود. اونم اینکه، وقتی توی کشور هفتاد و دو ملت زندگی میکنی, درستش اینه که نهایت احترام و زندگی مسالمت آمیز برای همه ی این ملتهای مختلف وجود داشته باشه. که داره.
از فواید تماشای فیلم به زبانی که یه روز آشنا بوده و الان کمی غریبه است... فکر میکردم باید بفهممش. باید... :)
سلام
بعضی وقتها حس میکنی دیگه تمومی. یعنی هیچ انرژی ای نمونده برات که به مبارزه ادامه بدی. اون موقع ها چکار میکنی؟؟؟؟
Je parle France????!!!
Je comprends France???!!!
پی نوشت یک هفته بعد:
میدونی چکار کردم؟
1- صدقه دادم.
2- اسفند دود کردم.
3- تقسیم بندی کردم و شروع کردم به خوندن و نوشتن و تمرین کردن.
4- تا فردا چی پیش بیاد...